www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

مهر  1387

 

گلستان مثنوي يا گلستان معنوي

 

عبدالکریم سروش

 

 

 

دربارة مثنوي مولانا بسيار سخن گفته و شنيده‌ايم. كتاب ارجمند مثنوي كه يكي از افتخارات زبان فارسي و كشورما است، تاكنون از ديدگاه‌هاي مختلف مورد بررسي قرار گرفته است، اما در اين‌جا قصد دارم از خرمن سبز مولانا، گلي با رنگ و بويي ديگر بچينم. اين‌بار دربارة «گلستان مثنوي يا گلستان معنوي» سخن خواهم گفت.

كلمة گلستان براي ما آشناست. سعدي يكي از كتاب‌هاي نامدار خود را گلستان ناميده است و خصوصاً بر اين معنا تأكيد ورزيده كه گلستان او گلستاني ماندگار است، برخلاف گلستان طبيعت كه همين پنج روز و شش باشد، اين گلستان هميشه خوش باشد. اما مولانا بر كتاب خود هيچ نامي ننهاده است؛ كلمة مثنوي نام يكي از قوالب شعري است و اختصاصي هم به مولانا و كتاب او ندارد. افلاكي در مناقب‌العارفين آورده است كه پس از مولانا، سه كلمة عام معناي خاص پيدا كردند. كلمة اول، مثنوي بود كه به نوعي از شعر گفته مي‌شود، اما ضمناً معناي خاصي هم پيدا كرده است و هر گاه آن را بر زبان مي‌آوريم، چيزي جز كتاب مولانا اراده نمي‌كنيم و درنمي‌يابيم. كلمة دوم، خود كلمة مولاناست. مولانا به معناي آقاي ما، سرور ما و بزرگ ما و واژه‌اي عام است كه مي‌توان آن را به هر بزرگي اطلاق كرد، پس از وفات مولانا، اين واژه از معناي عام خود به معنايي خاص انتقال پيدا كرد؛ وقتي مي‌گوييم مولانا چنين گفت و چنان سرود، منظوري جز شخص جلال‌الدين رومي نداريم. كلمة سومي كه افلاكي به آن اشاره مي‌كند، اكنون در ميان ما كاربرد چنداني ندارد و آن كلمة تربت است. او مي‌گويد در قونيه و در ميان افغاني‌ها، كلمة تربت، اختصاصاً به تربت مولانا اطلاق مي‌شود.

باري، تعبيرات يا صفاتي كه مولوي براي كتاب خود آورده، صفات فروتنانه و البته مهمي هستند كه نشان مي‌دهند ديدگاه او دربارة اين كتاب چه بوده است. يكي از نام‌هايي كه مولانا به مثنوي اطلاق مي‌كند،‌ «حسامي نامه» است.

گشت از جذب چو تو علامه‌اي/ در جهان گردان حسامي نامه‌اي

حسامي‌نامه كه تا حدودي بر اساس الگوي شاهنامه ساخته شده، از تعبيراتي است كه مولانا در باب مثنوي به كار برده است. در حقيقت اگر ديوان شمس به نام شمس سروده شده،‌ مثنوي نيز به نام حسام‌الدين سروده شده است و اگر ديوان شمس، شمس‌نامه است، مثنوي را بايد حسامي‌نامه ناميد، آن‌چنان كه مولانا خود اذن چنين كاري را داده است، شايد اگر او چنين نمي‌كرد، ما هم چنين نامي را به كار نمي‌برديم.

تعبير ديگري كه مولانا در باب مثنوي دارد، از اين قرار است:

مثنوي ما دكان وحدت است/ غير وحدت هرچه بيني آن بت است

در اين دكان، يك متاع بيشتر نمي‌فروشند و آن هم متاع وحدت است، اين كتاب وحدت، متاعي است كه با داستان عشق هم‌داستان و هم‌سرنوشت است. اگر از من مي‌پرسيدند كه نام مثنوي مولانا را چه بگذاريم، بوالفضولي مي‌كردم و مي‌گفتم عشق‌نامه، چرا ‌كه كليدي‌ترين مفهومي كه در اين كتاب به كار گرفته شده، مفهوم عشق است كه البته ارتباط تنگاتنگي با مفهوم وحدت دارد، چون مهم‌ترين نقشي كه عشق دارد، وحدت‌بخشي است.

آفرين بر عشق كل اوستاد/ صد هزاران ذره را داد اتحاد/ همچو خاك مفترق در رهگذر/ يك سبوشان كرد دست كوزه‌گر

كار عشق وحدت‌بخشي و به وصال رساندن است؛ كار پيامبران هم كه از ناحية خداوند كه معشوق مولاناست، مبعوث شده‌اند، همين وحدت‌بخشي است. آنان براي برداشتن فراق و افتراق و جدايي و فصل و رساندن به وصل آمده‌اند. تعبير ديگري كه مولوي در باب مثنوي دارد، تعبير جزيره است:

چون شدي عطشان بحر معنوي/ فرجه‌اي كن در جزيره مثنوي/ فرجه كن چندانك اندر هر نفس/ مثنوي را معنوي بینی و بس

اين تعبير، در واقع تصويري است كه مولانا از جهان معنويت ترسيم مي‌كند؛ دريايي بزرگ و كتاب مثنوي در آن چون جزيره‌اي سر بر آورده است.

اما اين كه تعبير گلستان را دربارة مثنوي به كار مي‌گيرم، بيشتر به خاطر آن است كه نشان بدهم اين گلستان، گل‌هاي رنگارنگ فراواني دارد؛ هنگامي كه اين كتاب را مي‌گشاييد و اين باغبان معنوي يعني مولانا، باب اين گلستان را به روي شما باز مي‌كند، عطر معنويتي را استشمام مي‌كنيد كه براي هميشه شما را مست مي‌كند. گمان نمي‌كنم مولانا از كاربرد چنين كلمه‌اي ناخشنود باشد، به هر حال مولوي اهل معنا و طرب و عشق بود، اهل عطر و بهار بود؛و در سخنانش از گلستان و از بهار فراوان ياد كرده است، لذا بيراه نيست اگر ما اين اثر مهم و بزرگ را گلستان بناميم. اولين چيزي كه در مثنوي با آن برخورد مي‌كنيم، نوساني است كه در 26 هزار بيت آن وجود دارد، ابيات گاهي پيچيدگي‌هاي بسياري دارند، گاهي با زباني بسيار ساده و محاوره‌ای ادا شده‌اند و با ما به زبان خودمان سخن مي‌گويند، گاهي دقيق‌ترين و باريك‌ترين مسائل كلامي و فلسفي را با ما در ميان مي‌گذارند و بيش از همه جا و هميشه، تجربه‌هاي سراينده‌شان را در زندگي و در شناخت زواياي روح انساني با ما در ميان مي‌گذارند. اولين چيزي كه در اين كتاب جلب توجه مي‌كند، آرامشي است كه بر اين كتاب سايه افكنده و پس از خواندنش به خواننده القا مي‌شود؛ در زيارت تربت مولانا در قونيه هنگامي كه وارد آن تربت و آن مزار مي‌شويد و آن نواي ملايم ني را مي‌شنويد، احساس آرامش فوق‌العاده‌اي مي‌كنيد. حقيقتاً خود كتاب هم چنين نقشي را به نحو اكمل و احسن ايفا مي‌كند. با خواندن اين كتاب، با قهر روبرو نمي‌شويد، با ترشي روبرو نمي‌شويد، اين كتاب يك پارچه شكر است، يك دريا آرامش است، يك گلستان عطر است و شما چه بدانيد، چه ندانيد، اين عطر و اين آرامش و اين شيريني در جانتان رسوخ مي‌كند و وقتي كه كتاب را مي‌بنديد، شكرگزار نعمت‌هايي هستيد كه رايگان در اختيار روح شما قرار داده ‌شده است. در اين باره مبالغه نمي‌كنم؛ مولوي تنها يك بار در مثنوي وارد يك جدال تند با مدعيان خود شده است، آن هم در دفتر سوم، وقتي به او خبر مي‌رسد كه كساني از در دشمني با مثنوي درآمده‌اند:

پيش از آنک اين قصه تا مخلص رسد/ دود و گندي آمد از اهل حسد

من نمي‌رنجم از اين ليك این لگد/ خاطر ساده‌دلي را پي كند

من نمي‌رنجم، اما مي‌ترسم ديگران تحت تأثير ناصواب قرار بگيرند؛ به همين سبب است كه به درشتي با آن مدعي سخن مي‌گويد. اما همين يك بار است و بس. در بقية مثنوي، شما احساس آرامش مي‌كنيد و سخنگويي را مي‌بينيد كه سخنانش از دريايي از معنويت برمي‌خيزد كه حتي اگر قطره‌اي از آن را بچشيد، به شما آرامش بخشد. به همين خاطر بوده است كه اين كتاب در طول قرن‌ها، پناهگاه روح آدميان حسرت كشيده‌اي بوده است كه چيزي براي پناه بردن نمي‌يافته‌اند و وقتي در كنار او مي‌نشسته‌اند ناگهان زندان و جهان تنگ چنان گشاده مي‌شد كه روح‌شان از قفس آزاد مي‌گشته است. اين ويژگي، اولين خاصيتي است كه در اين كتاب مي‌بينيد و حس مي‌كنيد. مثنوي كتابي نيست كه با شما امر و نهي كند؛ اين مرد چنان در وصال زندگي مي‌كرد كه اساساً فراق و جدايي را از ياد برده بود، به همين دليل كمتر از جدايي سخن مي‌گفت. ابتداي دفترهاي مثنوي كه همه به نام حسام‌الدين مصدّر است، در خطاب مستقيم به او سروده شده‌اند و در دفتر اول هم كه البته بحث از حكايت‌ها و شكايت‌هاست، در هيچ ‌جا نامي از خدا نرفته است. برخلاف عموم شاعران و نويسندگان كه كتاب خود را با نام خداوند و نعت رسول آغاز مي‌كنند، ارادت خود را به پيامبر نشان مي‌دهند و خضوع خود را در مقابل خداوند مي‌نمايانند، هيچ يك از دفاتر مثنوي اين‌گونه آغاز نشده است و اين‌گونه هم به پايان نرسيده است. دليلش اين نيست كه مولانا خداناپرست و غافل از خدا بوده است، به عكس، چنان با او يگانه بوده است كه نام او را هم نمي‌برده است. وقتي از كسي دور هستيد، او را صدا مي‌زنيد، وقتي نزد او نشسته‌ايد، او را صدا نمي‌كنيد، زيرا چنان مستقيم با او در تماس هستيد كه اگر اسمي هم از او نبريد، باكي نيست. همچنان كه مجنون مي‌گفت نام ليلي را نبريد، مي‌ترسم اين نام بردن به او صدمه بزند، حتي اين زبان و اين دندان‌ها هم نبايد او را آزار دهند. مولوي ظاهراً كمتر از خدا نام مي‌برد، اما وقتي وارد كتاب مي‌شويم، مي‌بينيم روح او به طور بسيار طبيعي، به سوي خداوند پرواز مي‌كند. اين‌جاست كه ناگهان زبان او به ياد و ذكر خدا و به دعا گشوده مي‌شود. دعاها از جمله درخشان‌ترين قطعات مثنوي هستند، براي اين‌كه به شكلي بسيار طبيعي، تجربة روحي و نياز رواني او را با روان‌ترين و خودماني‌ترين زبان با خداوند در ميان مي‌نهد. دعاهايي هم كه از عمق جان او برمي‌خيزند، دعاهايي لطيف و عميق هستند و به هيچ وجه خواهش‌هاي عادي و پست اين جهاني نيستند.

ما ز حرص و آز خود را سوختيم/ وين دعا را هم ز تو آموختيم

چون دعامان امر كردي اي عجاب/ اين دعاي خويش را كن مستجاب

عفو كن زين بندگان تن‌پرست/ عفو از درياي عفو اولي‌تر است

از وقتي كه اين شعر مولوي در ذهنم جايگير شده است، حتي گاه در نمازهايم نيز آن را مي‌خوانم. اين يكي از لطيف‌ترين دعاهاست و واقعاً فكر مي‌كنم كه ما در مورد خودمان، آدمياني كه در اين چاه پر ظلمت طبيعت افتاده‌اند، چه توصيفي بهتر از اين مي‌توانيم داشته باشيم؟ اگر بخواهيم بهترين نيازهاي خود را با خدا در ميان بگذاريم بايد همين شعر را بخوانيم؛ مولوي با چنان سوز و حرارت و نيازمندي اين سخنان را ادا مي‌كند كه آدمي را براي هميشه در محضر خداوند نگه مي‌دارد و او را هيچ گاه از ياد خدا غافل نمي‌كند. اين يك توصيف بسيار كلي است كه مي‌توان از فضاي مثنوي ارائه كرد. البته تسلطي كه مولوي بر بيان و داستان‌گويي داشت، استفادة‌ ماهرانة او از زبان فارسي و اسطوره‌ها و نقل‌هاي تاريخي و زبردستي او در كلام اسلامي و فلسفه و فقه و علوم ديگر و سرماية عظيمي كه اگر خاك بود بدل به زر شده بود، او را چنان توانگر كرده بود كه در هر كلمه و هر بيت او، گنج‌ها نشسته است. مي‌توان آن‌ها را كاويد و برداشت. اين گنج‌نامه و عشق‌نامه، اين حسامي‌نامه و دكان وحدت، هنگامي كه گشوده مي‌شود، همه چيز براي فروختن دارد. اما مولوي بهترين توصيف خود را وصف پيامبر عشق مي‌دانست و معتقد بود ديني به نام دين عشق آورده است و كتاب او هم كه مثنوي است، دكان وحدت است و خود او هم پيامبر عشق است. من اما در سخنانم در اين‌جا، مي‌خواهم اين گلستان را به گونه‌اي دقيق‌تر توصيف كنم و امهات آموزه‌هاي مولانا را در اختيار شما بگذارم. كتاب مثنوي سه ركن بيشتر ندارد؛ خدا، جهان و انسان. اين سه، مورد توجه تام و تمام مولانا بوده‌اند. او از يك سو به خداي اين عالم نظر مي‌كرد؛ از جانب ديگر، انسان براي او محوريت تام داشت و از ديگر سو نيز جهان را مد نظر داشت. اما هر یک از اينها، در نظرگاه مولانا تفسير و معناي ديگري داشتند كه دركش نياز به قدري تأمل دارد. ابتدا از خدا شروع مي‌كنم.

چنان كه گفتم، مولوي اهل وصال بود نه اهل فراق. شايد تا قبل از اين‌كه با شمس تبريزي برخورد كند، يك عالم عادي و متعارف بود و مثل همة علماي ديگر، نامي از خدا شنيده بود و وصفي از او دانسته بود و آنچنان كه متكلمان دربارة او سخن مي‌گويند، احياناً اهل جدال بر سر اثبات وجود خدا هم بود. اما پس از آشنايي با شمس تبريزي، اين ماجرا خاتمه پيدا كرد و مولانا به طور كامل از فراق به مرتبة وصال پا نهاد. جدايي را ترك گفت و از جدايي جدا شد. او به عرصه‌اي پا نهاد كه در آن بين خود و خدا فاصلة چنداني نمي‌ديد و به همين سبب، سخن گفتن از خدا براي او آسان نبود. سخن گفتن از خدا براي كساني آسان است كه از خداوند دورند و دورادور بانگي مي‌زنند و از او سخني مي‌گويند، اما هر چه به اين عظمت نزديك‌تر ‌شويد، چنان شما را تسخير مي‌كند كه سخن گفتن و دهان گشودن براي شما مشكل‌تر مي‌شود. اين‌كه مولانا تخلص خاموش را براي خود انتخاب كرده بود، به همين دليل است. او به جايي رسيده بود كه نمي‌توانست جز خاموشي را برگزيند، خود مي‌گفت همة سخنان من براي آن است كه مبادا پرده‌اي كه بر خاموشي افكنده‌ام، پاره شود.

مولوي چنان با آن عظمت بي‌نهايت و متعالي مواجه شده بود كه دهانش بسته مانده بود. به همين سبب در باب خداوند، جز غيرمستقيم سخن نمي‌گويد. وقتي هم كه به او اشاره‌اي مي‌كند، از اشاراتي نظير جان، جانان، معشوق و يا حتي بي‌اشاره به نامي خاص سخن مي‌گويد و در می‌گذرد. اما اين خداي جهان، يك وصف بسيار مهم و عظيم دارد، این که خداوند به صفت معشوق شناخته مي‌شود. خدا وصف‌هاي فراوان دارد. خداوند ناظم، خالق، مدبر و داراي بسياري اوصاف ديگر است. اما وصفي كه براي عارفان مهم مي‌نمايد، آن است كه خداوند معشوقي است كه مي‌توان او را دوست داشت. هر چه به او نزديك‌تر شويد، او را زيباتر مي‌يابيد و اين زيباتر يافتن چنان دل شما را مي‌رباید كه جاودانه عاشق او باقي مي‌مانيد و اين عشق البته اوصافي به شما مي‌دهد كه با عشق‌هاي زميني تفاوت‌هاي عمده دارد؛ اين عشق از جنس رومانس و احوال رومانتيك به معناي متعارف نيست، بلكه به شما معرفت و دليري و شجاعت مي‌بخشد، همة عيوب شما از جمله حسد و بخل و ضعف‌هاي ديگر را از ميان بر مي‌دارد و شما را مثل آهني كه در كوره آبداده باشد، يكپارچه خالص مي‌كند. در مورد خداوند البته بايد به يك وصف ديگر هم اشاره كرد و آن اين است كه خداوند معشوق مهيبي است؛ هيبتي در او هست كه باعث مي‌شود در عين نزديكي، از او دور باشيد و در عين دوري به او نزديك باشيد. مولوي براي اين‌كه نشان دهد معاشقه‌اي كه با خدا مي‌رود به اذن خود او صورت مي‌گيرد و چنان نيست كه بنده يا عاشق در آن ميان مباسطت كند و پا از گليم خويش فراتر نهد، اين هر دو صفت را در كنار هم مي‌آورد. چنين تعبيراتي در مثنوي وجود دارد و البته در ديوان شمس بيشتر هم هستند. مولوي در مورد خداوند، سخنان گفتني بيشتري داشته، اما احتمالاً آن‌ها را با ما در ميان نگذاشته است. اين ناگفته‌ها را يا بايد از اشارات او استنباط كرد يا از رموز و اسراري كه در كلمات اوست. چنان كه شما در مثنوي و در ديوان شمس مي‌بينيد، مولوي هيچ گاه از خداوند گله نمي‌كند، حال آن كه عارفاني داشته‌ايم كه صريحاً از خداوند گله كرده‌اند. او حتي معتقد است بندگان و اولیا خداوند نه تنها از او گله نمي‌كنند، بلكه شكر هم نمي‌كنند.

چون بنالد زار بي‌شكر و گله/ افتد اندر هفت گردون غلغله

اينان حتي شكر هم نمي‌كنند، براي اين‌كه شكر كردن هم از لوازم فاصله است. يكي منعِم است و ديگري منعَم. و اين منعَم از منعِم تشكر مي‌كند. اما وقتي فاصله‌ها از ميان برداشته شد، گويي اين تويي كه از يك دست به دست ديگر مي‌دهي؛ بنابراين نه تنها از خودت تشكر نمي‌كني، بلكه از خودت گله‌اي هم نداري. تنها يك‌جا در ديوان شمس است كه مولوي قدري زبانش باز مي‌شود و به خيال خودش پايش را از گليم خود درازتر مي‌كند:

كه ديد اي عاشقان شهري كه شهر نيك‌بختان است/ كه عاشق كم رسد آن‌جا و معشوق فراوان است/ كه تا نازي كنيم آن‌جا و بازاري نهيم آن‌جا/ كه تا دل‌ها خنك گردد كه دل‌ها سخت بريان است/ نباشد اين‌چنين شهري ولي باري كم از شهري/ كه در وي عدل و انصاف است و معشوق مسلمان است/ كه اين‌جا عاشقان هر سو چو عود كهنه مي‌سوزند/ و آن معشوق نادرتر كزو آتش فروزان است/ خداوندا به احسانت به حق نور تابانت/ مگير آشفته مي‌گويم كه جان بي‌تو پريشان است/ تو مستان را نمي‌گيري پريشان را نمي‌گيري/ خنك آن را كه مي‌گيري كه جانم مست ايشان است

اين غزل فوق‌العاده عجيب است. مولانا دياري را وصف مي‌كند كه همه در آن معشوق‌اند و مي‌گويد البته چنين چيزي نيست، ولي اگر بود، چه خوب بود. بعد گله‌اي هم مي‌كند، مي‌گويد خدايا چرا عاشقانت را مي‌سوزاني؟ اما ناگهان دهان خود را مي‌بندد و عذرخواهي مي‌كند. فقط يك‌جا مي‌بينيد كه مولانا مباسطت مي‌كند و قدري پا را فراتر از گليم خود مي‌نهد، اما بلافاصله زبان در كام مي‌كشد و دهان را مي‌بندد. چنين خدايي با اين همه زيبايي، بر اين شخص متجلي شده بود؛ او هم كلام را كنار گذاشته بود و با او راحت سخن مي‌گفت:

گر دخان او را دليل آتش است/ بي‌دخان ما را در اين آتش خوش است

اگر متكلمان از راه دود استدلال مي‌كنند كه آتشي هست، من در دل اين آتش نشسته‌ام؛ پس ديگر كسي نمي‌تواند از راه دود وجود آتش را استدلال كند. اين خداوند كه من او را معشوق محتشم نام نهاده‌ام، از يك سو معشوق است و از يك سو حشمت و احتشام دارد. اين خداي عارفاني است مثل مولانا كه در سراسر مثنوي او را مي‌بينيد كه به ديدة مهر و محبت به بندگان خود نظر مي‌كند، از ايشان دل مي‌برد و براي بندگان خود مجال عشق‌بازي فراهم مي‌كند، بلكه تعبير بنده و ارباب هم از ميان برداشته مي‌شود. اين سخن بسيار مهمي است. در دفتر سوم در داستان عاشق بخارايي و صدر جهان مي‌گويد:

مطرب عشق اين زند وقت سماع/ بندگي بند و خداوندي صداع

پس چه باشد عشق دریای عدم/ در شکسته عقل را آنجا قدم

بندگي و سلطنت معلوم شد/ زين دو پرده عاشقي مكتوم شد

جاي ديگري گفته است:

بنازم به بزم محبت كه آن‌جا/ گدايي به شاهي مقابل نشيند

آن دين عشقي كه مولانا پيامبرش است، همين است. در دين عشق، سخن از عبد و معبود نمي‌گويند. سخن از عاشق و معشوق مي‌گويند و وقتي از عاشق و معشوق سخن مي‌رود، مقولاتي مانند بندگي و سلطنت هم به كناری مي‌روند. ما اصلاً يك منظومة معرفتي و مفهومي تازه‌اي پيدا مي‌كنيم كه در آن هر يك از اين‌ها در جاي خود قرار دارند و معناي ديگري افاده مي‌كنند. چنين خدايي، با چنين نسبتي كه با بندگان خود دارد و با چنين اتحادي كه با آن‌ها پيدا مي‌كند، در واقع به اين عالم وحدت مي‌بخشد و اين همان سر وحدت‌بخشي عشق است. از اين وحدت است كه انسان همه چيز را از آن خود و در كنار خود و متحد با خود مي‌بيند و جدايي‌ها و دشمني‌ها و افتراقي كه بين اديان و آدميان هست، همه برداشته مي‌شوند و شخص به درجه و نوعي از وحدت مي‌رسد كه هيچ‌گاه غیر از آن را درك نكرده است. بيش از اين وارد نكته‌هايي نمي‌شوم كه تحت عنوان پلوراليزم ديني مي‌توان به تبيين‌شان پرداخت، اما ريشة همة آن‌ها را بايد در همين مفهوم عاشقي جست. از قصه‌هاي بسيار زيبايي كه مولوي در باب وحدت بين عاشق و معشوق آورده، قصة ليلي و مجنون است؛ جايي كه مجنون تب كرده بود و براي او طبيب آورده بودند:

پس طبيب آمد به دارو كردنش/ گفت چاره نيست هيچ از رگ زنش

گفت بايد رگش را بزنيم تا قدري از خونش برود. مجنون به تضرع افتاد. به او اعتراض كردند كه تو در راه عشق ليلي اين همه بلا كشيدي و هيچ‌گاه نگريستي و تضرع نكردي، چگونه اكنون از يك نيشتر اين‌گونه گريه مي‌كني؟

گفت مجنون من نمي‌ترسم ز نيش/ صبر من از كوه سنگين است بيش/ ليك از ليلي وجود من پر است/ اين صدف پر از صفات آن در است/ ترسم اي فصاد گر فصدم كني/ نيش را ناگاه بر ليلي زني/

معناي اتحادي كه مولانا بين عاشق و معشوق تصوير مي‌كند همين است. در جاي ديگري، در وصف شكايت عاشقي نزد معشوقي مي‌گويد:

مال رفت و زور رفت و نام رفت/ بر من از عشقت بسي ناكام رفت

هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت/ هيچ شامم با سر و سامان نيافت/

عاشق همين طور بر مي‌شمرد كه چه‌ها بر من رفت. معشوق مي‌گويد ولي هنوز يك كار را نكرده‌اي. گفت چه؟ گفت نمرده‌اي! گفت:

تو همه كردي نمردي، زنده‌اي/ هين بمير از يار جان بازنده‌اي

عاشق مي‌گويد اين آخرين پلة نردبان است، پس همان جا دراز مي‌كشد و مي‌ميرد.

تا نميري نيست جان كندن تمام/ بي‌كمال نردبان نايي به بام

اين مردن يعني دست از صفات خود كشيدن و تماماً صفات معشوق را پذيرفتن؛ يعني مرزهاي وجود آدمي در وجود معشوق منحل شود، خودي او برداشته شود و در هويت معشوق انحلال تام پيدا كند. در آن صورت است كه عشق به معناي واقعي تحقق پيدا كرده است. البته تحقق اصلي و اصيل، هنگامي است كه مقابل معشوق بيكران قرار مي‌گيريد؛ همان‌طور كه مولانا گفته است عشق محبت بيكران است. محبت‌هاي كرانمند و محدود را عشق نمي‌نامند، محبت مي‌نامند. عشق، محبت بيكران است و اين محبت بيكران، در خور محبوبي بيكران است، اين تناسب است كه عشق را معنا مي‌كند.

از قصة خداوند و معشوقي او مي‌گذرم و فقط شما را به اين نكته توجه مي‌دهم كه بر خلاف كثيري از شاعران ما كه در باب عشق سخن گفته‌اند، مولوي احتمالاً به پيروي از احمد غزالي، معتقد است عشق يك امر يكسويه نيست و همواره دو سو دارد. در اشعار حافظ، سعدي و ديگران، گاهي عاشقي را مي‌بينيد كه در عشق يار زاري‌ها مي‌كند، اما معشوق از او بي‌خبر است؛ سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است. همواره نياز از يك طرف است؛ چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد. اين عشق يكسويه است و معشوق در بسياري از موارد بي‌خبر است و عاشق در رنج و گداز مي‌ماند تا جان بسپارد. اما نزد مولانا، قصه از اين قرار نيست، عشق همواره دوسويه است.

ليك عشق عاشقان تن زه كند/ عشق معشوقان خوش و فربه كند/ چون بر اين دل برق مهر دوست جست/ اندر آن دل دوستي مي‌دان كه هست/ در دل تو مهر حق چون شد دو تو/ هست حق را بی گمانی مهر تو/ هيچ بانگي از كفت آيد به در/ از يكي دست تو بی دست دگر/ تشنه مي‌نالد كه ای آب گوار/ آب هم نالد كه كو آن آبخوار/ جذب آب است این عطش در جان ما/ ما از آن او و او هم آن ما/ حكمت حق در قضا و در قدر/ كرد ما را عاشقان همدگر/

مولانا معتقد است اگر عشقي به آن معشوق ازلي و مطلق در دل شما جنبيد و وجودش شما را شوراند، بدانيد كه از آن سو هم عشقي هست. اين عشق از آن طرف آغاز شده و به اين طرف رسيده و اين جذبه را در دل شما پديد آورده است. در بين خالق و مخلوق و عاشق و معشوق ازلي عشق يك سويه نداريم. عشق همواره از آن طرف آغاز مي‌شود.

گفتم دل و جان فداي كارت كردم/ هرچيز كه داشتم نثارت كردم/ گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني/ اين من بودم كه بي‌قرارت كردم

بي‌قرار كردن و دل ربودن از جاي ديگري آغاز مي‌شود و به اين‌جا مي‌رسد.

عقل جزو از كل پذيرا نيستي/ گر تقاضا بر تقاضا نيستي/ چون تقاضا بر تقاضا مي‌رسد/ موج اين دريا بدين جا مي‌رسد

وقتي اين طلب دو سويه است، امواج دريا به طرب و جوشش در مي‌آيند و اين عاشق دل‌سوخته را در كام مي‌كشند و نهايتاً او را به وصال و مقصد مي‌رسانند. در اين سخن اميد و نويدي هست. چنان نيست كه عاشقان جاودانه بسوزند و به معشوق نرسند، بلكه همين سوزش عشق، نشانة آن است كه نگاه و نظري از جانب معشوق معطوف به آن‌هاست.

اما برويم سراغ عنصر دوم كتاب مثنوي كه انسان است. اگر سراسر كتاب مولوي را بگرديد، خواهيد ديد براي او مفهومي مهم‌تر از انسان وجود ندارد. مولوي اين تعبير را به صد بيان تفصيل داده است. مولانا صدها تشبيه و استعاره به كار گرفته تا خوانندگان خود را قانع كند آدمي، موجود مهمي است و از او مهم‌تر چيزي پيدا نمي‌شود. مولوي حتي اخلاق را بر اساس اهميت آدمي بنا نهاده است. يكي از چيزهاي جالب مثنوي همين نكته است. مولوي از بهشت و جهنم خيلي كم سخن گفته است. باز تأكيد مي‌كنم كه مولانا مرد متديني بود و پيرو پيامبر اسلام و قرآن‌شناس بود. اما از فقه و بهشت و جهنم تقريباً در مثنوي خبري نيست. نه اين‌كه از اين مقولات بي‌اطلاع بود، مي‌دانيم او فقيه و مفتي بود، اما به مقولات ديگري توجه داشت و مناظر ديگري پيش چشمانش بود. مولوي چند جا به صراحت اشاره مي‌كند حرف‌هايي كه من مي‌زنم، بيشتر و برتر از شريعت است. براي اين‌كه شما در شريعت امر و نهي و بهشت و دوزخ و انذار و تبشير داريد. اين‌ها استنباطات تحليلي من نيست، خود مولانا صراحتاً به آن‌ها اشاره مي‌كند.

كه فتوت دادن بي‌علت است/ پاكبازي خارج هر ملت است/ زان كه ملت فضل جويد يا خلاص/ پاكبازانند قربانان خاص

اين دو بيت نمونه‌هايي از ابيات عجيب مثنوي‌اند. مولوي مي‌گويد دعوت ما به عشق‌بازي و پاكبازي دعوتی ديني نيست، بيش از دين است. دين از شما فدا كردن خود را نمي‌خواهد. مردمان عادي هم طاقت چنين تكليفي را ندارند. دين به شما مي‌گويد چنین كن تا از آتش خلاص شوي، يا چنان كن تا پاداش بيابي. او مي‌گويد اين دعوت به پاكبازي و قربان شدن، دعوتي فوق دعوت‌هاي ديني است. پيامبران مردم را به عاشقي دعوت نكردند، نه اين‌كه نهي‌شان كنند، اما دعوت هم نكردند. آنها اين تكليف را فوق طاقت عموم مي‌دانستند. مولوي كه خود را پيامبر عشق مي‌داند، از اين تنگنا بيرون جهيده است. يك منظرة ديگر هم وجود دارد که امر و نهي در آن نمي‌گنجد و بهشت و جهنم در آن جايي ندارند؛ به همين دليل وقتي كه از بد و خوب اخلاقي سخن مي‌گويد، نه از بهشت و جهنم كه از وجود آدمي استفاده مي‌كند. مهم‌ترين حرف او اين است كه ما برتر از آنيم كه كارهاي ناشایست انجام دهیم. آدمي قيمتش بيش از آن است كه خود را ارزان بفروشد. تمام فلسفة اخلاق او همين است.

تو خوش و خوبی و كان هر خوشي/ تو چرا خود منت باده‌كشي/ جوهر است انسان و چرخ او را عرض/ جمله فرع و پایه اند و او غرض

تا آن جا که می‌گوید:

مي چه باشد يا سماع و یا جماع/ تا بجویی زو نشاط و انتفاع/ آفتاب از ذره‌اي شد وام‌خواه/ زهره‌اي از خمره‌اي شد جام‌خواه

تعبيرات مولوي در اين باب بيش از اندازه صريح است. تمام توصية او به آدميان اين است كه خود را ارزان نفروشيد، همين و بس. در ظل و ذيل اين معناست كه اخلاق را تعريف مي‌كند. بد يعني آن‌جايي كه انسان خود را ارزان مي‌فروشد و خوب يعني جايي كه به قيمت مي‌فروشد.

آدمي اگر قدر خود را نشناسد، از پست‌ترين چيزها هم پست‌تر مي‌شود. ولي خداوند ما را تكريم كرده است. وقتي پاي وحي مي‌رسد مولوي مي‌گويد فقط پيامبران نيستند كه به ايشان وحي مي‌شود، به همة ما وحي مي‌شود. اگر از ميان ما چند پيامبر برخاسته‌اند، نشانة اين است كه همه ما مي‌توانيم پيامبر شويم؛ اين‌ استدلال اوست. وقتي يكي از جو پريد، معلوم است همه مي‌توانند بپرند. وقتي كسي به معراج مي‌رود، معنايش اين است كه همه مي‌توانند به معراج بروند.

به معراج برآييد چو از آل رسوليد/ رخ ماه ببوسيد چو بر بام بلنديد

از نظر مولانا اصلاً پيروي از پيامبر يعني پيروي از همين تجربه‌هاي او. پيروي از امر و نهي او دربارة واجبات تنها يك درجه از درجات پيروي است. پيروي عارفانه از پيامبر، تكرار و تجديد تجربه‌هاي عرفاني اوست. يكي از تجربه‌هاي عرفاني و ديني او به معراج رفتن بود و اين تجربه‌اي است كه آن را در اختيار پيروان و امت خويش قرار داده است.

در اين‌جا مي‌خواهم به نكته‌اي اشاره كنم كه به نظرم بسيار مهم است: كتاب مثنوي، يك كتاب علمي نيست و به قصد ياد دادن سروده نشده است. شايد از اين حرف من تعجب كنيد، اما اگر توضيح بيشتري بدهم، مسأله روشن شود. به نقشي كه شمس تبريزي داشت، دقت كنيد. شمس تبريزي هم به مولوي چيزي ياد نداد. او البته مرد نافرهيخته‌اي نبود، اما چيزي بيشتر از مولوي نمي‌دانست. نه فرهيخته‌تر از او بود و نه متكلم‌تر و فيلسوف‌تر. بنابراين به لحاظ علمي سرماية چنداني نداشت كه بر غناي علمي مولانا بيفزايد. كاري كه او با مولوي كرد، تعليم نبود. او مولوي را به طلب واداشت و ارادة او را چنان تقويت كرد و چنان عزمي در دل او نهاد و او را به چنان جنبشي وادار كرد كه بقيه راه را خود پيمود و رفت. در واقع شمس از مولانا دو چيز خواست؛ اول اين‌كه گفت خيلي سنگيني، خودت را سبك كن. اين مهم‌ترين توصية شمس به مولانا بود. اين سنگيني انواع مختلف داشت. مولانا هم شهرت بسيار داشت و هم معلم و متمول بود، نزد حكام محبوب بود و آرزوها داشت. براي مفارقت از اين‌ها خود شمس به او كمك كرد، نکته ديگری هم به او ياد داد. به او گفت مهم‌ترين بخش وجود آدمي، مغز و علمش نيست، بلكه ارادة اوست. به مولانا گفت تا به امروز مغزت را فربه كرده‌اي و عالم شده‌اي، ولي آدمي اين نيست. آدمي بيش از اين، اراده است و اين اراده در تو ضعيف است. نابودي اراده زير بار مغز بلايی هميشگي بوده است، امروز هم در موسسات آموزشی فقط مي‌گويند مغزتان را پر كنيد. وقتي در قرآن مي‌خوانيم بعضي‌ها «لايعلمون» هستند، يعني علم ندارند، منظور همين عالمان است. منظور قرآن جاهلان نيست، منظور عالماني است ‌كه به ظاهر علمي دارند، اما در واقع عزم و ارادة آن‌ها چنان كشته شده كه نمي‌توانند به خودشان تكاني دهند، وقتي منظره‌اي به آن‌ها نشان داده مي‌شود، نمي‌توانند بجهند و به سوي آن منظرة زيبا بروند، آنان زير بار علم خودشان سنگين شده‌اند. مولوي در مثنوي مي‌گويد ما دو گونه علم داريم، علمي كه آدمي را سنگين مي‌كند و علمي كه آدم را سبك مي‌سازد.

علم‌هاي اهل دل حمال‌شان/ علم‌هاي اهل تن احمال‌شان/ علم چون بر دل زند ياري شود/ علم چون بر تن زند باري شود

بعد مي‌گويد بيشتر علم‌هايي كه مردم مي‌آموزند، براي فروختن است. واقعاً هم همين طور است، بعضي‌ها دنبال مشتري مي‌گردند.

علم تقليدي بود بهر فروخت/ چون بیاید مشتري خوش برفروخت/ مشتري علم تحقيقي حق است/ دائماً بازار او با رونق است/ لب ببسته مست در بيع و شري/ مشتري بي‌حد كه الله اشتري

اما علم بعضي‌ها را خداوند مي‌خرد.

اين خريداران مفلس را بهل/ چه خريداري كند يك مشت گل

او مي‌گويد دنبال اين خريداراني كه جيب‌شان خالي است، مرو. اين‌ها چيزي به تو نمي‌دهند، هرچه هم بدهند، در ازاي آنچه از تو مي‌گيرند، چيزي نيست. آنچه شمس تبريزي با مولانا گفت، اين بود كه تو بايد اين طلب و خواستن را در خودت تقويت كني تا بتواني از تمام تعلقاتت بگذری. حقيقت اين عالم بسيار است، چشمي كه حقيقت را ببيند، كم است. چرا غزالي با مناظره‌هاي متكلمان مخالف بود و اين همه هم دربارة آن نوشته بود؟ او معتقد بود نه این که متكلمان حقيقت را نمي‌بينند، بلکه نمي‌خواهند ببينند. مي‌گفت وقتي دو نفر با هم مناظره مي‌كنند، ديگر حقيقت برايشان مطرح نيست. غزالي در اين‌جا روانشناسي دقيقي مي‌كند كه مورد قبول مولوي هم هست. او در واقع معتقد است که دو طرف فقط مي‌خواهند خودشان را اثبات كنند. آن‌ها حاضرند حقيقت نابود بشود، اما خودشان از بین نروند. به قول غزالي آنچه در مناظره مطرح است، آن است كه مبادا حق بر دهان ديگري جاري شود، چون آن وقت من زمين مي‌خورم. معلوم است كه چنين شخصي طالب حق نيست، طالب خود است. اگر هم حق ظاهر شود آن را نمي‌بيند، چه بسا آن را مي‌پوشاند. از جانب دیگر، حقايقي هم وجود دارند كه آدمي نمي‌خواهد آنها را ببيند. يكي از حقايقي كه مولوي هم بر روي آن انگشت مي‌گذارد، مسألة مرگ است. مسأله‌اي آشكارتر، يقيني‌تر و حقيقي‌تر از مرگ وجود ندارد، اما مردم نمي‌خواهند آن را ببينند. مي‌گويند اين دور است و مال ما نيست. ولي واقعيتی است. بايد بخواهيد حقيقت را ببينيد، اگر نخواهيد نمي‌بينيد. گفت:

جهان پر شمس تبريز است/ كو مردي چو مولانا

اين همان قصة اراده و طلب است كه در مثنوي مي‌بينيد و در تعليمات عموم عارفان هم ديده مي‌شود. ما معمولاً در زندگي اهل گزينشيم. آنچه شمس با مولانا كرد، همين تجهيز اراده بود.

اخلاق نزد مولانا، چنين‌ جايگاهي داشت. نيكي آن است كه زيبندة آدمي است و بدي آن است كه زيبندة آدمي نيست.

مي‌رسيم به عنصر سوم در كلام مولانا كه عبارت است از جهان. اين هم به گمان من قصه‌اي شنيدني دارد. مولوي مهم‌ترين وصف دنيا را از قرآن اخذ كرده است که همان دارالغرور بودن جهان است. جهان آدمي را گول مي‌زند. اين‌جا غرور به معناي تكبر نيست، به معناي فريب است. اين جهان يك خدعه‌سرا است. به تعبير مولانا.

گر نبودي عكس آن سرو سرور/ پس نخواندی ايزدش دارالغرور

در اين دنيا همه چيز وارونه است. دقيقاً آن چيزهايي كه براي ما خوبند، به نظرمان بد مي‌آيند و آنچه برايمان بد است، به نظرمان خوب مي‌آيد؛ درست مثل استخري كه وقتي در آن نگاه مي‌كنيم، همه چيز وارونه به نظر مي‌آيد. آدمي تا از اين پستي‌هاي نفس بيرون نيامده، بايد اين حكم را صد در صد بپذيرد. يعني بايد همه داوري‌هايي را كه در مورد مسائل مختلف مي‌كند، واژگون سازد. مولوي داستاني را نقل مي‌كند: جايي آتشي افروخته و آبي فراهم كرده بودند و مردم را دعوت مي‌كردند هر كدام داخل يكي از آن‌ها برود. مردم عموماً آب را انتخاب مي‌كردند، غافل از اين‌كه كساني كه داخل آب مي‌‌شدند سر از آتش درمي‌آوردند و برعكس. در كار اين جهان چنين وارونگي هست. جاهايي كه تلخ است، نهايتش شيريني است و ‌آن جا كه شيريني است، نهايتش تلخي است. اما آدميان چون نزديك‌بين و سطحي‌نگرند و آنچه را كه ابتدائاً به كامشان خوش مي‌آيد، انتخاب مي‌كنند و سرانجام نتايج ناگوار مي‌گيرند. مولوي سر اين را غيرتمند بودن خداوند مي‌داند. خداوند غيور است. معناي غيرت الهي آن است كه نيكي‌های امور با ارزش را از دست نامحرمان دور نگه مي‌دارد. در اين عالم چيزهاي با ارزشي وجود دارند كه از نامحرمان پوشيده‌اند. شيريني‌ها در ترشي‌ها پوشيده شده‌اند. بايد شجاعت مواجهه با ترشي و تلخي را داشته باشيد تا به شيريني برسيد. اگر به سطح رضايت دهيد و قناعت كنيد، نصیب اندکی می برید،‌ شاید هم هيچ؛ حتی ممکن است زيانمند هم بشوید. جهان چنين وصفي دارد. در قرآن تعبير غرور يا غَرور كه هم به شيطان و هم به دنيا اطلاق شده، چندين بار به كار رفته است. عموم مردم به دنبال شهرت و ثروت و لذت هستند. مولوي يك يك اين‌ها را تحليل مي‌كند و مي‌گويد وقتي دزدي مالي را از انسان مي‌ربايد، در واقع راهزني، از راهزني ديگر برده است.

رهزني را برده باشد رهزني

براي اين‌كه اين مال بويژه وقتي كه از حدي فراتر رود، ديگر نقشي غير از راهزن ندارد. مولانا در دفتر دوم مثنوي مي‌گويد شخصي نزد عيسي آمد و گفت دلم مي‌خواهد آن وردي را كه با آن مرده را زنده مي‌كنيد، به من هم بياموزيد. حضرت عيسي (ع) بر جهالت اين مرد افسوس خورد و سعي كرد او را نصيحت كند:

کان نفس خواهد ز باران پاك‌تر/ وز فرشته در روش دراک‌تر

اما مرد زير بار نرفت و باز هم اصرار كرد كه ورد را بياموزد. قصه اين‌گونه تمام مي‌شود كه حضرت عيسي(ع) سرش را رو به آسمان گرفت و گفت خدايا به اين بنده‌ات بنگر، آخر من به او چه بگويم؟ خودش مرده، نمي‌گويد بيا مرا زنده كن، تازه وردي طلب مي‌كند كه برود ديگري را زنده كند.

مردة خود را رها كرده است او/ مرده بيگانه را جويد رفو

در واقع سخن مولوي در اغلب موارد همين است. او مي‌گويد آدم‌ها خودشان را نمي‌شناسند، اما مي‌خواهند ديگران را بشناسند. آدم‌ها قيمت همه چيز را مي‌دانند، جز قيمت خودشان.

قيمت هر كاله مي‌داني كه چيست/ قيمت خود را نداني ابلهيست

حرف مولانا اين است كه اولين كتابي كه بايد بخوانيد، كتاب وجود خودتان است. اولين چيزي كه بايد بدانيد، قيمت خودتان است. واقعاً هم همين طور است. هر چيزي دانستني نیست؛ خيلي چيزها هستند كه انسان بايد آگاهانه آن‌ها را كنار بگذارد. مولوي داستان ديگري دارد كه مي‌گويد كسي نزد حضرت موسي رفت. گفت به من زبان حيوانات بياموز. حضرت به او جواب داد كه در خور تو نيست، برو. قبول نكرد و بالأخره موسي آن علم را به او آموخت. مرد به خانه‌اش رفت، در خانه سگ و خروس و استري داشت. ديد آن‌ها بر سر ته ماندة غذا دعوا مي‌كنند. يكي به ديگري مي‌گفت تو نامردي كردي و نگذاشتي ما غذا جمع كنيم. خروس به سگ مي‌گفت نگران نباش، فردا استر اين آقا مي‌ميرد و شكمي از عزا در مي‌آوريم. تا مرد اين را شنيد، رفت و استر خود را فروخت و به خانه بازگشت. ديد سگ به خروس مي‌گويد ديدي دروغگو از آب درآمدي و آن وعده‌اي كه دادي وفا نشد. خروس گفت اين مرد اين كار را كرد تا زيان را بر گردن ديگري بيندازد. پس فردا غلامش مي‌ميرد و میهمانی برپا مي‌شود. مرد غلامش را هم فروخت. به خانه بازگشت و ديد دوباره ميان سگ و خروس دعوا شده است. اين بار خروس به سگ مي‌گفت اين بار حتماً خودش مي‌ميرد و حتماً سفرة چرب و رنگيني خواهيم داشت. مرد بيچاره سراسيمه نزد حضرت موسي رفت. موسي گفت به تو گفتم اين علمي نيست كه در خور تو باشد و تو را به هلاكت خواهد كشاند. ديگر گريزي نيست و تو خواهي مرد. چند بار زيان را بر دوش ديگران انداختي، حالا خودت بايد اين زيان را بر دوش بگيري.

نمونه‌هايي از اين قبيل، در مثنوي فراوان است.

اين وصف را به ياد داشته باشيد كه جهان دارالغرور است و اكثر چيزهايي كه در آن مي‌بينيد، نتيجة عكس مي‌دهد. مثل همين داستان طوطي و بازرگان. چرا مولوي اين داستان را نقل كرده است؟ داستان از آن‌جا آغاز مي‌شود كه در نفي شهرت‌طلبي سخن مي‌گويد كه:

دانه باشي مرغكانت برچنند/ غنچه باشي كودكانت بركنند/ دانه پنهان كن به كلي دام شو/ غنچه پنهان كن گياه بام شو

خلاصة داستان اين است كه وقتي طوطي به همنوعانش پيام داد و بازرگان پيام او را نزد طوطيان هند برد، همة طوطيان افتادند و مردند. وقتي از سفر بازگشت و آمد پيش طوطي خودش و داستان را براي او تعريف كرد، طوطي او هم افتاد و مرد. بازرگان او را از قفس بيرون افكند و طوطي دوباره زنده شد و پريد و بر بام نشست. طوطي گفت: آن‌ها با عمل خودشان به من پند دادند، گفتند بمير تا خلاص شوي. قفس خريدن و در قفس نشستن كه هنر نيست. قفس شكستن هنر است. دارالغرور همين است. اين جهان، جهان عجيبي است. به اندازة كفايت بايد از اين جهان برگرفت، بيش از آن ديگر به كار نمي‌آيد، مخصوصاً وقتي پاي قيمت گذاشتن بر خويشتن در ميان است. وقتي كه شما همة اين‌ها را كنار هم بگذاريد، يعني يك خداي مهربان، يك معشوق محتشم و يك انسان فوق‌العاده با ارزش و جهان فريبكار، از چيدن اين سه عنصر در كنار هم، چه به دست مي‌آيد؟ آدمي بايد خودش را بردارد و فرار كند به جايي كه بيشترين بها را به او مي‌دهند و او را به بالاترين قيمت مي‌خرند. اين مس را بايد پيش كيميايي برد؛ اين همان چيزي است كه مولوي اسمش را سلطان عشق مي‌گذارد.

 


 

منبع

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش