www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 

بازگشت به صفحه اصلی 

تیر 1390

 

 

جامعه دینی ایران از «بی اخلاقی» رنج نمی برد!

 

حسین دباغ *

 

 

اصول اخلاقی زاییده عقل نیستند.

دیوید هیوم

 

یکم. تئوری های هنجاری اخلاقی همگی در داشتن یک سودا مشترک اند و آن اینکه معیاری بدست دهند تا کنشگران بتوانند در موقعیت های اخلاقی عمل (رفتار) درست را انجام دهند.کانت که از امر مطلق[1] و صورت بندی های سه گانه آن می گفت، همت بسته بود تا به آدمیان بیاموزد هنگام عمل، دیگری را چون خود در نظر آورید و «آنچه بر نفس خویش مپسندی/ نیز بر نفس دیگری مپسند». فایده گرایی (قسمی از نتیجه گرایی) هم به آدمیان توصیه می کرد هنگام عمل چنان کنید که نتیجه رفتار منفعت همگان را به حداکثر برساند. فضیلت گرایی نیز بر تقویت هر چه بیشتر فضایل در آدمی تاکید می کرد تا در عمل وفق فضایل عمل کنند و نه رذائل.[2]

 به روشنی پیداست که آنچه در میان این تئوری ها دست بالا را دارد تاکید بر عمل و رفتار آدمیان است. تمام دغدغه عالمان در این عرصه همین است که بتوانند برای آدمیان ملاکی بدست دهند تا بتوانند رفتار خویش را با آن محک بزنند. به تعبیر فیلسوفان علم (اگر قیاس تئوری های علمی با اخلاقی را موجه بنگاریم)، این دست تئوری ها را باید تئوری های درجه اول دانست؛ به این معنا که پای عالمان هنوز بر روی زمین اخلاق است و از ارتفاع در آن نمی نگرند.

اما کمی که ارتفاع بگیریم و به مبادی و مبانی اخلاق نزدیک تر شویم، سوال ها فربه تر می شوند. اینجاست که می توان پرسید اصلا چرا در نظر آوردن دیگری درست است؟ یا چرا حداکثر کردن منفعت همگان خوب است؟ و در یک کلام اصلا خوب و بد و درست و خطا چیست و فرق میان آنها کدام است و آیا پلی میان آنها می توان برقرار کرد؟ آیا می توان گفت چون چیزی خوب است پس درست است و یا بالعکس؟ آیا پرسش از درست و خطا در افعال مجاز است یا نه؟. این سوالات همگی از آن حیث که پا از گلیم اخلاق هنجاری فراتر برده اند، به وادی فرا اخلاق قدم گذاشته و به تعبیر فیلسوفان اخلاق، معرفت شناسی اخلاقی را بینان نهاده اند. نیک هویداست که در معرفت شناسی اخلاق دغدغه عالمان لزوماً بدست دادن تئوری ای برای عمل نیست. آنچه در این میان پراهمیت است شناسایی واژگانی چون خوب و بد و درست و خطا و باید و نباید و... (اوصاف سبک اخلاقی[3] به تعبیر ویلیامز) است. در مرحله بعد است که این واژگان سوار (یا به تعبیر فلسفی مترتب[4]) بر افعال می شوند و آنها را متصف به صفت می کنند (و اوصاف ستبر اخلاقی[5] را پدید می آورند مثل: دروغگویی بد است).[6]

دوم. مقدمات بالا برای این بود تا ذهن خواننده هدایت شود که سوال این نوشتار در کدام ناحیه از جغرافیای اخلاق طرح می شود. مسئله را با در نظر آوردن یک سوژه اخلاقی (واقعی) پی می گیریم. فردی عراقی را به جرم قتل دخترش در انگلستان بازداشت می کنند. او در دادگاه معترف است که خود او دخترش را کشته است و وقتی از او درباره انگیزه قتل پرسش می شود، پاسخ می دهد که دخترم چند وقتی بود که با پسری روابط مشکوک داشت. به او تذکر دادم که اینگونه روابط در فرهنگ ما خطایی نابخشودنی است و به مثابه هرزگی می ماند. اما او توجه نکرد. چند بار دیگر نیز به او متذکر شدم. وقتی متوجه شدم هنوز او ارتباط دارد تصمیم خود را عملی کردم و وفق مرامنامه فرهنگی-قبیلگی خودمان عمل کردم. و از این بابت هیچ پشیمان نیستم و باید بگویم با علم به اینکه می دانستم نتیجه کار من اعدام خواهد بود چنین کردم (بگذریم از اینکه به سبب قوانین انگلستان اعدام نشد و حبس ابد نتیجه قضاوت بود). بسیاری از ما وقتی با داستان بالا مواجه می شویم، به نحو شهودی-طبیعی می پذیریم که فرد مذکور جنایتی مرتکب شده و مستحق چنین عقوبتی است. البته تردیدی نیست که قتل نفس چه در نگاه دینی و چه نگاه غیردینی امری مذموم و مطرود است. اما بگذارید کار قضاوت را به قاضیان سپرده و بدون در نظر آوردن احکام حقوقی بحث را به پیش ببریم.

موقعیت بالا را به جهت اخلاقی بار دیگر مرور کنیم. فردی در منظومه معرفتی خود چنین باور داشته است: «دختری که با پسری نامحرم رابطه داشته باشد، مستحق مرگ است». وفق این مدعا، وی دختر خویش را در موقعیتی دیده است که این اصل بر آن صدق می کند؛ سپس وارد عمل شده،  او را با دست خود کشته است. بسیاری از ما در مواجهه با چنین پدیده ای، فرد مورد نظر را بدون تردید-از نظر اخلاقی- به بی اخلاقی متهم می کنیم، یا به تعبیر دیگر، ابراز می داریم که وی در این جا «اخلاقی» عمل نکرده است. اما بی اخلاقی به چه معناست؟ مراد از اخلاقی عمل نکردن چیست؟ به نظر می آید که فرد مورد نظر در این واقعه برای خود اصولی (اخلاقی) را متصور بوده است و به نحوی از آن اصول پیروی کرده است. پس اگر اخلاقی بودن را مراعات و پیروی از اصول اخلاقی بدانیم، فرد (قاتل) اخلاقی عمل کرده است. اما به سادگی اعتراض می شود که تمام دعوا بر سر اصول است. اصول وی خطا و اشتباه بوده است که چنین نتیجه ای در بر داشته است و به همین سبب وی را فردی غیراخلاقی جلوه داده است. می بینیم که مسئله رنگ و بوی دیگری می گیرد. وقتی از خطا سخن به میان می آید، موضوعی معرفت شناختی به ذهن متبادر می شود. خطا و معرفت دو روی سکه اند. اگر گفته شود که اصول منتخب اخلاقی فرد قاتل اشتباه بوده است و وی در این جا تخطی کرده است، این گزاره، عبارهٌ اُخری این است که بگوییم وی معرفت صحیحی از اصول اخلاقی نداشته است. یا اینکه می توان گفت دلایل فرد برای این اصول اقناع کننده نیست.[7] با این حساب فرد مورد نظر را باید جاهل اخلاقی بدانیم و نه غیراخلاقی و بدون اخلاق.

مثال بالا و نمونه های دیگر آن در زندگی روزمره ما بسیار زیاد رخ می دهد. اگر داستان بالا را به نحو متواضعانه ای تعمیم دهیم، می بینیم که در بسیاری امور که ما درباره افراد مجرم و گناهکار (به تعبیر حقوقی و نه دینی) حکم بی اخلاقی صادر می کنیم، مسئله چیزی جز کم بودن معرفت اخلاقی نیست (جهل اخلاقی). طبیعی است که گفته شود این موضوع فرقی در قضاوت علیه این افراد ندارد و همگی آنها متهم می شود و عقوبت کار را خواهند دید. در جواب باید گفت درست، ولی به انصاف حتی اگر بدانیم که فردی جاهل اخلاقی بوده است و نه بی اخلاق، یک حکم صادر می کنیم؟ به نظر این طور نمی آید. به همین سبب است که واکاوی معنا و مفهوم واژگان از منظر فلسفی مهم می نماید و دغدغه این نوشتار نیز جز این نیست.

سوم. اما در مسئلۀ حاضر جز ابعاد معرفت شناسانه، می توان رگه هایی از زوایای روانشناختی بحث را نیز دنبال کرد. حقیقت آن است که در دنیای واقعی در بسیاری موارد شاهد آنیم که افراد اتفاقاً اصول اخلاقی صحیحی دارند[8] ولی باز هم مرتکب خطای اخلاقی می شوند. تصور کنید فردی می داند (و از دوران طفولیت در گوش او خوانده اند) که درغگویی امری مطرود است و از آن بایستی پرهیز کرد. ولی وقتی مواجه با موقعیتی می شود که منفعت (چه اقتصادی، چه سیاسی و چه...) او ایجاب می کند، راستگویی را ترک می کند. وفق آنچه در بالا آمد نمی توان به این افراد گفت جاهل اخلاقی. چرا که به نظر می آید فرد از حداقل قوت معرفت اخلافی برخوردار است و متوجه است که در حال خطای اخلاقی کردن است. اکنون سوال اینجاست که چه می شود که فرد باز هم دچار خطا می شود؟ بسیاری از روانشناسان اخلاق بر این باورند که باور افراد وقتی با انگیزۀ عمل مخلوط می شود آنگاه می تواند اراده را به وجود آورد و به تعبیر فنی تر تحریک عضل پیش می آید. حال این انگیزه یا به شکل درونی[9] است یا به شکل بیرونی[10]. حال افرادی که معرفت اخلاقی دارند و این معرفت در آنها بدل به باور اخلاقی شده است، عمل نکردن آنها به اصول اخلاقی از دو حال خارج نیست: یا انگیزه های آنها (چه درونی و چه بیرونی) برای انجام فعل ناکافی است و یا از ضعف اراده برخوردارند. پس با این حساب این دسته از آدمیان را نیز نمی توان به بی اخلاقی متهم کرد. نهایت امر این است که آنها را ضعیف الاراده بخوانیم. [11]

چهارم. اما تکلیف چیست؟ اگر مقدمات بالا را بپذیریم، ما در جامعۀ دینی (ایران) با مواردی مواجه هستیم که نقض موارد اخلاقی به وفور دیده و حس می شود (برای مثال دروغ، ریا و تزویر و... با اینکه در دین اسلام نهی بسیار شده، شیوع نگران کننده ای پیدا کرده است). افراد نسبت به نقض اخلاق بی حساسیت شده اند و از کنار آنها به سادگی عبور می کنند. چنانچه در بالا آمد نمی توان گفت افراد جامعه «بی اخلاق» شده اند، چرا که هنوز آثاری از اصول خطای اخلاقی به چشم می خورد. صحیح تر آن است که بگوییم افراد از فقدان دو امر رنج می برند: یا معرفت صحیح کافی اخلاقی ندارند و از حیث معرفت شناختی اخلاقی در جهل هستند. یا اینکه اراده آنها برای عمل اخلاقی ضعیف است. طبیعی است که برای حل این مسئله دو کار، یکی در سطح اجتماعی و دیگر در سطح فردی، باید انجام داد. در سطح فردی باید معرفت اخلاقی خود را بالا ببریم[12] و فیلسوفان اخلاق باید در این امر کمک کنند و آموزش دهند. به معنای دیگر می بایست حساسیت خود را در مورد جهل اخلاقی بالا ببریم و از آن اجتناب کنیم. نکته بعدی اینکه سعی درتقویت اراده خویش کنیم؛ به این معنا که به انگیزه های درونی اخلاقی توجه داشته باشیم. اما در سطح اجتماعی، حکام باید فضای جامعه را چنان کنند که انگیزه های بیرونی اخلاقی در جامعه چنان باشد که افراد را ترغیب به عمل اخلاقی کند. به نظر می رسد که نقش حکام در این امر از اهمیت ویژه برخوردار است چرا که دست کم یکی از مواردی که انگیزه های اخلاقی را تقویت می کند، دادن «آزادی» و «حق» انتخاب است. جامعۀ جبرگونه هیچ نسبتی با اخلاق ندارد. اغلب اگر از افراد خطای اخلاقی سر بزند، با خود گمان می برند که چون «مجبور» به انجام آن بوده اند و یا «چاره ای» دیگر نداشته اند، پس لازم نیست خود را توبیخ و سرزنش کنند. بدین ترتیب انگیزه های اخلاقی روز به روز کم قوت تر و ضعیف تر می شود. حکومتگران پیش از هر چیز باید بر تقویت انگیزه های اخلاقی تاکید کنند و این جز از طریق باز گذاشتن مجال «آزادی» میسر نمی شود.

این نوشتار سودایی بیش از دق الباب بودن ندارد. و اگر موفق باشد کمک می کند تا برای معضله اخلاق در جامعه فعلی ما پیشنهادی ارائه دهد. سطح معرفت اخلاقی را بالابردن و حساسیت اخلاقی داشتن و اراده اخلاقی را تقویت کردن از مواردی است که احتمال می رود ره گشا باشد و البته چون دری باز شود، قفل های تازه تر ظهور می کنند که ماهیت معرفت همین است؛ به تعبیر کارل پوپر معرفت ما امری محدود است، در حالیکه جهل ما ضرورتاً باید نامحدود باشد.


*  دانشجوی فلسفه اخلاق، دانشگاه ردینگ، انگلستان.

[1] categorical imperative

[2]  این سه تئوری مهم اخلاقی بسیار به بحث گذاشته شده است. یکی از ساده ترین تقریرها را در زیر ببینید:

Driver, Julia (2007). Ethics; the fundamentals, Blackwell publishing. Chapters 3, 5 and 8.

[3] thin moral properties

[4] supervenient 

[5] thick moral properties

[6]  در باب معنای واژگانی چون خوب، بد، درست و نادرست فیلسوفان اخلاق انگلیسی تبار در سنت شهودگرایی (در معنای فرا اخلاقی آن و نه به عنوان تئوری هنجاری) تلاش های در خور توجهی داشته اند. هنری سیجویک سرآمد آنان است که در کتاب روشهای اخلاق مسئله را طرح کرد و شاگرد او جرج ادوارد مور در کتاب معروف خود اصول اخلاق موضوع را پی گرفت.

[7]  تامس اسکنلن، فیلسوف اخلاق و استاد دانشگاه هاروارد، در کتاب معروف خود، On what we owe to each other، درباره این موضوع بحث کرده است که می توان میان درستی یک فعل و انجام آن از یک طرف و دلایل اقامه شده برای درستی آن تناظر برقرار کرد.

[8]  می توان در این امر مناقشه بسیار کرد. ولی برای پیشبرد بحث تصور کنید می توان اصول اخلاقی کلیّ حداقلی را از هم باز شناخت.

[9] internal

[10] external

[11]  بحث از ضعف اراده (weakness of will) در میان روانشناسان اخلاق که نگاه پیشینی-ما قبل تجربی دارند، بسیار مطول است. شاید قدمت آن را بتوان به اندازه تاریخ فلسفه، از زمان ارسطو، دانست. دیوید هیوم فیلسوف شهیر اسکاتلندی در قرن هجدهم نور تازه ای به این بحث افکند، تا این اندازه که بعد از او روانشناسان اخلاق در دو کمپ هیومی و غیرهیومی تقسیم شدند. مایکل اسمیث در کتاب مسئله اخلاقی به نیکی به این تضاد پرداخته است.

[12]  می توان اشکال گرفت که بالا بردن معرفت اخلاقی امری مطلوب است، ولی هذا اول الکلام، وفق چه اصولی باید این امر صورت گیرد. این قبیل اعتراضات در جای خود صحیح است ولی در موارد بعد باید به آنها پرداخت.

 

 

 

 

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش