www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

تابستان  1388

 

 

محمد بن عبدالله و جلال الدین رومی  

 

 

سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش در دانشگاه بیرمنگهام

 


 

به نام خداوند
اکنون که ما قرآن می خوانیم و پیام حضرت حق به پیامبر اسلام را می شنویم که به پیامبر فرمان داد که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ، بخوان به نام خداوند. و کسب آگاهی می کنیم و می خواهیم که پیرو آن بزرگوار باشیم که پیامبر آگاهی و پیامبر قرائت بود. خواندن را و فهمیدن را به امت خود تعلیم می داد، این خواندن و فهمیدن مسئولیت آور هم هست. فقط خواندنی نیست که آدم ذهن را پر کند و معلومات را انبار کند و از آن ها بهره ای نبرد. خواندنی نیست که انسان علامه شود و کوس علامه بودن بزند و دیگران را به احترام گذاشتن به خویشتن دعوت کند. این خواندنی است که به دنبال آن عمل باید بیاید.

بار درخت علم ندانم به جز عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری
از من بگوی عالم تفسیر گوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ور نه ددی به صورت انسان مصوری (سعدی)


علم آدمیت است ، جوانمردی است، آداب دانی است، عمل به تفسیر است، عمل به علم است و اگر این نباشد به قول سنائی :«جهل از آن علم به بود صد بار»
باری ، مناسبت دیگری که ما را کنار یکدیگر می نشاند و ما به صفت ایرانیان و مسلمانان آن را گرامی می داریم عبارتست از بعثت رسول اکرم(ص). چند روز پیش که بنا بر روایات مشهور که نزد شیعیان معتبر است، بعثت پیامبر بوده است. آنچه که نزد اهل سنت، برادران سنی ماست بعثت رسول اکرم در ماه رمضان و در روز 24 اتفاق افتاده است ولی مشهور نزد شیعیان 27 ماه رجب است و مهم نیست که چه روزی از سال باشد، مهم نفس این واقعه است.اتفاق مهم و میمونی است که در تاریخ بشریت رخ داده است و آتشی است که در خرمن تعادل تاریخ زده شده است و تفاوت خیلی بزرگی است که در پس این واقعه رخ داده است. اصل و اهمیت در آنجاست و الا روزها به لحاظ تاریخی و سال و ماه با یکدیگر برابرند و اهمیت چندانی ندارد. ما هم آن را به همین سبب بزرگ می داریم و در لقاء آن می نشینیم. در زیر سایه این درخت پر بار و پر برکت متاملانه می نشینیم و درباره این امر بزرگ فکر می کنیم و از آن درس می گیریم. یا به تعبیر مولانا که از او سخن خواهم گفت، این قیامتی که در تاریخ رخ داده و این قیامتی که در شخصیت خود پیامبر رخ داد، قیامتی است که باید در وجود هر شخصی ، هر فردی و هر پیروی از پیروان آن بزرگوار رخ بدهد. یک تعبیر زیبا که مولانا در چند جا در مثنوی به کار برده همین است. می گوید عده ای آمده بودند و از پیامبر پرسیده بودند که روز قیامت کی فرا می رسد؟


زو قیامت را همی پرسیده اند
کز قیامت تا قیامت راه چند؟


گفتند که از روز قیام شما و بعثت شما تا قیامت چقدر راه و چقدر فاصله مانده است؟


با زبان حال می گفتی بسی 
کی ز محشر حشر را پرسد کسی


با زبان حال می گفت شما آمده اید و از قیامت می پرسید قیامت کی است. من خودم قیامت هستم.من خودم قیامت کرده ام . من در وجود خودم قیامت شده است. آمده ام که در تاریخ قیامت کنم. در وجود شما هم رستاخیزی به پا کنم.


با زبان حال می گفتی بسی
کی ز محشر حشر را پرسد کسی


این تعبیر قیامت که مولانا در باب پیامبر اسلام به کار می برد، درباب اولیاء خدا هم به طور کلی به کار می برد و سخنش این است که هم نشینی با اولیاء خداوند در وجود آدمی رستاخیز به پا می کند. می گوید که در کنار اولیاء نشستن تاثیرش این است که «کم ترین آن که شود همسایه گرم». کمترینش این است که آدمی را گرم می کند. آن یخ های وجودش را آب می کند و افسردگی او را از میان بر می دارد و حرارت پر حلاوتی در وجود او پدید می آورد.


کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است


مردان کارشان یکی روشن کردن است یکی گرم کردن است. اگر پیش کسی نشستید که اولا شما را سرد می کند و تصمیم را و عزم را و اراده را از شما می ستاند و شما را دعوت به کاهلی و تنبلی و بی عملی می کند و جرات و شجاعت و تهور را از شما می گیرد و دوم اینکه به جای گرمی و روشنی به شما تاریکی می بخشد و به جای علم به شما جهل می دهد و به جای اینکه شما را به قرائت دعوت کند به بهانه های مختلف شما را به عدم قرائت دعوت می کند، بدانید که او به تعبیر مولوی از مردان خدا نیست.
بر عکس این کسانی هستند که شاید شما در زندگی روزانه خود این تجربه را داشته اید یا خواهید داشت که همسایگی و همنشینی و هم سخنی با کسی به شما حرارت و نورانیت و سبکی می بخشد به جای اینکه شما را سنگین تر و دلبسته تر بکند، به شما درس رهائی و جرات پرواز می دهد چنین کسی بدانید که از اولیاء خداوند است.بدانید که همنشینی با او برکت و نعمت و رحمت است و برای تمام امور شما برکت و ثمر عظیمی خواهد داشت. 
عنوان سخنرانی من امروز چنانکه اعلام شده است «محمد بن عبدالله و جلال الدین رومی» نام دارد.یعنی پیامبر اسلام از زبان مولانا. به دو سبب سخن گفتن به این عنوان برای من طرب انگیز و بهجت آور است: یکی به دلیل اینکه درباره پیامبر اسلام است. دوم اینکه درباره مولانا جلال الدین رومی است. آنکه پیامبر ماست و پیامبر رحمت است و عمری را ما در مسلمانی گزرانده ایم و مدعی پیروی آن بزرگوار بوده ایم، مولانا هم که چهل سال است شیخ و مرشد و استاد بنده است و شبی یا روزی نبوده است که او با من سخنی نگوید و من از او نشنوم و این همدمی و هم سخنی و همنشینی بلند بزرگترین سرمایه عمر من بوده است. لذا سخن از دو محبوب و سخن از دو معشوق می رود که در طول یکدیگر قرار دارند و زمانی که شما از زبان یکی وصف دیگری را می شنوید یا خودتان زبان یکی می شوید تا وصف او را بگویید البته که نه تنها سنگین نیست بلکه چنانکه گفتم فرح انگیز و بهجت آور است. به همین سبب در این باب سخن گفتن صد بار آسان تر است برای من ، یعنی لذت بخش تر است برای من تا سخن گفتن در موضوعاتی که شاید حرفه من محسوب بشود مثل فلسفه و امثال آن ها که آدمی در آن ها از سر تکلیف سخن می گوید. ولی اینجا از سر تکلیف نیست بلکه نهایت لذت و طرب و بهجت است و روانی و آسانی در آن هست که در جای دیگری نیست.
چنانکه همه می دانید مولانا دو اثر بزرگ دارد یکی مثنوی و دیگری دیوان کبیر که به نام شمس خوانده می شود اما اشعار جلال الدین رومی است. در هیچ یک از این ها مولانا به سبک مالوف عمل نکرده است. یعنی کتاب را با نعت خدا و پیامبر آغاز نکرده بلکه تابع دل خود بوده است.


عاریت کس نپذیرفته ام 
آنچه دلم گفت بگو،گفته ام


راهی را از دیگران به عاریت یا به تقلید نگرفته و نپیموده است. آنچه مقتضای طبع او بوده بیرون ریخته است. یک وقت غم آلود بوده است سخنان غم انگیز گفته و یک وقت شاد بوده است سخنان طرب انگیز گفته است. یک وقت هم ملول است که سخن گفتن را فرو می نهد و هیچ نمی گوید. هیچ گاه مقلدانه یا متکلفانه عمل نمی کند. گاهی به جائی می رسد که در میان گفتار خودش می گوید


این سخن ناقص بماند و بی قرار
دل ندارم ، بی دلم معذور دار


می گوید الان حال و حوصله اش را ندارم. شعرم نمی آید ، حرفم نمی آید. در پایان دفتر اول مولانا به پایان یک داستان می رسد اما هنوز به پایان نرسیده آن را رها می کند و آنجا می گوید که:


سخت خاک آمیز می آید سخن
آب تیره شد، سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
آن که تیره کرد هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نی شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب


می گوید از این چاه طبع من آب زلال بیرون نمی آید. شعر آن چنانکه می باید نمی تراود. باید مدتی بنشینم و صبر کنم و به خود فشار نیاورم تا چاه طبع به جوشش بیافتد. دو سال طول کشید تا دوباره طبع او به جوشش آید و دفتر دوم مثنوی را آغاز کند. به همین سبب دفتر اول مثنوی را با ذکر جدائی آغاز می کند . چون این عمیق ترین غمی بود که در دل مولانا نشسته بود. حتی نام غم نمی توان بر آن نهاد. نحوه ای از وجود بود که بر او عارض شده بود. سر تا پا از احساس جدائی و احساس غربت سرشار شده بود. اینکه وطن ما اینجا نیست. آرزوی باز رفتن به وطن ، باز رفتن به آن اهل و خانواده اصلی تمام هم و غم او بود. به همین دلیل تا دهانش را باز کرد سخن از جدائی گفت.


بشنو این نی چون شکایت می کند
از جدائی ها حکایت می کند


نه نام خدا را می آورد و نه نام پیامبر را می آورد و نه صلوات و درود بر اولیاء خداوند می فرستد. تنها همین جدائی است که زبان او را به نطق می گشاید و او به مقتضای حال خودش سخن می گوید. دلیل اینکه سخن او و بر رستن آن در می گرفت همین بود. برای اینکه سخن ملالت اوری نمی گفت. دیگران را هم شریک احوال خود می کرد. شریک مواجید و اذواق خود می کرد. همان حالی را که داشت و در گرماگرم او واقع بود به دیگران هم می بخشید و با آن ها هم در میان می نهاد و یک جمع کوچکی گرد محوری به گردش و به رقص در می آمد.
اما وقتی که نوبت سخن گفتن از خدا می رسید، یعنی وقتی که خدا نزد او حاضر می شد ، حضور غلیظ و حضور مهیب ، آنجا که از خدا سخن می گفت حقیقتا خداوار سخن می گفت. چنان در مورد خدا می گفت که مقلدانه نبود، از سر تعارف نبود، واعظانه و متکلمانه نبود، بلکه «عاشقانه» بود. به گرمی حرف می زد. چنان که گوئی آنکه از او سخن می گوید روبروی او ایستاده است، بلکه در دل او بود. یک جا خطاب به خدا می کند ولی ببینید چگونه حرف می زند:


ای تقاض گر درون همچون جنین
چون تقاضا می کنی اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه


دعائی که ما با خدا می کنیم، او خطاب می کند با تقاضاگری که مثل جنین در رحم وجود او نشسته است، خدائی که برای او درونی شده است به جای اینکه بیرونی باشد و او مثل یک فرد بیگانه و جدا از او با او سخن بگوید.


چون تقاضا بر تقاضا می رسد
موج آن دریا بدین جا می رسد


می دانست که آن تقاضاها بالاخره آن موج را به این طرف متوجه می کنند. اما برای او دیگر بیرون و درونی نمی ماند. وقتی که نوبت به پیامبر می رسد که موضوع سخن ماست همین است. مولوی عاشق پیامبر اسلام بود. تمام زندگی او این را نشان می دهد. یعنی فقط پیرو او نبود. فقط یک فقیه نبود که امر و نهی پیامبر را اطاعت کند. در عین اینکه از پیامبر اطاعت می کرد علاقه اش به او چیزی بیش از این ها بود. عاشق شخصیت پیامبر بود و با پیامبر به نحوی اتحاد یافته بود و تجربه یکسانی داشت به طوری که وقتی که از او سخن می گفت خوب خوب می فهمید که از چه کسی و از چه چیزی سخن می گوید. و لذا هم سخنش گرم و عمیق می شد و هم همیشه ناتمام می ماند. چون همیشه چیزی باقی می ماند که به زبان او نمی آمد و ادا شدنی نبود. می ماند تا در نوبت دیگری و به اقتضای حال دیگری آن را بیان بکند. لذا سخنان مولانا در باب پیامبر اسلام بسیار خواندنی و شنیدنی است. پیامبر از دو جهت برای مولوی مهم بود. یکی از جهت عام نبوت و اینکه او هم یکی از انبیاء الهی بود، دوم از جهت شخصیت ویژه ای که در پیامبر اسلام بود. و الا مولانا با عیسی پیامبر مسیحیان هم ارتباط روحانی و تجربه دینی مشترک داشت و نوعی اشتیاق نسبت به او از خودش نشان می داد که شاید نسبت به پیامبران دیگر نداشت و این امر عجیبی نیست. انسان در این جهان انجذاب هاب مختلف دارد و آن انجذاب ها هم حساب چندان روشنی ندارند. شما شیفته کسی و چیزی می شوید . این عالم ، عالم شیفتگی هاست و انسان پس از اینکه دلش شیفته کسی و چیزی شد عقلش به دنبال او روان می شود. مولانا آن چنان که در کلمات خودش نشان می دهد این نوع شیفتگی و هم سخنی و هم دلی را با پیامبر اسلام پیدا کرده بود و از خطاب هائی که با آن بزرگوار می کند این معنا روشن است.
امام محمد غزالی کتاب کوچکی دارد به نام «المنقذ من الضلال» یعنی نجات دهنده از گمراهی و این شاید آخرین کتابی باشد که غزالی نوشته است. آخرین آخرین هم که نباشد از اخرین کتاب های اوست و در آن سرگذشت تحول روحی خودش را بیان می کند. به هر حال غزالی کسی بود که از عالم بودن و متکلم بودن آغاز کرده بود و نهایتا کارش به تصوف و عرفان کشیده بود. چنانکه خودش می گوید همه فرقه های روزگار خود را هم دیده بود و آزموده بود و آخرین اقامتگاه او منزلگاه تصوف بود. می گوید که از کجاها عبور کردم تا به اینجا رسیدم. سخنان نغزی در این کتاب هست. سخنان فشرده ای هست که هر کدام مثل یک سبو یک دریا را در خودش جا داده است. چون محصول تجربه چهل ساله اوست. آن هم تجربه هائی که در کوره های داغ روزگار گزرانده بود. به همین سبب ان کتاب بارها مورد شرح قرار گرفته است و نکته های موجز و کوتاه او مورد تفسیر و تاویل قرار گرفته است. یکی از حرف های خیلی نیکوئی که غزالی در آنجا دارد در باب نبوت است. می گوید که یک ریاضی دان را یک ریاضی دان می تواند بشناسد البته اگر عمق شناخت را بخواهیم منظور کنیم. شما اگر خودتان ریاضی دان هستید با یک ریاضی دان دیگری که روبرو می شوید می توانید کم و کیف کار او ، درک او و علم او را فی الجمله به دست بیاورید و دیگران اگر چیزی بگویند از سر تقلید است. اما محققانه سخن گفتن شرطش این است که خودتان هم فن با او باشید. یک فقیه را یک فقیه می تواند بشناسد. این مثال ها غزالی می آورد تا نتیجه بگیرد. نتیجه ای هم که می گیرد این است که می گوید پیامبر را هم پیامبر می شناسد. خوب پس ما چه کنیم؟ ما که پیامبر نیستیم. منظورش این است که پیامبران تجربه های عرفانی دارند و فقط کسانی که تجربه های عرفانی دارند می توانند پیامبران را به حقیقت بشناسند و بدانند که آن ها کیانند و چگونه مردانی هستند و در این جهان چه دیده اند و چه فهمیده اند. این سخنی است که از نهایت تحقیق و تامل برخواسته است.
مولانا هم درباب پیامبر شناسی عینا همین حرف را می زند. در همان ابیاتی که قبلا برایتان خواندم:


زو قیامت را همی پرسیده اند
کز قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال می گفتی بسی 
کی ز محشر حشر را پرسد کسی
بعد در ادامه همین ابیات می گوید:
رو قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این


برای اینکه قیامت را ببینی و قیامت را بفهمی خودت باید قیامت شوی. برای اینکه ببینی کسی چگونه قیامت می شود و چگونه قیامت به پا می کند اول در وجود خودت باید یک قیامتی صورت بگیرد. اصلا این قیامت شدن را باید تجربه کرده باشید و چشیده باشید و این همان مفهوم پیامبری است. این همه که در اشعار مولانا تعبیر «زیر و زبر» به کار رفته است و شاید بیش از صد بار ، نود بار این تعبیر را به کار برده است در حالی که در تمام دیوان حافظ بیشتر از یک بار تعبیر زیر و زبر نیامده است. نتیجه ای که می گیرم این است که این مرد خودش زیر و زبر شده بود که این قدر از زیر و زبر شدن حرف می زد. در وجود خودش قیامت رخ داده بود و از قیامت حرف می زد. در وجود خودش رستاخیز شده بود که پیامبر را به صفت رستاخیزی می شناخت. وقتی می خواست او را وصف کند می گفت او محشر بوده است. خودش قیامت بود و دیگران هم اگر می خواهند او را حقیقتا بشناسند بروند و تجربه قیامت پیدا کنند. آن وقت قطعا می فهمند که آن مرد به راستی چه کسی بود. از بیرون خیلی چیزها را می شود دید و فهمید، چنانکه دیگران هم دیده اند و نوشته اند و می نویسند. اما آن هائی که حقیقتا به خانه دل او راه پیدا می کنند کسانی هستند که در خانه دل خودشان خانه تکانی شده است. یک قیامتی به پا شده است و آن ها توفیق شناختن عمیق او را پیدا می کنند. حرف غزالی هم همین بود. می گفت فقیه را فقیه می شناسد و ریاضی دان را ریاضی دان می شناسد و پیامبر را هم پیامبر می شناسد. یعنی صاحب تجربه عرفانی را صاحب تجربه عرفانی می شناسد. کسی که آن تجربه های بلند معنوی را پیدا کرده است و کسی که راز شناس است در این عالم و کسی که موقتا به پشت پرده حس عبور کرده و اعماق این عالم را کاویده و پاره ای از این اسرار بر او آشکار شده اند، چنین کسی قدرت و لیاقت شناختن پیامبر را دارد. این بود که مولانا این چنین با همه پیامبران و اولیا علی الخصوص با پیامبر اسلام که ولی مستقیم او بود احساس نزدیکی روحی می کرد.. به خاطر اینکه این ها شریک الاذواق بودند. یعنی صاحب تجربه های مشابه بودند. مشارکت در تجربه های یکسان می کردند و شناخت یکدیگر برایشان آسان بود به همین سبب هم سخنی را بر می تافتند. با کسی که هم زبان شما نیست خیلی نمی توانید حرف بزنید و نشست و برخاست داشته باشید و از مصاحبت او ملول می شوید و وقتی رفع ملالت می شود که هم سخن شما در میان باشد. اینکه اولیاء خدا این قدر از اولیاء خدا سخن می گویند به خاطر این است که هم سخن هستند و هم نشینی با یکدیگر را شیرین می یابند و لذا نطقشان باز می شود. مولانا در سخنان خودش می آورد که:


لب ببندم هر دمی زین سان سخن
توبه آرم هر زمان صد بار من
کین سخن را بعد از این مدفون کنم
آن کشنده می کشد من چون کنم
چون ببندم من لب خود از رشد
او به صد نوعم به گفتن می کشد


یک چیزی هست که جاذبه ای دارد و حتی اگر من بخواهم خاموش بنشینم او مرا به نطق وا می دارد. چنین است که مولوی در مواجهه با پیامبر به سخن گفتن وادار می شد. اولین باری که به جد مولوی در مورد پیامبر سخن می گوید در دفتر اول است. در تمام دفترهای شش گانه مثنوی ذکر پیامبر اسلام یا کلماتی که از ایشان روایت شده همراه با شرح آن کلمات آمده است. ولی در دفتر اول مولانا از همان دیدگاهی که نامش را تجربه عرفانی نهادیم به معرفی پیامبر و به تعریف نبوت اقدام می کند.
اول این را بگویم که من که گفتم مولانا عاشق پیامبر بود چه معنائی را من از این سخن اراده می کنم. عاشقی سطوح مختلف دارد. مولانا عاشق شمس تبریزی هم بود و در این عاشقی نوعی انجذاب و فنا پیدا کرده بود و شمس تبریز را همه کس و همه چیز خودش می دانست و شمس تبریزی هم عین این انجذاب را نسبت به پیامبر اسلام داشت و این ها غذای خودشان را روحا از دست او می گرفتند و با او خلوت می کردند. اما مولانا حرفی بالاتر از این دارد. تمسک می کند به یک روایتی در واقع روایت حقیقی هم نیست. 
روایتی است که خود اهل حدیث هم آن را جعلی شمرده اند. سیوطی که از علمای بزرگ اهل سنت است و از بزرگ ترین محدثان و مفسران است و کتابی دارد که در مورد احادیث جعلی است و این حدیث جعلی را هم آنجا می آورد و تصریح می کند که مجعول است. آن حدیث این است که لولاک لما خلقت الافلاک ، پیامبر به خدا فرمود اگر تو نبودی من افلاک را خلق نمی کردم. سرگذشت این حدیث هم خیلی جالب است. این حدیث را ظاهرا بعضی از صوفیان ساخته اند. به هر حال ما حدیث جعلی در تاریخ اسلام خیلی زیاد داریم. اصلا اگر از من می شنوید با هر حدیثی که برخورد می کنید اصل را بر این بگزارید که باطل است و جعلی است مگر اینکه خلافش ثابت بشود. همه کسانی که در عالم حدیث کار کرده اند و آگاهی دارند سخن بنده را تصدیق می کنند. چون آن قدر روایات نادرست و ناصواب حتی گاهی توسط دوستان اسلام جعل شده است که حد و حصر ندارد و خود محدثین این ها را معرفی کرده اند. یکی از آن احادیث همین است که لولاک لما خلقت الافلاک، این حدیث قدسی هم هست یعنی اینکه خداوند به پیامبر گفت که اگر تو نبودی ما افلاک را خلق نمی کردیم. سرگذشت عجیبی که این حدیث پیدا کرده است در دست شیعیان است. این حدیث ظاهرا ابتدا توسط غیر شیعیان ساخته شده و بعضی از شیعیان هم که ظاهرا علاقه مند به اهل بیت بوده اند گفته اند که بیاییم و چیزی به آن اضافه کنیم. آمدند و اضافه کردند که بعد از اینکه خداوند گفته است که اگر تو نبودی من جهان را نمی آفریدم یک جمله دیگر هم گفت. آن جمله را اهل سنت نگفته اند. آن جمله این بود که اگر علی نبود تو را هم ای محمد نمی آفریدم.من در این سفر اخیری که در ایران بودم کشف تازه ای کردم و آن کشف این بود که فهمیدم یک جمله سومی هم به آن اضافه شده است و آن جمله سوم این بود که اگر فاطمه نبود علی را هم نمی آفریدم.(خنده حضار) و بر منابر می گفتند و گاهی بر در و دیوارها نوشته بودند لولاک لما خلقت الافلاک و لو لا علی لما خلقتک یا محمد و لو لا فاطمه لما خلقتک یا علی.
این قصه ای که سر تا پا این طوری است، نزد یک عارفی مثل مولوی اصلا آن معانی را ندارد. اولا آن دو جمله ای که بعدا اضافه شده است که نیست و مولانا حرفی راجع به آن ها نزده است. اما وقتی که به آن جمله نخست تمسک می جوید. درآنجا یک تفسیری هم از این روایت می کند که موافق با مشرب و مذهب اوست. مولانا معتقد است که همه این جهان بر پایه عشق نهاده شده است. اصلا گرداننده این عالم عشق است. اگر عشق نبود این جهان یخ می زد و افلاک از حرکت و گردش می ایستادند.


جمله دوران ها ز امر عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان


بعد می آید سراغ پیامبر و می گوید اینکه در روایت آمده است که خداوند فرموده است اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم برای این است که محمد خودش عین عشق است. در واقع خداوند این خطاب را به عشق کرده است.


گر نبودی بحر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
با محمد بود عشق پاک جفت
بحر عشق او را خدا لولاک گفت


محمد(ص) با عشق یکی بود.به این دلیل خدا به او گفت که اگر تو نبودی عالم را نمی آفریدم. در واقع می گوید که اگر عشق نبود عالم را نمی آفریدم. این یک طنینی است از یک تعلیم بلندی که در عالم صوفیه بوده است که


طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری


در واقع اولیاء خداوند تجلیات عشق هستند. عشق به تعبیری که عارفان دارند که مهم ترین راز او همین اتحادی است که آدمی با خدا یا با معشوق پیدا می کند، سلسله جنبان کائنات است.سر حلقه مخلوقات است و همان چیزی است که خدا به وسیله آن این عالم را آفریده است.بلکه اساسا خود خداوند عین عشق است و این در کلمات دیگر مولانا آمده است و در کلمات حافظ هم آمده است.


جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید


و این خداوندگار همان خداوندگار عشق است. لذا این که می بینید مولانا اینچنین به پیامبر اسلام عشق می ورزد، یک معنای روشنی دارد.یا بگوییم یک سر عمیق دارد و آن سر عمیق این است که از نظر مولانا پیامبر اسلام اصلا تجلی گاه عشق بود. خود عشق بود.عین معشوق بود و لذا همه جور شایستگی دوست داشتن و عشق ورزیدن را داشت. مولانا از چنین منظری به او نگاه می کرد و همه رفتار او را از این منظر تفسیر می کرد.منظری که اگر بخواهیم تعبیر روشن تر دینی از آن داشته باشیم همان است که ما پیامبر را رحمت للعالمین می دانیم.اینکه پیامبر رحمتی بود برای عالمیان تعبیر صوفیان و عارفانه اش این است که عشقی بود که از خدا زاده شده بود و به عالمیان هدیه شده بود.
بنابراین ما دو وصف مهم از پیامبر را از زبان مولانا شنیدیم:یکی اینکه او عشق بود و عین معشوقیت بود و دومی اینکه او قیامت بود.این دو تا البته با هم ربط وثیق دارند یعنی عشق قیامت می کند و قیامت همیشه معلول عشق است و معشوق در وجود عاشق قیامتی به پا می کند و تلاطمی بر می انگیزد و او را زیر و زبر می کند.این ها همه یکی است و مقوله های جدا و بیگانه از هم نیستند.کاملا به هم می رسند. یک وجود زیر و زبر شده و بعثت یافته این پیامبر است و همه می توانند از درجاتی از این بعثت برخوردار باشند. از درجاتی از این معشوقیت از این قیامت و به تعبیر دینی تر از این ولایت برخوردار باشند و لذا پیامبر در یک سطح و دیگران هم به دنبال او هستند.


او چو نور است و خرد جبریل او 
آن ولی کم از او قندیل اوست
زانکه هفتصد پرده دارد نور حق
پرده های نور دان چندین طبق


نور خورشید داریم و نورهائی که درجات کمتری دارند و هر کسی نورانیتی به اندازه خود دارد و یک بهره ای از آن ولایت و از آن معشوقیت دارد.این قیامت و این عشق که وصف پیامبر است وقتی که به میان مردم می آید می خواهد چه کاری بکند؟ دو کار می کند:یکی قیامتی در عقلشان و دیگری قیامتی در اراده آن ها ایجاد می کند. ولی از نظر مولانا آن قیامتی که در اراده مردم می کند بسی مهم تر است از آن ارادتی که در عقل و علم مردم می کند. 
این نکته را خدمت شما عرض کنم که عرفان اصلا مکتبی است که با اراده آدمیان سر و کار دارد نه با علم آن ها . اگر می خواهید علم بیاموزید بروید سراغ فیلسوفان و عالمان و ریاضی دانان و فقیهان و بیولوژیست ها و شیمیست ها و... که علم آنجا پیدا می شود و آن ها مغز شما را انباشته می کنند. اما چیزی را که به شما نمی گویند و البته ادعا هم ندارند که می توانند بگویند عبارتست از قصه اراده.ببینید کسی که وارد مکتب تصوف می شود اسمش را «مرید» می گزارند. اما ما مرید را با مقلد اشتباه می گیریم.این آقا مرید اوست یعنی مقلد اوست و چشم بسته از او تقلید می کند. در حالی که کلمه مرید از اراده می آید. یعنی کسی وارد فضائی و جائی می شود که روی اراده او کار می کنند و اراده خود را باید به کار بیندازد.شما وقتی که به درس می روید به شما طالب می گویند. همین طالبان که در افغانستان هستند همین طور بودند. ابتدا مدرسه داشتند و طالب علم بودند اما این که سر از جنگ درآوردند را باید از آمریکایی ها پرسید. خود آمریکایی ها اول این ها را تقویت کردند که به جان شوروی بیاندازند.حالا هم ضرب شصت آن ها را خودشان می چشند.ولی طالبان نامشان است یعنی آن ها دانشجو هستند و در طلب علم آمده اند.اما مرید چیز دیگری است. این که مولانا می گفت:


دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند آثار قلم
زاد صوفی چیست آثار قدم


سرمایه و ره توشه دانشمندان آثار قلم است. یعنی کتاب ها را بخوانند و یاد بگیرند و بعد هم خودشان کتاب های دیگری بنویسند.خداوند مرحوم شیخ ذبیح الله محلاتی را رحمت کند. خیلی کتاب می نوشت.در بین آخرین کتاب هایش هم کتابی بود که راجع به ریش نوشته بود.بحث کرده بود راجع به این که چرا مردم ریششان را می تراشند.شعر گفته بود:


ای ریش چه کردی که چنین خار شدی
در چنبر دلاک گرفتار شدی


وقتی از ایشان می پرسیدند که آقا شما چه کار می کنید می گفت بنده خطی ها را چاپی می کنم و چاپی ها را خطی می کنم.یعنی از کتاب های دیگری در دفتر خودم می نویسم و نقل می کنم بعد این ها را می دهم که چاپ کنند. خیلی از دانشمندان یا دانشمند نمایان کارشان همین است.به هر حال زاد و سرمایه دانشمندان آثار قلم است و کتاب های دیگران را در یک حالت انفعالی می خوانند و یاد می گیرند.اما زاد صوفی چیست آثار قدم،یعنی نگاه می کند ببیند پیش روان کجا رفته اند.پایشان را کجا گذاشته اند و از چه راهی رفته اند.تا او هم تصمیم بگیرد و اراده کند و سختی ها را به جان بخرد و دنبال آن ها برود و پا را جای پای آن ها بگزارد.این کسی است که سالک است و مرید است و برای سلوک روحانی راه می افتد و به سوی همان قیامتی که از آن سخن گفتیم می رود.یعنی به سوی رستاخیز خودش حرکت می کند.این کاری است که اراده می خواهد و کسی را می خواهد که این اراده را به شما تزریق و تلقین بکند و شما را از سستی باز دارد.همان که گفتیم که کار مردان روشنی و گرمی است. او باید به شما گرمی بدهد.این یخ های وجود شما را آب بکند.به جای تاریکی ها نورانیت بنشاند.به تعبیر مولوی:


همچو صیادی پی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد


شکارچی به دنبال شکار آهو که می رود از روی گام آهو و جای پای آهو راه را شناسایی می کند و به دنبال آهو روان می شود.


چند گامش گام آهو رهبر است
بعد از آنش ناف آهو در خور است


تا مدتی روی جای پای آهو پیش می رود ولی پس از مدتی که پیش تر رفت این عطر نافه آهو که در فضا پیچیده است مستش می کند. دیگر به جای پا کاری ندارد حالا بر بوی او می رود. تعبیر «بو» در آثار عارفان ما خیلی زیاد به کار رفته است.در خود مولوی هم همین طور. شکارچی به دنبال بوی عطر می رود تا اینکه خود آهو را از نزدیک می بیند.کار کسی است که از سماع به رویت رسیده است.از گوش عبور کرده و به چشم رسیده است.
باری، معنای مرید این است. عرفان اصلا روی اراده کار می کند و اراده شما را تیز می کند و تقویت می کند.این که پیامبر روی اراده کار می کند یاروی علم نظر مولانا روی اراده است.پیامبران هم آموزگار بودند و هم درمانگر بودند. اما طبابتشان افزون تر از آموزگاریشان است.شما اگر قرآن را باز کنید که به شما علم و فلسفه یاد بدهد چیزی در آن نیست.منظور این نیست که چیزی به شما یاد نمی دهد بلکه از علوم رسمی در آن خبری نیست.اما اگر کتابی بخواهید که شما را راه بیندازد و شما را گرم کند و به شما حرکت بدهد البته این کتاب این کار را خواهد کرد.مثنوی هم همین طور است.ظاهرا مثنوی کتابی است که قصه دارد و خیلی چیزهای دیگر ولی اگر شما این پوست ها را بکنید و کنار بگزارید،آن لبی که در آن می ماند و آن مغز و کانون همین است که شما وقتی که از کنار این کتاب بر می خیزید می بینید که عوض شده اید.یک روشنی و گرمی در وجود شما پیدا شده است که قبلا نبود.این همان است که گفتیم کار مردان روشنی و گرمی است.
در دفتر اول مثنوی مولانا قصه کوران را و پیامبران را آورده است.می گوید که ما هزاران گونه علم هم که داشته باشیم باز هم وقتی که به پیامبران می رسیم در حکم کورانیم. کورانی که با عصا حرکت می کنند. کورانی که عصا دارند به بینایان احتیاج دارند. به هر حال با عصا به همه جا نمی توان رفت و تمام نشانی ها را نمی توان یافت.مخصوصا راه های دشوار و پیچیده را نمی توان رفت. حتما به راهنما حاجت هست و این راهنما پیامبرانند.


گر نه بینایان بدندی و شهان
در جهان گم گشته بودندی نهان


اگر آن ها نبودند دیگران راه را پیدا نمی کردند. یک وقت اختلافات خیلی جدی بین ما رخ می دهد. گاهی این اختلافات را ما می توانیم حل کنیم.مثل اختلافاتی که در علوم مختلف پیش می آید. اما چیزهائی هست که شاید ما از عهده حل آن ها بر نیاییم. مثلا راجع به اینکه سعادت بشر در چیست؟ پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ما اگر ساعت ها و سال ها روی این ها بحث کنیم ای بسا که به نتیجه روشنی نرسیم. مولانا می گوید که پیامبران درست همین جاها به درد ما می خورند. ما وقتی راجع به آن مسائل با هم بحث می کنیم مثل کورانی هستیم که با عصا به سر و روی هم می کوبیم.


حلقه کوران به چه کار اندرید؟
دیدبان را در میانه آورید


به کوران می گوید که دارید چه کار می کنید؟ فکر می کنید با عصا می شود همه چیز را حل کرد؟ عصا یک برد معینی دارد و فقط تا جای به خصوصی می تواند شما را رهبری کند. فقط شما را از بعضی از چاله ها محافظت می کند. اما اگر فکر می کنید با عصای عقل می توان تمام مشکلات را شکست و خاضع کرد و حل کرد، خطا می کنید. اینجا یک چیزهایی هست که چشم دیگری لازم دراد. چشم دیگری که شما چشم دارها نسبت به او نابینا می شوید. اینجاست که مولوی آن سخن را می گوید که


صد هزاران اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان


یعنی وقتی که آدمی از حد خودش تجاوز می کند. اتفاقا یکی از بحث های خیلی جالب در فلسفه جدید و بحثی که اصلا در فلسفه اسلامی نبود و فیلسوفان جدید بعد از کانت بیشتر و بیشتر مطرح کردند همین محدوده عقل و عقلانیت است. اینکه عقل ما به چه چیزهائی می رسد و پایش را تا کجا می تواند دراز کند و از کجا به بعد عقل ناتوان است و حق ادعا کردن و حق پیشروی ندارد؟ این نکته کمی نیست. پیامبران اقلا معتقد بودند که می توانند در آنجا دست گیری کنند. اما جای مهم تری هم داریم. تا اینجا صحبت از محدوده عقل بود. حالا می رسیم به محدوده اراده. ما عقل کل هم که باشیم، بوعلی سینا هم که باشیم باید یادمان باشد که ما عقل تنها نیستیم. در وجود ما چیزهای دیگری هم وجود دارد و آن جنبه غیر عقلانی وجود و شخصیت بشر است که می توانید نامش را عاطفه، اراده و یا هر چیز دیگری بگزارید. مهم این نیست که حقیقت در این عالم زیاد باشد، مهم این است که ما بخواهیم حقیقت را ببینیم. این مطلب بسیار مهمی است. بسیاری از اوقات انسان ها نمی خواهند حقیقت را ببینند. نه اینکه عقلشان نمی رسد. نه اینکه چشمشان نمی بیند بلکه نمی خواهند ببینند. اینجاست که پای اراده پیش کشیده می شود. دیده اید که وقتی دو نفر با هم نزاع دارند هر کسی طرف خودش را می گیرد. اصلا نمی خواهند دلایل همدیگر را بشنوند. غزالی مدتی اهل مناظره بود و می نشست و با دیگران مناظره می کرد و همه را منکوب و سرکوب می کرد، نهایتا از این کار دست کشید و تجربه خود را به یادگار در کتاب های خودش جا گذاشت. گفت من به شما می گویم و مجانا هم می گویم و این نصیحت را رایگان از من بشنوید که مناظره و علم کلام چیزی به ایمان شما نمی افزاید و بعد می گوید که علتش این است که دو نفر که روبروی هم می نشینند تا مناظره کنند تنها چیزی که برایشان مهم نیست حقیقت است. آنچه که برایشان مهم است این است که بر خصم غلبه کنند. آبروی حقیقت برود اما آبروی آن ها نرود. تمام مطلب این است که اصلا گوش شنوایی برای حقیقت نمی ماند. نمی خواهند ببینند و بشنوند. لذا در اینجا اراده خیلی مهم است که شما بخواهید که ببینید و بشنوید و بپذیرید. اینکه در قرآن این همه می گوید که یک عده ای کور و کر هستند منظور این است که خودشان خودشان را کور می کنند و الا حقیقت به اندازه ای که آدم توانائی داشته باشد بر او آشکار می شود. بعضی ها هم اصلا تبدیل به حجاب می شوند از بس که در وجودشان حجاب هست. همان افرادی که دیگر وجدان حقیقت بین و حقیقت یاب را در خودشان کشته اند.
لذا عقل مهم نیست بلکه عقل آزاد مهم است. عقل آزاد از هوا و هوس و طمع فوق العاده مهم است. قصه خیلی زیبائی که مولانا در مثنوی دارد و می گوید: یک قاضیی را بر منصب قضاوت نشانده بودند و مردم برای تبریک و شادباش گرد او جمع شده بودند و او های های می گریست. یک نفر به او گفت که امروز روز گریه کردن نیست روز شادمانی شماست و همه هم آمده اند که به شما تبریک بگویند. گفت شما نمی دانید که من وضعیت خیلی بدی دارم که دو نفر پیش من می آیند که یکی شاکی است و دیگری متهم آن دو تا خوب می دانند که چکار کرده اند من بیچاره نمی دانم و بین آن ها بالاخره نمی دانم که حق با چه کسی است. به چه کسی حق بدهم و به چه کسی حق ندهم. مولانا می گوید قاضیی که آزاد نیست و در بند هواست همین طور است و نمی تواند راه ببرد به اینکه حق با چه کسی است. قاضیی که رسته از هوا و از طمع است می تواند آنجا راه بیابد و حقیقت را بگوید.
پیامبران برای آزاد کردن عقل آمده اند. نیامده اند تا عقل ما را با معلوماتی پر کنند. آن معلومات را خودمان می توانیم یاد بگیریم ولی مهم تر از او این است که عقل آزاد باشد و الا این دانسته ها به درد نمی خورد. شما ببینید این دنیا را چه کسانی خراب کرده اند؟ جاهلان یا عاقلان؟ اتفاقا عاقلان ، همان کسانی که بمب اتم می سازند و انرژی هسته ای بلدند. آن هائی که سموم شیمیائی و اسلحه شیمیایی می سازند. اما وقتی که این علم و این عقل با یک هوس و با یک طمع و منافعی هدایت شد سر از همین جاها در می آورد.
لذا علم به خودی خود و عقل به خودی خود این قدر ها ارزش ندارد که عقل آزاد دارد. به همین سبب است که مولانا می گوید که مهم ترین کار انبیا آزادی بخشی است. منتها شما این آزادی بخشی را آزادی بخشی سیاسی تفسیر نکنید.


چون به آزادی نبوت هادی است
مومنان را ز انبیا آزادی است
زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا؟ آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند


کلمه آزادی را به این معنا بگیرید. یعنی آزادی خرد از هوس و طمع و منافع . این عقل آزاد است که دنیا را گلستان می کند و این عقل آزاد است که مهم ترین رسالت انبیا را تشکیل می دهد. این در اثر تقویت اراده است برای اینکه شما باید پا را روی چیزهائی بگزارید که دشمنان خرد هستند. یعنی با آن ها مبارزه کنید. جهاد نفس هم که می گفتند به همین معناست.تمام آن چیزهائی که اجازه نمی دهد چشمتان درست ببیند. این پرده ها را باید پاره کنید و این به یک پیامبر نیاز دارد. آدم اگر خودش می توانست خودش را درمان کند، می کرد. ما باید این نکته را فروتنانه قبول کنیم که از پس خودمان بر نمی آییم.نادرند کسانی که می توانند با خودشان در آویزند و دشمن نفس را زمین بزنند.مولانا می گفت:


نفس سوفسطائی آمد می زنش
که زدن باید نه حجت گفتنش


به همین دلیل است. ولی ما به راهنمائی دیگران احتیاج داریم. احتیاج داریم که دیگران به ما قوت قلب و قوت اراده بدهند و کمک کنند. با پشتیبانی خودشان ما را به پیشروی بخوانند. راه را نشان بدهند و به ما شجاعت ببخشند. این ها چیزهائی است که ما کم داریم و الا علم در این دنیا خیلی زیاد است.شما تا آخر عمرتان بنشینید نمی توانید یک کتابخانه را تا ته بخوانید. این کم نیست ولی آدم فقط مخزن این علوم بشود چه فایده دارد؟ وقتی که اراده ای ندارد و دید درستی ندارد و نمی تواند از این ها استفاده بهینه بکند که گاهی زیان آور هم می شود.چون بعضی ها سوء استفاده می کنند. اینکه مهم ترین رسالت انبیاء آزادی بخشی است به همین معناست. مولوی در همان دفتر اول مثنوی از قول پیامبر نقل می کند که در بازگشت از جنگ به اصحابش می گفت که ما از جهاد کوچک بر می گردیم و به سوی جهاد بزرگ روانه ایم.


بازگشته از جهاد اصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم


و آن ها پرسیدند که این جنگی که ما کردیم خیلی جنگ دشواری بود و ایشان فرمودند که جنگ های دشوارتری هم در پیش است.


ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زان بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
سهل دان شیری که صف ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند


شکستن خود یعنی همین شکستن هوس ها و طمع ها و همین اراده های باطل موفق بشود و عقل خودش را آزاد کند و این زنجیرها را از دست و پای خرد بردارد و چشم باز و بینائی پیدا کند. مولوی در دعاهای خودش به خداوند می گفت: ما فقط از تو یک جفت چشم می خواهیم.


زین سپس ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس


یعنی یک خرد آزاد از طمع و هوس که درست ببیند و درست بفهمد و درست به منصه عمل بگزارد. واقعا هم همین طور است آدم یک جفت چشم بینا و بی غبار و بی خس و خاشاک باید از خداوند تمنا بکند.داستان خیلی زیبائی را مولانا از پیامبر می آورد که در کتاب های حدیث هم اتفاقا کمتر آمده است. اما داستان بسیار گویایی است. نکاتی هم در این داستان آمده است که پیداست که افزوده خود مولاناست. در داستان ها وقتی دیالوگی برقرار می شود، مولانا آنجا وارد می شود و کلی سخنان را بر لب گفتگو کنندگان می گزارد و حرف های خودش را از زبان آن ها می گوید. داستان از این قرار است که اسرائی را که در یکی از جنگ ها گرفته بودند نزد پیامبر آوردند. پیامبر وقتی به این اسیران نگاه می کرد لبخند می زد. دو نفر از اسرا تعجب کردند و حتی ناراحت هم شدند از این که چرا پیامبر به آن ها پوزخند می زند. چرا لبخند تمسخر آمیز می زند. ما را گرفتار کرده و حالا بر ذلت ما می خندد. و زیر لب با هم چیزی گفتند. در این حالت معلوم نیست آن ها چه گفتند اما مولانا به ما می گوید که چه گفتند. می گوید که بمنگیدند، یعنی زیر لب جویده و نا جویده با هم می گفتند که


پس بدانستیم کو آزاد نیست
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست


ما از روی این حرکتش فهمیدیم که او هم مرد آزاده ای نیست. ببینید آزادی و آزادگی را اصلا معیار پیامبری گرفته است.این ها حرف مولاناست منتها از زبان آن ها که می گفتند پیامبر اسیر تعلقات است.


ور نه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نیکند مشفق، مهربان


مردان الهی و اهل آن جهان مثل باران با مهربانی و رحمت بر همه می بارند. این طور نیست که فقط رفیقان خودشان را دوست داشته باشند و با دیگران از در خصومت و تحقیر درآیند. این نشان می دهد که او پیغمبر نیست. چرا که یک روح بزرگ باید یک صعه صدری داشته باشد که همه را پاک و ناپاک را در خودشان جا بدهند. مثل دریا همه را بشورند و پاک کنند. مولانا می گوید که پیامبر این حرف ها را شنید و لبخند خودش را ادامه داد. بعد به آن ها گفت:


زا نمی خندم من از شبگیرتان
که نمودم نیمه شب زنجیرتان
زان همی خندم که با زنجیر و غل
می کشمتان سوی سروستان و گل


گفت من به آن حساب نمی خندم که شما را اسیر و ذلیل کردم، خنده من از این است که دارم عاقبتتان را می بینم. می بینم که شما از طریق زنجیر و غل دارید به بهشت می روید. دارم می بینم که چه تقابلی است بین وضعیت کنونی تان که از او ناراحت هستید و می گویید که چرا فلانی ما را اسیر کرد و من آن بهشت و آن حالت بهجت آلود بعدی تان را می بینم که چقدر سر خوش و سر فراز خواهید بود. این است آنچه که لبخند را بر لب من آورده است. آن سعادت نهائی که نصیبتان خواهد شد من را به خنده آورده است و من را خشنود کرده است. 
نقل این قصه به ما نشان می دهد که مولوی از چه دریچه ای به پیامبر و به پیامبری نگاه می کرد. اصلا آزمون برای پیامبری داشت. این طور نبود که بگوید پیامبر هر چه کرد همان درست است. اگر او هم قهقهه های مستانه می زد و از سلطه گری خشنود می شد دیگر پیامبر نبود. مردان الهی همان طور که مولانا می گفت بر بد و نیکند مشفق، مهربان. با همه خوبند و شفقتشان باران بار بر همه می بارد. آن حب و بغضی که در آدم های معمولی هست در آن ها دیده نمی شود. مولانا چند جا می گوید که اگر آدمی هستی که کارهای بدی کرده ای برو پیش اولیاء خدا و خود خدا . نگو شرمنده ام و خجالت می کشم.


آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب


آب به یک نفر گفت که بیا تا من تو را پاک کنم و آن کس گفت که من خجالت می کشم. من کثیف پلید چطور داخل این آب تمیز بشوم؟


آب گفت این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده کی زایل شود؟


آب گفت حتی شرم تو را هم می شورم. همه چیز را پاک می کنم. اصلا آب برای همین است. این طور نیست که فقط پاکان پیشش بروند. اتفاقا اصل دعوتش برای ناپاکان است. به آن ها می گوید شما بیایید تا من شما را بشورم و پاک کنم و لذا نا پاکان نباید هراس داشته باشند. نباید شرمنده باشند و خجالت بکشند از اینکه نزد پاکان بروند.پاکان نقششان همین است که مهر پاکی خودشان را بر ناپاکان بزنند. این نقش دیگری است که مولانا برای اولیا و پیامبران و پیامبر اسلام قائل است. مولانا به چرخه آب خوب توجه کرده است. امروز در طبیعت چرخه های فراوان داریم. چرخه آب، چرخه کربن،چرخه ازت. مولانا به چرخه آب در طبیعت نظر می کرد و آن تفسیرهای عرفانی اش را روی آن می گزارد. می گفت:


آب چون پیکار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس


می گوید آب وقتی وارد طبیعت می شود آن قدر پیکار می کند و چیز ها را پاک می کند که خودش هم ناپاک می شود. وقتی که این طور شد:


حق ببردش باز در بحر ثواب
تا بشستش از کرم آن آب آب


می گوید یک آب آبی هست که خدا با آن آب ها را می شوید.خداوند این آب تیره را می برد به دریای عرش و آن را می شورد و دوباره بر می گرداند. آن آب هم دوباره بر می گردد و می گوید:


من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
باز آیید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
بعد به صراحت می گوید:
خود غرض زین آب جان اولیاست
که غسول تیرگی های شماست


منظور از این آب جان پاکان و اولیای خداوند است. در اثر هم نشینی با آن ها تیرگی هایتان را به آن ها می دهید. خودتان پاک می شوید و آن ها تیره می شوند و به خلوت با خداوند می روند و دوباره پاکیزه می شوند و بر می گردند.نقششان مثل چرخه آب است.این نقشی بود که پیامبر داشت و مولوی وقتی که با او می نشست در عالم روحانیت و روحانیان بهره های روحی و این پاکی های معنوی را از او می برد. 
تعبیری در قرآن هست که جزء نخستین آیاتی است که بر پیامبر نازل شد: یا ایها المزمل، ای کسی که جامه به خود پیچیده ای، قم الیل الا قلیلايَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا ال آخر که در سوره مزمل آمده است. مولانا همین کلمه مزمل را گرفته است. ای جامه به خود پوشیده و خطاب های دوستانه ای با پیامبر می کند و خواهش های نیازمندانه ای که خواهش های ما هم هست. می گوید:


هین قم الیل که شمعی ای همام
شمع دائم شب بود اندر قیام


برخیز که تو شمعی و شمع شب ها روشن است.منظورش از شب روزگار خودش است. شب معنویت است. همه جا مادیت و جسمانیت و دنیاویت همه را فرا گرفته است. دوباره بیا و ظهور کن و دوباره در روح زمان حلول کن و دوباره از ابر معنویت بر ما ببار.


خیز و بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولی است کشتیبان شده


ببین که کشتی امت تو را کسان دیگری سوار شده اند.نا خدایان باطل و نا حق او را به قبله ناروایی می رانند.


غوث وقتی نوح هر کشتی توئی
همچو روح الله مکن تنها روی


از دل سوخته ای این ندا و صدای او بر می خیزد. نمی دانم که بر او چه بی روائی ها و بی رسمی ها و چه بی رحمی هائی بر اورفته که در خطاب به پیامبر می گوید که ای کاش بودی و دوباره ناخدائی این کشتی را به عهده می گرفتی و ما را مجددا به سوی قبله هدایت و کعبه صداقت می بردی. در انتهای این اشعار می گوید که :


جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین


من دلایل زیادی دارم که مولانا نهج البلاغه زیاد می خوانده و یکی از دلایل من همین بیت مولوی است:


جاهلان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم


یعنی وضعیتی که جاهلان سرورند و عاقلان فراری اند. این جمله دقیقا در نهج البلاغه هست.حضرت علی (ع) وقتی می خواهد زمانه ظهور پیامبر را وصف کند می گوید که بارض عالمها ملجم و جاهلها مکرم.پیامبر در سرزمینی ظهور کرد که عالمان لجام بر دهانشان بود و جاهلان مکرم بودند. مولانا وقتی می خواهد زمانه خودش را وصف کند همین ها را از حضرت علی وام می گیرد. و ما هم دعا می کنیم که


هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین


والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

                                                                           

 

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش