www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

دی  1386

 

در سوگ آن پاکیزه مرد

عبدالکریم سروش


بر تو ای نازنین دلم سوزد       که دلم چون تو غمگسار نداشت
ماتم روزگار داشته ام          که دگر چون تو روزگار نداشت


سید جعفر شهیدی درگذشت. تلخی این خبر را فقط شیرینی سالها هم صحبتی با وی می تواند تحمل پذیر کند. من آن نیک مرد را نیک می شناختم و چندان در حضر و سفر با وی بودم که بتوانم با یاد آن اینک خاطر پریشان را جمعیت بخشم.

در ستاد انقلاب فرهنگی بود که وی برای اولین بار دیدم و پس از آن در شورای عالی مرکز نشر دانشگاهی و سپس در هیات مدیره انتشارات علمی و فرهنگی ونیز انتشارات آموزش انقلاب اسلامی و دانشنامه جهان اسلام و آنگاه در سمینارهای عمومی و محافل خصوصی و در سفرهای داخلی و خارجی. تکرار این دیدارها چندان بود که مرا در زمره اصحاب و احباب او درآورد و به من مجال بسیار داد تا از درخت تجربه و تحقیق او میوه ها برچینم و زبان و ضمیر را بدانها شیرین و توانگر کنم.

وی را مردی یافتم بغایت آزموده و به غایت فروتن. همپایه دانش، بینش داشت و باندازه تعلم، تجربه اندوخته بود. سخنانش مالامال از نکته های حکیمانه ، داستانهای شیرین و تجربه های ژرف بود. همواره در غایت ایجاز و با رندی و طنز سخن می گفت. نوشته هایش هم چنین بود. از "صنعت بافندگی" که در پاره ای نویسندگان سراغ داشت، بیزار بود. تکلف و تصنع را نمی پسندید. کم گوی و گزیده گوی بود. روشنی و صراحت را دوست داشت. اهل و مبالغه و تزویر نبود. کثیری از نوشته های عرفانی و فلسفی را، با حفظ احترام بزرگان، از جنس بافندگی های متکلفانه می دانست و لذا التفاتی به آنها نداشت. با آنکه در محضر بزرگانی چون آیت الله خویی درس خوانده بود، و خوب خوانده بود، ذهنش اسیر تعقیدات اصولی نبود. ورود فلسفه در دین یا دفاع فلسفی از دین را، خاقانی وار وغزالی وار، آفتی برای ایمان می شمرد و از آن حذر می داد:

فلسفه در سخن میامیزید             وانگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه        عاقلان پای در وحل منهید


با بافندگان بر سر مهر نبود. می گفت روزی با "فردید" به دانشگاه می رفتیم. می خواست سخنرانی کند. از او پرسیدم سخنرانیتان به زبان فارسی است یا آلمانی. گفت چرا آلمانی؟ همه فارسی زبانند و من هم به فارسی سخنی خواهم گفت. گفتم آخر اگر شما به آلمانی سخن بگوئید، مترجم مسکین برای حفظ وجهه و آبروی خود مجبور است چند کلمه معقول تحویل مستمعان بدهد، اما از سخنرانی فارسی شما، چیزی دستگیر کسی نمی شود!

دوران سلطنت پیش از انقلاب و دوران انقلاب پس از سلطنت را دیده و زیسته و سنجیده بود و در باب رجال سیاست و رجال دین، در هر دو دوران خاطره ها و تحلیلهای شنیدنی بسیار داشت که گاه با من در میان می گذاشت و انبان آموخته های مرا گران تر می کرد.

دیانتی سهل و سبک داشت. به عبادات، بسیار ملتزم بود. "نیاز نیمشبی و گریه سحری" او هیچ گاه ترک نمی شد. ساعتی کوچک در جیب داشت که او را برای تهجد بیدار می کرد. این را بارها دیده بودم. نمازهای روزانه را هیچ گاه بتاخیر نمی انداخت و در آغاز وقت ادا می کرد. اما در احکام اجتماعی، فقیهان را چندان قابل تقلید نمی دانست و گویا به اجتهاد خود عمل می کرد. در سفر حج، وقتی او را دیدم که در طواف با لحنی حزین می خواند: اللهم ان البیت بیتک و العبد عبدک، بر خود لرزیدم بر اخلاص و ایمان او غبطه خوردم. این ایمان خالص را اما هیچ گاه به جدل های کلامی آلوده نمی کرد. گویی پیرو سخن تامس هابز بود که "دیانت را باید چون کپسولی بلعید. آنرا نباید جوید." یک شیعی معتدل بود و از غلو و خرافه در اعتقاداتش نشانی نبود. نگاه تاریخی او به سیر تشیع و تسنن بسیار "علمی" بود. این جمله او را هیچ گاه از یاد نمی برم که می گفت امروز غلو در میان شیعیان چنان بالا گرفته که شیعیان قرن هفتم، سنیان قرن چهاردهم اند. فروتنی او چشمگیر بود. سرمایه ها و دستاوردهای علمی بزرگ و بسیار داشت، اما هیچ گاه خود را نمی ستود. تنها یک بار دیدم که از کنفرانسی در مصر یاد می کرد که در آن چنان خوش درخشیده بود که او را "نجمه الموتمر" (ستاره کنفرانس) لقب داده بودند. هنگام تالیف شرح مثنوی فروتنانه از من خواست تا دستنویس وی را بخوانم و رای خود را بگویم. پس از ترجمه نهج البلاغه، وقتی وی را از پاره ای لغزش ها آگاه کردم، گشاده رویانه پذیرفت و گشاده دستانه به کار گرفت. برای ترجمه نهج البلاغه از انتشارات علمی و فرهنگی، اجرتی نخواست. گفت کاری عاشقانه کردم نه کاسبانه.

پوزیتیویست وار از طامات و کرامات و منقولات نا معقول بیزار و گریزان بود و بدانها اعتقادی نداشت. مرا همیشه بیاد ارنست ماخ، فیزیکدان پوزیتیویست اتریشی بی باور به اتم های نادیدنی، می انداخت که هر گاه با وی از اتم سخن می گفتند، می پرسید آیا شما به چشم خود آن را دیده اید؟ شهیدی هم هر گاه از کرامتی و خرق عادتی و ... سخن به میان می آمد سخت انکار می کرد و از گوینده می پرسید تو به چشم خود آنها را دیده ای؟ همین نگاه "پوزیتیویستی" او را مورخی سخت گیر کرده بود و جامعه شناسی تاریخی را، بی آنکه درسش را خوانده باشد، به او آموخته بود. هم در انتخاب منابع دقت بسیار می کرد هم علل جامعه شناختی را در تبیین حوادث به کار می گرفت و از تکیه بر تصرفات غیبی و علل ماوراءطبیعی ... پرهیز داشت. همچون ابن خلدون یک مورخ "علمی" بود.

وقتی در شرح دفتر سوم مثنوی به این بیت رسیده بود:

کهف اندر کژ مخسب ای محتلم           آنچه داری وانما و فاستقم

به من تلفن کرد و نظر مرا در تفسیر آن خواست. هر دو در کشف معنی دقیق بیت درماندیم. تصادفا یکی از دوستان مشترک و از استادان دانشگاه، چند روز پس از آن، از ما خواست تا در جلسه احضار روح مولانا شرکت کنیم و سوالات خود را با وی در میان بگذاریم. دکتر شهیدی با کراهت پذیرفت و در مجلس حضور یافت. "واسطه" که دختری جوان بود، سوال، یعنی تفسیر همان بیت مبهم را، با "روح مولانا" در میان نهاد و پاسخ را باز گفت. پاسخ، چنان پریشان و نا استوار بود، که همه را برآشفت. بیرون که آمدیم، دکتر شهیدی که گویی سلاحی تازه برای زرادخانه "علمی" خود یافته بود با لحنی پرهیجان از بی بنیان بودن این شیوه ها و از دستان کوتاه ما و خرمای مطلوب بر نخیل ، سخن گفت و آن حادثه را حجتی گرفت بر سلامت و صلابت رای منکرانه خویش.

                                         ***********************

هم نصیحت می کرد و هم نصیحت می پذیرفت. مرا بارها هشدار و اندرز داد که با فلان طایفه در مپیچ. آنان "آدمی خوارند."

تو نازک طبعی و طاقت نداری          گرانی های مشتی دلق پوشان

همواره سرنوشت عبرت آموز عین القضات را پیش چشم من می نهاد و به من درس مدارا و مماشات میداد. من هم روزی با او گفتم "با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی" و از او خواستم که از جوشیدن با اقتدار گرایان و حضور در مراسم آنها خودداری کند. پسندید و پذیرفت و بکار بست.

با قناعت و مناعت تمام، عضویت در فرهنگستان زبان و ادب را، علی رغم اصرار داعیان، نپذیرفت. می گفت در آن جا کسانی هستند که نباید باشند و کسانی نیستند که باید باشند.

چابکی پیرانه سر او حکایت از آن می کرد که جوانی پر شور و شر و پرنشاطی را پشت سر نهاده و از جنس آن کاهلان نبوده که معقول و منقولشان ترک می شود اما منقل و قیلوله شان ترک نمی شود!

غریق رحمت خدا باد که عمری را در پاکی و چالاکی سپری کرد و باران وار بر پاک و پلید بارید و خرد و کلان را از دانش و بینش خود بهره داد و با قلبی سلیم بسوی پروردگار خود شتافت.

این ابیات از دیوان شمس، این روزها ورد زبان من و آرام بخش جان ناآرام من است که:

ای ساکن جان من آخر تو کجا رفتی           در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی؟
نه مرغ هوا بودی نه باد صبا بودی             از نور خدا بودی در نور خدا رفتی ....


عبدالکریم سروش
پانزدهم ژانویه2008/ 25 دی ماه 1386 خورشیدی
دانشگاه جورج تاون آمریکا

 



 

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش