www.drsoroush.com

با ما تماس بگیريد    

بازگشت به صفحه اصلی

 

  نامه ای به آقای خاتمی

بنام خدا

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل             نقش خيالی می کشم فال دوامی می زنم

     دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را            اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی ميزنم

جناب آقای خاتمی

    اين رنجنامه را تلخ کامانه و در کمال نوميدی و ناخشنودی، هنگامی و در هنگامه يی می نويسم که ياران شناخته و ناشناخته ام "چندان به خاک تيره فرو ريختند سرد، که گفتی ديگر زمين هميشه شبی بی ستاره ماند".

    قيام آرام و دموکراتيک مردم ايران عليه استبداد دينی در خرداد ١٣٧٦، تجربه شيرينی بود که قدرناشناسی و فرصت سوزی آن خواجه خنده رو بر آن مهر خاتمت زد و خلقی را تلخ کام و ناآرام کرد، دستاورد تلاشها و تب و تابهای جمعی دردمند بود که رايگان هديه شد و ارزان از دست رفت. و اين عجب نبود

مرد ميراثی چه داند قدر مال؟                  رستمی جان کند و مجان يافت زال

هر که او ارزان خرد ارزان دهد                 گوهری طفلی به قرصی نان دهد

 

و اينک آن تلخ کامی ها و ناآرامی ها جامه شورش و اغتشاش بر تن کرده است. از اعتراضات اخير دانشجويان چهار روز برنيامده بود که ٤هزار تن به اسارت رفتند و نوش نامه مجلسيان هنوز به گوش هوش نرفته بود که از آنان زهر چشم گرفتند. اينان را به دره ها و آنان را به درنده ها سپردند. اينک ما مانده ايم و زندان هايی آباد و دانشگاه هايی ويران؛ و جامعه يی رنجور که دمل سهمگين وسرطانی سازمان خودسران (!) انصار حزب اله بر حنجره و ريه آن پنجه افکنده و راه فرياد و تنفس را بسته است. الحق ترکيب غريبی از غازيان و قاضيان و کاتوزيان پديد آمده است: اولی به قساوت می درد و می کشد و دومی به قضاوت از کشته غرامت می ستاند و سومی در پس زانوی سلامت می نشيند و مهر ملک و شحنه بر می گزيند و بر آن همه فسق و فضيحت ردايی از شرعيت و فقاهت می پوشاند و آنهمه بيداد و رذيلت را عدالت می نامد و طرفه تر اينکه با اين خرقه آلوده باز هم نام کرامت می برد و از جوانان انقياد و ارادت می طلبد. و از همه بی آبروتر، شورای انقلاب فرهنگی، که اينهمه ناموس شکنی را می بيند و شکنی بر ابرو نمی افکند. آتش در فرهنگ و فرزانگی افتاده است و آن فسردگان را گويی هيچ نيفتاده است.

زين قصه هفت گنبد افلاک پر صدا است       کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

  و اگر روزی يکی از آن خام طبعان و عزيزان بی جهت به مصلحت يا به  ماموريت دانگی بگيرد و بانگی بر آورد ،عيب بر دانشجويان و تهمت بر بيگانگان می نهد و حال آنکه بيگانه تر از او کس نيست

 

اينک در بحبوحه چنين خزانی                    شد زخم رسيده بوستانی

 آتشی که بی هنران و سفله پروران ساليان پيش در کشتزار دانش و دفتر زدند و خرمن "کيان" و "نشاط" و... را سوختند ديروز در دامن  "صراط" و  "معرفت و پژوهش" افکندند و به شراره شرارت آن دو نهال بارور سايه گستر را خاکستر کردند. رفيق صديق ، محسن سازگارا را که به حق از محسنان و پاکدامنان و خدمتگزاران اين مرز و بوم بود، با تنی رنجور و تهمتی تهی همراه پسرش به زندان سپردند و آنگاه به سابقه مودتی که وی را با من بود و به بهانه  عضويتی که در "صراط" و "پژوهش" داشت به آن دو منبع معرفت حمله آوردند و بر آنها قفل تعطيل نهادند و از دفتر و رايانه و نامه و نوار و نورنويس هر چه يافتند با خود بردند و چراغ را کشتند و چراغدان را شکستند و خوان گسترده يی را که صدها دانشجو از آن لقمه معرفت بر می گرفتند درنورديدند و جمعی را سرگردان و نظمی را پريشان کردند. شايد بدلالت آن ياوه گوی يزدی، صندوقهايی لبريز از دلار و صندوقدارانی فربه از حرام در آنجا بيابند و رشته مجعول پيوند با اجانب را در اين وارسی ها پيدا و اعلام کنند. راستی که

شبهه می انگيزد آن شيطان دون               درفتند اين جمله کوران سرنگون

اينک سه هفته از آن واقعه هائله ميگذرد: صراط و پژوهش، مقفل و معطل، مهر بر لب زده خون مي خورند و خاموشند و دانشجويان مشتاق چون زائرانی سياه پوش گرد آن کعبه کمال نوميدانه می گردند و ناکام بر می گردند. شرک تقوا نام مثلث غازيان و قاضيان و کاتوزيان آخرين شهيدان خود را از قبيله عالمان و معلمان گرفته است تا ثابت کند که " هر آنکه کشته نشد از قبيله ما نيست"  اينست "احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان".

آقای خاتمی

    موسسات غير انتفاعی "صراط" و "معرفت و پژوهش" دو خادم خرد از خيل خدام خرد درين ديار بودند، با پيشينه يی کوتاه و کارنامه يی بلند و درخشان، و پناهگاهی برای انديشه ورزان و دانش دوستان جوان. و البته نه درس تقليد می دادند و نه مريد می پروردند. نه مداحی می کردند نه طبالی. وسيمرغ وار در قاف قناعت نشيمن داشتند. اما عزمی که عمله استبداد دينی بر افشاندن بذر تقليد و بر کندن بيخ تحقيق دارد، آن دو مزرعه را نيز آزاد و آباد نگذاشت. بهانه برای مهر می جستند و عاقبت آنرا از موم تراشيدند. نسل حاضر و نسلهای آتی  هرگز اين پيام ناخجسته استبداد دينی را از ياد نخواهد برد که: امروز بهترين روزنامه آنست که بسته باشد، بهترين زبان آنست که بريده باشد، بهترين قلم آنست که شکسته باشد، و بهترين متفکر آنست که اصلا نباشد. دانشجو و نماينده ، سياست پيشه و نويسنده همه تاوان استقلال خود را می پردازند و هر کس سر بر آن آستان ندارد آستين را به خون جگر بشويد که نظام ولايت جز مريد مطيع نمی پسندد. امروز جانی تاوان انتقادی است. والله که مرا و هيچ کس را طاقت و رغبت اين اسلام استبدادی نيست. "کافرم من گر از اين شيوه تو ايمان داری".

هيچ جای دنيا با دانشگاهيان و مجلسيان خود چنان نمی کنند که درين ديار می کنند. چه جای دانشگاه است بگوييد قربانگاه. قوه قضائيه چيست؟ بگوئيد قوه قصابيه. مجلس کدام است؟ بگوئيد محبس. چنان می نمايد که ماده استبداد در دماغ حکام چنان متمکن شده که باکی از بی اعتنايی به خلق ندارند. و درين خيال چندان مباهی و مبتهج اند که باده قدرت را به اندازه نمی خورند و جامه زعامت را به قامت نمی برند. دست ولايت از آستين فقاهت بيرون کردن و سقف رياست بر ستون شريعت زدن و زهر تطاول در کام تساهل ريختن و راه خشونت را بنام ديانت گشودن و گردن عدالت را به تيغ ولايت بريدن و کمان خود را برتر از يقين خلايق نشاندن و حجت شرعی برای خود کامگی تراشيدن و خود را مشرف به تشريف مخدومی و خلق را مکلف به خدمتگزاری دانستن و بدين حجت منکران را عقوبت کردن، الحق رسمی است که  جمهوری اسلامی در جهان آورده است.

    دانشجويان و آزاديخواهان اين ديار نه منافسه در قدرت دارند نه مناقشه در ثروت، بل مطالبه حريت می کنند و مقابله با استبداد و جباريت. و اگر آنچه در اين وطن بنام ولايت می رود استبداد نيست ، باری از خواجگان ولايت مدار  بخواهيد تا خود تعريفی از استبداد بدست دهند و در جرايد نشر کنند و مجال نقد را بگشايند. يا از زمره ارباب معرفت  مسالت کنند  تا در مجلسی علمی و علنی گره از کار فرو بسته آن بگشايند و دماغ مجلس روحانيان را معطر کنند.  صاحب اين قلم آماده است تا با صدرنشينان مسند ولايت درين خصوص به مناظره بپردازد تا آنکه دشمن آزادگی است نقد کيسه همت در بازد و تير جعبه حجت بيندازد.

    آقای خاتمی "می روی و مژگانت خون خلق می ريزد" و در پس پشت، خرمنی از اميدهای سوخته و دل های شکسته را به جا می نهی . " بهر يک جرعه که  آزار کسش در پی نيست"،  دانشجويان زحمتی از مردم نادان کشيدند و به چنگال  عسس و حرس چنان گرفتار آمدند که چشم روزگار بر آنان فاش گريست و دل خويش و بيگانه بر آنان پاک بسوخت. پس " به احتياط رو اکنون که آبگينه شکستی".

نميدانم آنچه می نويسم فريادی است بر سر چاه يا از ته چاه. هر چه هست حديث چاه و فرياد است يا کوه و فرهاد. نعره نوميدانه ای است در سنگستان ناکامی ها که تنها پژواکی از آن نصيب ما می شود. آيا اين همه تلخی و ترشی و شوری را پايان شيرينی هست؟

     آقای خاتمی! دير شده است، طفل انتظار پير شده است، دل صبر ازاين شيوه سير شده است. اگر ايران است، اگر ايمان است، اگر کرامت انسان است، اگر خرد و برهان است، اگر عشق و عرفان است همه دستخوش تاراج و طوفان است. " کجاست شير دلی کز بلا نپرهيزد ؟

 

حيف خوردن ز کا ردانی نيست                     با گرانان به از گرانی نيست

 

عبد الکريم سروش
هفدهم تير 1382

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش