www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 

بازگشت به صفحه اصلی 

25 خرداد 1389

 

 

زبان روشنفکری معاصر ایران

 نگاهی به تراژدی انقلاب فرهنگی

 

اکبر گنجی

 

 

 

اشاره: تا کنون سه بخش("دشنام گویی: زبان اسلام فقاهتی بنیادگرا"،"زبان حزب توده، چریک های فدایی خلق، مجاهدین لنینیست"، "زبان چپ های مذهبی در سال ها نخست انقلاب") از مقاله های آسیب شناسی زبانی انتشار یافته است. حال وقت آن است که به زبان روشنفکران معاصر پرداخته شود. معاصر بودن در این نوشته به چه معنا به کار می رود؟

 

اول- افرادی(اسماعیل خویی، آرامش دوستدار،عبدالکریم سروش،سید جواد طباطبایی،مراد فرهادپور)که در این بخش مورد بررسی قرار خواهند گرفت، همگی در قید حیات اند.

 

دوم- معاصر بودن به معنای تعلق داشتن به نسل کنونی نیست. طول عمر این افراد، به ترتیب سن،به قرار زیر است:آرامش دوستدار(متولد 1310)،اسماعیل خویی(متولد 1317)،سید جواد طباطبایی(متولد 1324)،عبدالکریم سروش(متولد 1324) و مراد فرهادپور(متولد 1337). همین امر نشان می دهد که آنان به یک یا دو نسل گذشته تعلق دارند.

 

سوم- این گروه از نظر تأثیر اجتماعی، در جایگاه متفاوتی قرار دارند. تعداد آثار، تیراژ کتاب ها،تدریس در دانشگاه، تعداد شاگردان،شهرت در ایران، شهرت جهانی، مبارژه ی با رژیم شاه، مبارزه ی با رژیم جمهوری اسلامی و... این افراد را در جایگاه های گوناگون قرار می دهد.داوری در این خصوص خارج از محل نزاع این نوشتار است.

 

چهارم- هر یک از این افراد مریدانی دارند. واکنش مریدان به نقد مراد از سوی دیگران، نیز به نوشتار مستقلی نیازمند است.

 

زبانی که برخی از اینها به کار می برند،جایگاه بسیار بالایی برای گوینده و جایگاه بسیار پائینی برای دیگران در نظر می گیرد. متفاوت ها و رقبا، نه از فلسفه سر در می آورند، نه از علم و هنر و ادبیات و غیره. متفاوت ها و ناقدان،غیر منطقی و غیر عقلانی و اخلاقاً ناپذیرفتنی قلمداد می شوند.این زبان،براحتی متفاوت ها را نفهم به شمار می آورد. به این مدعیات توجه کنید: هیچ کس(ایرانی ها) نفهمیده است که پروتستانتیسم چیست؟ ما نمی دانیم مدرنیته، فلسفه، علم، هنر،ادبیات، روشنگری، دولت، سنت،حکومت قانون، محافظه کاری،و... چیست؟ روشنفکران ایرانی تاریخ(جهان غرب یا ایران) نمی دانند. البته گوینده ای که چنین مدعیاتی را مطرح می سازد، ضرورتاً همه ی اینها را می داند، برای این که اگر نمی دانست چگونه می توانست چنین احکامی صادر کند؟

زبان هم نوعی عمل است.به تعبیر دیگر، افعال گفتاری (speech-acts)، به معنایی که آستین و سرل به کار برده اند؛ انواع افعال دانسته و خواسته ای است که به مدد زبان انجام می گیرد. این یک اصل پذیرفته شده در علوم اجتماعی است که باید دیگری(غربیه ها و بیگانگان) را چنان مورد بررسی قرار داد که جنبه های عقلانی رفتارشان آشکار گردد. عقل گرایی به معنای تبیین رفتار آدمیان بر این مبناست که عاملان رویهمرفته(عموماً) عقلانی رفتار می کنند. به تعبیر دیگر، می توان توضیحی عقلانی از اعمال انسان ها با توجه به  باورها،علائق، ترجیحات و منافع آنان ارائه کرد. همه ی رفتارها عقلانی اند مگر آن که عکس آن تایید شود. تعبیر و تفسیر و تبیین اعمال معنادار عامدانه و قصدی عاملان آگاه، موضوع علوم اجتماعی است. دلایل، موجه ساز اعمال قصدی و نیت مند هستند. دلائل آشکار و پنهان،رفتارها را عقلانی می سازند.در عین حال امکان دارد که فرایندهای استدلالی مسبب اعمال ،منطقاً خطا باشند. دیگران عقلانی هستند، چرا که رفتار و گفتارشان قابل فهم است. علوم اجتماعی محدود به تبیین(توضیح دلیلی) نیستند، بلکه از تعلیل(توضیح علی) هم به اندازه ی تبیین استفاده می کنند.

 

این توضیح هم ضروری است که ارائه ی شواهد از آثار همه ی روشنفکران،کاری طولانی، و نیازمند چندین جلد کتاب است. به همین دلیل، چاره ای راهی جز انتخاب چند روشنفکر از میان روشنفکران  وجود نداشت.

 

1- آرامش دوستدار: وی یکی از مخالفان سرسخت "دین خویی" و رژیم حاکم بر ایران است. داوری های او نسبت به روشنفکران ایرانی و غیر ایرانی، از طریق زبانی صورت می گیرد که  آموزنده نیست.

 

1-1- دوستدار و سروش: آرامش دوستدار در زمستان سال 1375 نقدی بر قبض و بسط تئوریک عبدالکریم سروش در چشم انداز شماره ی 17 انتشار داد،که عنوانش "نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه" بود. در آن مقاله نوشته ست: "اگر سخنان وی[عبدالکریم سروش] را از عناصر مخدوش شده ی غربی بزدائیم، چیزی جز جنازه ی چند فقیه، مفسر و متکلم باقی نمی ماند...روال و بیان عبدالکریم سروش "موعظه ی علمی" است. با اندکی سختگیری به جا می توان آن را "روضه خوانی علمی" نامید...عبدالکریم سروش با چه تصور یا زرنگی کودکانه ای ما را جمعاً و خودش را شخصاً به معنای فرهنگی لفظ واجد علم و چیره بر قواعد و ابزار آن می داند"[1]. "هیچ یک از آنها، اعم از آن که مجتهد شبستری نام داشته باشد یا عبدالکریم سروش، تاکنون نتوانسته حتا در یک مورد منحصر به‌ فرد ادعای خود را ثابت کند. عبدالکریم سروش با تز نوساخته‌اش که وحی پس از رسیدن به محمد و انتقال آن توسط او ماهیت الاهی‌اش را از دست می ‌دهد، بارقه‌ای تازه از نبوغ خود نمی ‌درخشاند، بلکه حرفی نسنجیده و بی‌ارزش می ‌زند...اگر میدان این آرتیست بازی ها را از عبدالکریم سروش بگیرند، چه هنرنمایی دیگری می ‌تواند از خود نشان دهد"[2]. "پرداختن به مستوره های "روشنفکری اسلامی" چون عبدالکريم سروش، به تحولاتِ ديدگاه های آنها و مسايلشان را من برای خودم زايد و اتلافِ وقت می دانم...با وجود اين که شرافت و صداقتِ انديشمندی اش ايجاب می کند از دوره ی عضويتش در شورای انقلاب فرهنگی  گزارشی مبسوط در اختيار ما بگذارد، خاموشی می گزيند. چه بسا " تفکّرِ قبض و بسطی" يعنی گنگی، نابينايی و ناشنوايی در برابر حقايقِ تلخ...اين که او جرأت ذهنی هم ندارد از خاتم الانبياييی محمد فهمی جز فهمِ همه ی مسلمانان جهان داشته باشد، کاملاً قابل فهم است...بايستی به خطايی که در استکهلم از من سرزده اذعان نمايم: در استکهلم پس از سخنرانی ام در پاسخ کسی که نظر مرا درباره ی او پرسيد، به نادرستی و ناروايی او را شارلاتان خواندم. بنابراين دراينجا کتباً و رسماً از او پوزش می خواهم و حرفم را پس می گيرم"[3]. "وقتی "سروش‌ها" به این دلیل که دین را الاهی و اخروی می ‌دانند ـ به این تشخیص البته پس از ویرانسازی ایران به دست دین خود رسیده‌اند -... و به این منظور به دورکیم و مانندهایش متوسل می ‌شوند، یا تقلب می‌ کنند یا آنها را درست نمی ‌فهمند. در وضع کنونی، افاضات "باکره‌ی" عبدالکریم سروش کتابخوان‌ها را به‌هیجان می ‌آورد. سی ‌چهل ‌سال پیش همین اثر را سخنان نادان‌پسند جلال آل‌احمد داشتند...لابد سی‌ سال طول خواهد کشید تا ما بفهمیم حرف‌های عبدالکریم سروش به همان اندازه از نظر علمی پرت و از نظر دینی بی ‌سامان است که حرف‌های جلال آل‌احمد بوده"[4].

 

2-1-  دوستدار و احمد فردید: "احمد فردید سانحه ای آدمی وار بود که همه چیز منفی از دروغ و ریا گرفته تا پلیدی و خبث طینت و جنونی از تیز هوشی مخرب داشت...او انتلکتوئلی بود جداً دیوانه...هیچ کس در افسارگسیختگی ذهنی به گرد پای او نمی رسید...فقط یک مخبط وسواسی [بود]...ناتندرستی ذهنی او در آشفته گوییهای فلسفی اش تقویت می کرد... مردی بود میان همکارانش منفور..."حسین نصر...یکی از پایه گذاران اعمال دن کیشوتی فیلسوفانه از نوع متقلبانه اش بود. با معرکه گیری و شامورتی بازی فکری، در اندک زمانی مشهور می شد"[5].

 

3-1-  دوستدار و میشل فوکو و آیت الله شریعتمداری و بازرگان: "میشل فوکو اولین فیلسوف مهمی‌ ست که در چندماهه ی پیش از بروز انقلاب اسلامی دوبار به ایران سفر می ‌کند. بار اولش برای ملاقات با آیت‌اله شریعتمداری به قم می ‌رود. مترجمش مهدی بازرگان بوده است. مجسم کنید در نظرتان مثلث آیت‌الله شریعتمداری، میشل فوکو و مهدی بازرگان را در قم! اولی آخوند مهمی‌ ست میانه‌ رو که دلیل حق اختیار چهار زن عقدی به مرد مسلمان را در این می‌ بیند که مرد از نظر جنسی از زن قویتر است! لابد چهار بار! دومی متفکری ست که به‌ زعم او یکی از وسیله‌های قدرت، یا در واقع اِعمال قدرت و حصول آن در غرب، سکسوالیته بمنزلۀ معیار و مولد حقیقت بوده است. سومی فیزیکدانی‌ ست در فرانسه درس‌خوانده، استاد فیزیک در دانشگاه تهران و متخصص ترمودینامیک در این رشته. با چنین تخصصی از قرار توانسته درجه ی گرمای آتش جهنم را به‌ دست آورد"[6].

 

4-1-  دوستدار و  هابرماس و ریچارد رورتی رضا داوری و مجتهد شبستری: "چه لزومی داشته که یورگن هابرماس به ایران برود؟ می ‌شود مارتین هایدگر را بعنوان نازی مجرم شمرد، و به دعوت دستگاه خاتمی، او که دست ‌پرورده و مورد اعتماد خمینی مزور و جانی کم ‌نظیر بوده، به تهران رفت؟[اگر او نمی رفت] ریچارد رورتی نیز به ایران نمی ‌رفت...هابرماس به ترتیب از رضا داوری، نوچه و محرر پیشین احمد فردید، نام می‌برد و از عبدالکریم سروش و مجتهد شبستری..که هرمنوتیست از آب درمی‌ آید و بدینگونه لابد تطهیر می‌ شود...از همه ی اینها که گفته‌ شد، یعنی از روشنفکران دینی به نمایندگی "مارتین داوری"، "کارل سروش"، "هانس گئورک شبستری" که توجه یورگن هابرماس را به گونه‌ای جلب یا در وهله ی اول جلب کرده‌اند می ‌توان گذشت...آنچه درباره ی  یورگن هابرماس گفتم طبیعتاً در مورد ریچارد رورتی نیز کلاً صدق می‌ کند...چون او آمریکایی ‌ست نسبت به هابرماس اروپایی ساده‌دل‌تر و خوشباورتر است"[7].

 

5-1-  دوستدار و ادوار سعید و جلال آل احمد: "تز جلال آل‌احمد، با توجه به ادعاهایی که او برخلاف ادوارد سعید نکرده، از تز این آخری اصلاً دست‌کمی ندارد، گذشته از آن که به سبب قدمتش اورژینال‌تر است. ادوارد سعید یک پدیدهء "خاورمیانه‌یی‌ ـ آمریکایی" است...این که چرا کتابی چون شرق‌شناسی تا این حد در آمریکا معروف شده که نویسنده‌اش را بعنوان منتقد جامعه ی آمریکایی در کنار چامسکی نشانده‌اند، من آن را از جمله حمل بر سطحی و ساده‌دل‌بودن آمریکایی ها می ‌کنم و حمل براین که آمریکا از نظر فرهنگی مستقیماً جامعه‌ای است بسیار جوان، و در نتیجه به همان اندازه گشاده در برابر پدیده‌هایی که سابقه‌اش را نزد خودش ندارد و نمی‌ شناسد"[8].

 

6-1-  دوستدار و شیرین عبادی: "شیرین عبادی‌...نه می ‌داند اسلام چیست و نه دموکراسی. آن اولی را می‌ توانست با اندکی کنجکاوی از مصباح یزدی و محسن کدیور یاد بگیرد"[9].

 

7-1-  دوستدار و عباس میلانی: "کتاب تجدد و تجدد ستيزی در ايران از عباس ميلانی از هر نظر چيزی جز درس و مشقِ بد يادگرفته و بد نوشته شده نيست، و بی مايگی ها و غلط اندازی های  معمای هويدا را می توان در آن بازشناخت، در ظرف يک سال پنج بار به چاپ رسيده است. موضوع و دعویِ کتاب اين است که مُدرنيته را ما خود داشته ايم و پايه گذارانش ابوسعيد ابوالخير، عطار و بيهقی بوده اند. انگار مدرنيته مکتب يا دوره ای است با آغاز و پايانِ قابل تعيين که پايه گذار داشته باشد، و انگار ما اصلاً می توانسته ايم مُدرنيته به خودمان ديده باشيم، که حالا پايه گذارانش را نزد خودمان کشف کنيم. ادعای کتاب عباس ميلانی درباره ی مدرنيته ی "خودمانی" حتا از تزِ "پروتستانتيسم اسلامی" هم مضحک تر است...مدرنیته ی عباس ميلانی در واقع پريشانگويی است...از مدرنيته در ايران اسلامی سخن گفتن در واقع هذيان گويی است و بس. اما با چنين ادعايی در مورد فرهنگ ما، عباس ميلانی نه تنها ثابت می کند که که نمی داند مدرنيته چيست ــ از اين لحاظ ايرادی هم به او نمی توان گرفت ــ بلکه اين را نيز قطعی می  کند که او عرفانِ ديرپا و سخت جانِ فرهنگ خودش را نيز نمی شناسد"[10].

 

8-1-  دوستدار و  ملی – مذهبی ها: "اسلام مانند آدمی است که ياد نگرفته است درست راه برود، در نتيجه دائما به هر کسی و هر چيزی تنه می زند. از جمله به سوسياليسم، به دمکراسی و حتا به سرمايه ‌داری. بهترين روش آن است که آدم خودش را از زير لوای اسلام درآورد و به سرمايه داری پناه برد[برخورد نیروهای سوسیالیستی به مذهب]پيش از انقلاب افتضاح، پس از انقلاب افتضاح‌تر. به همين سبب اين هر دو مقوله همکار فطری‌اند... آن عقل ‌گرایی دوره های نخستين اسلام در واقع ناقص‌العقل‌گرایی بوده است...بنيادگرايان را بايد تنبيه و تربيت کرد...ملی ـ مذهبی ملغمه‌ای است از بلاهت و وقاحت. مارکسيست ها رقيب ملی ـ مذهبی‌ها در سياست هستند"[11].

 

9-1-  دوستدار و مولوی: "مولوی خود، بر خلاف خیام، معجون بیمانندی‌ ست از عامی و عارف، از توده و "روشنفكرش" با هم. بنگرید در داستان‌های عوام ‌پسند و خواص‌شكن او، به‌ ویژه در متل‌ها یا در تشبیه‌ها و تمثیل‌های جنسی او، در پورنوگرافی‌های او در مثنوی "معنوی". همه برایش وسیله‌ ی شیرفهم ‌كردن عوام و خواص باهم بوده است. اما انتخاب این وسایل توسط مولوی باید چنان لودهنده‌ی ذهن بازاری او باشد كه ذهن او آیینه‌ای از مایه‌ وری‌های بازار فرهنگی ماست. با مهارتی كه می ‌توانست حسادت عبید زاكانی را برانگیزد، مولوی تخیل جنسی را تا مرز پورنوگرافی‌های مادی و معنوی در جفت‌شدن مرد "شیرافكن" با زن خلیفه، آمیزش خاتون و كنیزش با چارپای زبان‌ بسته، یا لواط با ‌این یا آن مخنث و انواع دیگر كنش‌های جنسی ـ و طبعاً برای ذوق و سلیقه ی ما شرقی‌های خاورمیانه ‌یی غالباً خنده‌آور ـ پیش می ‌برد، تا سپس با نتیجه ‌گیری‌های لاهوتی از كشش‌ها و كنش‌های عشقی ما چشم بصیرت آدمی‌ را بر نزهت ‌ایمانی و روحانی‌اش بگشاید"[12].

 

10-1- آرامش دوستدار و سید جواد طباطبایی: "زرنگتر از این گروه کسانی هستند که بی سر و صدا به ایده های کتاب و نوشته های دیگر نویسنده اش با چنان مهارتی دستبرد زده اند که تقریباً همه فهمیده اند. از جمله یکی از آنان که به شهادت آشنایان و دوستانش در زمان تحصیل در پاریس از خوانندگان پروپا قرص امتناع تفکر در فرهنگ دینی(الفبا، پاریس 1363- 1361) بوده، در کتابی که سه سال پیش در تهران به چاپ رسانده ترکیب مفهومی "امتناع تفکر" را به لباس مبدل "امتناع اندیشه"(؟)از آن خود شناسانده و از این جعل معیوب در همان ابتدای کتابش پرده برداری کرده است"[13].

 

2-  سید جواد طباطبایی: وی یکی از روشنفکران به نام ایران معاصر است. داوری های او  درباره ی روشنفکران دهه های معاصر نیز در چارچوب همین زبان صورت می گیرد. می نویسد:

 

1-2-  طباطبایی و شریعتی و سروش: "عبدالکریم سروش به دنبال کوشش فراوان خود در رد بحثهای رضا داوری که بویژه در مباحث مربوط به ماهیت تکنولوژی از بنیاد در بیراهه طرح شده بود، در چاه ویلی فروافتاد که حریف بر سر راه او تعبیه کرده بود...او با بازپرداختی از اخلاق زاهدانه و صوفیانه،در واقع، با شمشیری چوبین به پیکار تکنولوژی رفت و بدیهی است که شکست محتومی در انتظار احیاگری اوست"[14]. "ابوالفضل بیهقی...ایدئولوژی...را با افسانه های پیرزنان برای خواب کردن کودکان سنجیده است...این ایراد را می توان بر نگارنده گرفت که چرا ایدئولوژی شریعتی را با افسانه های پیرزنان یکی می داند...آن دو[علی شریعتی و عبدالکریم سروش]، به یکسان، عرفان و جامعه شناسی را مقدمه ای برای نقادی مبنای بوعلی قرار داده اند تا آگاهی تاریخ بیداری را با آگاهی کاذب ایدئولوژی های سیاسی سودا کنند...نظام هایی از آگاهی های کاذب که شریعتی در مرداب های ایدئولوژی های سیاسی و سروش در شوره زارهای عرفان می جستند،به تعبیری که به مناسبت دیگری هیدگر آورده است، جز به "بن بست های" آشوبگرایی منتهی نخواهد شد"[15]. "زمانی‌ كه انقلاب‌ فرهنگی‌ شروع‌ شد و با ایجاد ستادی برای تصفیه و سانسور کتاب های درسی ادامه پیدا کرد، خود سروش‌ نيز از سردمداران‌ آن‌ بود. با آغاز بحث‌ درباره ی "دانشگاه‌ اسلامی"‌، سروش‌ هم‌ به‌ تبع‌ ديگران ‌همين‌ اصطلاح‌ را به‌ كار می ‌گرفت‌ و مطالبی نیز‌ درباره‌ ی "دانشگاه‌ اسلامی" نوشته‌ است‌ كه‌ شما آن‌ها را می ‌شناسيد. معنای‌ دانشگاه‌ اسلامی‌ چيست‌؟ اگر سروش‌ بستن‌ دانشگاه‌ و تصفيه‌ها و سانسور کتاب‌های درسی را از ويژگی‌های ‌دانشگاه‌ اسلامی‌ می ‌دانست‌، البته‌ من‌ ايرادی‌ نمی ‌بينم‌...به‌ نظر من‌،عبدالكريم‌ سروش‌ و احسان‌ طبری‌، در روشنفكری‌، فرقی‌ با هم‌ ندارند. اما از آن‌ جا كه‌ هر دو به‌ الزامات‌ روشنفكری‌ راستين‌ تن‌ در نمی ‌دادند، با كمی‌ شيطنت، ‌بايد اضافه‌ كنم‌ كه‌ قرار بود، طبری‌ دانشگاه‌ را تعطيل‌ كند، سروش‌ تصفیه و سانسور برقرار كرد...مقاله‌ای‌ ازسروش‌ در كتابی‌ كه‌ سال‌ گذشته‌ با عنوان‌ سكولاريسم‌ وسنت‌ انتشار يافت‌، چاپ‌ شده‌ كه‌ حتی‌’ تعريفی‌ كه‌ ازپروتستانيسم‌ و اصلاح‌ دينی‌ در آن‌ داده‌ شده‌، غلط‌ است‌ و حاصل‌ كلام‌ او هم‌ جز اين‌ نيست‌ كه‌ چون‌ سكولاريسم ‌بر عقل‌ تكيه‌ دارد، موضعی‌ نادرست‌ در امر ديانت‌ دارد،زيرا "عقل‌ تا بال‌ گشوده‌ است‌، گرفتارتر است". اين‌ مصراع‌ِ شاعر متوسطی‌ مانند اقبال‌ لاهوری‌ خلاصه‌ آن‌ چيزی‌ است‌ كه‌ روشنفكری‌ دينی‌ به‌ دنبال‌ چهار دهه ‌نظريه‌ ی بافی‌ و يك‌ ربع‌ تجربه‌ ی قدرت‌ به‌ آن‌ دست‌ يافته‌ است‌...بسياری‌ از كسانی‌ كه‌ به‌ ظاهر به‌ جريان‌ روشنفكری‌ دينی‌ تعلق‌ خاطری‌ داشتند، مانند آل‌ احمد،دانشگاه‌ نديده‌ بود و فارغ‌التحصيل‌ دانشسرای‌ تربيت ‌معلم‌ بود و هيچ‌ قرينه‌ای‌ در نوشته‌های‌ شريعتی‌، كه‌ به ‌دانشگاه‌ رفته‌ بود، بر اطلاع‌ او از تاريخ‌ انديشه‌ و فرهنگ‌ غربی‌ دلالت‌ نمی ‌كند"[16].

 

2-2- طباطبایی و سید جمالدین اسدآبادی: "در ایران،[سید] جمال الدین[اسدآبادی]،که به نظر نمی آید مایه ی علمی چندانی می داشته است، بیشتر از آن که به عنوان مصلح جدی گرفته شود، در نزد اهل فهم و نظر، به صورت شارلاتانی ظاهر شد"[17]. "او مردی غوغایی بود، سواد بسیار اندکی داشت، و جز در جریان آفریدن چند حادثه‌ای که با تاریخ قانون‌خواهی در ایران نسبتی نداشت، کار مهمی انجام نداد.... به شهادت مجموعۀ آثاری از او که در چند سال اخیر منتشر شده، من نمی ‌توانم بفهمم که چگونه می‌ شود او را جدی گرفت...تصور نمی‌کنم که سید جمال حتی مقدمات لازم برای حضور در درس خارج آخوند را داشت. میرزا علی خان امین‌الدوله به درستی گفته است که معلومات سید به "قوۀ حافظه و لافظه" محدود می ‌شد"[18].

3-2- طباطبایی و جلال آل احمد و آرامش دوستدار و حائری: "تاريخ‌ معاصر ايران‌ نه‌ با شارلاتانيسم‌ سياسی‌ آل‌احمد و خيالبافی‌های‌ شريعتی‌ آغاز می ‌شود و نه‌ به‌ طريق‌ اولی‌’ با روشنفكری‌ دينی‌ دو دهه‌ اخير پايان‌خواهد يافت‌. ارزيابی‌ من‌ اين‌ است‌ كه‌ هم‌ چنان ‌كه‌ امروزه‌هيچ‌ عقل‌ سليمی‌ آل‌ احمد نظريه ‌پردار غربزدگی‌ را جدی‌ نمی ‌گيرد، در يكی‌ دو دهه‌ آينده‌ نيز مرده‌ريگ ‌روشنفكری‌ دينی‌ كنونی‌ به‌ طور عمده‌ به‌ فراموشی‌ سپرده‌ خواهد شد...به‌ نظر من‌، روحانيت‌ در دامی‌ افتاد كه‌ روشنفكری‌ دينی‌ سال‌های‌ چهل‌ و بعد بر سر راه‌ او تعبيه‌ كرده‌ بود. امثال‌ آل‌ احمد و شريعتی‌ … به‌ دلايل‌ پيكار سياسی‌ و قدرت‌طلبی‌، می ‌خواستند، به‌ هر قيمتی‌، مشروعيت ‌نهادهايی‌ را كه‌ از مشروطه‌خواهی‌ برآمده‌ بود، خدشه ‌دار كنند"[19]. "سخنان حایری از محدوده ی تکرار شعارهای آل احمد که به گواهی دو نوشته ی او، غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران، چیزی از تاریخ نمی دانست و جعل سند و خبر می کرد، فراتر نمی رود...حایری تاریخ نویس رد پای آل احمد فعال سیاسی و ایدئولوگ براندازی را دنبال می کند...آل احمد، در ادامه ی نظریه ی توطئه- و دیگر گونه های متأخر آن، از نوع "دین خویی"[آرامش دوستدار]،که جز فلج ذهنی ایرانیان نتیجه ای نمی تواند داشته باشد- نظریه پرداز بن بست تاریخی است"[20]. "اگر چه تفاوت هایی میان کسانی از اهل ایدئولوژی، مانند جلال آل احمد و علی شریعتی، وجود دارد،اما به آسانی می توان آن دو را در یک مقوله قرار داد... روشنفکری دین اندیش نیم سده ی گذشته، که از دهه ای پیش روشنفکری دینی خوانده می شود...نه تنها تاریخی ندارند، بلکه جایی در تاریخ اندیشه نیز نمی توانند داشته باشند...صورت های گوناگون روشنفکری دینی، نه روشنفکری است نه دینی"[21].

4-2- طباطبایی و  احسان نراقی و داریوش شایگان و سید حسین نصر: "...آنچه خود داشت احسان نراقی ابزاری برای توجیه وضع موجود، اما توأم با تجددستیزی واپسین دهه های پهلوی دوم، بود. به اعتبار خلط مبانی و بی توجهی به مبنای نظری قدیم و جدید، احسان نراقی آل احمد وارونه ای در خدمت نظام سلطنت بود...در این طیف، کسانی مانند داریوش شایگان و سید حسین نصر نیز قرار داشتند...تجدد ستیزی سنت مدار آنان...صورت دیگری از ایران مداری تجدد خواه عصر رضا شاهی بود و منطق آن را با تمایزی اساسی تکرار می کرد"[22]."از احسان نراقی و داریوش شایگان و سید حسین نصر، در میان کارگزاران حکومتی، تا مخالفان آن ها، مانند جلال آل احمد و علی شریعتی...هیچ یک از بحث های این نویسندگان،نیست که جز تکرار بحث های روزنامه ای دهه ی شصت میلادی اروپایی و آمریکایی نباشد"[23].

 

5-2-  طباطبایی و عباس میلانی: "عباس میلانی از تجدد نظامی عروضی و چهار مقاله ی او، و حتی از تجدد رستم الحکماء سخن می گوید...کوشش میلانی...نوعی گرته برداری از کتاب فیلسوف معاصر آلمانی، هانس بلومبرگ، با عنوان مشروعیت دوران جدید است...رستم التواریخ، که میلانی آن را مرحله ای در تاریخ تجدد دانسته، سندی درباره ی خربندگی، سیطره ی اوباش و تباهی های اعماق جامعه ی ایرانی است، که می تواند در تدوین جامعه شناسی تاریخی پتیارگی در ایران به کار آید، اما پیوندی با تجددخواهی ندارد...اصل در تاریخ اندیشه در ایران گشرایط امتناع" است"[24].

 

6-2-  طباطبایی و آجودانی: " مشروطۀ ایرانی بیشتر نوشته‌ای ادبی است که اشاره‌هایی نیز به تاریخ روشنفکری در آن آمده است. به نظر من، از نظر تاریخ اندیشه و نیز از نظر تاریخ جنبش مشروطه‌ خواهی به کلی بی ‌فایده است...من فرضیۀ کتاب را سخت گمراه‌کننده، از نظر تاریخی و تاریخ اندیشه یکسره نادرست می ‌دانم ...نویسندۀ هیچ چیز دربارۀ تاریخ اندیشۀ سیاسی نمی ‌داند. من با بررسی چند بند از کتاب نشان داده‌ام که همۀ از مطالب نادرست و نسنجیده‌اند و بر آنم که اگر بخواهیم همۀ بدفهمی‌ها و غلط‌های آن را باز کنیم کتاب فراهم می ‌آید"[25].

 

7-2- طباطبایی و آیت الله منتظری: "درس‌های‌ آيت‌الله منتظری‌ در سال‌های ‌گذشته‌، به‌ عنوان‌ اهل‌ ديانت‌ سنتی‌، درباره ی‌ نهج‌البلاغه‌، بيشتر از آن‌كه‌ به‌ ابن‌ ابی‌الحديد شارح نهج‌البلاغه نزديك‌ باشد، با پرسش‌های‌ درباره‌ ماهيت‌ قدرت‌ جديد پيوند داشت‌، اگرچه‌ او درباره‌ منطق‌ قدرت‌ سياسی‌ جديد اطلاع‌ چندانی‌ نداشت‌"[26].

 

8-2- طباطبایی و یوسفی اشکوری: "[یوسفی اشکوری]نوشته است که طباطبایی فقه و تاریخ مشروطیت را نمی‌داند. سلّمنا! اما مگر من به عنوان نمایندۀ مجلس اول به تعطیل همان نظام حقوقی مشروطیت رأی داده‌ام؟ در واقع، ایراد نویسندۀ آن مقاله، یوسفی اشکوری، به نفهمیدن تجربۀ خود او باز می‌ گردد، یعنی تعطیل نظام حقوقی مشروطیت، و اینک می ‌گوید که فقه به مجموعه‌های قانونی تبدیل نمی ‌شود. نه! پاسخ من این است که شده بود، اما اشکوری، به عنوان خلف علی شریعتی، نمی ‌دانست. به این مطلب در جای دیگری اشاره کرده‌ام که بی‌اعتنایی شریعتی، و البته دیگر رشنفکران دینی، نسبت تاریخ ایران از مصادیق چشم‌بندی‌های خداست. مردی صدها صفحه دربارۀ افسانۀ سوسیالیسم ابوذر سیاه کرده، یک جمله دربارۀ واقعه‌ای به اهمیت مشروطیت در ایران نگفته است. معنای این حرف اشکوری نفهمیدن مشروطیت در ایران است. مهم نیست ده‌ها کتاب دربارۀ جزئیات جنبش مشروطه‌خواهی خوانده باشیم؛ فهمیدن آن لطیفۀ دیگری است و، البته، اندکی دوری از سیاست‌زدگی می ‌خواهد که اشکوری از فضیلت آن عاری است... کسی که از "تعارض فقه و قانون" سخن گفته، در واقع، نفهمیده چه گفته است. فقه و قانون از یک جنس نیستند که با هم تعارض داشته باشند...گویندۀ سخنی که شما نقل کردید، که حقوق نمی‌ داند، چیزکی خوانده و البته درست نفهمیده بحث بر سر چیست...کسی که بگوید : نمی‌ شود! تاریخ حقوق نمی ‌داند. مبنای همۀ مجموعه‌های قانونی، بویژه در کشورهایی که دین وحیانی داشته‌اند، فقه همان کشورهاست...آن‌چه اشکوری نمی ‌فهمد، از بی‌اعتنایی به همین لطیفه ناشی می شود! او نمی ‌داند که تبدیل احکام شرع به مجموعه‌های قانونی جدید انجام گرفته بود. او، به عنوان نمایندۀ مجلس اول، سهمی در تبدیل قانون مجازات جدید به قانون قصاص داشته است. ادعای او مبنی بر این ‌که نمی‌ شود، به معنای نفهمیدن اقدامی است خود او در آن شرکت داشته است. بنابراین، تحویل دادن خلاصه‌ای از کتاب دست سومی دربارۀ تفاوت‌های فقه و حقوق، که اتفاقا خود اهل فقه در قم نوشته‌اند، مشکل او را نمی ‌تواند حل کند"[27].

 

این زبان، زبان مشابه خود را بازتولید می کند. به عنوان نمونه، به پاسخ حسن یوسفی اشکوری بنگرید که با چه زبانی به سید جواد طباطبایی پاسخ گفته است. اشکوری مدعی است که طباطبایی با چرخشی مهم پس از سال ها کوبیدن روشنفکری دینی و سخن گفتن از امتناع اندیشه ی دینی از نوزایی، تازه به مدعای همین جریان رسیده است که قرائت های گوناگون از دین وجود دارد و این قرائت های نوین راه تحول اجتماعی را هموار می کنند. اما با این همه خود را مبدع این نظریه ی قلمداد می کند. اشکوری می گوید که سخن من این بود که: "نه فقه و شریعت كنونی امكان تبدیل شدن به قانون به معنای عرفی و مدرن آن دارد و نه فقیهان مشروطه‌خواه چنین پروژه و نظری داشتند". گفت و گوی طرفین این چنین ادامه یافت:

 

"صرفا به سخنان غالبا طعن‌آلود حضرت ایشان درباره خودم اشاره می ‌كنم و می‌ كوشم ایشان را از اشتباه احتمالی و بدفهمی بیرون بیاورم...سخنان دكتر طباطبایی درباره مسائل ی مهم چنان مبهم و گنگ و كژتاب است كه فهم و به ‌ویژه داوری را دشوار می ‌كند و البته تناقض‌های فراوان ایشان هم كار را دشوارتر می ‌كند...به طور كلی روشن نیست كه آقای دكتر طباطبایی دقیقا چه می ‌گویند و یا چه می‌ خواهند بگویند و طبعا دعاوی غیردقیق مباحثه را دشوار می‌ كند. برای این كه پریشان‌ گویی دكتر طباطبایی آشكارتر شود ناگزیر سخنان طولانی و طعن‌آلود ایشان را عینا می‌ آورم...خوش ‌مزه‌تر از همه این است كه به بركت كشف مهم آقای طباطبایی من غافل متوجه شدم كه خودم نیز حداقل چهار سال دست‌اندركار تبدیل قانون شرع به عرف بودم و نمی‌ دانستم، واقعا باید به ایشان دست مریزاد گفت. از شگردهای آقای طباطبایی این است كه گاه چنان استوار و جزمی از یك امر بدیهی به عنوان یك كشف و رازگشایی علمی سخن می ‌گوید و دیگران را به نفهمیدن آن نكته بدیع و "لطیفه" متهم می‌ كند كه ممكن است كسانی از خامان را مجذوب و فریفته و از درك حقیقت دور كند...[طباطبایی] با ملكم (و البته با همه) مخالف است...طباطبایی از سنت مالوف سخن گفتن در هیبت "دانای كل" [حرف می زند]...ایشان می ‌گوید "تحویل دادن خلاصه‌ای از یك كتاب دست سومی..."، این دیگر فراتر از یك اتهام بلكه دروغ است و كذب...اگر ایشان همچنان بر دعوی كذب خود اصرار دارند، لطف كنند آن كتاب را معرفی كنند تا "سیه ‌روی شود هر كه در او غش باشد". جناب دكتر طباطبایی كه استعداد خاصی در گره زدن "آسمان" به "ریسمان" دارند و آسان می‌ تواند گزاره‌های كلی بی‌ ربط را به هم ربط دهد تا بتواند علیه دگراندیشان خود ادعانامه صادر كند، در این گفتار هم بدون هیچ دلیل و تناسبی گریزی به شریعتی زده تا همزمان با یك تیر دو نشان بزند و هر دو را به تیر تهمت و توهین رد می‌ كند. اما نشان خواهم داد كه به كاهدان زده و بار دیگر نسنجیده سخن گفته است...ظاهرا شریعتی برای آقای طباطبایی (و برخی دیگر) به كابوسی بدل شده است كه قرار و متانت و ادب نقد و نقادی را هم از وی سلب كرده و به هر مناسبت و بی ‌مناسبت به حریم او تجاوز كرده و حرمت انسانی او را شكسته و با طرح یك سلسله دعاوی غالبا غلط و مخدوش و محرف و گاه به كلی بی‌ بنیاد با سلاح چوبین و بلكه نی‌این دن‌كیشوت‌وار (البته برخلاف دن‌كیشوت تهی از صداقت) به جنگ آن بزرگ می ‌رود. واقعا راز این رویكرد شدیدا غیرعلمی و غیراخلاقی و كینه ‌ورزی بر من آشكار نیست، چگونه تنها دانای كل سرزمین ما به خود اجازه می‌ دهد علی ‌رئوس‌الاشهاد نسبت دروغ و یا محرف به كسی بدهد كه حدود پانزده هزار صفحه مجموعه آثارش در اختیار همه است...چگونه می ‌توان این سخنان ناروا و به كلی غلط را كه جز دروغ و تهمت نامی دیگر ندارد، توجیه و تحلیل كرد؟...گزاف ‌گویی بی‌ پایان طباطبایی، از قضا در اینجا كار دستش داده و او را به ورطه ی هولناك مدعای بی ‌دلیل و در واقع در تعارض با اسناد موجود درافكنده است...آقای طباطبایی بداند كه قطعا شریعتی بیش از یك جمله در باب رخداد مشروطه گفته است.آقای طباطبایی، باز طبق معمول، به شكل نادرست و مبالغه‌‌آمیز از سیاه كردن صدها صفحه از افسانه سوسیالیسم ابوذر به وسیله شریعتی سخن گفته است. همین جمله ی موهن، بهترین سند بی‌اطلاعی (و احتمالا غرض ‌ورزی) ایشان از آثار و افكار شریعتی است... شریعتی در تمام مجموعه آثارش هر جا كه درباره ابوذر سخن گفته حتی یك صفحه هم درباره سوسیالیست بودن ابوذر ننوشته است تا چه رسد به سیاه كردن صدها صفحه...این تعبیرات زشت و موهن چیست كه برخی آثار طباطبایی را سیاه كرده است؟...سخن طباطبایی در مورد موضوع نهضت و نهاد و ربط دادن آن به شریعتی و من از آن مهمتر ربط دادن آن به موضوع فقه و قانون، راستی "شاه" كاری است از آسمان و ریسمان بافتن...آنچه طباطبایی در این فقره گفته است یكسره باطل و وهم و تخیل خلاق ایشان است...اگر به موضوع بحث دقت كنیم و معنا و مضمون آن را دریابیم، اصولا این تعبیر لغو و مهمل است...طباطبایی دیری است كه پیوسته به روشنفكران سیاسی و سیاست‌زده حمله می ‌كند و آنان را سطحی، بی‌ سواد، كج‌اندیش، طالب قدرت، صاحب ایدئولوژی و به هر حال مانع آگاهی و قوام یافتن تجدد ایران و ایرانیان می ‌داند. نسبت‌های موهنی كه ایشان نثار تمام روشنفكران اجتماعی و سیاسی و حتی صرفا فلسفی و سنتی ایران كرده و می‌ كند راستی شگفت‌انگیز است. در میان گویندگان و نویسندگان معاصر ایران شاید بتوان فردید و آرامش دوستدار را با طباطبایی مقایسه كرد...البته در این میان فقط، فقط یك نفر است كه دانای كل است، سیر تفكر غرب را به خوبی می شناسد و سیر تحولات ایران و ایرانی را به خوبی می‌ شناسد، دین و معارف دینی را بیش از متفكران مسلمان می‌ داند، نسخه‌ای برای خروج از امتناع اندیشه و زوال فلسفی نوشته و بالاخره نظریه‌ای بی ‌بدیل برای خروج از انحطاط دارد و آن دكتر سیدجواد طباطبایی است. در آخرین گفتار خود می ‌نویسد: ".... و البته، اندكی از سیاست‌زدگی می ‌خواهد كه اینان از فضیلت آن عاری هستند"...جای شگفتی است كه چنین بی ‌پروا مورد حمله و هتك قرار بگیرند. در مورد نخست باید گفت كه وصف "روشنفكر سیاسی" برای اینان نه ‌تنها عیب نیست كه حسن آن است و به طور كلی یك وصف انسانی است و هر انسان از آن محروم است معیوب و مذموم شمرده می‌ شود...در ایران معاصر به طور كلی آنان كه در خور عنوان روشنفكری بوده و هستند؛ جملگی چنین‌اند. از سیدجمال و ملكم و مراغه‌ای و طالبوف و كرمانی ماقبل مشروطه تا اوانی و طبری و نخشب و بازرگان و آل‌احمد و شریعتی و پیمان و اخیرا سروش و كدیور و بابك احمدی و خشایار دیهیمی و گنجی و بسیاری دیگر...باید به طباطبایی و همتایان وی گفت، اگر شماها همین اندازه امكان برای پژوهش و تدریس و تالیف دارید و آثارتان به راحتی منتشر می ‌شود، بیش از همه محصول مقاومت و مبارزه همان روشنفكران سیاسی و منتقد است...آیا واقعا آقای دكتر طباطبایی غیرسیاسی است؟ اگر سیاسی بودن را به معنای عامیانه و منفی آن یعنی سیاسی ‌كاری و سیاست ‌بازی بدانیم، بعید می‌ دانم در میان پژوهشگران و نویسندگان كنونی ایران سیاسی ‌تر از دكتر طباطبایی باشد. اگر اندكی در گفتار و رفتار چند سال اخیر ایشان تامل كنیم، می ‌توان دریافت كه وی با درایت و هواسنجی قابل تحسینی خود را قهرمان ضدروشنفكری در جمهوری اسلامی معرفی كرده و این مقام را برای خویش تثبیت كرده و مورد تایید هم قرار گرفته است. مخصوصا حملات پیاپی و بی‌امان ایشان به دو چهره فكری و دینی نامدار معاصر شریعتی و سروش و صدور كیفرخواست‌های سیاسی علیه آن دو و در مقابل حمایت‌های نظری خفی از روحانیون حاكم و دفاع ایدئولوژیك پرشور از سنت‌گرایان، از حوزه تفكر و ادب نقد خارج است و لذا معنی ‌دار است و جهت آن روشن است و صدالبته از فایده هم تهی نیست. ایشان خود را قهرمان ضدایدئولوژی و ایدئولوژی‌‌های جامعه‌شناسانه هم شناسانده است، ولی آشكار است كه اولا همین حملات و كیفرخواست‌نویسی‌ها نیز كاملا ایدئولوژیك و آن هم باز به معنای منفی و جزمی آن، صورت می ‌گیرد و ثانیا سراسر آثار و افكار ایشان پر است از فراروایات غلیظ ایدئولوژیك و انباشته است از فتاوای جزمی و بسته ی ایدئولوژیك. از این رو آقای طباطبایی را می ‌توان یكی از ایدئولوژیك ‌ترین نویسندگان كنونی ایران دانست. به ویژه كه ایدئولوژی با سیاست و سیاست‌بازی پیوند وثیق دارد. ایشان گفته است: "موضع علمی سیاست‌بازان ‌در زی اهل تحقیق عین موضع سیاسی آنان است در پیكار قدرت". این جمله درباره ی گوینده ی آن نیز صادق است. به گمان من صدور متوالی ادعانامه‌های سیاسی علیه روشنفكران مردمی و نقاد قدرت و نویسندگان و گویندگان آزادیخواه و ملی ایرانی معاصر، دلیلی جز همین رویكرد سیاسی و مصلحت‌اندیشانه (و احتمالا برخی خصلت‌های شخصی) ندارد. در این میان كلی ‌گویی‌ها و استفاده از زرورق‌ها و تعابیر گنگ و شبه‌ علمی حقایق را نمی ‌پوشاند...می‌ توان به سخنان نادرست و دعاوی خلاف و موهن ایشان در مورد سیدجمال و ستمی كه این سید بر آن سید روا داشته است، اشاره كرد"[28].

 

محل نزاع، ادله ی مدعیات نیست، محل نزاع استفاده ی از زبان دشنام است. پیشرفت های معرفتی و توسعه ی نظام معیشتی، نگاه آدمیان به همه چیز را  تغییر خواهند داد. پنجاه سال دیگر، وقتی متفکران متخصص ایران آن روز به نوشته های متفکران امروز ما نگاه کنند، ممکن است آنها را سطحی، مدعیات نامدلل و کاذب به شمار آورند. پرسش نوشتار حاضر این است: اگر در این خصوص حق با آنان باشد،آیا آنها مجازند متفکران کنونی ما را شارلاتان بخوانند؟ هر متفکری کوشش می کند تا براساس آخرین دستاوردهای معرفتی مدعیات خود را موجه سازد. اما چیزی که امروز درست به شمار می اید، ممکن است در عصری دیگر نادرست به شمار رود.

 

این حکم درباره ی متفکران گذشته ی ما هم صادق است.آنان گمان می کردند که به "حقیقت مطلق" و "مطلق حقیقت"  دست یافته اند. اما این گمانی باطل بیش نبود. متفکران کنونی ما هم بعضاً مدعیات خود را حقیقت محض و مدعیات بدیل را کاذب قلمداد می کنند. دست کشیدن از مدعای کشف حقیقت عین اعتراف به محدودیت های عقل انسانی و هزار چهره بودن واقعیت است. تاریخ و جهان و جامعه با صد هزار جلوه برون می آیند، تا ما با صد هزار دیده آنها را تماشا کنیم. هر موضوعی چنین است. مگر مسأله ی  توسعه نیافتگی، انحطاط ،تأخر فرهنگی و غیره را می توان با یک عامل تعلیل و تبیین کرد؟ هر علم و معرفتی از زاویه ای خاص به این مسائل می نگرد. چه کسی می تواند مدعی شود که متخصص همه ی علوم و معارف است؟  هرمنیوتیک گادامری نشان داده است که هیچ تفسیری بدون پیش فرض، پیش انگاشت و  پیش داوری نیست. هر متنی(جهان واقع یا متون دینی- عرفانی- هنری و...) تفسیرهای متعددی را بر می تابد. فرایند تفسیر، محصول گفت و گوی متقابل خواننده و متن است. در عین حاال از این مقدمه ی درست نمی توان این نتیجه ی نادرست را استنتاج کرد که هر تفسیری از نظر هرمنیوتیکی معتبر است.

 

متفکران گذشته  فهم و تفسیر خود را ارائه کرده اند. اگر دروغ نگفته باشند، اخلاقاً نمی توان آنان را محکوم کرد. آنان هم انسان بودند. یعنی مانند ما انسان های خطا کاری بودند که در مواقعی دروغ گفته اند، فریب داده اند. اما مگر کسی می تواند مدعی شود که اصلاً دروغ نگفته و کسی را فریب نداده است؟ همه ی آدمیان خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده اند.

 

3- مراد فرهادپور: فرهادپور یکی از روشنفکرانی است که از طریق ترجمه و تألیف به رشد فکری جامعه ی ما کمک کرده است. در عین حال او هم از همین زبان علیه دیگران استفاده کرده است. به یاد دارم که نقد او بر بابک احمدی، پس از حذف بسیار از سوی سردبیری  ماهنامه ی کیان،انتشار یافت. آن نقد چنان بود که بابک احمدی هیچ گاه حاضر نشد در کیان مقاله ای منتشر سازد یا گفت و گویی دراندازد.

 

1-3-  مراد فرهادپور و سروش و روشنفکری دینی: فرهادپور سال هاست که سنت فکری روشنفکری دینی را اسیر "بحرانی ترین مراحل تحول تاریخی خود- یعنی در مرحله ای که ویژگی های اصلی اش عبارتند از: شکست سیاسی، آشفتگی و تنش نظری، تفرقه، و ضرورت برخورد صریح و بدیع با بحران فکری به قصد ایجاد انسجام مجدد" قلمداد می کند[29].

 

به نظر او، "باقی ماندن در چارچوب یا پارادایم معرفت شناختی" و گریز از بحث های انضمامی- تاریخی،مهمترین علت العلل بحران فکری روشنفکران دینی است. به تعبیر دیگر، "تکرار لجوجانه ی این چارچوب و گریز مضطربانه بدان در لحظات بحرانی، می تواند بیانگر عدم بلوغ؛ ناتوانی از کندن از سرچشمه ها، یا تکرار بیمارگونه ی خاستگاه و رخداد آغازین باشد"[30].

 

رخداد آغازین به مباحث عبدالکریم سروش باز می گردد. او پدر نمادین این سنت است:

 

"با توجه به نقش دکتر عبدالکریم سروش در تأسیس سنت روشنفکری دینی، تعجبی ندارد که در مباحث برخاسته از دل این سنت، حاصل نهایی کار تکرار تسویه حساب ناتمام و پایان ناپذیر با دکتر سروش است. جدیدترین نمونه ی این پدرکشی نمادین مقاله ی دکتر وحید دستجردی در نقد نظریه قبض و بسط شریعت دکتر سروش است. این مقاله واجد همه ی نشانه های بیمارگونه ی عمل تکرار نمادین به معنای فرویدی کلمه است:بی اعتنایی به گذشت زمان و جهان واقعی پیرامون که از مشخصات ضمیر ناخودآگاه است(نقد نظریه ای که اکنون حتی دشمنان سروش هم احتمالاً آن را از یاد برده اند)، حس رنجش و خشم و غضب فروخورده( مقاله آکنده از نیش و کنایه های تمسخرآمیز است)، لحن کلی مقاله که بی اعتنایی و "نگاه از بالای" آن بیش از هر چیز دیگری اهمیت و حساسیت مسئله برای نویسنده را افشا می کند"[31].

 

بدین ترتیب از نظر فرهاد پور، تمامی بحث های روشنفکری دینی ادامه ی همان سنت آغازین و گرفتار شدن در ایده آلیسم است:

 

"تأکید من بر انضمامی و تاریخی شدن تفکر، که با مقدمه ی مترجم بر کتاب شجاعت بودن تیلیش آغاز شد، فی الواقع واکنشی بود به تسلط کامل شکل خاصی از ایده آلیسم بر همه ی گفتارهای نظری.در ان زمان، نزاع اصلی میان گفتارهای هایدگری و پوپری و طرفداران بومی آنها بود...ایده آلیسم وطنی ما، علی رغم همه ی ژست های عرفانی و رهنمودهای معنوی، در نفی ناسوت و عروج به لاهوت خلاصه نمی شود. این ایده آلیسم یا آرمان گرایی همواره خصلتی سیاسی و پراگماتیستی داشته و به توجیه وضع موجود یا بازتولید آن در فکر منجر می شود؛ و یا در بهترین شرایط، با محدود ساختن نقد به پارادایم های انتزاعی، به ویژه معرفت شناسی، مسئله ی تغییر وضعیت به میانجی بسط تناقضاتش را پیشاپیش منتفی می کند...مناظره ی دکتر پایا و دکتر صدری...نمونه ای از همین وضع است...مناظره ی پایا- صدری، به رغم جوهر تاریخی اش، به لحاظ صوری حتی از نخستین بحث گسترده در میان روشنفکران دینی، یعنی مناظره ی پوپری ها- هایدگری ها در دهه ی شصت، نیز انتزاعی تر است...محتوای مناظره ی طولانی پایا- صدری تکراری و، دست کم برای من، ملال آور است...باقی ماندن سنت روشنفکری دینی در چارچوب معرفت شناختی، حتی اگر با ارا و نظرات بدیع هم همراه شود، چیزی جز تکرار بیمارگونه به بار نخواهد آورد"[32].

 

فرهادپور در مقاله ای که به همایش دین و مدرنیته ارائه داد، نوشته است ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی عبدالکریم سروش که:

 

"تا پیش از انقلاب در فرنگستان فیزیک و شیمی می‌ خواندند و فقط به لطف این رخداد، یک شبه به ایدئولوگ اصلی جریان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفی نصفه‌ نیمه ی آرای کسانی چون پوپر و هایدگر، و تکرار نظرات پوپر دربارة غیرعلمی بودن مارکسیسم و روان ‌کاوی که از قضا در فضای بحث‌های فلسفی امروزه دیگر هیچ خریداری ندارد) جای بسی تعجب دارد. در حقیقت با نگاه به واقعیت تاریخی خود انقلاب 57 به خوبی می ‌توان به بی ‌پایه بودن چنین اتهامی پی برد...کسانی که بدون مشخص کردن هیچ معیار و ملاکی دم از اعتدال و مضار تندروی می‌ زنند، و حتی تا آن ‌جا پیش می ‌روند که عملاً خواستار توجه بیشتر دانشجویان به امور فرهنگی و علمی و اقتصادی (یا در واقع همان دلالی) به عوض سیاست ‌زدگی دوران اصلاحات می‌ شوند...به روشنی نشان می ‌دهند که در درک کوته ‌بینانه‌ شان از سیاست، شریک اقتدارگرایان‌اند...گروهی زیر عَلَم اعتدال‌گرایی و نفی سیاست به یاری برجسته ساختن اقتصاد ناب و مسایل معیشتی و ازیادبردن مطالبات دموکراتیک مردم، و گروهی دیگر با پذیرش دربست دموکراسی لیبرال به مثابه ی پایان تاریخ. کار گروه اول به سخیف‌ ترین شکل سیاست کاری پارلمانی و سوءاستفاده ی  ابزاری از ته‌ مانده‌های شور و شعور سیاسی مردم می ‌کِشد، و کار گروه دوم در نامه نوشتن به مراجع بین‌المللی و مصاحبه با رادیوها و سترونی سیاسی تام و تمام خلاصه می‌ شود"[33].

 

2-3- فرهادپور و کیارستمی: مراد فرهادپور و مازیار اسلامی گفت و گوهایشان درباره ی سینمای کیارستمی را در کتاب پاریس- تهران منتشر کرده اند. به دنبال آن، مانی حقیقی در مقاله ای تحت عنوان "دیدن به مثابه ی نادیده انگاشتن" به مدعیات آن دو پاسخ گفت. نه تنها زبان نقد حقیقی قابل توجه است، بلکه طرح مدعیات فرهادپور هم قابل تأمل بسیار است. مانی حقیقی نوشته است:

 

"کتاب جديد مراد فرهادپور و مازيار اسلامی درباره فيلم های عباس کيارستمی نقطه اوج خصومت و دشمنی با اين فيلمساز در تاريخ نقد سينمای او در ايران است. کتاب حاوی متعصبانه ترين و عصبی ترين حملاتی است که تا کنون متوجه کيارستمی شده و اين، راستش، برای من حيرت انگيز است، چون امکان وجود اين مقدار نفرت و انزجار را نزد نويسندگان اين کتاب هرگز سراغ نکرده بودم...
پاريس - تهران کتاب شلخته و تکه پاره و بی دقتی است. کتاب در واقع متن درهم گوريده ای است از تناقض های متعدد و استدلال های نيمه کاره...پاريس - تهران تک گويی طولانی و کسل کننده ای است در قاموس کاذب يک گفت و گو: گفت و گوکنندگان با يکديگر در تفاهم کامل اند و صرفا جملات هم را کامل می کنند و به هم بابت تيزبينی شان تبريک می گويند...به عبارت ديگر، چون ما دو نفر با هم موافقيم، پس حرف مان درست است. آبسورد بودن مطلق اين منطق، در اوج حيرت خواننده، تبديل می شود به الگوی استدلالی کل کتاب. هر حرف مهملی زير سايه ی تفاهم کامل طرفين ناگهان جلوه حقيقتی شهودی به خود می گیرد...مفاهيمی که فرهادپور و اسلامی با آن سينمای کيارستمی را "می خوانند" ملغمه ی در هم برهمی است از نوشته های ژاک لاکان، اسلاوی ژيژک، الن بديو و، به شکلی مستتر، تئودور آدورنو... حيرت می کنم که خود نگارندگان، در يک لحظه ی غفلت در پايان کتاب، همين حربه ی پيشنهادی خودشان را به تمسخر می گيرند: "يکی از ابعاد مبارزه ضد استعماری، کسب هويت ملی و بازگشت به فرهنگ اصيل بومی بوده است... ولی از قضا طنز تاريخی نهفته در اين گونه مبارزات ضرورت توسل به مفاهيم و نهادهای غربی و بيگانه برای برساختن يا احيای هويت اصيل بومی است"(ص183)...فرهادپور و اسلامی معتقدند که جلوس کيارستمی بر "تخت شاهی سينمای هنری" امری کاملا تصادفی است، هر کس ديگری در آن زمان و آن مکان خاص امکان دستيابی به چنين توفيقی را داشت و موفقيت جهانی کيارستمی مطلقا ارتباطی به خصائص فردی يا قابليت های سينمايی خاص او ندارد. (ص8) اما در پايان کتاب اين فرضيه فراموش می شود و ما در مقابل تز شارلاتانيزم کيارستمی قرار می گيريم: "تفاوت کيارستمی با مخملباف و ديگر فيلمسازان وطنی در مهارتی است که او در ايفای نقش دربان دارد. هنر کيارستمی بر خلاف مخملباف اين بوده که هيچ گاه نگذاشته  راز پشت آن در بر ملا شود، هيچ گاه نگذاشته تا آن بيگانه متوجه شود که اساسا رازی وجود ندارد و همه چيز برای نگاه کنجکاو او طراحی شده است" (ص166)...هرج و مرج تئوريک در سر تا سر کتاب[پاریس- تهران] موج می زند...به اين ترتيب، هر اتهامی را در هر بزنگاهی می توان به کيارستمی نسبت داد، حتی اگر مجموعه ی اين اتهام ها، در کليت شان، منجر به ملغمه ی  بی سر وتهی از تناقض ها و پارادوکس های نظری بشود. امتياز دشمنان قبلی کيارستمی اين بود که "حقد و حسد و نگاه کينه توزانه" خود را دستکم در قالب ناسزاهايی ارائه می کردند که نيازمند انسجام تئوريک نبودند...مراد فرهادپور و مازيار اسلامی با کارنامه سينمايی عباس کيارستمی آشنا نيستند. آنها بخش عمده ای از فيلم های کيارستمی را نديده اند، و آنهايی را هم که ديده اند عملا ناديده گرفته اند..."قضيه شکل اول، شکل دوم"، محصول سال 1358، اولين فيلم عباس کيارستمی بعد از پيروزی انقلاب است[که آنها ندیده اند]...من حدس می زنم که فرهادپور و اسلامی اين دو فيلم[همسرایان و همشهری] را هم نديده اند و اساسا آشناييشان با اين دوره از کارهای کيارستمی محدود است به مطالبی که درباره اين فيلم ها خوانده و شنيده اند. دستکم اميدوارم که اينگونه باشد، چون اگر آن ها واقعا اين فيلم ها را ديده باشند، آنگاه شکل ساده ای از شلختگی و بی دقتی در تحقيق ناگهان تبديل می شود به گونه غريبی از نابينايی روان نژندانه، و يا بدتر از آن، بازنويسی ايدئولوژيک تاريخ...بحث مفصل فرهادپور و اسلامی درباره ی شکل حضور کودکان در سينمای کيارستمی اين استراتژی کوریِ عامدانه را ادامه می دهد. از نظر آنها کيارستمی پشت تصويری جعلی از معصوميت کودکانه پنهان می شود تا از درگير شدن با سياست و بی عدالتی اجتماعی پرهيز کند...آيا واقعا می توان ماهيت حضور کودک در سينمای کيارستمی را به اين تصويرِ قزميت کليشه ای از معصوميت مطلق فروکاست؟...فرهادپور و اسلامی با تاکيد کورکورانه روی معصوميت کودکان در خانه دوست کجاست و زندگی و ديگر هيچ، جايگاه و نقش کودک در فيلم های کيارستمی را، در روز روشن و در اوج وقاحت، تحريف می کنند...اگر غياب زن در سينمای کيارستمی به ايجاد شائبه ی زن ستيزی می انجامد، اظهار نظرهای فرهادپور و اسلامی درباره اين غياب حاکی از زن ستيزی و مردسالاری عريان آن هاست...لمپنيسم جاری در اين متن[پاریس- تهران] نيازی به پرده برداری يا تحليل ندارد: چرک و عريان است. اين که زن شاغل اصلا زن نيست و اين که رانندگی کردن او مانع تجلی جنسيت اش می شود، عباراتی است که مشروعيت جايگاه فرهادپور و اسلامی در مقام هواداران عدالت اجتماعی را بلافاصله از آن ها سلب می کند. بحث های ديگر آن ها درباره ی جايگاه مبهم زن در سينمای کيارستمی، و اساسا درباره ضرورت مداخله هنرمند در امر سياسی، زير سايه ی اين نقطه نظر زن ستيزِ متحجر از ريشه می خشکد. امتناع آن ها از تحليل کامل فيلم ده، و تاکيد سفسطه آميزشان بر اپيزود مربوط به فاحشه ای که تصويرش در فيلم ديده نمی شود، نگاه آن ها به سينمای کيارستمی را به برخوردی صرفا کينه توز و متعصب تقليل می دهد و حداقل فضای خردمندانه و تحليلی لازم را از بحث دريغ می کند.باقی انتقادهای فرهادپور و اسلامی از سينمای کيارستمی فاناتيک تر از آنند که بتوان با جديت کافی به تحليل شان پرداخت، هرچند نگاهی گذرا به آن ها خالی از لطف نيست.[فرهادپور و اسلامی می گویند]"قنات کشيدن و کنترل آب، همانطور که کارل ويتفوگل می گويد، يکی از مبناهای تمدن آسيايی و بری است. در واقع کنترل و تسلط بر آب پايه استبداد آسيايی و شرقی است... بنا بر اين قنات عملاً ريشه ظلم و استبداد است." (ص51) ابعاد مشنگی اين استدلال حقيقتاً شعف انگيز است. مثل اين می ماند که بگوييم اختراع صنعت چاپ توسط گوتنبرگ بدين معنا است که کتاب، در ذات خودش، مبلغ فرقه ی پروتستان است، يا مثلا چون مادر الکساندر گراهام بل يهودی بوده پس حرف زدن با تلفن کنشی صهيونيستی است، يا چون فستيوال فيلم ونيز، که اولين فستيوال فيلم تاريخ سينما است، توسط موسولينی پايه گذاری شده، "پس پيدايش جشنواره های فيلم همگی نيتی هژمونيک داشته اند." افسوس که اين آخری از خودم نيست، استدلال قرص و محکم آقايان مراد فرهادپور و مازيار اسلامی در صفحه 147 کتاب شان است. فصل آخر کتاب وقف تکرار اين ادعای قابل پيش بينی و کسالت بار می شود که فيلم های کيارستمی، و اساساً همه ی فيلم های جشنواره ای ساخته شده در کشورهای در حال توسعه، حاصل توطئه ی نظام سرمايه داری متاخر غربی برای رخنه به اقتصاد بکر اين نقاط از جهان اند: "به هر حال ساخت فيلم در ايران، چين، تايوان، ويتنام توجيه اقتصادی دارد، می ماند ارزش ها و تفسيرهای هنری که رسالت سنجش آن را به جشنواره ها می دهند" (ص153). اين نظريه حاکی از جهل مطلق فرهادپور و اسلامی از چرخه ی توليد فيلم های جشنواره ای و درک توريستی شان از ساز و کار جشنواره های سينمايی بين المللی است. اشتباه اصلی آن ها اين تصور است که جشنواره های بين المللی با نگاهی واحد و هم شکل به سينمای جهان می نگرند و با يک استراتژی خاص و از پيش تعيين شده با اين سينما برخورد می کنند. به عبارت ديگر، آن ها تصويری از يک "پوليت بوروی" مرکزی در ستاد سرمايه داری متاخر در ذهن دارند که همه برنامه های فرهنگی جشنواره ها را نظم می دهد و اوامرش را به آن ها ابلاغ می کند. اين تصوير چيزی نيست جز نسخه ی شسته رفته تر و قلمبه سلمبه تری از همان توهم توطئه فرهنگی که جناح خاصی از نويسندگان مطبوعاتی ايران از سال ها پيش کوشيده اند به قامت سينمای فرهنگی ايران متصل کنند. اما نکته جالب درباره ی لحظات پايانی کتاب، نياز آشکار فرهادپور و اسلامی است به رسيدن به يک نتيجه ی مثبت يا گونه ای راه کارِ منطقی برای حل مسئله ی سينمای فرهنگی ايران. بعد از نزديک به دويست صفحه تلاش برای ارائه اين سينما به مثابه کالايی جعلی، تصادفی، ايدئولوژيک، زن ستيز و توخالی، مونولوگيست های ما ناگهان خود را مقابل پرسشی عظيم می بينند: بديل اين سينما چيست؟ اگر اين سينما را برملا کنيم، سرنگون کنيم، نيست و نابود کنيم، به جايش چه چيزی بايد بسازيم؟ پاسخ فرهادپور و اسلامی به اين پرسش، با يک چرخش غير منتظره، شالوده ی کل پروژه ی پاريس - تهران را از هم می گسلد: "مقاومت اثر در برابر جامعه ای است که مبتنی است بر اصل مبادله... جامعه ای که در آن هر چيزی وسيله ايست برای چيزی ديگر و در آن ما صرفاً با گردش و مبادله پول و کالا و ايماژ و لذت و نگاه طرف ايم، و همه اين ها نيز صرفاً در خدمت گردش و انباشت سرمايه است. اثر هنری به عنوان چيزی که در برابر ادغام شدن در اين فرآيند مبادله مقاومت می کند، عملا خودش را به عنوان يک شی بی فايده، به عنوان يک محصول بدون کارکرد نشان می دهد." (ص159) به عبارت ديگر، تنها ملاک مشروعيت اثر هنری، ادغام نشدن اش در عرصه مبادلات اقتصادی است، و تبديل شدن اش به همان مازاد بی ارزش و بی فايده ای که تن به روند کالا شدن نمی دهد و در مقابل قانون عرضه و تقاضا مقاومت می کند. نکته ی کليدی اين جاست که سينما، به واسطه پيوند تنگاتنگ اش با سرمايه، هرگز قادر نيست که ماهيت وجودی خود را از چرخه توليد سرمايه داری بيرون بکشد و به عنوان شيئی خنثی و بی فايده، هنر ناب بودن اش را به رخ بکشد. به قول فلينی: "پول که تمام شود، سينما هم تمام می شود." سينما در ذات خود کالايی است برای خريد و فروش، تنها هنری است که وجود سرمايه در روند شکل گرفتن اش امری ضروری است و نه اتفاقی. تصور شعر و نقاشی و رقص در غياب سرمايه همچنان ممکن است، ولی سينما، همانطور که دلوز نشان داده، تبلور ماهيت سرمايه است و بدون درگير شدن در چرخه ی داد و ستد و مبادله قابل تصور نيست. به اين ترتيب، پروژه ی فرهادپور و اسلامی در واقع دشمنی با خود سينما است و با ماهيت وجودی آن، و نه صرفا با سينمای کيارستمی"[34].

 

3-3- تثلیث مقدس سرمایه داری عامل همه ی بدبختی ها: مراد فرهادپور در مقاله ی "انسان هنوز حیوان سیاسی است"، حقوق بشر و دموکراسی و اقتصاد آزاد را "تثلیث مقدس جهان سرمایه داری" قلمداد می کند. می گوید:

 

"به نسبت ۲۰۰ سال پیش، نه فقط شکنجه و جنگ و کشتار بلکه انواع مبهم ‌تر و کلی ‌ترِ ستم همچون گرسنگی، بی ‌سوادی، فقر، ناتوانی، بیماری، مرگ زودرس، سوء تغذیه و غیره، چندین و چند برابر شده است. برای فهم این نکته نه به هرمنیوتیک نیاز است و نه نظریه‌های بدیع. کافی است روزنامه‌ها را بخوانیم و کمی به دور و بر خود نگاه کنیم. در دنیایی که همه خود را دموکرات و طرفدار حقوق‌بشر می خوانند، وضع دنیا به مراتب وخیم‌ تر و کثیف‌ تر از ۱۰۰‌ سال پیش است. این بدان معناست که یک جای کار ایراد دارد، و به نظر من دقیقاً همین مفاهیم‌اند که ایراد دارند؛ نه فقط "حقوق‌بشر" و "دموکراسی" بلکه مهم ‌تر از آن "اقتصادِ آزاد": همان تثلیثِ مقدسِ جهان سرمایه‌داری"[35].

 

4- اسماعیل خویی: وی نیز یکی از افرادی است که از این زبان استفاده می کند. در شانزدهم سپتامبر 2007 ، خطاب به عبدالکریم سروش می نویسد:


"آقای دکتر سروش! تبه کاری‌ تان در"انقلاب فرهنگی" - آن جنایت ترسناک تاریخی، یعنی ضّد تاریخی، که ایران را دست کم سده‌ای به وا پس کشاند- بس نبود؟ که هنوز نیز می ‌خواهید در فرمانفرمایی ی آخوندی، نه تنها" قدر"ببینید، که "بر صدر"هم بنشینید..."روشنفکری‌ی دینی" نیز، من می ‌گویم، از مفهوم هایی "من در آوردی"ست که به همین شیوه‌ی "ازآن خود کردنِ" اسلامی ساخته و پرداخته شده است: و ساخته و پرداخته شده است تا همه ‌ی مفهوم های به کار رونده در جهان نگری ی"جمهوری اسلامی"با اصول ِ" قانون اساسی "ی این فرمانفرمایی، در تناقض داشتن، همخوان باشند! شرم و ننگ بر همه ‌ی مبهم بافان و دو دوزه بازان باد،آقای دکتر سروش! در تاریکای اسلامخواهی جاه‌طلبانه ‌یا جاه‌طلبی ی اسلامخواهانه‌ تان، شما را نیز خواه ناخواه از یاران و همکارانِ فرمانفرمایی ‌ی آخوندی می ‌دارد"[36].

 

پس از آن زبان بیشتر از پیش به اهانت آغشته می شود. خطاب به عبدالکریم سروش می نویسد: 


سروش ِ اهرمنا! که ت مغالطت کار است:                           هزار گونه دروغ ات نهان به گفتار است!
 
 تو را شریف گمانیده بودم، آه، ار نه                                   ز همسخن شدن ام با تو یاوه گو عار است.
  
ز هرزگان ِ چمن نیست بوته ی گزنه:                 زبان ِاو، به پدآفند، اگر چه پُر خار است.
 
ولی - دریغ!- ندانستم این که اندیشه ت                         نه بیشه ای ست، که نُه تویه ای پر از مار است.
  
تو زآن گروه ِ پلیدی که می کنند انکار                               که، در نبودن ِ ماه و ستاره، شب تار است:
  
در آیه های خدا یا پیمبرت بنگر                                      که از تناقض و از ژاژ و یاوه سرشار است:
    

گزینه تر بری -ای دزد ِ نو روش!- کالا:                         به پیشه ای کهن، آنچه ت نو است افزار است.
  

شگفت نیست گر -ای نو نمای کهنه فروش!-                         که در جهان ِ نو ات کاله بی خریدار است.
  

کدام دین بشناسی که یاوه کم بافد؟                             چگونه "روشنفکری" ست آن که "دیندار" است؟!
   
درون ِ دین ِ شما، جنگ ِ سنت و بدعت،                              که همچو جنگ ِ میان ِ گراز و کفتار است.
  

 به نیک و بد منگر از نگاه ِ شرع، که این                           فریب مایه ی شیخ ِ دروغکردار است.
  
ز دین  فرا گذر و شاهراه ِ دانش گیر:                   که دانش ات پروبال است و دین ات افسار است[37].

 

اسماعیل خویی در مقاله ای تحت عنوان "فرمانروایی ی آخوندی و هیروشیمای جهان"، نوشته است:

 

"نبرد آئین ("استراتژی"‌ی) آینده نگرانۀ فرمانفرمایی‌ی آخوندی براین"اصل" از جهان نگری ی مذهب شیعۀ دوازده امامی نهاده شده است که امام زمان، "مهدی‌ی موعود"، سر انجام، از نهانگاه خویش - که گویا همان چاه جمکران باشد - برخواهد آمد و "جهان را پر ازعدل و داد خواهد کرد". این "سرانجام" اما، هنگامی خواهد بود که جهان - و نه تنها ایران - را سراپا بدی، دروج ،سیاهی و تباهی فرا گرفته باشد. نخستین گام امام زمان، در راه پدید آوردن "جهانی پر از عدل و داد"، یعنی فرمانفرمایی‌ی جهانی ی اسلام، همانا گذراندن بیشترینۀ مردمان جهان خواهد بود از دم تیغ بی دریغ خشم خویش و فرمانفرمایی‌ی آخوندی، دراین میان، خویشکاری (وظیفه) ی خود می داند تا زمینه را هرچه بیشتر آماده سازد برای برون آمدن آن بزرگوار از پردۀ غیبت.شما باور نکنید، اما،من یکی باور دارم که محمود احمدی نژاد، یا هردیگری درپایگاه و جایگاه او، هراز گاهی، برسر چاه جمکران می رود و افزایش چشمگیر آمارجنده شدن دختران و معتاد شدن پسران بخش ناخودی و نخودی ی مردمان ایران را، با شادی و سرافرازی، به حضرت مهدی گزارش می دهد؛ و، دربازگشت ازاین زیارت، ازاین شرف یابی، درپیشگاه "مردم شهید پرور ایران"، با اندوه و سرافکندگی ی ساختگی، می نالد و می زارد از این که گروهک های مزدور استکبار جهانی به سرکردگی امریکا پسران برومند ما را به اعتیاد می کشانند و دختران بی گناه ما را به تن فروشی و کنیزی به شیخ نشین‌های خلیج فارس می فرستند.دروغ گفتن و وانمود کردن و نیرنگ باختن و فریب دادن را آئین تشیع نه تنها گناه و ناروا نمی داند، بل، که آنها را از خویشکاری های باورمندان می شمارد.... سخن بر سر این است که تبر اکنون دردست انیرانی ست به نام "جمهوری اسلامی". و این بی همه چیز همه چیزِ ستیز هویت ایرانی را به گوهر دشمن می دارد.فرمانفرمایی‌ی آخوندی باید ملت ایران را از هویت ایرانی ی او واکند، تا بتواند این ملت را، با هویتی برساخته از الگوها و ارزش های "اسلام ناب محمدی"، چون پاره ای کوچک از "امت اسلامی"، درجهان این امت و در هویت جهانی ی آن، حل و منحل کند: امتی که خود هیچ نیست مگر لشکری حزب اللهی و سرسپرده به فرماندهان خویش برای پیش تاختن به سوی بنیاد نهادن فرمانفرمایی‌ی جهانی ی اسلام. دروغ گفتن و وانمود کردن و نیرنگ باختن و فریب دادن را آئین تشیع نه تنها گناه و ناروا نمی داند، بل، که آنها را از خویشکاری های باورمندان می شمارد...مگر همین گونه از "کردار اسلامی" نبود که سالها بعد، امکان دست یازیدن بدان در سخنان رفسنجانی، در یکی از نمازهای جمعه، هویدا بود؟ سخنانی از این جانی ی دستاربند را می گویم که در آنها لاف می زد از "کشتار اتمی ی همه مردم اسرائیل، شش میلیون یهودی ی دیگر، البته دربرابر کشته شدن شش میلیون ایرانی.-"اگر شش میلیون ایرانی کشته شود هم، باکی نیست! هنوز همچنان شصت میلیونی از مردم این کشور برجا خواهند بود!"بگذریم ازاین که این سیاستمدارک و سردارک دیوانه "کشتار اتمی" را با "کشتاربا شمشیر" یکی یا عوضی می گرفت: و توجه نداشت که به این کشتار با شمشیر تنها جان قربانیان را می گیرد؛ و که، اما، کشتار اتمی تازه هنگامی آغاز می‌ کند به قربانی گرفتن که جان نخستین قربانیان خود را گرفته باشد. - باری، سخن از آمادگی ی اسلامی ی سرگردگان خیره سر فرمانفرمایی‌ی آخوندی ست برای قربانی کردن هرشماری از هم میهنان ما که برجا ماندن یا فرا گستردن این فرمانفرمایی‌ی مردمخوارآن را بایا کند. به یاد آوردنی ست، دراینجا، که نگرۀ "صدور انقلاب" به هیچ روی یک نوآوری ی اندیشگی در "اسلام عزیز" یا، یعنی، اسلام خمینی یا "خمینی گرایی" ("خمینیسم") نیست؛ و که، یعنی، این نگره - همچنان که بسیاری دیگر از ویژگی های این گونه از "اسلام"هر یک - همانا بازگشتی ست به یکی از ویژگی های اسلام آغازین که خمینی و پیروان او آن را، به گمان من به درستی، "اسلام ناب محمدی" می نامند: و کار جهان گشایی را زیر پرچم "لا اله الا الله" با شمشیر پیش می برد. نگرۀ "صدورانقلاب"، به بیان روشن تر،همان نگرۀ "جهاد" است که جهان را به "دارالاسلام " دربرابر"دارالکفر" بخش می کرد و وظیفۀ هر مسلمان توانای جنگیدنی می دانست که، با جانفشانی و یا دست کم ایثارکردن مال خویش، به پیشرفت تاریخی، یعنی، گسترش جغرافیایی ی اسلام در "دار الکفر" یاری رساند."جهاد"، سپس ترها، به علت های تاریخی، "تعطیل" شد. و این بود و بود تا ایران به چنگ خمینی افتاد؛ و، با فراهم شدن این "سکوی پرتاب"، خمینی گرایی همزادان و زادگانی همچون "القاعده" و "طالبان" نیز یافت؛ و یک جنبش تازه نفس دینی - سیاسی پدید آمد برای دنبال گرفتن کار پایان نیافتۀ بنیاد گذاران اسلام در جهان گشایی، یعنی درکوشش به چیره شدن بر پاره هایی دیگر از "کفرستان" و افزودن آنها به "اسلامستان"، به رای و به سوی "جهانگیر" شدن فرجامین و آرمانی ی اسلام: یعنی کار"جهاد"... نبوغ سلمان رشدی، در "آیه های شیطانی"، چشم اندازی شگفت آور و هراس انگیز از چنین آینده ای را پیشاپیش دیده است. فرگردی ازاین کتاب را که دراینجا می خوانید من، در نوشته ی دیگر نیز آورده ام: با دریغ و سرشاری از این که چرا چنین نوشته ای از خامه ی نویسنده ای ایرانی برون نتراویده است:اینک "امام" این کتاب که دارد بلند بلند می اندیشد: "ما انقلاب خواهیم کرد ... شورشی نه تنها دربرابر یک خود کامه، که دربرابر تاریخ. چرا که دشمنی هست فراتر از عایشه [خودکامه]، و آن خود تاریخ است. تاریخ همانا خون - باده ای ست که دیگر نباید نوشیده شود: تاریخِ مستی آور، آفریده و داشتۀ اهریمن، شیطان بزرگ، بزرگ ترین دروغ ها: پیشرفت، دانش، حقوق [بشر ] ... تاریخ همانا برون افتادن از راه است. دانش جز وهم و خیال نیست، زیرا همگی ی دانش به سرانجام خود رسید، آن روز که الله وحی ی خویش بر محمد را پایان بخشید. ما از چهرۀ تاریخ پرده برخواهیم گرفت، [و] بهشت را پیشاروی خویش خواهیم دید، با همۀ شکوه و درخشندگی اش." - ص ۲۱۱چاپ نخست-."[38].

 

5-  محمود دولت آبادی: در اردیبهشت ماه 88 محمود دولت آبادی در مجلس حمایت از میرحسین موسوی سخنان زیر را علیه عبدالکریم سروش بیان کرد:

 

"می ‌خواهم مروری داشته باشم بر دورانی که در آن به طرز مضاعفی پیر شدیم؛ یعنی ما را پیر کردند و خواستند که بمیرانند. و این بیش از آن ‌که از نظر من امری تراژیک باشد، یک سوال است. من نویسنده ی مملکت ایران هستم. از نظر من انقلاب فرهنگی اقدامی غیرقانونی بوده است و به‌هیچ‌ وجه مشروعیت ندارد. من به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران رای دادم و تنها آن قانون را می‌پذیرم و آثار ادبی و فرهنگی ما باید بر اساس همین قانون مورد قضاوت قرار بگیرد. پای این قضاوت هم می ‌ایستیم. انقلاب فرهنگی که شیخ آن دکتر سروش بود تقلیدی مضحک از امری سخیف بود که در چین انجام شده بود. آن انقلاب فرهنگی دامن یکی از چهره‌های معاصر جهان را برای همیشه لکه‌ دار کرد؛ یعنی مردی که مردم پریمیتی و کشوری را به دنیای بزرگ معرفی کرد، با آن انقلاب در چین به لکه‌ای سیاه ی دچار شد. بنابراین تقلید از آن انقلاب تقلید از یک شناعت بود. من به مسئولین ارشاد می ‌گویم که آن آیین‌نامه نه قانونیت دارد و نه مشروعیت. ما قانون اساسی داریم. آن انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود. آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند تا شما شعر مولانا را حفظ کنید و به ما تحویل بدهید و تحویل بدهید و بازهم تحویل بدهید"[39].

6-  طراح و عامل انقلاب فرهنگی: انقلاب فرهنگی رویداد بسیار مهمی در تاریخ سه دهه ی گذشته ی ایران بود که پیامدهای بسیار داشته است. روشنفکران غیر دینی معاصر، انقلاب فرهنگی را پروژه ی عبدالکریم سروش به شمار می آورند. این موضوع با بحث های دیگری هم گره خورده است که شاید گره گشایی از این موضوع بتواند گره گشای دیگر گره ها شود. موارد زیر  شاهد مدعای ما هستند.

1-6- آرامش دوستدار: دوستدار  سروش را "مبتکر طرح  و عامل بستن دانشگاه ها" قلمداد می کند. وی سروش را عضو "شورای انقلاب فرهنگی" معرفی می کند، نه "ستاد انقلاب فرهنگی". در حالی که ستاد انقلاب فرهنگی پس از تعطیلی دانشگاهها در 23/3/ 1359 با حکم آیت الله خمینی تشکیل گردید، اما شورای عالی انقلاب فرهنگی در 19/9/ 1363 تشکیل و جایگزین ستاد انقلاب فرهنگی شد . سروش پس از تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی در همان زمان استعفا داد و رفت.می گوید:

"عبدالکريم سروش بانی و عضو "شورای انقلاب فرهنگی" و از مبتکران طرح  و عاملان بستنِ سه ساله ی  دانشگاههای ايران است...بستنِ دانشگاهها يعنی...برای عملی کردن نقشه ی خود مراقب بودن و از هر اجتماع سازمان يافته و متشکل بيم داشتن، و مآلاً بُرد و اهميتِ پديده ی دانشجو را چون نيروی مقاومت در برابر ظلم، اجحاف و اختناق شناختن، عملاً يعنی خطر آن را برای حکومتِ هنوز مستقر نشده ی اسلامی ديدن...پيشبينیِ اين مانع و خطر بالقوه برای استقرار جمهوری اسلامی و پيشگيری از به وجود آمدن آن را بايد به زيرکی عبدالکريم سروش تبريک گفت.اما هرآينه او خود را معصوم بداند و ديگران را مسئول در بستن دانشگاهها، آنگاه بايد به اين پرسش پاسخ دهد که او برای چه و چگونه عضو "شورای انقلاب فرهنگی" هنگام پاگرفتنِ حکومتی بوده که سه سال تمام دانشگاهش درسراسر کشور تعطيل می شوند. چنان که هم اکنون در زير خواهد آمد خودش زمزمه کنان گفته است که عيناً او به همين علّت از مؤمنان و اعضای آن "شورا" بوده. اما از انديشمندِ انسان دوست و دلسوز شده ای چون او حالا ديگر بايد انتظار داشت به ما بگويد که در آن "شورا" چه کاره بوده و چه می کرده است. ولی در اين مورد او، با وجود اين که شرافت و صداقتِ انديشمندی اش ايجاب می کند از دوره ی عضويتش در "شورا" گزارشی مبسوط در اختيار ما بگذارد، خاموشی می گزيند. چه بسا " تفکّرِ قبض و بسطی" يعنی گنگی، نابينايی و ناشنوايی در برابر حقايقِ تلخ، او را به چنين ترجيحی وامی دارد...وقتی او به ابتکار و توسط روزنامه نگار ياد شده در مصاحبه ای به عنوان مسئول و عامل بستن دانشگاهها مؤآخذه می شود، با اين مفاد پاسخ می دهد: اگر او در آن "شورا" نبود و به بستن دانشگاهها رأی نمی داد، سرنوشت دانشگاهها وخيم تر شده بود. سروش در واقع می گويد که او با اين اقدامش جلوی تند روها را گرفته و مانع از بروز فاجعه ای بزرگ شده است...بستن دانشگاه يعنی..ترويج تعمدی و رسمی خرافات و اداره ی کشور به دست مبتکران اين نقشه و مجريان آن، کسانی که سواد قرآن و فقه و اصول طبعاً داشته اند اما به نسبت عکس بی فرهنگ بوده اند...بستن دانشگاهها "پاکسازی" آنها از استادان است که غالبشان در رشته و سِمَتِ خود از ورزيده ترين و متبحرترين آموزگاران بودند... معنای واقعی "پاکسازی" همانا بی سرپرست کردن علمی دانشگاهها و سپردن آتیِ آنها به دست آموزگارن نوپا، بی تميز، بی فرهنگ و بی سواد، و هردو به دست کسانی که بزرگترين سرمايه ی "علمی" شان در وهله ی اول جهل ايمانی، انباشته بودن از فقه و اصول و تفسير و احاديث و اخبار بوده است. به همين سبب اينان چنان از کودکی با عصاره ی  اينگونه پرورش روحاً و جسماً مغزشويی شده اند که از آنچه در آنها شسته شده نمی بايست چيزی باقی مانده باشد...تنها ندامت نمادين آنها[که مبتکر و عامل بستن دانشگاه ها بودند] اين می بود که خود را سربه نيست می کردند. اما اين اندکی شرم، غيرت و عذاب وجدان می خواست...[پس از بازگشایی دانشگاهها] دانشجويانی می توانستند پس از قبول شدن در کنکور وارد دانشگاه شوند که اطلاعات کافی دينی داشتند. می شود حدس زد چه گروههايی، از چه خانواده هايی و از کدام مرتبه ی اجتماعی و فرهنگی می توانستند از اين پل صراط بگذرند...تمام سازندگيها در سراسر جامعه ی ايران از آغاز دوره ی تجددش، تا پيش از روی کار آمدن جمهوری اسلامی، به دست فارغ التحصيلان غير دينی دانشگاهها انجام گرفته...به همان نسبت که درهای دانشگاهها را بر جوانان غير دينی می بندند، بر روی دانشجويان دينی باز می کنند. مبتکران و عاملان بستن دانشگاهها با اين شيوه ی شيعی ،يعنی نامردانه، موفّق می شوند قشرمذهبیِ دانشجويان را به دانشگاه بياورند و آنها را پس از فارغ التحصيل شدنشان به کار بگمارند...از قرار، کتاب امتحانیِ اطلاعات و معلومات اسلامی برای ورود به دانشگاهها را عبدالکريم سروش نوشته است. اين امر، که من مدعی صحت آن نيستم، حتا اگر از جانب کسانی که آن را گفته اند افترايی بيش نباشد، از شدت جرم عبدالکريم سروش در مورد بستن دانشگاهها ذرّه ای نمی کاهد"[40].

2-6- اسماعیل خویی:  خویی انقلاب فرهنگ را "بزرگ ترین جنایت اجتماعی و تاریخی" جمهوری اسلامی جلوه می دهد. درست است که انقلاب فرهنگی بسیار مصیبت بار بود، اما آیا از جنایت بزرگ اعدام چند هزار زندانی سیاسی در تابستان 1367 هم بزرگ تر بود؟ البته همه ی افراد آزادند هر گونه که می خواهند و می پسندند رویدادها را ارزش گذاری کنند، اما دیگران هم مجازند از طریق نقد ارزش گذاری  ما را به پرسش بگیرند. در جنگ هشت ساله ی ایران و عراق، چند صد هزار جوان ایرانی به شهادت رسید، صدها هزار تن معلول و زمین گیر شدند، زیرساخت های کشور نابود شد، در پناه جنگ، سرکوب مخالفان موجه شد، و غیره. اگر انقلاب فرهنگی بزرگترین جنایت اجتماعی و تاریخی جمهوری اسلامی است، پس جنگ تحمیلی هشت ساله و اعدام ها و شکنجه های دهه ی اول انقلاب چیست؟ به هر حال، خویی نوشته است:

"فرمانفرمایی ی آخوندی – نامی که"جمهوری ی اسلامی" در زبان و بیانِ من دارد- یک دو سالی پس ازبه روی کار آمدن ،به نخستین و شاید تا کنون بزرگ ترین جنایتِ اجتماعی و تاریخی ی خود دست یازید:که همان ، همانا،" انقلاب ِ فرهنگی " بود برای"پاک سازی"و " باز سازی" ی دستگاهِ آموزش وپرورش ِ ایران. نخستین گامِ این جنایت بستنِ دانشگاه های کشور بود. ومن نخستین دانشیاری بودم، از دانشگاهِ تربیت معلم ، که از کار بر کنار شد- بی هیچ گونه حقوقی.انگار نه انگار که من نزدیک به بیست سال در این دانشگاه کار کرده بودم. و، تازه،این آغازه ی بی سر و سامانی من بود. عضو بودن ام در"هیاتِ دبیرانِ کانونِ نویسندگان ِ ایران" ،که پشتیبانی از حقِ انسانی و جهانی ی " آزادی ی بیان" را نخستین و بنیادی ترین وظیفه ی خود می دانست و می داند، و دوستی ی نزدیکی که بیرون از هیات دبیران کانون نیز با کارگردانِ تآتر و شاعرِ انقلابی ی ایران سعید جانِ سلطان پور می داشتم، یک ماهی پس از دستگیرشدن ِ او در شب دامادی اش ، و درست در همان روزی که در بامدادش او را در زندانِ اوین تیر باران کردند، مرا از" خانه به بی خانگی "و آوارگی کشاند. بیش از دوسال در میهنِ خود پنهانی زیستم .و، سرانجام ، ناگزیر شدم به پاکستان بگریزم و، چند هفته بعد، با شُش هایی پر چرک و تنی تبدار ، از آنجا به ایتالیا بروم و، سه ماهی بعد، از آنجا به انگلستان راه یابم و پناهنده شوم"[41].

اسماعیل خویی در متن دیگری ، "بزرگترین جنایت اجتماعی و تاریخی" جمهوری اسلامی(یعنی انقلاب فرهنگی) را "تبه کاری  عبدالکریم سروش" خوانده و خطاب به او نوشته است:

"نخستین و واپسین باری که شما را از نزدیک دیدم در روزی بود، چند ماه ‌یا نزدیک به یک سالی پس از انقلاب ِ ملّاخور شده‌ی ۲۲ بهمن ۱٣۵۷، که، همراه با مردی که "حاج آقا" می ‌خواندیدش، و ریش انبوه و موی ژولیده‌ای داشت و کت و شلوار ِ تیره رنگ و خاک‌آلودش به تن او زار می زد، به دانشگاه تربیت معلم آمدید.استادان آن دانشگاه مرا به سخنگویی‌ی خود بر گزیده بودند تا با شما و همکارتان درباره‌ی "انقلاب فرهنگی"‌ ی نزدیک شونده گفت و گو کنم.در سراسر گفت و گو، که هیچ دراز هم نبود، شما خاموش بودید و به ‌یاد دارم، چهره‌ی شما بر افروخته و سرخ بود، ندانستم از شور و شادی‌ی پیروزی‌ی انقلاب یا از شرمندگی از کاری که بر دوشِ هوش و وجدان ِ خویش گرفته بودید. فشرده‌ی سخنان من بدین معنا بود، رو به شما: "- آقای دکتر! استقلال دانشگاه‌ها از دولت یکی از اصولی ست که نزدیک به هیچ کشوری در جهان نیست که آنها را نپذیرفته باشد. شاه نیز این اصل را جز یکی دو بار، در سراسر سال‌های فرمانفرمایی خود، زیر پا نگذاشت. سخن، این روزها، بر سر "پاک سازی‌ی اسلامی" ی دانشگاه‌های ماست.همکارانم به من گفته اند به شما بگویم: امیدوارم بدانید چه کار دارید می‌ کنید. اگر دانشگاه مستقل نباشد، پای پلیس و ارتش بدان باز خواهد شد؛ و بدتر از این، بسا که تصمیم‌گیری درباره‌ی کارهای دانشگاهی به دست کسانی بیفتد که هیچ دانشی از دانشگاه ندارند." همکار شما، "حاج آقا"، که روی سخن را به خود گرفته بود، و صدایش آهنگِ زنگ دارِ سخن گفتن ِ پا منبری‌ ها و خطیبان دینی را به ‌یاد من می آورد، در پاسخ ِ من سخنانی گفت بدین معنا که: " این حرف ها ـ حضرت آقا! ـ حرف‌های فرنگی ‌ست و به درد ما نمی ‌خورد. مملکت اسلامی ‌ست. و حکومت اسلامی وظیفه دارد که همه‌ی چیزها و همه‌ی کارها را یک‌جا زیر نظر داشته باشد. "استقلال دانشگاه" دیگر چه صیغه‌ یی‌ ست؟! دانشگاه مگر برای خودش، خدای نخواسته، مملکتی مستقل است در درون مملکت اسلامی؟!" دو تن از همکارانِ ارجمندم همراه من بودند. نامی از ایشان، در اینجا، نمی برم، اما، و نمی‌ نویسم واکنش هر یک، در بازگشت از آن "نشست" چه و چگونه بود. "چرا"ی اش را "حاج آقا‌"تان می داند. "بروید از (خودِ او) به... پرسید"! دیری نپایید که دانشگاه را‌، در سراسر کشور بستند. و دیری نگذشت که مرا "از آن مدارسه بیرون رفتیم"! رییس کارگزینی‌ی دانشگاه به من پیام داد که تو "نخستین دانشیاری بودی که از دانشگاه اخراج"ات کردند. و من این ستم را از چشم شما و همکاران‌تان در برنامه‌ریزی‌ی "انقلابِ فرهنگی" می ‌دیدم و می بینم."پاک سازی دانشگاه‌ها و بازسازی‌ی اسلامی"ی سراپای دستگاه آموزشی‌ی کشور، به گمانِ من، یکی از تبهکاری‌های تاریخی‌ی فرمانفرمایان آخوند است که، در بر آیندهای شوم و دیرمانِ خود، هیچ، هیچ کوچک‌تر از دیگر تبهکاری‌های فرهنگ‌کُشانه و مردم خوارانه و ایران ستیزانه‌ی این فرمانفرمایان نیست"[42].

3-6-  سید جواد طباطبایی:  طباطبایی می گوید:

"زمانی‌ كه انقلاب‌ فرهنگی‌ شروع‌ شد و با ایجاد ستادی برای تصفیه و سانسور کتاب های درسی ادامه پیدا کرد، خود سروش‌ نيز از سردمداران‌ آن‌ بود. با آغاز بحث‌ درباره ی "دانشگاه‌ اسلامی"‌، سروش‌ هم‌ به‌ تبع‌ ديگران ‌همين‌ اصطلاح‌ را به‌ كار می ‌گرفت‌ و مطالبی نیز‌ درباره‌ ی "دانشگاه‌ اسلامی‌" نوشته‌ است‌ كه‌ شما آن‌ها را می ‌شناسيد. معناي‌ دانشگاه‌ اسلامی‌ چيست‌؟ اگر سروش‌ بستن‌ دانشگاه‌ و تصفيه‌ها و سانسور کتاب‌های درسی را از ويژگی‌های  ‌دانشگاه‌ اسلامی‌ می  ‌دانست‌، البته‌ من‌ ايرادي‌ نمی ‌بينم‌...تنها پی ‌آمد ابهام‌ "دانشگاه‌ اسلامی"، تعطيل‌ نظام‌ توليد علم‌، سقوط‌ سطح‌ دانشگاه‌ و بر باد دادن‌ امكانات‌ و اتلاف منابع‌ بود.البته‌، سروش‌ در تعريف‌ "دانشگاه‌ اسلامی" خود تصويري‌ آرماني‌ از آن‌ به‌ دست‌ داده‌ است‌، اما او نمی ‌دانست‌ كه‌ آن‌ اصطلاح‌ مبهم چه‌ پي‌ آمدهای‌ نامطلوبی ‌ می ‌تواند داشته‌ باشد"[43].

طباطبایی مدعی است که سروش از  مفهوم "دانشگاه اسلامی" استفاده می کرده "و مطالبی درباره ی دانشگاه اسلامی نوشته است که شما آن ها را می شناسید". اما او مستندات مدعای خود را  ارائه نمی کند و صرفاً به مخاطب می گوید "شما آن ها را می شناسید". با خواندن این مدعا خواننده به این فکر می افتد که سروش آنقدر درباره ی اسلامی کردن دانشگاه ها سخن گفته و نوشته که همه با آنها آشنا هستند. من خود از آقای طباطبایی شنیده ام که وقتی خبر مرگ صمد بهرنگی را به جلال آل احمد دادند، جلال گفت بگوئید رژیم شاه او را کشته است. حتی وقتی به او می گویند که  مرگ صمد هیچ ربطی به رژیم نداشته ، باز هم می گوید باید گفت رژیم شاه  او را کشته است. قضاوت طباطبایی درباره ی جلال آل احمد، به دلیل ساختن این مدعا، روشن است که چیست. عبدالکریم سروش هم طباطبایی را، به دلیل برساختن این مدعا، همانگونه جلوه می دهد. هنوز هم با زبان سر و کار داریم. زبانی که روشنفکران ایران در گفت و گوی با یکدیگر به کار می گیرند. 

4-6-  فرج سرکوهی: فرج سرکوهی در این موضوع ادعای کوچکتری دارد.او سروش را به دلیل "یاوه گو" خواندن منتقدانش- در ماجرای انقلاب فرهنگی- به پرسش می گیرد. البته حق با فرج سرکوهی است و سروش مجاز نیست منتقدانش را "یاه گو" بخواند، اما سروش هم مدعی است که منتقدانش فقط عضویت اش در ستاد انقلاب فرهنگی را محکوم نمی کنند، بلکه کل انقلاب فرهنگی را میراث شوم  او به شمار می آورند. سرکوهی نوشته است:

"عضويت دکتر سروش در ستاد انقلاب فرهنگی، چون آثار درخشان او، بخشی است از کارنامه ی فرهنگی، سياسی و اجتماعی او. بر چه منطقی می توان کسی را که به اين عضويت اشاره می کند به القابی چون "ياوه ‌گو" مفتخر و با صفاتی چون "افشاگری و انتقام‌گيری و بازجوصفتی و پرونده‌ سازی و بهانه گيری برای حذف و طرد و تقبيح و تبليغات باطل" به رگبار بست؟ چنين برخوردی با منتقدان از بينشی حکايت نمی کند که خود را در هر زمان و مکانی "حامل حقيقت مطلق و تنها صراط مستقيم" می پنداشت ؟ نقد گذشته بی نقد کارنامه سياسی، فرهنگی و اجتماعی ــ و البته نه شخصی ــ کسانی که بر تاريخ نقش زده اند ممکن است"[44].

5-6-  رضا براهنی: رضا براهنی در اکتبر 2007 در مقاله ای تحت عنوان "حق با فرج سرکوهی است"، قلمروهای تازه ای به روی این بحث گشود. در این نوشته، سروش علاوه ی بر انقلاب فرهنگی، نه تنها به  زندانی کردن افراد متهم می گردد، بلکه در اعدام ها هم مقصر قلمداد می شود:

"درست در زمانی که همه­ی اعضای کانون نویسندگان ایران، پس از اعدام سعید سلطانپور، عضو هیات دبیران کانون بیم آن را داشتند که روانه ی زندان­های جمهوری اسلامی شوند، آقای دکتر سروش در رأس تصمیم­ گیری­های فرهنگی جمهوری اسلامی قرار گرفته بود و نتیجه­ی آن تصمیم­گیری تعطیلی دانشگاهها، فرار مغزها از کشور، زندانی شدن تعداد بیشمار دانشجویان دانشگاهها و حتی اعدام آنها، و زندانی شدن تعدادی از استادان دانشگاهها بود. در اجلاسی که در دانشکده­ی حقوق دانشگاه تهران در بهار سال 60 تشکیل شد، و در آن دکتر سروش، جلال­الدین فارسی و دکتر شریعتمداری از طرف آیت­الله خمینی به عنوان نمایندگان او شرکت کردند، اعتراض­های فراوانی به تصمیم­گیریهای غیر دموکراتیک در حق دانشگاهها صورت گرفت. در آن جلسه تعدادی از استادان دانشکده­ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران نیز حضور داشتند که مشخصا عبارت بودند از خانم دکتر هما ناطق، خانم دکتر آذر نفیسی، خانمی از بخش روانشناسی، آقای دکتر بهمن نیرومند، و من. از آنجا که بخش اعظم اعتراض­ها از سوی من به عمل آمده بود ـ به ­رغم این که دیگران هم حرفهایی به اعتراض زده بودند، من بازداشت شدم. پس از آنکه از زندان اوین در اوایل زمستان همان سال آزاد شدم، دوباره رئیس دانشگاه وقت از من خواست که به اوین برگردم و از آنجا، نامه ای دریافت کنم که بازگشت من به دانشگاه منوط به تصمیم خود دانشگاه است و من محکومیتی در دستگاههای قضایی نداشته ام، و در مورد پرداخت حقوق هم دانشگاه خود باید تصمیم بگیرد. پیشتر، موقع مرخص شدن از زندان بود که دادیار شعبه از من خواست یا من رضایت شاکیان خود را جلب کنم و یا کسی با قباله بیاید به اوین. من پرسیدم شاکیان من چه کسانی هستند، گفتند آقایان جلال الدین فارسی و دکتر عبدالکریم سروش . من ضمن این که بسیار تعجب می کردم، گفتم من به این اشخاص دسترسی ندارم. گفتند اینها از استادان هستند. گفتم من از استاد بودن اینها هم خبری ندارم، اما اگر اجازه بدهند برادر من کفالت مرا برعهده گیرد، او هم استاد دانشگاه است. گرچه او هم قباله نداشت، اما پذیرفتند. آن موقع بود که من فهمیدم اعتراض من به آقایان شورای انقلاب فرهنگی کار دستم داده است...آقای دکتر سروش هنوز گذشته ی خود را با آن معیار نسنجیده است. بعضی ها گفته اند که چرا هایدگر هرگز از همکاری با نازیسم عذر نخواست. پس چه مانعی دارد که آقای دکتر سروش هم عذر نخواهد. اولاً آقای دکتر سروش ناخن کوچک هایدگر هم نمی تواند باشد ـ در حوزه ی فلسفه ـ و ثانیاً این همه لعنت نامه درباره ی هایدگر نوشته شده، که یک هزارمش در ارتباط با حیات اولیه ی سروش نوشته نشده است. اما اگر هایدگر در زمان هیتلر به انجمن قلم می رفت، حتماً با اردنگی بیرونش می کردند...آقای سروش رسماً در تعطیلی دانشگاهها، در گرفتاری استادان و دانشجویان، در اعدام و نفی بلد آنان، و در تحمیل به فرار آنان از کشور بر آنان مقصر است"[45].

عبدالکریم سروش بر این باور است که مخالفانش از طریق تکرار این اتهام دورغ (خبر کاذب به قصد فریب) ،می خواهند آن را تثبیت کنند. واکنش های سروش به این اتهام بسیار تند بوده و در زبانی نامقبول عرضه شده است. پیش از شروع بحث "زبان سروش" بهتر است نگاهی گذرا به "تراژدی انقلاب فرهنگی" داشته باشیم تا نقش سروش در آن، و زبان او در واکنش به آن بهتر قابل فهم  و داوری شود. انقلاب فرهنگی را می توان فاجعه به شمار آورد. اما درباره ی این فاجعه باید سخن گفت، زوایای تاریک آن را روشن کرد، و مانع تکرار چنین فاجعه ی مکرری شد.

7- زمانه و زمینه ی انقلاب فرهنگی: به تراژدی انقلاب فرهنگی از منظرهای مختلف می توان نگریست. انقلاب فرهنگی در زمانه و زمینه ای روی داد که همه ی گروه های مخالف رژیم پیشین در حال جنگ برای تسخیر قهرآمیز دولت بودند. لنین به همه آموخته بود که هدف انقلاب، تسخیر قهرآمیز دولت است. از این منظر، چه کسی در آن زمانه لنینیست نبود؟ حتی نویسنده ای چون غلامحسین ساعدی در 17 آذر 1357 در هفته نامه ی احمد شاملو نوشت:

 

"بله،کار از کار گذشته، مبارزات انقلابی مردم حکمت پوشالی مبارزه ی مسالمت آمیز را برای ابد به طاق نسیان سپرده است. پیشرفت لحظه به لحظه ی مبارزات قهرآمیز یک سال گذشته،امروزه روز دارد شکل یک انقلاب مسلحانه را پیدا می کند...تا لحظه ای که اسلحه نیست،می شود با مشت خالی سراغ درفش  تیز رفت ولی اگر اسلحه باشد جواب هر ضربتی را با ضربت محکم تر و قوی تر می شود داد...زمانی که تو را می کشند،برادر و خواهر و بچه ی تو را می کشند، همسایه و هموطن و هم رزم تو را می کشند حق نداری ساکت بنشینی، هر جلادی که از میان برود، هر جلادی را که از میان برداری، یک قدم به پیروزی نزدیک شده ای...ضربت زدن از هر طرف، و در رأس تمام مبارزات انقلابی، مبارزه ی قهرآمیز و مسلحانه. جواب "های" اگر "هوی" است، جواب اسلحه حتماً اسلحه است"[46].

 

پس از پیروزی انقلاب، جبهه ی نیروهای انقلابی که رژیم شاه را سرنگون کرد، به سرعت تمام فروپاشید و همه به روی یکدیگر اسلحه کشیدند. کردستان و گنبد و خوزستان و... به میدان رویارویی تمام عیار تبدیل شد. آیت الله طالقانی خطر را گوشزد کرد و بدرستی آینده ی انقلاب را در پرتو رویدادهای زمانه ، پیش بینی نمود:

 

"اگر هموطنان کرد ما با دولت مسئله شان را صادقانه در میان نگذارند و حل نکنند، هر روز باید منتظر حوادث باشیم. اگر کردستان مواجه با شکست شود و مشتعل شود، ایران مشتعل می شود و ما گرفتار طاغوت و جلادی خواهیم شد که از آریامهر بدتر و تجربه دارتر خواهد بود"[47].

 

این سخن گوش شنوایی نیافت. طالقانی که می کوشید در کردستان صلح برقرار سازد، وقتی حاصل کوشش هایش هیچ بود، زبان اش تند و تندتر شد. آخرین خطبه های نماز جمعه ی او زبان دیگری داشت. گفت:

"هر چه ما مسلمان ها از اول اسلام ضربه خورديم، به دست منافقين بوده است نه به دست كفار. كفارچهره      ی شناخته شده ای دارند. صفشان جداست. ولی منافق يعنی انسان چند چهره. و آن كسی كه با چهره ی دين نفوذ می ‌كند در صف مسلمان‌ها… امروز برادرها، خواهرها، فرزندان عزيز اسلام، ما دچار چنين منافقان شرور و حيله‌ گر و فريبكاری هستيم كه گاه به چهره ی اسلام در می ‌آيند و به چهره ی ايرانی. بسيار هم اظهار دلسوزی می ‌كنند برای مردم ولی وابسته و مرتبط به جاهای ديگر هستند. چهره، چهره ی ايرانی، ولی روح و درون و نفسش، نفس و انديشه و فكر عرف امپریاليسم، صهيونيسم و ديگر قدرت‌ها. يعنی كوبيدن مسلمان‌ها در چهره ی اسلام و ايرانی و اختلاف در صفوف...اين گرفتاری هايی كه امروز در مركز، در شهرستان‌ها و به‌ خصوص در كردستان برای اين كشور پيش آمده، به‌ دست كيست؟… مساله، مساله ی سطحی نيست كه ما گمان بكنيم با يك خواسته‌هايی طرف هستيم. و از اين جهت خواست‌هايشان هم گنگ هست. می ‌آيند تعهد می دهند ولی پايبند تعهدات‌شان هم نيستند. و الا كدام دولت، كدام منشا اثر و كدام رهبری است كه با يك خواسته‌های معقول و منطقی يك گروهی مخالفت كند؟ چه بهانه‌هايی دارند؟ چه می ‌خواهند؟...چه می ‌خواهيد؟ می ‌گويند می ‌خواهيم فرهنگ كردی را ترويج كنيم. خوب بكنيد، كی جلوی شما را گرفته؟ می ‌خواهيم انجمن‌های شهر و روستا را تشكيل بدهيم، خوب بدهيد كی جلوگيری كرده؟ بعدش چه؟ ديگر چه می ‌خواهيد؟ پايگاه‌های نظامی ارتش از اينجا برود! پاسدارهای غيربومی از اينجا بروند! يعنی چه؟ آخرش چی؟ آخرش هم اين كه ما هر كاری دلمان بخواهد به دست خودمان باشد، فقط دولت مركزی به ما نان بدهد، آرد بدهد، نفت بدهد و پول بدهد. آخر مساله به اينجا می ‌رسد ديگر. هيچ حق دخالت در كار ما نداشته باشيد. نفت را از خوزستان بياورند به اينها بدهند و اينها هيچ تمكينی از دولت مركزی نداشته باشند. اين شدنی است؟ همه چيز به دست خودمان، فقط بودجه به دست دولت! با شما می ‌شود عهد و پيمان بست؟ يك مردمی كه از اول گفتند ما به جمهوری اسلامی رای نمی ‌دهيم، يعنی خودشان را از 98 درصد مسلمان‌ها و مردم ايران جدا كردند. يهودی رای داد، زرتشی رای داد، مسيحی رای داد، صائبی رای داد، يك عده گفتند ما رای نمی ‌دهيم. خوب رای نمی ‌دهيد، ديگر چه می ‌خواهيد؟ آن ملا و آن پيشوای مذهبی كه می  ‌گويد من رای به جمهوری اسلامی نمی ‌دهم، يعنی چه؟ اين چه پيشوای مذهبی است؟…همان وقتی كه 5 ماه قبل مساله سنندج پيش آمد و ما رفتيم سنندج. بعد از تحقيقات معلوم شد، يك درگيری بين كميته ی شيعه و كميته ی اهل سنت ايجاد شد. بعد يك نفری كشته شد و بعد هم يكی از همين آقايان سران رفت تلويزيون و راديو را گرفت و دستور داد كه ژاندارمری را بگيريد… بعد شهربانی هم تسليم شد. بعد حمله كردند طرف پادگان نظامی. اما آنها از خودشان دفاع كردند. اگر آن روز مركز نظامی ارتش سنندج سقوط كرده بود، می ‌دانيد چه فاجعه‌ای می ‌شد؟ ما هم غافل بوديم!…تا وارد شديم، عوامل و دور و بری ‌های اينها داد و فرياد برداشتند كه ارتشی ‌ها جوان‌های ما را كشتند، زن‌های ما را كشتند. خوب ما را ناراحت كردند كه چرا بايد ارتش اين كار را بكند؟ خدا رحمت كند مرحوم قرنی را! با او تماس گرفتيم و او گفت كه ما دستوری نداديم برای حمله به مردم. اين‌ها حمله می ‌كنند به پادگان. ما دفاع نكنيم؟ اسلحه‌هايمان را بدهيم به اينها؟ سربازان خود را به كشتن بدهيم؟ ما هم باور نكرديم!…رفتيم پادگان برای اينكه اعتراض كنيم چرا بر سر مردم خمپاره می ‌اندازيد؟ ببينيد دسيسه را، تبليغات را. بعد متوجه شديم يك عده جوان‌های سرباز متدين و متعهد كه ايستادگی كردند در برابر حمله ی آن‌ها! گفتند آقا، به ما حمله می ‌كنند. ما از خودمان دفاع نكنيم؟…آن‌وقت برای من پيام می فرستند علمای آنجا كه به ما مثل مغول ها حمله می ‌كنند! كه اين ارتش شما ما را می ‌كوبد! ارتش ابتدائا وارد شد؟ فتنه را كی ايجاد كرد؟ از كجا شروع شد؟ هيچ بررسی شده؟ اينها آيا به قول و عهدشان قانع هستند؟ اگر واقعا مسائل‌شان اين باشد، بسيار آسان قابل حل است ولی اين نيست. اينها كسانی هستند كه رفتند اروپا و خارج، زير لاك خودشان پنهان شدند، اين مردم مسلمان خون دادند، حالا ساكت‌ها، به صدا درآمدند. تسليم ‌شده‌ها انقلابی شدند! وابسته ها دوباره آمدند روی كار…30 ميليون جمعيت ايران و مسلمان‌ها، تسليم يك مشت خودخواه و وابسته به ديگران نخواهند شد. خودشان بايد در ابتدا حساب اين‌ها را برسند، نمی ‌رسند؟ ارتش دخالت نمی ‌كند؟ نمی ‌تواند؟ همه ملت. ما هم راه می ‌افتيم، امام خمينی هم راه می ‌افتد. ما اين انقلاب را مفت به‌ دست نياورديم كه بازيچه يك مشت بازيگر بين‌المللی باشيم. 60 هزار از بهترين جوان‌های ما كشته شدند…اين ملت تحمل نمی ‌كند. قرآن هم تحمل نمی ‌كند. قرآن می ‌گويد: قاتلوهم حتی لاتكون فتنه  هرجا فتنه شد بايد بجنگيد. فتنه را قرآن و دين ما تحمل نمی ‌كند"[48].

مبارزه ی قهرآمیز برای تسخیر دولت  به سرعت تمام درگرفت. همه به جان هم افتادند. دانشگاه های سراسر کشور هم نمی توانستند از این رویارویی در امان بمانند. معمولاً به داستان انقلاب فرهنگی از زاویه ی نگاه مخالفان جمهوری اسلامی و افرادی که از حق درس خواندن و درس دادن محروم شدند، نگریسته می شود. اما در این بخش از منظر کسانی که به دنبال استقرار و تثبیت نظام ولایت فقیه بودند، به مسأله نگریسته خواهد شد. آنها چه تحلیلی از زمانه داشتند؟ چه کسانی را رویاروی خود می دیدند؟ کدام میادین را میدان  نبرد تلقی می کردند؟

اکبر هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه ی تهران(تیر ماه 1361) تحلیل اش از وقایع ماه های اول انقلاب را بازگو کرده است. این تحلیل نشان می دهد که انقلاب فرهنگی بخشی از جنگ قدرت سال های اول انقلاب بود. البته زبان هاشمی  در این تحلیل نباید نادیده گرفته شود. او همچنان از زبان دشنام و اتهام زنی استفاده می کند. میان این سخن که "برخی از مخالفان سال های اول انقلاب با آمریکا ارتباط داشتند" و این مدعا که "همه ی کسانی که در آن زمان در مقابل جمهوری اسلامی ایستادند،عروسک های آمریکا بودند و فرمانشان به دست آمریکا بود"، تفاوت بسیار وجود دارد. این تحلیل از نظر هاشمی رفسنجانی آن قدر مهم بوده است که آن را در 29 اردیبهشت 1389 روی وبسایت خود قرار داده تا همه آن را بخوانند. می گوید:

"رسیدیم به ‏قانون اساسی؛ که آنها خیال می‏ کردند همان قانون اساسی که به ‏مجلس خبرگان تحویل شده بود،تصویب می ‏شود. خیالشان هم مقداری جمع بود. یکدفعه دیدند که نه! زیربنا هم دارد خراب می ‏شود...وقتی که مجلس خبرگان، به‏ اصول مربوط به‏ ولایت فقیه رسید و معلوم شد که سررشته امور به ‏دست این "ولیّ" می‏ ماند و روحانیت سرنخ را در دست می ‏گیرد و به ‏عنوان نماینده ی واقعی مردم، مرکز قدرتهاست، سروصداها بلند شد. سفارت آمریکا فعّال شد؛ آن آقا از اسکاندیناوی بلند شد آمد اینجا و آن آقا - که این روزها نقشش رو شد - در قم فتوا و نظر داد که اصول فلان و فلان را من قبول ندارم، به‏آنها رأی نمی ‏دهم و این دیکتاتوری است. همه به هم افتادند و به ‏آن صورتی که می‏ دانید، باز ضربه ‏زدن شروع شد. مقدّمات انقلاب دوّم فراهم شده بود...گروهکها، خودشان را آماده کرده بودند، هر یکی ۷ - ۸ تا هم روزنامه داشتند. در آن مرحله، فسیلهای سیاسیِ گذشته هم شروع کردند از آمریکا و اروپا و شوروی آمدند؛ توده‏ای‏ها، جبهه ملّی‏ها و دیگران هی آمدند. هر کدام هم که می ‏آمدند، یک ستون در روزنامه‏ها برایشان باز می ‏شد؛ مقاله می‏ نوشتند، خاطرات می ‏نوشتند و به ‏هرحال، کار خودشان را می کردند. روزنامه‏ها هم، مثل اطّلاعات و کیهان و آیندگان و نشریات دیگر که مثل قارچ روییده بودند (که در هر خانه‏ای، صبحها ۱۰ تا روزنامه و مجلّه می‏ ریخت) کار خودشان را می‏ کردند؛ این طرف هم از طریق مردم و جاهایی که داشت، کارهای خودش را می‏کرد. ضربه دوّم، بعد از سیر این دو جریان شروع شد؛ ضربه‏ای که ملّت وارد کرد، اشغال لانه جاسوسی بود که خیلی اهمّیت داشت. شیرازه ی جریانات از هم پاشید! آنهایی که گرفته شدند ۶۰ نفر بیشتر نبودند، یک ساختمان کوچکی هم بیشتر تصرّف نشده بود، امّا اشکال عمده این بود که شیرازه از هم گسیخت. یعنی، ما فرماندهی، اتاق کنترل و اتاق فرمان را گرفتیم! این اتاق که تسخیر شد، حرکتها دیگر خیلی درست و حساب شده نبود؛ هر کس به میل خودش حرکت می ‏کرد، خراب شد. اوّلین ضربه‏ای که آنها خواستند بزنند، انحلال دولت موقّت بود. فکر می ‏کردند که وقتی دولت موقّت منحل شود، یکدفعه رژیم از هم می‏ پاشد و دیگر کسی نیست که کارها را به‏عهده بگیرد! هنوز، استعفا به ‏دست امام نرسیده بود که امام گفتند: " یااللَّه! خوب شد، قبول کنید !" آن یکی بلند شد و گفت می ‏خواهم بروم آمریکا مذاکره کنم. امام فرمود: "اگر خواستی بروی، از روی هوا که داری می‏ روی، عزلتان می‏ کنم؛ هیچ حقّی نداری که بروی برای مذاکره! مذاکره چیست؟! یک عدّه جاسوس را گرفته‏ایم، باید رسیدگی شود".انقلاب بزرگتر شروع شد و نیروی ملّت، خطّ امام، مردم و ارگانهایی که نام بردم، محکم به ‏کار خودشان ادامه دادند و هیچ اثری روی جریانات جاری کشور، با حضور قاطع امام و حمایت بی ‏دریغ مردم، نگذاشت. شاید دیگران فکر می ‏کردند که بعد از استعفا، یکدفعه مردم به خیابانها می ‏ریزند و آن حرفهای روز اوّل انقلاب شروع می ‏شود! شاید این فکر را داشتند! منتها آن مردمی که ما می ‏بینیم طرفدار آنها هستند، به خیابان بریز نیستند!! آنها فقط حاضرند، همان جوری که یکی دو هزار زن بی‏حجاب تظاهرات کردند، تا دم نخست‏وزیری بیایند؛ آن جایی که بدانند کسی کاری به‏ کارشان ندارد؛ در همان حد حاضرند تظاهرات کنند! به هرحال، ملّت ضربه را زد و آنجا را گرفت. شیرازه از هم پاشید، مدیریت هم یک کمی اصلاح شد و نهادها با قوّه و قدرت بیشتری کارشان را ادامه دادند. یکی از کانونهای فساد که که بدترینِ کانونها شده بود، همین دانشگاه بود که ضربه دوّم را هم باز دانشجوها زدند و این مراکز فساد را هم اشغال کردند و به‏ عنوان "انقلاب فرهنگی" تعطیل نمودند و دوباره جریانها تداوم یافت. انقلاب دوّم، با سروصدای کم، ولی با ابعاد مختلفی در آثار، شروع شد.اینجا دیگر باید آمریکا رسماً به ‏میدان و صحنه بیاید...تشدید مسأله کردستان؛ البته قضیه ی کردستان و گنبد و خوزستان و جاهای دیگر، بین مراحل اوّل و دوّم هست؛ یعنی آمریکا کارت‏های خودش را هم به‏ کار گرفته بود؛ بلوچستان را کم، و گنبد و کردستان و خوزستان را هم شلوغ کرده بود که در نهایت، در همان گامهای اوّل به‏ نتیجه برسد. وقتی‏ که ضربه را خورد، آن کارها ادامه پیدا کرد؛ بحران کردستان را تشدید کردند و کارهای دیگر را هم پیش می‏ بردند. در این مرحله، وضع ما بهتر بود. قانون اساسی را نوشتیم، خطوط روشن شد، تسلّط اداریمان بیشتر شد، و جهاد و سپاه هم مسلّط تر بودند. بزرگترین کار آنها این بود که در مراکز قانونی ما، دوباره نفوذ کنند؛ قضیه ی ریاست جمهوری بنی ‏صدر، اینجا درست می‏ شود... در شورای انقلاب، دایماً موضع مخالف می ‏گرفت؛ موضع مخالف دولت موقّت می ‏گرفت و با انتقادکردنها و انگشت گذاشتن روی کمبودهایی که در زمان دولت موقّت بود - که آن هم طبیعی بود - خودش را قهرمان جلوه می‏ داد...آمریکا، این دفعه خیالش راحت است؛ عراق را دیده، چپی‏ها را خریده، منافقین را خریده، و جبهه ملّی و سایر گروهکهای چپ و راست هم که دیگر روی شاخش بود! چیزی کم نداشت! رئیس جمهور را هم درست کرده، و مجموعه ی اینها، یک وضع بسیار مطلوبی برای آمریکا فراهم ساخته بود...وضع عمومی طوری بود که ما نمی ‏توانستیم حرفهایمان را بزنیم، افشاگری درست نبود. گاهی، مثل مهاجر و انصار در خانه‏ها راه می ‏افتادیم، اینجا و آنجا. دوستان ما یادشان هست که ما در مدرسه ی سپهسالار - همین مدرسه شهید مطهّری - و در جلسه ی جامعه مدرّسین در قم، تقریباً بر سر این مسایل گریه کردیم و مسایل گفته شد...البتّه همانها هم در اصل او[بنی صدر] را بیشتر از عروسکی فرض نمی‏ کردند، که بعداً کلکش را بکنند! محاسبه آنها چیز دیگری بود. همه این جریانها در مقابل خطّ امام بود. در یکی از جلساتی که برای شِکْوه، در قم خدمت امام رفته بودیم، یک راهنمایی به‏ ما کردند، فرمودند: "شماها بروید دنبال مجلس". همین‏ طور کوتاه و موجز. دأب امام این است که حرفهایشان را - اغلب - استدلالی به ‏ما نمی‏ گویند. هیچ‏ وقت توضیح نمی دهند که من چرا این را می ‏گویم...سیاست خطّ امام این شد که مجلس را طوری به ‏وجود آوَرَد که دست کم در برابر نهاد ریاست جمهوری بتواند مقاومت کند. خوب! می‏ دانید که نقطه حسّاس عملکرد ریاست جمهوری، همان انتخاب کابینه است. اگر کابینه انتخاب شد، دیگر از دستش در رفته و کار تمام شده است. در این مرحله، او مایل است آن‏جوری که می‏ خواهد کابینه‏اش شکل بگیرد. اگر رئیس جمهور، روی نخست‏وزیر و وزرا امضا گذاشت و از دستش رد شد، دیگر تمام است و صدایش به‏ جایی نمی‏ رسد! بنی ‏صدر هم روی این قضیه هوشیار بود، شیطانها هم به ‏او می‏ گفتند! الحمدللّه، این توفیق برای مجموعه ما به ‏وجود آمد. آن "ائتلاف بزرگ" که با خطّ سبز در روزنامه جمهوری اسلامی آن‏موقع نوشته شده بود، خودش یک ضربه بود بر مغز آنهایی که می ‏فهمیدند چه اتّفاقی دارد می ‏افتد! بعضیها از آن خطّ سبز - اصلاً - شوکه شده بودند؛ بعضیها هم انتقاد می‏ کردند که چرا شما ائتلاف بزرگ نوشتید؟ شما شانتاژ تبلیغاتی کردید(!) چه کردید و از این حرفها. و آن ائتلاف بزرگ، خیلی از مسایل را حل کرد و سرانجام مجلس با آن وضعی که می ‏دانید به ‏وجود آمد؛ سنگر مجلس. امام هم فرمود: "مجلس در رأس امور است و هر تصمیمی که بگیرد و شورای نگهبان تصویب کند، هیچ مقامی - هر کس می‏ خواهد باشد - حق ندارد در مقابل او حرف بزند"...با به ‏وجود آمدن مجلس و تثبیت آن مسایل ، روند درگیریها روز به روز بیشتر بود. پایگاه دانشگاه را از دستشان گرفته بودیم، مجلس در اختیار خطّ امام بود، نمازجمعه‏ها، همه جا در اختیار خطّ امام بود، پایگاه قانونی ولایت فقیه هم خیلی از مسایل را حل می‏ کرد. روحانیت به‏ عنوان بهترین وسیله ی پیشبرد انقلاب، در میدان بود و به هرحال، مجلس به‏عنوان سنگر و تریبون مورد اعتماد، هر لحظه‏اش در اختیار مردم بود...جنگ روزنامه‏ای داشتیم، جنگ رادیو - تلویزیونی داشتیم. در همین رادیو و تلویزیون، چه جنگهایی داشتیم؟! با چه حیله‏هایی بنی‏صدر، طرفداران خودش را در آنجا می ‏گذاشت؟! امّا چند تا خطّ امامی و حزب‏اللّهی بودند که برنامه‏هایشان را به‏هم می ‏زدند و نمی ‏گذاشتند کاری پیش ببرند، ولی باز هم آنها شلوغ می‏ کردند. و رادیوهای کشورهای خارجی: رادیو آمریکا، رادیو اسرائیل، رادیو بی. بی. سی، رادیو آلمان، رادیوهای بیگانه گروهکها، و رادیو عراق - تمام اینها - شده بودند تریبون لیبرال‏ها و ضدّ خطّ امامی‏ها... انجمنهای اسلامی در درون ادارات که امان را از لیبرال‏های اداری بریده بودند و نمی ‏گذاشتند در آنجا زیاد خلاف کنند، حضور انجمنهای اسلامی در همه جا و خیلی چیزهای دیگر، تمام طیف خطّ...یک چیزهایی از اختیارات شاه معدوم بود، همه را امضا می‏ کرد و مورد استفاده قرار می ‏داد. خطّ امام هم یک چیزی به ‏نام سلب اختیارات امضاهای " فرمان همایونی " به‏ مجلس آورد که لیبرال‏ها را خیلی عصبانی کرده بود...مجلس پیشنهاد عدم کفایت سیاسی بنی‏صدر را مطرح کرد که یک نقطه تاریخی است... حمایت مردم که آمریکا و دشمنان روی آن حساب نمی‏ کردند، مهم است، که من گفتم اشتباه بزرگ آمریکایی‏ها این است. خوب! مجلس یک حرکت قانونی کرد، با آن رأی عجیب! فقط یک ‏نفر رأی مخالف داد و همه کسانی هم که بنی ‏صدر روی آنها حساب کرده بود، با این اصل موافقت کردند یا دست کم به‏سکوت گذراندند...قلب اروپایی‏ها در تپش بود! به لحظات مجلس نگاه می‏ کردند. آن ضربه را مجلس زد، آنها هم باید ضربه بزنند! قضیه راهپیماییها و روز ۱۷ شهریور باید تکرار شود! انقلاب سوّم، به‏آن اوج حوادتش رسید؛ کار مجلس تمام شد، بنی ‏صدر مخفی شد...اینها پیش از این جریان، در ۳۰ خرداد آزمایش کرده بودند. در آن روز، منافقین و پیکاری‏ها و اقلّیت و جبهه ملّی و تمام اینها، همه نیروهایشان را جمع کردند و به‏صورت مسلّح ریختند در خیابانها و ادای انقلاب مردمی را درآوردند...رمز اصلی قضیه که از اوّل تا حالا وعده دادم بگویم، این است که آمریکا و دشمنان ما نمی ‏فهمیدند مبنای قوّت و قدرت این انقلاب چیست و یک جای دیگری تیر می ‏زدند! نمی‏ دانستند که اسلام، ریشه ی اصلی همه ی اینهاست و ایمان مردم و همان فقاهت -اسلام فقاهتی که خطّ امام روی آن تکیه می‏ کند و همان اسلام رساله‏ای که ما می ‏خواهیم و همین حوزه علمیّه و همین وضع، اینها مایه است"[49].

مبارزه ی قهرآمیز برای تسخیر دولت به سود مدافعان "اسلام فقاهتی" و "اسلام رساله ای" پایان یافت. ابتدا با همکاری همه ی گروه ها دولت بازرگان، که "لیبرال" و "جاده صاف کن آمریکا" قلمداد می شد، کارش ساخته شد. اکثر چپ ها، حداقل در زبان هنوز خود را جزو "جبهه ی ضد امپریالیستی به رهبری امام خمینی" معرفی می کردند. سال 1363 توهمات فروریخت و نوبت سرکوب آخرین گروه های چپ(حزب توده و فدائیان اکثریت) فرا رسید. شاید بتوان ادعا کرد که رژیم پس از آن- نظر داخلی- تثبیت شد. انقلاب فرهنگی بخشی از فرایند تسخیر قهرآمیز دولت بود. رژیمی که در همه جا با مخالفان درگیر مبارزه ی قهر آمیز بود،نمی توانست دانشگاه ها را  به مخالفانش واگذار کند[50]. در روز جمعه  29 فروردین 1359 اعضای شورای انقلاب با آیت الله خمینی درباره ی تعطیل کردن دانشگاه ها و خروج گروه ها از دانشگاه تشکیل جلسه دادند و در خصوص بیرون راندن همه ی گروه ها از داشنگاه ها به توافق رسیدند. امام جمعه ی تهران در همان روز علی خامنه ای بود. سخنان او در خطبه ها نشان دهنده ی مبارزه ی قهرآمیز برای تسخیر دولت بود. او گفت:

 

"نظام دانشگاهی ما همان نظام دانشگاهی رژیم گذشته است... ملت ایران نمی تواند به این دانشگاه امیدوار باشد... دانشجویان مسلمان ما که اکثریت قاطعی در دانشگاه ها هستند، این فرصت را پیدا نمی کنند که اسلام را بیاموزند و بیاموزانند. حداقل توقع دولت جمهوری اسلامی از دانشگاهی که از بودجه ی بیت المال همین مسلمان ها استفاده می کند... این است که دانشگاه ها لااقل زمینه های رشد اسلامی را فراهم کند؛ نه این که با او مخالفت کند و گروه های ضد اسلامی، دانشگاه را تبدیل به پایگاه حمله به اسلام کنند. همان ضد انقلابی که تا دیروز در خدمت آریامهر بوده، امروز... ماسک چپ به صورت بزند و دانشگاه را به تشنج بکشاند. دانشگاه اسلامی تحمل این مسایل را نمی کند. پسران و دختران دانشجو، دردمندانه و خون به جوش آمده اظهار می کنند دیگر نمی توانند این وضع را تحمل نمایند. ببینند که یک استاد مخالف با اسلام،در سر کلاس درس به اسلام توهین کند. نمی خواهند ببینند که گروه های مخالف مسلح، گروه بندی خود را در داخل دانشگاه بکنند. دانشگاه را تبدیل به مرکزی کرده بودند که چند نفر قداره بند علیه جمهوری اسلامی عده ای را به ترکمن صحرا و عده ی دیگری را به کردستان بفرستند... این ها باید دانشگاه را تخلیه کنند. اگر این مراکز که مراکز فساد شده است به صاحبان اصلی آن یعنی ملت تحویل نشود، خود ملت خواهد رفت و از این مراکز پاسداری خواهد کرد و همکاران دانسته و نادانسته ی امپریالیسم آمریکا را از آن جا خواهد راند... شما حق دارید،  از این که دانشگاه اسلامی نیست و پرچم داس و چکش در این مکان ها بالا می رود. مردم خون ندادند که این طور بشود"[51].

 

خامنه ای در سخنرانی دیگری در همان زمان گفت:

 

"پدرکشتگان این انقلاب در دانشگاه مقابل مردم سنگر گرفته‌اند"[52].

 

هاشمی رفسنجانی هم گفته بود:

 

"مدتها بود كه حوصله ی دانشجويان وفادار جمهوری اسلامی از جنجال گروه‌ها در دانشگاه به سررسيده بود ودائماً به ما مراجعه می‌ كردند كه كاری بكنيم"[53].

 

علی خامنه ای بعدها در یک سخنرانی به خاطرات خود از  دانشگاه ها در دوران اول انقلاب سخن گفت:

 

" يک نمونه‏اش، همين قضايای دانشگاه تهران بود که گروهک های الحادی آمدند دانشگاه تهران را تصرّف کردند و از اتاقها و سالنها و مراکزش به‏عنوان اتاق های جنگ، انبارهای سلاح و مرکز توطئه عليه اصل انقلاب و عليه نظام استفاده کردند! فضا را قُرق هم کردند؛ يعنی يک حالت ارعابی نه فقط در مسؤولان آن روز - مسؤولان آن روز، دولت موقّت بودند که اصلاً جان و توان و دل و جگرِ ورود در اين ميدان ها را نداشتند؛ آنها که هيچ! - که حتّی در دل بسياری از افراد انقلابی هم ايجاد کرده بودند. در محيط خودِ دانشگاه تهران، اينها بيشترين رعب را ايجاد کردند. من يادم نمی ‏رود که در يکی از سخت‏ترين آن روزهايش، اتّفاقاً خودم در دانشگاه بودم و يک برنامه هفتگی داشتم. در مسجد دانشگاه تهران، آن روز طبق معمول، روزِ برنامه بود. آمدم، ديدم دانشگاه خلوتِ خلوت است. به مسجد آمدم؛ شايد بيست نفر، سی نفری در مسجد بيشتر نبودند. وقتی وارد مسجد شدم، چند نفر آمدند و گفتند: آقا! زود از اين‏جا برويد! گفتم مگر چه شده؟! معلوم شد که بله، دانشگاه را قُرق کرده‏اند و از زدن و کشتن و اين چيزها هم اصلاً ابايی ندارند! چه کسانی در مقابل اينها ايستادند؟ خودِ دانشجويان. اوّلين، يا يکی از اوّلين نشانه‏های بروز فعّاليت مؤثّرِ بسيار کارساز جوشش دانشجويی، در همين قضيه بود. دانشگاه نيمه تعطيل بود، اما دانشجويان - يعنی يک مجموعه انقلابی محض - همه زنده و فعّال آمدند و داخل دانشگاه ريختند و آن‏ جا را تطهير کردند. اين قضيه، مربوط به سال پنجاه و هشت است که آن را عرض می ‏کنم. اين يکی از نمونه‏هاست"[54].

 

انقلاب فرهنگی بخشی از پروژه ی تسخیر دولت به روش های قهرآمیز بود. آیت الله خمینی و همفکران و همراهان او  به دنبال  استقرار و تثبیت نظام جدید بودند. گروه های مخالف هم به دنبال تسخیر دولت بودند. همه ی مکان ها به میدان نبرد تبدیل شده بود. هیچ کس نبود که انقلاب و دولت را دستاورد و حق خود نداند. مخالفان دانشگاه ها را به "اتاق جنگ" تبدیل کرده بودند. به گفته ی ماکس وبر، دولت مدرن انحصار مشروع قوه ی قهریه است. معلوم بود که زمامداران جدید چنین دانشگاهی را تحمل نخواهند کرد. این چنین بود که این سنگر جدید فتح شد. آیت الله خمینی رهبر کاریزماتیک انقلاب بود. موج آفرینی و فرستادن امواج بزرگ در  اقیانوس بزرگ جامعه، بخشی از کارکرد این نوع رهبری است. هاشمی رفسنجانی گفته است که شورای انقلاب و دولت موقت مطلقا از برنامه ی اشغال سفارت آمریکا خبر نداشتند. او و سید علی خامنه ای در آن زمان برای ایام حج به مکه رفته بودند که شب از رادیو می شنوند که دانشجویان سفارت آمریکا را اشغال کرده اند. فردای آن روز هر دو به ایران باز می گردند تا در جلسات شورای انقلاب شرکت کنند. شورای انقلاب و دولت موقت از مدتها قبل به دنبال راهی برای حل مسائل ایران و آمریکا بود، ولی آیت الله خمینی همیشه مخالفت می کرد. هاشمی می گوید:

 

"دانشجویان با ارتباطات خاصی به بیت امام پل زده بودند...مسئله در دست مسئولان اجرایی نظام نبود. مسئله مربوط به دانشجویان، امام و عده ای خاص مثل آقای موسوی خوئینی ها و حاج احمد آقا بود"[55].

 

در آن دوران آیت الله خمینی و یاران و پیروانش بیشترین پایگاه اجتماعی را داشتند. اما این پایگاه رفته رفته کوچک و کوچک تر شد. این واقعیت هم چیزی نیست و نبود که زمامداران حاکم بر ایران  را بترساند. برای این که معتقد بودند و هستند که با یک اقلیت فداکار و مصمم، می توانند همیشه بر ایران حاکم باشند. هاشمی رفسنجانی در سال 1382 از همین زاویه به کسانی که از زوال مشروعیت نظام سخن می گویند، روبرو شد و گفت:

 

"نظام می تواند 20 درصد مردم را به طور فعال به نفع خودش در صحنه نگه دارد تا فداکاری کنند و ابزار قانونی هم در دستش است و گلوگاه ها را دارد...هر نظامی یک مقداری مخالف دارد. در نظام ما هم همین طور و مخالفین بیشتر هم هستند و از اول هم بودند. بنابراین از نظر من نظام مستقر است...نظام وقتی که احساس خطر کند، کار خودش را می کند.چون به اندازه ی کافی می تواند خیابان ها را پر کند...ابزاری در دست حکومت است و اگر بخواهند شورش و شلوغ کنند، برخورد می کند. به علاوه مردم طرفدار نظام هم به اندازه ی کافی برخورد می کنند...در سال های اخیر[دوران اصلاحات] موج کاذبی در جامعه و دانشگاه ها به وجود آوردند و بعضی ها را فریب دادند. کم کم آن موج خوابید و دانشگاهیان هم به فکر افتادند و حداقل در صحت و حسن نیت موج آفرینان تردید کردند...در اسفند 82 ، شما  22 یا 24 میلیون انسان را پای صندوق رأی آوردید. دیگر از این بدتر نداشتیم، با این حال 51 درصد واجدین شرایط در انتخابات شرکت کردند. این 51 درصد در شرایطی بود که 130 نفر از نمایندگان مجلس استعفا دادند و آن حرف ها را می زدند. تریبون مجلس ما واقعاً داشت لجن پرانی می کرد...اگر در این مملکت روزی عده ای بتوانند قدرت را تصاحب کنند اما اقدامات ضد اسلامی انجام دهند و از جمله روحانیت را مثلاً در اپوزیسیونی با خود قرار دهند، اگر شرایط آزاد برقرار باشد یعنی مردم بتوانند وارد صحنه شوند، مطمئن باشید در کمتر از شش ماه مردم علیه چنین حکومتی بسیج خواهند شد"[56].

 

همه نزاع ها بر سر تصاحب و تسخیر دولت است. دموکرات ها دولت را مخلوق مردم به شمار می آورند و دوام  دولت را ناشی از رضایت مردمی می دانند که قادرند به روش های مسالمت آمیز(با یک رأی مخالف در انتخابت) زمامداران را عزل کنند. اما آنها که به دموکراسی های کثرت گرای ملتزم به حقوق بشر باور ندارند، به گونه ی دیگری می اندیشند. این دیدگاه را نباید شوخی گرفت. آیت الله خامنه ای دقیقا همین طور فکر می کند. خامنه ای پس از درگذشت آیت الله خمینی و تعیین او به رهبری، در اولین جلسه ی دیدار کابینه ی مهندس موسوی با وی، به آنها گفت: یک اقلیت فداکار می تواند از طریق ایجاد رعب بر جامعه حکومت کند.

 

8- ارکان انقلاب فرهنگی: سخن بر سر این بود که روشنفکران غیر دینی سروش را بانی انقلاب فرهنگی جلوه می دهند. سروش طراح، سازمان دهنده و عامل بستن دانشگاه های ایران در سال 1359 بود و پاکسازی دانشگاه ها از استادان و دانشجویان غیر دینی کار او بود. در مسأله ی انقلاب فرهنگی چندین موضوع متفاوت وجود دارد که باید در خصوص تک تک آنها روشنگری کرد:

 

1-8- تعطیل کردن دانشگاه ها: عبدالکریم سروش بارها توضیح داده است که پس از تعطیلی دانشگاه ها، ستاد انقلاب فرهنگی تشکیل شد. از این رو ستاد انقلاب فرهنگی نه تنها هیچ نقشی در تعطیل کردن دانشگاه ها نداشت، بل که کوشید تا دانشگاه ها را بازگشایی کند. داوری در خصوص مدعای اول (تعطیل کردن دانشگاهها) به سادگی امکان پذیر است. برای این که می توان به سادگی به  چند سال اول انقلاب رجوع کرد و دید که چه کسانی دانشگاه ها را به تعطیلی کشاندند. تمامی افرادی که در دانشگاه های سراسر کشور این طرح را عملی ساختند، شناخته شده هستند. آنها نه تنها از اقدامی که کرده اند پشیمان نیستند، بلکه همچنان از آن دفاع می کنند. اولین سرپرست شورای مدیریت دانشگاه تهران درباره ی وضعیت دانشگاه در آن شرایط گفته است:

 

"پس‌ از پیروزی‌ انقلاب‌، چون‌ در انتخاب‌ مسئولان‌ سازمان‌ها ضابطه‌ی‌ مكتبی‌ وجود نداشت‌، افرادی‌ با بینش‌های‌ گوناگون‌ از انقلاب‌ واسلام‌، امور كشور را دردست‌ گرفتند و هركس‌ آن‌چنان‌ عمل‌ كرد كه‌ ازانقلاب‌ و اسلام‌ درك‌ می ‌كرد و مدیریت‌ موقت‌ دانشگاه‌ تهران‌ نیز از این ‌قاعده‌ مستثنا نبود. ما هنگامی‌ كه‌ به‌ اصرار مهندس‌ بازرگان‌، این‌ مسئولیت ‌را پذیرفتیم‌ ـ 13 اسفند 1357 ـ دانشگاه‌ مثل‌ غالب‌ سازمان‌های‌ مملكتی‌، وضع‌ كاملاً استثنایی‌ داشت‌ و در اختیار گروه‌های‌ سیاسی‌ بود. چند تانك‌ عظیم‌ چیفتن‌ در محوطه‌ی‌ دانشگاه‌ پارك‌ شده‌ بود و دو سازمان‌ چریكی‌ مجاهدین‌ خلق‌ و فداییان‌ خلق‌ یكی‌ در دانشكده‌ی‌ علوم‌ و دیگری‌ دردانشكده‌ی‌ فنی‌ به‌ مردم‌ تعلیمات‌ نظامی‌ می‌ دادند و مسجد دانشگاه‌، مركز كمیته‌ وانبار اسلحه‌ و وسایلی‌ بود كه‌ از خانه‌ی‌ طاغوتیان‌ به‌ دست‌ مردم‌ فتح‌ می ‌گردید و به‌ آن‌ جا آورده‌ می‌ شد. در چنین‌ شرایطی‌ ما مجبوربودیم‌ طبق‌ فرمان‌ امام‌، كلاس‌ها را هرچه‌ زودتر دایركنیم‌ و دانشگاه‌ را به ‌وضع‌ عادی‌ برگردانیم‌ ودر این‌ كار موفق‌ شدیم‌".

 

سید صادق محصولی ، عضو شورای مرکزی آن زمان انجمن اسلامی دانشگاه علم و صنعت گفته است:

 

"كل دوستان يكی از دلواپسی‌هايشان اين بود كه بالاخره چه كار می ‌شود كرد. هر روز اين قضيه تشديد می ‌شد و عرصه براي بچه‌هاي طرفدار انقلاب در دانشگاه‌ها تنگ تر می ‌شد و روز به روز هم قضايا به شكلی پيش می ‌رفت كه در واقع گروه‌هاي مخالف انقلاب دائماً به اسم يك حزب جديد می ‌آمدند و از دانشگاه به عنوان مركز ستادشان اتاق يا سالن می ‌گرفتند و اين داشت به صورت قانون می ‌شد. يك قانون نانوشته كه هر كسی يك حزب اعلام كرد می ‌تواند يك دفتر از دانشگاه بگيرد و همين طور بدون هيچ كنترلی پيش می ‌رفتند. یعني يك نوع حاكميت گروه‌ها بر دانشگاهها بود، نه حاكميت انقلاب بر دانشگاه‌ها. براي اينكه اين حاكميت تغيير كند و به حاكميت انقلاب بر دانشگاه تبديل شود، مستلزم اين بود كه يك توقفي در وضعيت موجود ايجاد شود تا از يك طرف ، به لحاظ آموزشی كه عرض كردم تمام متون ، سيستم و روش‌ها، با آن محورهايی كه آنها دنبال می ‌كردند تغيير كند و از طرف ديگر به دنبال اين بوديم كه يك جو مناسب براي كار آموزشی پيش آيد، يعنی دانشگاه از حالت سياست زده صرف و آن هم مركزی عليه انقلاب نه در جهت انقلاب، تبديل شود به يك مركز آموزشی در خدمت انقلاب. سياست بازی‌های مخالف نظام آن هم از نوع مسلحانه اش يعنی چريكي‌هاي فدايي مسلحانه با نظام می ‌جنگيدند، منافقين مسلحانه می ‌جنگيدند، خلق تركمن، خلق عرب، خلق فلان و... اينها مردم تركمن و مردم عرب كه نبودند، اينها گروهك‌هايی بودند كه با سوء استفاده از عنوان خلق تركمن و خلق عرب و خلق بلوچ و خلق كرد، عليه نظام جنگ می ‌كردند و در دانشگاه هم كه می ‌آمدند كار سياسی، عملياتی و حتی پشتيبانی درمانی خودشان را می ‌كردند و از امكانات دانشگاه استفاده می ‌بردند. خب هر عقل سليمی ‌اجازه اين بهره ‌برداري را نمی ‌دهد و اگر خود دانشجوهاي انقلابی به فكر نباشند، چه كسی بايد كاري انجام دهد".

 

محمد علی سید نژاد عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم، درباره ی وضعیت دانشگاه ها در آن زمان گفته است:

 

"دانشگاه تبدیل شده‌ بود به محلی برای خانه‌ی تیمی گروه‌های مختلفی که از تجزیه‌ طلبی در نقاط مختلف کشور حمایت می ‌کردند و این اصلاً برای ما خوش‌آیند نبود که دانشگاه تبدیل به حیاط‌ خلوت گروه‌های سیاسی شود. این معنایش فضای باز دانشگاه نبود. زیرا اساساً گفتمانی شکل نمی‌ گرفت. شما وقتی با اسلحه گارد دانشگاه را به تصرف در می ‌آورید و مجهز می شوید، به این معنا نیست که ظرفیتی برای گفت وگو پدید آورده‌اید. واقعیت این است که دانشگاه نیامده ‌بود که تبدیل به کانونی برای تبادل نظر و ایجاد رشد فکری شود...بعد از پیروزی انقلاب گروه‌ها بستری را به وجود می ‌آوردند که خشونت را به اجتماع و نظام نوپا تزریق کنند...گروه‌هایی که در داخل دانشگاه مسلح بودند، گروه‌های مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی بودند که ضد نظام جمهوری اسلامی بودند...در داخل دانشگاه انواع گروه‌های ضد جمهوری اسلامی مانند پیکار و پیشگام و مجاهدین خلق و این‌ها شروع کردند به خرد کردن سنگ‌ فرش دانشگاه و پرت کردن آن از بالای ساختمان‌های اصلی به طرف مردم. اتفاقاً این گروه‌ها بدشان نمی‌آمد که در این درگیری‌ها کسی کشته شود تا بتوانند در لوای خون‌خواهی این کشته، انقلاب فرهنگی را با شکست رو به رو کنند. این که خشونت به کالبد جمهوری اسلامی دمیده شود ترفندی بود که توسط مخالفان جمهوری اسلامی بعد از انقلاب زده شد. نظام جمهوری اسلامی، نظامی نبود که در شروع کارش نظام خشنی باشد"[57].

سیدنژاد نکات تاریخی خوبی را توضیح داده است که برای فهم فرایند شکل گیری انقلاب فرهنگی لازم است. می گوید پس از انقلاب فکر تأسیس دفتر تحکیم وحدت را با محسن میردامادی و عسگرزاده در میان گذاشته و آنها از این طرح استقبال کرده و بدین ترتیب انجمن های اسلامی شکل می گیرند. سپس به این فکر می افتند که در جمع شان نماینده ی امام وجود داشته باشد. رأی گیری می کنند و در مجمع عمومی علی خامنه ای، بنی صدر، موسوی خوئینی ها، محمد مجتهد شبستری، حسن حبیبی و حبیب الله پیمان بیشترین رأی را می آورند.اما آیت الله خمینی می گوید به هاشمی رفسنجانی و علی خامنه ای مراجعه کنند. همه ی این افراد را به جلساتی دعوت می کنند تا نظراتشان را درباره ی خطراتی که انقلاب را تهدید می کنند، بیان کنند. در این جلسات ابراهیم اصغرزاده،محمود احمدی نژاد، میرعمادی، بی طرف، و چند تن دیگر شرکت داشته اند. تحکیمی ها به دو گرایش فرهنگی و سیاسی(پلی تکنیک و شریف) تقسیم می شوند. گرایش سیاسی تصرف سفارت آمریکا را پیشنهاد می کند که رأی نمی آورد. به همین دلیل به طور مستقل تحت عنوان دانشجویان پیرو خط امام اقدام می کنند.بقیه انتخابات مجدد برگزار می کنند تا شورای مرکزی تحکیم تکمیل گردد. این بخش که گرایش فرهنگی داشت، به دنبال تحول نظام آموزشی می رود تا سلطه فرهنگی را محو نماید. سید نژاد به نمایندگی از جمع با بهشتی، باهنر، رجایی و دیگر اعضای شورای انقلاب دیدار می کند. می گوید: "غالباً این ایده مورد استقبال قرار می‌ گرفت. اما این ایده تا عملیاتی شدن فاصله داشت". سپس در کمیته ی فرهنگی دفتر تحکیم: "تجارب کشورهای سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی را مورد مطالعه قرار دادیم، از جمله حرکت‌هایی را که در کشورهای شرقی چون ایران بوده‌است، نیز بررسی کردیم".پیام نوروزی آیت الله خمینی، "حجت" را بر آنها تمام می کند. با رجایی صحبت می کنند "و ایشان بسیار از ایده‌ی تعطیلی دانشگاه‌ها استقبال کردند و هنگامی که گفتیم که دانشگاه‌های مختلف در این رابطه اختلاف نظر دارند؛ ایشان گفتند اگر نتوانستید دانشگاه‌های دیگر را هماهنگ کنید، من خودم، شخصاً آمادگی آن را دارم که بیایم و در سالن 17 شهریور دانشگاه تربیت معلم، تعطیلی این دانشگاه را اعلام کنم". بدین ترتیب فرایند "عملیاتی" شدن انقلاب فرهنگی آغاز می شود. یک ساختمان متعلق به یکی از دیپلمات ها در پشت سفارت آمریکا به دفتر این امر تبدیل می شود. طرح انها به وسیله ی مجاهدین ربوده و در مجاهد افشا می شود. طرح فوریت پیدا می کند و  دوم اردیبهشت روز تعطیلی دانشگاه ها  معین می شود. سیدنژاد به عنوان نماینده ی انجمن های اسلامی دانشگاه ها،بیانیه ی آغاز انقلاب فرهنگی را پیش از خطبه های نماز جمعه ی تهران قرائت می کند.سیدنژاد درباره ی نقش محمود احمدی نژاد می گوید:

"در شورای اولیه که در تحکیم بود، شاید من و آقای احمدی ‌نژاد در تجزیه و تحلیل مسائل، زمینه‌های فرهنگی را مؤثرتر می ‌دانستیم و به اهرم‌های فرهنگی اولویت می‌دادیم تا ابزارهای سیاسی. البته در موضوع سفارت آمریکا مشخصاً من خاطرم هست که آقای احمدی نژاد در جلسه مطرح می‌ کردند که اصلاً چه کسی گفته‌است که اصلی‌ترین خطری که نظام جمهوری اسلامی را تحدید می ‌کند از طرف آمریکاست؟ مگر ما خیانت توده‌ای ها را در جریان کودتای 28 مرداد فراموش کرده‌ایم؟ شوروی و خطر مارکسیست‌ها برای ‌مان ملموس‌تر است و در صحبت‌هایشان اشاره‌ای هم به حرف‌های امام می ‌کرد که آمریکا از شوروی بدتر، شوروی از آمریکا بدتر و انگلیس از هر دو بدتر. به استناد این جملات ایشان عنوان می ‌کرد که اگر می‌ خواهیم سفارت را تصرف کنیم باید سفارت شوروی را هم تصرف کنیم. چون سیاست ما نه شرقی نه غربی است. اما در مباحث دیگر روی‌ کرد ایشان فرهنگی بود، البته فرهنگی به شدت ضد مارکسیستی"[58].

عباس عبدی گفته است: روحیه ی ضدچپ آنها(علم و صنعتی‌ها) چندان به مذاق بچه‌‌‌های لانه خوش نمی ‌آمد. ولی چپی‌ها هم در آن زمان دانشگاه را به ستاد جنگ تبدیل كرده بودند. البته فراموش نكنیم كه "انقلاب فرهنگی" در بادی امر یك ایده اجرا شده در چین بود و كمونیست‌ها تصور نمی ‌كردند كه زمانی این ایده به دست بچه مسلمان‌ها و علیه خودشان به كار گرفته شود. تصفیه اساتید را هم اول همین چپی‌ها آغاز كردند. قبل از انقلاب فرهنگی، در خود دانشگاه‌ها، من و آقای میردامادی، مخالف اخراج آقای دكتر سیروس شفیقی، رئیس دانشگاه بودیم. ولی چپی‌ها به شدت ایشان را محكوم می‌كردند و كسی هم در آن فضا مخالفتش به نتیجه ای نمی رسید و حتی مورد اتهام واقع می شد...وضعیت دانشگاه‌ها اصلا قابل قبول نبود و باید به نحوی قضیه جمع می شد. یك اتفاقی بود كه افتاده بود. نمی‌توانستیم كار دیگری بكنیم. البته در آنجا بحث من دفاع از انقلاب فرهنگی هم نبود. بحث آن بود كه چرا دانشگاه‌ها به اینجا كشیده شده است. شرایط عادی، حاكم نبود. در آن زمان اختلاف ما با راست‌ها دیگر موضوعیتی نداشت. تقابل دو جریان طرفدار تسخیر سفارت و انقلاب فرهنگی در این زمان دیگر بی‌معنی بود. شاید اختلاف ما با راست‌های مذهبی شدیدتر هم شده بود اما در برابر چنان بحرانی، این اختلافات رنگ می ‌باخت".

 صادق محصولی در همین مورد گفته است:

 

"بعضی از دوستان دفتر تحكيم كه بيشتر فكر می ‌كردند كه اين لانه جاسوسی می ‌بايست به صورت مركزي براي ادامه كار سياسی آنها ادامه داشته باشد حاضر نمی ‌شدند بپذيرند و با انقلاب فرهنگی مخالفت می ‌كردند. علت اين مخالفت‌ها براي ما روشن بود، آنها فكر می ‌كردند كه با راه‌اندازي اين تز كه يك حركت انقلابی و دانشجويی جديد به نام انقلاب فرهنگی بود، ديگر دكان لانه ی جاسوسی بسته خواهد شد. زيرا بهره برداري سياسی از آن می ‌شد. اما از نظر ما انقلاب فرهنگی در واقع نه تنها معارض حركت تسخير لانه جاسوسی نبود بلكه مكمل آن هم محسوب می ‌شد .آن نتيجه اي را كه انقلاب می ‌خواست از تسخير لانه جاسوسی گرفته شده بود، اما بقيه ی گروه‌ها و شخصيت‌ها داشتند سوء استفاده شخصی می ‌كردند و طبيعی است زمانی كه قضيه ی انقلاب فرهنگی مطرح شد مخالفت‌هايی صورت گرفت و هر چقدر صحبت كرديم نتوانستيم اجماع را بدست آوريم و در آخر زمانی كه نتيجه گرفته نشد، دوستان دانشگاه‌هاي مختلف با هم تماس گرفتند و اينگونه يادم است كه گفتند اگر شما شروع كنيد ما به دنبال شما می ‌آييم و اين كار را شروع كرديم و دانشگاه‌هاي ديگر هم يكی پس از ديگري به انقلاب فرهنگی پيوستند.برنامه‌ها و جلسات در دانشگاه علم و صنعت و پلی تکنیک در زمستان 58 ادامه می یابد".

 

بدینترتیب دانشگاه علم و صنعت علم دار انقلاب فرهنگی می شود. ابراهیم اسرافیلیان، رئیس دانشگاه علم و صنعت، به وجوه  دیگری از نقش دانشجویان علم و صنعت در بستن دانشگاه ها اشاره کرده و گفته است:

 

"ما بیشتر در فعالیت‌های دانشگاهی حضور داشتیم و دانشگاهیان را بسیج می ‌كردیم. در خود دانشگاه علم و صنعت یك روز دیدیم كه بچه‌های مجاهدین قصد دارند روز بعد، دانشگاه را اشغال كنند. ما به یكی از دانشجویان گفتیم كه بچه‌ها را جمع كند تا فردا مراقب ساختمان‌های دانشگاه باشند. روز بعد مجاهدین آمدند و سردر دانشگاه را گرفتند. ما هم سریع یك وانت‌بار گرفتیم و رفتیم میدان امام حسین با بلندگو فریاد زدیم كه در دانشگاه، پرچم سرخ بالا برده‌اند و پرچم اسلام را پایین آورده‌اند. مردم هم ریختند سمت دانشگاه و آنها فرار كردند. اما شب مجددا چپی‌ها وارد دانشگاه شدند و ساختمان 15 خرداد را گرفتند.آقای احمدی‌نژاد از دانشجویان من بوده است ولی اكنون دقیقا او را به یاد نمی‌آورم ولی آقای مجتبی هاشمی‌ثمره كه آن زمان دانشجو بود را به یاد دارم. او كمك زیادی به ما می ‌كرد و در شورای وحدت حوزه و دانشگاه كه تشیكل شد هم حضور داشت. در آن شورا من حضور داشتم و چهره‌هایی همچون آقای افتخار جهرمی و مرحوم ربانی املشی و پاینده و همین آقای مجتبی هاشمی ثمره هم بودند. یادم هست كه ما خدمت حضرت امام رفتیم و وحدت حوزه و دانشگاه را پیشنهاد كردیم كه البته امام هم به یاد دارم از ما در آن جلسه پرسیدند چرا این اساتید دانشگاه ضد دین هستند؟ من گفتم كه اساتید دانشگاه دو دسته‌اند، یك دسته آنهایی هستند كه در علوم غیرانسانی تدریس می‌كنند و شاید غیردینی باشند اما ضد دین نیستند. اما یك گروه هم اساتید علوم انسانی هستند كه در میان آنها افراد ضد دین پیدا می‌شود و بنابراین برای علوم انسانی باید فكری كرد. امام هم گفتند كه شما پیش آقای مشكینی و منتظری بروید و موافقت من را به آنها بگویید تا اگر لازم است كمكی كنند و اساسنامه‌ای برای خود بنویسید...ما بعد از آنكه دیدیم مجاهدین می‌خواهند دانشگاه را بگیرند با چند تا از دانشجویان از جمله همین آقای مجتبی هاشمی ثمره‌ فعال شدیم تا جلوی آنها را بگیریم...دستیار من در آن شب حادثه، دو دانشجو بودند به نام هادی صابری و همین آقای هاشمی ‌ثمره كه از شب تا صبح تلفن می‌ كردیم به دانشجویان دانشگاه‌های مختلف در همه شهرها تا آنها هم با ما در این حركت به صورت سراسری همراه شوند. وقتی جلوتر رفتیم دیدیم كه یك انقلاب فرهنگی لازم است. واقعا برنامه‌ای از پیش وجود نداشت...ما تصمیم گرفتیم دانشگاه را تعطیل كنیم. بعدا اسم آن را انقلاب فرهنگی گذاشتند...وقتی من مدیر دانشگاه[علم و صنعت در سال 1359] شدم، دیدم كه برخی كارمندان در اتاق‌هایشان می ‌نشینند و علیه جمهوری اسلامی توطئه می ‌كنند. من هم به عنوان نیروی مازاد، حكم اخراج آنها را صادر كردم. در آن زمان مجاهدین خلق آمدند و روی خوابگاه دانشجویان تیربار گذاشتند. خدا رحمت كند مرحوم اسدالله لاجوردی را كه دادستان انقلاب بود. به او تلفن زدم و گفتم یا الان نیرو می ‌فرستی تا آنها را بیرون كنند یا اگر نفرستادی من خودم برخورد می ‌كنم و شما هم حق نداری اعتراض كنی كه تداخل وظایف صورت گرفته است. گفت ما یك اخطار 48 ساعته به آنها می ‌دهیم. گفتم یعنی من 48 ساعت به آنها وقت بدهم تا هر كار خواستند انجام دهند و هر چه چپ و لوچ است بیاورند و دانشگاه را جمع كنند؟ گفتم یا همین الان یا هیچ وقت. لاجوردی هم فردی را فرستاد تا با آنها برخورد كند. او نامه‌ای آورد تا من امضا كنم و آنها را اخراج كند. اما زورش نرسید. ما هم آمدیم و از مسجد نیرو جمع كردیم و دو تا اتوبوس هم آوردیم تا آنها را جمع كنیم. به رئیس خدمات دانشگاه دستور دادم كه در را از پایین تا بالا جوش بدهد. بعد آنها به ساختمان 15 خرداد رفتند. ما رفتیم و آنها را دوباره محاصره كردیم تا این كه در نهایت خودشان دیدند فایده‌ای ندارد و دانشگاه را ترك كردند. چون از آن طرف هم بچه ‌مسلمان‌ها از بیرون دانشگاه را به محاصره درآورده بودند. اما بچه‌های مجاهد آمدند و از در دانشگاه تا در خانه ی ما فرش پهن كردند و به صف نشستند و تحصن كردند. یك شب كه من داشتم به خانه می‌آمدم،‌ آنها تیراندازی كردند و تیری به جیب كت من خورد. اما ما روی این ماجرا فضاسازی راه انداختیم و بر این مبنا، خلع سلاح‌شان كردیم و تسلیحات‌شان را روی زمین دانشگاه چیدیم تا عكس بگیرند و آنها را هو كنیم. با آنها مثل خودشان رفتار كردیم"[59].

محسن میردامادی به نقش موثر دانشجویان دانشگاه علم و صنعت در تعطیل کردن دانشگاه ها اشاره کرده و گفته است:

"توی شورای اول تحکیم که هفت نفر از دانشجویان انتخاب شده بودند...احمدی نزاد یکی از دانشجویان بود که از علم و صنعت انتخاب شده بود.اینها بعد، به دلیل مسائل دانشگاه ها جلساتی را شروع کردند که نهایتاً منجر به انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها شد. جلساتشان را تشکیل داده بودند و چهارده تا دانشگاه بودند از تهران و استانها که بحث دانشگاه ها رو می کردند. جمع بندی شان این شده بود که دانشگاه را تعطیل کنند. ان موقع ما توی سفارت آمریکا بودیم. اینها هم بعضی از جلساتشان را آنجا تشکیل می دادند.یک روز سه تای آنها آمدند پیش من که: "ما جمع بندیمان این شده که دانشگاه ها رو تعطیل کنیم، می خواهیم نظر امام را بدانیم". چون حالا ما ارتباط مان با بیت زیاد بود آمدند پیش ما. من به آقای موسوی خوئینی گفتم که اینها می گویند این طور که می خواهند نظر امام را بپرسند.ایشان گفت باشه من می پرسم. رفت و ظاهراً فرداش آقای موسوی خوئینی آمدند و گفتند من پرسیدم امام گفتند: "من با تعطیل شدن دانشگاه ها مخالفم". ما هم رفتیم و گفتیم. رفتند باز جلسه شان را تو سفارت، رفتند جلسه و دو سه ساعت بعد دوباره آمدند،گفتند: "ما تو بچه ها گفتیم و بچه ها شک دارند که واقعاً این نظر امام هست یا نه؟" من همان جا نشسته بودم، تلفن احمد آقا را گرفتم، گفتم این مطلبی که از حضرت امام نقل شده راجع به دانشگاه ها که تعطیل نشود، این بچه ها دقیق می خواهند بدانند چه طور بوده؟ آنها هم می شنیدند، گوشی دست من بود، صدا بلند بود، گفت:" ببین اینها اگر نظر امام را می خواهند، امام با تعطیل شدن دانشگاه ها مخالف هستند. اگر می خواهند کار خودشان را بکنند، بگو خب بروید هر کاری دلتان می خواهد بکنید". اونها هم مطلب را شنیدند و مطمئن شدند که امام با تعطیل کردن دانشگاه ها مخالف است. همه ی آنها تو اتاق جلسه بودند و هنوز نرفته بودند. رفتند تو اتاق جلسه ، یکی دو ساعت بعد آمدند و گفتند: ما توی جلسه مطرح کردیم از 14 تا دانشگاه که بودند همه قبول کردند دانشگاه را تعطیل نکنند به جز دانشگاه علم و صنعت و تربیت معلم. این دو تا قبول نکردند. با این که گفته شد نظر امام است که تعطیل نشود، اینها گفتند ما تعطیل می کنیم. شب بود، گفتند فردا ما می رویم تعطیل می کنیم. فردا رفتند دانشگاه تربیت معلم را تعطیل کردند ، درگیری شد، تیراندازی شد، یک نفر کشته شد. در علم و صنعت هم همین ها رفتند دانشگاه را تعطیل کردند، اینها از علم و صنعت راه افتادند آمدند، دانشگاه تهران را هم اینها تعطیل کردند، یعنی علم و صنعتی ها آمدند دانشگاه تهران را تعطیل کردند. حالا این قدر سنگ امام را به سینه می زنند، می گویم بابا زمان حیات امام، حرف صریح امام را اینها قبول نداشتند و صریحاً مخالفت می کردند، حالا هی سنگ امام را به سینه بزنند"[60].

 

در تک تک شهرها  دانشجویانی که اقدام به بستن دانشگاه ها کردند، شناخته شده اند. در مشهد سرلشکر فیروزآبادی رهبری این پروژه را برعهد داشت. در شیراز، به گفته ی مجید محمدی، جلسات تعطیل کردن دانشگاه در منزل محسن کدیور تشکیل می شد. در آن جلسات محسن کدیور، عطاء الله مهاجرانی، مجید محمدی،ابراهیم نبوی، توفیقی(وزیر فرهنگ و آموزش عالی خاتمی)، کوچک زاده(نماینده ی مجلس فعلی)، کریم شورانگیز(استاندار کهکیلویه و بویر احمد در دوران محمد خاتمی) و... شرکت داشتند.

 

صادق زیبا کلام یکی دیگر از مدافعان تعطیلی دانشگاه ها در آن زمان بود. پیشنهادهای او، داستان انقلاب فرهنگی چین و قصه ی کامبوج را به یاد می آورند. او نوشته بود:

"اما راه چاره چیست ؟ بایستی در وهله ی اول دانشگاهها را تعطیل نمود ، اما نه بدون برنامه و بی هدف ، بلکه به طور سازمان یافته دانشجویان و استادان را داوطلبانه از طریق جهاد سازندگی روانه ی روستاها نمود و عده ی زیادی از استادان را روانه ی کارخانجات نمود تا مشکلات صنعتی و تنگناهای فنی را از نزدیک ببینند و از پشت میز دانشکده در تهران ، سعی در حل مسئله ی ذوب آهن اصفهان ننمایند . همزمان با این مرحله ، تنی چند از صاحبنظران در مورد هر رشته ای شروع به بررسی می کنند که اولا آیا این رشته ی تحصیلی به درد جامعه ی بعد از انقلاب می خورد یا نه ، و اگر جواب منفی است از مهر امسال برای آن رشته دیگر دانشجو نگیرند و از دانشجویان فعلی این رشته بخواهند یا تغییر رشته دهند ، یا دولت تضمین نخواهد نمود که پس از فارغ التحصیل شدن برای آنان کار ایجاد نماید . اگر رشته ی تحصیلی در این مطالعه ی اولیه تشخیص داده شد فی النفسه لازم است ، لاکن محتوی آن بایستی تغییر کند ، که دیگر مشکلی نیست و صاحبنظران آنچه را که بایستی تغییر یابد ، خود تغییر خواهند داد... بیاییم با از بین بردن نظام دانشگاهی دلالی که متعلق به نظام وابسته به امپریالیزم بود ، دانشگاهی بوجود بیاوریم که فکرش و نقشش در تداوم خط انقلاب باشد و شعار "دانشگاه سنگر آزادی"  را تبدیل به شعار "دانشگاه سنگر انقلاب" بنمائیم"[61].

محل نزاع  تأیید یا عدم تأیید نظرات طراحان انقلاب فرهنگی نیست، محل نزاع، نقش عبدالکریم سروش در بستن دانشگاه هاست.  در حالی که  طراحان و مجریان انقلاب فرهنگی شناخته شده هستند، چگونه می توان سروش  را طراح و مجری بستن دانشگاه ها قلمداد کرد؟ طراحان و مجریان انقلاب فرهنگی  یا عبدالکریم سروش را نمی شناختند، یا اگر هم نام او را شنیده بودند، با او هیچ ارتباطی نداشتند. سروش هم در آن زمان افرادی چون احمدی نژاد و شکوری و مهاجرانی و محسن کدیور و مصطفی معین و توفیقی و فیروزآبادی و مجید محمدی و ابراهیم نبوی را نمی شناخت[62]. به هر حال سروش یک جوان تازه برگشته ی از فرنگ بود و در آن فضای به شدت چپ زده، هیچ کس نظر مثبتی درباره ی نسل برگشته از غرب نداشت. در بحث هایی که بین سروش و رضا داوری در همان سال ها درباره غرب در گرفت، سروش در مقام مدافع  غرب ظاهر شد، اما  رضا داوری دشمن غرب  به شمار رفت. دو مقاله ی "غربیان و حسن و قبح شئون و اطوار آنان" و "وجود و ماهیت غرب" سروش؛ چهره ای غربگرا از او  ترسیم می کرد. این چهره در آن زمانه و زمینه خریدار چندانی نداشت[63].

 

نکات یاد شده نشان می دهند  که چه کسانی در سراسر کشور دانشگاه ها را به تعطیلی کشاندند. آن دسته از دانشجویانی که انقلاب فرهنگی را پدید آوردند و  دانشگاه ها بستند، اگر هنوز در قید حیات باشند، در برابر هم در دو جبهه ی مختلف قرار گرفته اند. در یک سو محمود احمدی نژاد ، صادق محصولی، سرلشگر فیروزآبادی و... قرار گرفته است، و در سوی دیگر، شکوری راد، عطاء الله مهاجرانی، محسن کدیور، مجید محمدی، ابراهیم نبوی، توفیقی، هدایت الله آقایی،  و...ایستاده اند.

 

انقلاب فرهنگی به واقع یک تراژدی بود. عده ی زیادی(اساتید و دانشجویان) اخراج و از ادامه ی تحصیل عده ی زیادی ممانعت به عمل آمد. اما بازیگران داستان انقلاب فرهنگی هم سرنوشت بهتری پیدا نکردند. بهشتی در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شد. رجایی و باهنر در انفجار نخست وزیری کشته شدند. حسن آیت ترور شد. تعدادی از همان ها که انقلاب فرهنگی را آفریدند، در جبهه های جنگ کشته شدند. برخی از آنها(ابراهیم نبوی، محسن کدیور، هدایت الله آقایی، و...) زندان های جمهوری اسلامی را تجربه کردند. برخی دیگر هم روانه ی تبعید شدند. اشغال کننده گان سفارت امریکا هم بعدها به زندان افتادند(ابراهیم اصغرزاده، عباس عبدی، میردامادی،و...). به سخنان سید نژاد گوش بسپارید که انقلاب فرهنگی چگونه از فاعلان خود انتقام گرفت؟ می گوید:

 

"من جزو نیروهای موافق نظام بودم و شناخته شده هم بودم و مرتکب هیچ خطای آئین‌نامه‌ای نشده‌ بودم، هنگامی که دانشگاه‌ها بازگشایی می‌ شدند، با گزارشی از بازرسی کل کشور که در شورای عالی انقلاب فرهنگی مطرح شد، تصمیم به اخراج من از دانشگاه گرفتند. من تا مدت‌ها مراجعه و مکاتبه می کردم. بسیاری از اساتیدی که در شورای عالی انقلاب فرهنگی بودند، مانند دکتر سروش، آقای احمدی و شریعتمداری و دیگران را از نزدیک می ‌شناختم. در این نامه‌نگاری‌ها پرسیده بودم بر اساس کدام مفاد از آئین‌نامه تخلفات، محروم شده‌ام؟ اخراج ما تبدیل به تبعید شد. به من و هشت نفر دیگر گفتند که هر کس، هر جا متولد شده‌ است در دانشگاه همان استان درس بخواند. این منطقی نبود زیرا در کنکور سراسری با توجه به نمره‌ی قبولی، در این دانشگاه بودم. در آئین‌نامه‌ی انضباطی نیز، چیزی تحت عنوان تبعید یا نفی بلد نداریم. در نتیجه، من مراجعه کردم که اگر شما می‌ خواهید با ما برخورد کنید، باید مطابق موازین قانونی و حقوقی باشد. بعضی از این دوستان چون ترم آخرشان بود، رفتند و فارغ التحصیل شدند اما من چون 74 واحد بیشتر نگذرانده‌ بودم، نرفتم و تا چند سالی، در محرومیت به سر بردم. تا در دوره‌ای که آقای دکتر فرهادی وزیر علوم و آموزش عالی شدند، موافقت کردند که من در دانشگاه تهران مهمان شوم و یک سالی را به این صورت در دانشگاه تهران تحصیل کردم و بعد برگشتم به دانشگاه تربیت معلم...ما خودمان خیلی زود جزء تصفیه ‌شدگان شدیم و بین ما و متولیان این کار شکاف زیادی به وجود آمد"[64].

به این ترتیب، هزاران تن از تدریس و تحصیل محروم شدند. گروه بزرگی از فاعلان انقلاب فرهنگی و اشغال سفارت آمریکا به بازندگان بعدی  تبدیل شدند. برنده ی این ماجرا، "اسلام فقاهتی بنیادگرایانه" بود.

روشن است که دانشجویان انقلاب فرهنگی را پدید آوردند. زمامداران جدید هم به شدت از این حرکت استقبال کردند و به حمایت از آن برخاستند. پس از بستن دانشگاه ها، آیت الله خمینی طی حکمی "ستاد انقلاب فرهنگی" را پدید آورد. ستاد پس از آغاز به کار قرار بود وظایفی  که آیت الله خمینی بر دوش آنها گذارده بود را محقق سازد. در عین حال اختلاف نظر اعضای ستاد انقلاب فرهنگی با دانشجویان انقلابی به سرعت نمایان شد. اکبر هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود روند کار و اختلاف نظرها را برجسته کرده است. به دلیل اهمیت موضوع کوشش می کنیم تا همه ی مطالبی را که در خاطرات او آمده، عیناً نقل کنیم. این خاطرات متعلق به چند سال است. به این خاطرات باید به عنوان یکی از مدارک مهم انقلاب فرهنگی هم نگاه کرد.

دانشجویان حتی پس از بستن دانشگاه ها نگران بازگشایی دانشگاه ها به وسیله ی ستاد انقلاب فرهنگی بودند. به همین دلیل در تاریخ 20 فروردین 1360 شکایت خود را پیش هاشمی رفسنجانی طرح می کنند:

"بعدازظهر نمایندگان جهاد دانشگاهی آمدند و از خبر باز شدن دانشگاه ها در این سال نگران بودند. هنوز برنامه ی درستی برای دانشگاه ها تنظیم نشده است و از کم کاری ستاد انقلاب فرهنگی ناراحت بودند. پیشنهادهایی هم داشتند که قرار شد تنظیم کنند و بدهند. من  هم قول رسیدگی دادم"[65].

چهار روز بعد، 24 فروردین، این بار نمایندگان انجمن اسلامی دانشگاه تهران خطر را به هاشمی گوشزد می کنند:

 

"با نمایندگان انجمنهای اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران که طرحی برای انقلاب فرهنگی آورده بودند و به کم کاری ستاد انقلاب فرهنگی و برداشت ناقص آنها از انقلاب فرهنگی انتقاد داشتند[ملاقات کردم]"[66].

 

در 19 خرداد 1360هاشمی جلسه ی دیگری در این خصوص داشته:

 

"شب در جلسه مشورتی قوای سه گانه در نخست وزیری شرکت کردم.آقای دکتر عارفی وزیر علوم هم بود و درباره ی ستاد انقلاب فرهنگی و افتتاح دانشگاه ها بحث کردیم. آقای عارفی معتقد بود ستاد کاری اساسی نکرده و آقای باهنر هم جواب درستی نداشت. قرار شد هفته ی آینده با شرکت همه ی طرف ها تصمیم روشنی درباره ی دانشگاه ها بگیریم"[67].

 

در 27 خرداد  1360 جلسه ی دیگری در این خصوص تشکیل می گردد:

"عصر و شب در نخست وزیری جلسه ای با ستاد انقلاب فرهنگی داشتیم. درباره ی برنامه ی دانشگاه ها و تعیین مسئولیت ها- که فعلاً بین ستاد انقلاب فرهنگی و جهاد داشنگاهی و وزارت علوم مشکلاتی هست و تداخل وظایف و اختیارات پیش آمده – بحث شد؛ متأسفانه ستاد هنوز برنامه ی مشخصی برای کار دانشگاه ها ندارد"[68].

 

12 مرداد 1360 ملاقات مهمی اتفاق افتاده است. یک گروه به دنبال انحلال ستاد انقلاب فرهنگی و وزارت علوم و سپردن کار به دکتر گلشنی هستند:

 

"گروهی از دانشگاهیان آمدند و راجع به کارکرد ستاد انقلاب فرهنگی اعتراض داشتند و پیشنهاد انحلال آن را و وزارت علوم را برای دکتر گلشنی می دادند"[69].

 

ستاد انقلاب فرهنگی به دنبال بازگشایی دانشگاه ها بود، اما مخالفان جدی مانع این کار بودند.

 

16 شهریور 1360 :

 

"آقای دکتر[حسن] حبیبی آمد و گزارش کار ستاد انقلاب فرهنگی را داد و برنامه ی افتتاح دانشگاه ها را. بعضی از دانشگاه ها، امسال باز می شوند و بقیه به تدریج. قرار است پزشکی را توسعه دهند و از رشته های غیر مفید بکاهند"[70].

 

21 آبان 1360 :

 

"ساعت چهار در دفتر آقای خامنه ای با حضور نخست وزیر و اعضای ستاد انقلاب فرهنگی جلسه داشتیم، برای اطلاع از پیشرفت کار آنها. آقای دکتر حبیبی گزارش دادند. خوشحال شدیم. برای افتتاح دانشگاه ها برنامه هایی در جهت محتوای درسی و مدیریت و شرایط استاد و دانشجو تهیه کرده اند. دو لایحه هم برای ادغام دانشکده های پزشکی و وزارت بهداری و بیمارستان ها و توسعه ی تربیت معلم به دولت داده اند، قرار شد لوایح مطرح شود و رفته رفته شروع کار دانشگاه ها اعلان شود. حجم دانشکده های پزشکی  دو برابر و تربیت معلم چند برابر خواهد شد. در دوره ی تعطیلی دانشگاه ها هزار تألیف و ترجمه شده و جهاد دانشگاهی خدمات زیادی کرده و نیروهای دانشگاهی اعم از استاد و دانشجو در جهت عمران و صنایع، خدمات زیادی کرده اند و با باز شدن دانشگاه ها مشکل کمبود نیرو خواهیم داشت"[71].

 

در 21 بهمن 1360 باز هم هاشمی از فشار "جوانان انقلابی" برای اخراج اساتید چپ سخن می گوید:

 

"با ستاد انقلاب فرهنگی که به ملاقات مهمان ها امده بودند در رابطه ی با گشایش دانشگاه ها و پذیرفتن دانشجو و استاد بحث ها داشتیم. جوانان انقلابی می خواهند اساتید وابسته به گروه های چپ را اخراج کنند"[72].

نارضایتی از ستاد انقلاب فرهنگی، رفته رفته زمامداران را به این فکر می اندازد که چیز جدیدی را جایگزین آن کنند.

 

9 اردیبهشت 1361 :

"اول شب با ستاد انقلاب فرهنگی در دفتر رئیس جمهور جلسه داشتیم که طرحی برای شورای عالی فرهنگی داشتند. تا حدودی به توافق رسیدیم که مرکب از ستاد، نمایندگان دولت و منتخبان استادان باشد"[73].

 

23 اردیبهشت 1361 :

 

"آقای [حسن] حبیبی آمد و نظر امام را درباره ی ترکیب ستاد انقلاب فرهنگی و شورای عالی آموزش گفت. قرار شد که من با امام صحبت کنم"[74].

 

19 خرداد 1361 :

 

"جلسه ای با ستاد انقلاب فرهنگی، نخست وزیر، رئیس جمهور و وزرای ارشاد[اسلامی] و علوم و آموزش و پرورش داشتیم. قرار شد که شورای عالی انقلاب فرهنگی با ترکیبی خاص و نیرومند تشکیل شود"[75].

 

28 خرداد  1361:

 

"احمد آقا آمد و نظر امام را درباره ی چند موضوع مورد بحث گفت. امام مایلند که غیر از این افراد موجود در ستاد انقلاب فرهنگی، نماینده ای در شورای عالی داشته باشند و اینها دیگر به عنوان نماینده ی امام نباشند"[76].

 

در 6 مهر 1361 خبر جالب توجهی وجود دارد. ستاد انقلاب فرهنگی مخالف اخراج دانشجویان وابسته به گروه های چپ است. نامه ی آنها را هاشمی رفسنجانی به احمد خمینی می دهد تا او با آیت الله خمینی درمیان بگذارد:

 

"احمد آقا آمد...نامه ی ستاد انقلاب فرهنگی را که برای جلوگیری از اخراج دانشجویان دارای وابستگی  های چپ، چاره جویی کرده بودند به ایشان دادم که با امام مطرح کنند"[77].

 

29 اردیبهشت 1362 :

 

"گروهی از دانشکده ی اقتصاد آمدند. از نداشتن استاد صالح و برنامه ی درست شکایت داشتند و نگران فائق آمدن خط اقتصادی سرمایه داری از طریق همکاری حوزه و دانشگاه در کلاس ها بودند و از خطر بازگشت لیبرالیسم به دانشگاه اظهار نگرانی کردند"[78].

 

به هر حال نیروهای انقلابی ای وجود داشتند که خطر بازگشت لیبرالیسم را از طریق دانشگاه ها می دیدند.

 

11 خرداد 1362:

 

"قرار شد آقای خامنه ای فردا با امام ملاقات کنند و درباره ی زمین ها و ستاد انقلاب فرهنگی و... با امام مذاکره نمایند"[79].

 

18 خرداد 1362:

 

"به منزل امام برای ملاقات با امام رفتم. با رئیس جمهور با هم خدمتشان رفتیم...با امام راجع به ستاد انقلاب فرهنگی و شورای نگهبان صحبت کردیم"[80].

 

21 مرداد 1362:

 

"احمد آقا آمد. در مورد پیشنهادی که به امام در خصوص ریاست ستاد انقلاب فرهنگی- توام با وزارت آموزش عالی- برای آقای مهدوی کنی به امام  شده...صحبت شد"[81].

 

10 آذر 1362:

 

"دکتر [محمد علی] نجفی  وزیر علوم آمد و از طرح مدیریت دانشگاه ها- مصوب ستاد انقلاب فرهنگی- شکایت داشت و مخالفت روسای دانشگاه ها با آن را مطرح کرد"[82].

 

15 آذر 1362:

 

"آقای محسن موسوی تبریزی آمد و از ضوابط جدید مدیریت دانشگاه ها که توسط ستاد انقلاب فرهنگی تهیه شده، گله داشت. مدعی بود که روسا و اساتید دانشگاه ها به این دلیل استعفا می دهند"[83].

 

4 بهمن 1362:

"سران جامعه ی اسلامی دانشگاهیان آمدند و از کار شکنی های جهاد دانشگاهی و از سنگینی برنامه ی دانشگاه ها- که توسط ستاد انقلاب فرهنگی تصویب شده- گله داشتند؛ این اعتراض را خیلی ها دارند"[84].

 

17 آذر 1363 :

 

"در منزل بودم. اسامی جمعی از دانشگاهیان را برای عضویت در شورای عالی انقلاب فرهنگی که مورد  توافق رئیس جمهور و من بود برای امام فرستادم. احمد آقا هم تلفن کرد و درباره ی آن افراد و متن بیانیه ی امام مشورت کرد"[85].

 

24 آذر 1363 :

 

"در مورد شورای عالی انقلاب فرهنگی پیشنهاد کردم که امام در دستوری تصریح فرمایند که سیاست گذاری و تصویب برنامه ها با شورا، و کارهای اجرایی بر عهده ی مجریان باشد"[86].

 

به این ترتیب شورای عالی انقلاب فرهنگی تأسیس می گردد و کار خود را آغاز می کند:

 

27 آذر 1363 :

 

"اولین جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی در دفتر رئیس جمهور تشکیل شد. آقای خامنه ای به عنوان رئیس انتخاب شدند. قرار شد محدوده ی کار شورا در سیاستگزاری و تصویب برنامه ها باشد و در مسائل اجرایی دخالت نکینم"[87].

 

25 دی 1363:

 

"در جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. بحث درباره ی گزینش دانشجو و وظایف شورا بود که ناتمام ماند"[88].

 

2 بهمن 1363 :

 

"در شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. درباره ی کیفیت انتخاب روسای دانشگاه ها و شرایط پذیرش دانشجو بحث و تصمیم گیری شد"[89].

 

9 بهمن 1363 :

 

"در جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. مقداری از ضوابط و روش های گزینش دانشجو تصویب شد"[90].

 

31 اردیبهشت 1364:

 

"شورای عالی انقلاب فرهنگی جلسه داشت. در این جلسه درباره ی کیفیت گزینش استاد و شورای مرکزی، بحث تکمیل شد و بر سر تعیین رئیس دانشگاه تهران به توافق نرسیدیم. وزیر علوم آقای [دکتر علی]شریعتمداری را می خواهد و اکثریت اعضاء دکتر[محمد] فرهادی را می خواهند"[91].

 

شورای عالی انقلاب فرهنگی قلمرو خود را افزایش داده و درباره ی لباس مردم هم سیاست گذاری می کند:

 

26 فروردین 1365 :

 

"در شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. ابزار و مسائل و عکس ها و مناظر و لباس های مبتذلی که از پانکها و فاسدها گرفته شده دیدیم که برای مبارزه با آنها فکری بشود"[92].

 

27 خرداد 1365:

 

"در جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. درباره ی شرایط دانشجویان برای ورود به دانشگاه ها بحث شد"[93].

 

29 مهر 1365:

 

"در جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. درباره ی دانشجویان تعلیقی که به علل اخلاقی یا سیاسی از ادامه ی تحصیل محروم شده اند، مذاکره شد. قرار شد به فارغ التحصیلان دانشنامه بدهیم. نسبت به آنها که در ترم آخر تحصیلند و اتمام تحصیلاتشان معمولاً در ظرف یکسال یا کمتر ممکن است، اجازه اتمام تحصیل داده شود، ولی قرار شد طرح جامعی را وزیر فرهنگ و آموزش عالی تهیه نماید و در جلسه ی آینده بحث شود"[94].

 

6 آبان 1365:

 

"در جلسه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی شرکت کردم. مشکل دانشجویان تعلیقی- که چند سال است بلا تکلیف مانده اند- حل شد. کمیسیون مأمور تشخیص، تعیین شد"[95].

 

روایت هاشمی رفسنجانی از فرایند کار، بسیار خلاصه و کم اطلاع است. اما به هر حال، بخش کوچکی از ماجرا را برملا می سازد. اگر دیگر زمامداران جمهوری اسلامی را خاطرات روزانه داشتند و آنها را منتشر می کردند، بسیاری از تاریکی ها روشن می شد.

 

2-8- اسلامی کردن علوم انسانی : اسلامی کردن علوم انسانی یکی از ارکان انقلاب فرهنگی بود. غلامبعاس توسلی درباره ی اسلامی کردن علوم انسانی می گوید که افرادی چون آیت الله محی الدین حائری شیرازی و منیرالدین حسینی  فشار می آوردند که این علوم باید اسلامی شوند. درنهایت کمیته ای با شرکت آیت الله جوادی آملی، آیت الله محمدی گیلانی، عبدالکریم سروش، جلال الدین فارسی و علی شریعتمداری و توسلی تشکیل می گردد. توسلی گفته است:

 

"پیش آیت الله مشکینی رفتیم و صادقانه گفت ما نمی دانیم جامعه شناسی چیست. فقط دکتر شریعتی را می شناسیم و کتاب های ایشان را خوانده ایم. ایشان حرف های خوبی زده ولی حدیث کم استفاده کرده است. [در قم] با آقای مصباح یزدی آشنا شدیم. آقای مصباح در مناظره با کیانوری خوش درخشیده بود و مورد توجه قرار گرفته بود. قبل از آن زیاد ایشان را نمی شناختند. ما با ایشان صحبتی کردیم که چه کنیم. ایشان هم گفت من 95 درصد حرف های شما را قبول دارم و تنها پنج درصد جای کار دارد. ایشان پیشنهاد جلسات مفصلی داد و طرحی هم نوشت و به ستاد داد و گفت ارزش این طرح حدود 15 میلیون تومان است. قرار شد استادان و روحانیون جلسات مفصلی هم در تهران و هم در قم داشته باشند. پنج رشته جامعه شناسی، اقتصاد، روان شناسی، حقوق و تعلیم و تربیت را انتخاب کردیم که آقایان معتقد بودند رشته های دیگر مشکلی ندارد اما این پنج رشته باید اصلاح شود. کمیته وحدت حوزه و دانشگاه تشکیل شد که کارش مطالعه روی این پنج رشته بود. از طرف ستاد من بودم و از طرف حوزه آقای مصباح یزدی. در تهران در دانشگاه الزهرا جلساتی تشکیل شد. ترتیب جلسات این بود که استادان درباره رشته ها حرف می زدند و آقای مصباح یزدی نظرات اسلامی درباره مباحث مطرح شده را می گفتند. بعد رفتیم قم حدود 40-30 نفراز استادان انتخاب کردیم و هر هفته از صبح شنبه یا غروب یکشنبه در قم بودیم و در جلسات شرکت می کردیم. فرآیند خسته کننده ای بود.اما در نهایت متوجه شدم آقای مصباح یزدی و دوستانشان می خواستند بفهمند جامعه شناسی و سایر رشته های علوم انسانی چیست. می خواستند طلاب "مدرسه در راه حق" با این رشته آشنا شوند. به همین خاطر بود که در حالی که من معتقد بودم باید مسائل اختلافی را طرح کرد و به تفاهم رسید، آقایان از ما می خواستند از الف تا یای هر رشته را کنفرانس بدهیم. بعضی از رندان چپ هم با آنها همراهی می کردند. در نتیجه 30 سمینار برگزار شد.[در این جلسات]پرسش و پاسخ انجام می شد و در نهایت آقای مصباح یزدی اظهارنظر می کرد. اظهارنظرهای ایشان هم بیشتر منفی بود تا جامعه شناختی. این جلسات تا آستانه بازگشایی دانشگاه ها ادامه داشت که من فکر کردم این جلسات نتیجه ای دارد. اما آقایان اصرار داشتند شما باز هم بیایید و بحث ها را ادامه بدهید. اما من دیگر ادامه ندادم...نتیجه آن شد که تعدادی دروس که به نظرمان جای شان خالی بود و گنجاندن آنها در برنامه درسی عملی بود و اسلامی نامیدن شان معنا داشت را به دروس اضافه کردیم مانند اخلاق اسلامی با خانواده در اسلام. این در وضعیتی بود که جریانی می خواست تمام دروس و تمام رشته ها را اسلامی کند...ما هم سمیناری در قم برگزار کردیم و در خود فیضیه بحث کردیم و از علوم انسانی دفاع کردیم. آقای محفوظی نامی جواب من را داد و دنبال ایشان تکبیر فرستادند. من فکر کردم اینجا جایی است که باید حرف بزنم که اگر حرف نزنم کاراز کار گذشته است. به هر حال صحبت کردم و حرف هایم به رغم آنکه طرف مقابل را برآشفت اما تاثیر گذاشت. از جلسه که بیرون آمدیم آقای مجتهد شبستری به من گفت شما خیلی جسارت به خرج دادی...ما در حال برنامه ریزی بودیم عده ای می گفتند دانشگاه ها باید 10 سال بسته باشد چون تغییر آن خیلی طول می کشد. می گفتیم چرا؟ می گفتند چون در چین انقلاب فرهنگی 10 سال طول کشیده است...[دکتر سروش]در سالگرد ستاد انقلاب فرهنگی سخنرانی خوبی کردند و در دفاع از علوم انسانی خیلی مستدل و فکری سخن گفتند. ایشان حتی از من هم تندتر سخن می گفت و صریحا استدلال می کرد که علوم انسانی، علم هستند و علم را نمی شود دستکاری کرد. اما ایشان هم مورد حمله و هجمه بود به طوری که بعد از آنکه کار ستاد پایان یافت و دانشگاه ها باز شد ایشان در ستاد نماند و بیرون آمد"[96].

 

ابراهیم اسرافیلیان هم در این خصوص گفته است:

 

"من و مرحوم محفوظی در جریان انقلاب فرهنگی نماینده ی جامعه مدرسین در ستاد انقلاب فرهنگی بودیم كه من به خاطر عملكرد اعوجاجی آن شورا، خودم را كنار كشیدم. علاوه بر این با مرحوم املشی هم در بخش گزینش اساتید و دانشجویان فعال بودم...بعد از تعطیلی باید كارهایی می ‌شد كه نشد.برنامه‌های علوم انسانی باید تغییر می ‌كرد كه نكرد. بالاخره یكسری درس‌های اسلامی به دروس دانشگاهی اضافه شد. ما این را نمی‌ خواستیم. همین معارف اسلامی هم كه امروز هست آن چیزی كه باید باشد نیست. فلسفه مثل بولدوزر است، برای جنگیدن است. اما برای دكور و تزئینات به درد نمی‌ خورد. فلسفه به كار دین نمی ‌آید. آنهایی كه از راه فلسفه می ‌خواهند به دین برسند، نه تنها به تركستان می ‌روند كه مردم را به جهنم می ‌برند. قبل از انقلاب ما در دانشگاه علم و صنعت، حركت جوهری ملاصدرا را درس می‌ دادیم. در صنعتی شریف هم دكتر گلشنی این درس را می ‌داد. در دانشگاه تهران هم دكتر احمدی همین درس را شروع كرد. ولی بعد از انقلاب و انقلاب فرهنگی، این دروس را به اساتیدی سپردند كه شناختی در این زمینه نداشتند"[97].

سروش توضیح داده است که از ابتدأ پروژه ی اسلامی کردن علوم انسانی را ناممکن می دانست. به همین دلیل پس از تعطیل شدن دانشگاه ها مصاحبه ای مفصل در 16  قسمت با هفته نامه ی سروش درباره ی "موضوع،روش، اعتبار، مسائل و مشکلات علوم انسانی و تفاوت آنها با سایر شاخه های معرفت" داشت که بعدها کل آن در سال 1365 در کتاب تفرج صنع تجدید چاپ شد[98]. سروش در این گفت و گوها درباره ی علوم اجتماعی می گوید:

 

"علوم انسانی علومی هستند که رفتارهای جمعی و فردی و ارادی و غیر ارادی و آگاهانه و ناآگاهانه ی انسان را به قالب نظمهای تجربه پذیر می ریزند"[99].

 

به این ترتیب او  برآن است تا از طریق "نظم های تجربه پذیر" عینیت و علمی بودن علوم انسانی را حفظ و حد و مرز آن را با انسان شناسی دینی- اسلامی نشان دهد. سروش با طرح آرای ماکس وبر، رابرت جرج کالینگ وود، ویتگنشتاین، پیتر وینچ، به طرح مکتب تفهمی می پردازد. او با رد نظرات پوزیتیویستها، مقام داوری (context of justification) را از مقام گردآوری (context of discovery) متمایز می سازد  و بر این نکته انگشت می گذارد که علمی بودن علوم انسانی ناشی از مقام داوری است که در آن مرحله، تجربه داور علم است، نه دین و مذهب و ایدئولوژی. اما در مقام گردآوری،  فرهنگ و ایدئولوژی و ارزشها و غیره بر فرایند تولید دانش موثرند. بدین ترتیب، برساختن علوم اجتماعی اسلامی ناممکن است. برای این که "تجربه" داور نظریه هاست، نه هیچ چیز دیگر. در اینجا ما به درستی یا نادرستی آرای سروش کاری نداریم، فلسفه ی علم پوپری اش هم محل نزاع  ما نیست، مسأله این است که او از ابتدأ اسلامی کردن علوم انسانی را ناممکن به شمار می آورد.

 

پروژه ی اسلامی کردن علوم اجتماعی از ابتدأ به آیت الله مصباح یزدی واگذار شد که پس از سه دهه کوشش و هزینه کردن مبالغ بسیار از بیت المال مسلمین هیچ نیتجه ای نداشت و نمی توانست داشته باشد. عبدالکریم سروش در 26 خرداد 1360، در اولین سالگرد تشکیل ستاد انقلاب فرهنگی، طی یک سخنرانی در تهران تحت عنوان "علوم انسانی در نظام دانشگاهی" به موضوع اسلامی کردن علوم انسانی پرداخت و گفت رشد علوم انسانی باید آزاد باشد و فلسفه و مذهب را نمی توان جایگزین علوم انسانی کرد. سروش در این سخنرانی، هم به پروژه ی اسلامی کردن علوم اسلامی توسط مصباح یزدی حمله می برد، هم رویکرد رضا داوری و همفکرانش را نادرست می شمارد. مصباح یزدی را کسی معرفی می کند که می خواهد فلسفه ی فیلسوفان مسلمان را جایگزین علوم انسانی کند. رضا داوری را هم فردی معرفی می کند که می خواهد فلسفه ی الحادی اگزیستانسیالیستی هایدگر را به جای علوم انسانی تدریس کند.  می گوید:

 

"آموزشهای شریعت(یعنی آنچه در روایات و در قرآن آمده است) مستقیماً هیچ علم تجربی- انسانی را فراهم نمی آورد...علم انسانی علم تجربی ست،نه فلسفه است و نه دیانت... نمی خواهیم در این سرزمین مذهب ترمز علم باشد...شریعت باید به منزله ی یک چراغ پر نور عمل کند نه به منزله ی یک ترمز بازدارنده و رکود دهنده...اگر یک صفت در علم قابل قبول است بی وطن بودن و وحشی بودن آن است. علم نمی باید تعلق وطنی داشته باشد...اگر کسانی گمان کنند که ستاد انقلاب فرهنگی یا هر سازمان دیگری- رسمی یا غیر رسمی- قادر به خلق علم اند و می توانند دستور دهند تا علمی سبز بشود از علم ناشناسی است. چنین چیزی امکان ندارد...علم یک باغچه نیست که خود شما هر چه خواستید در آن بکارید... هیچ قدرتی نمی تواند فرمان برای خلق علم خاصی بدهد...چیزی را اگر نمی توان سوسیالیزه کرد همان علم است. به کسی نمی توان گفت که فقط همین قدر فکر کن که جیره ی تو همین است. علم در مرحله ی تولید تقسیم بردار و تضییق بردار نیست...نمی توان کمیته ای را گماشت و عده ای را مأمور کرد که بنشینند قبل از این که علم به مرحله ی توزیع و مصرف برسد بسنجند و ببینند کجایش درست و کجایش دروغ است و بعد اجازه بدهند که به بازار فرستاده شود...اسلامی کردن علوم انسانی به این نیست که روایاتی بر آنها بیفزائیم، این نیست که روایاتی را بخوانیم  و از آنها چیزهایی را در زمینه ی روان شناسی و... استنباط کنیم، این نیست که از آیات قرآن و روایات استخراج علوم کنیم، این نیست که فلسفه ی گذشته ی خودمان یا فلسفه ی اگزیستانسیالیستی معاصررا(آنهم نوع الحادی و یا لائیک آن را) به جای علوم انسانی تدریس کنیم. این کارها نشدنی و بی سود است"[100].

 

سروش در سال بعد، خرداد 1362، در سالگرد تأسیس  ستاد انقلاب فرهنگی، دوباره به سراغ این موضوع می رود و از نو مصباح یزدی و رضا داوری و پیروانشان را افرادی  قلمداد می کند که به دنبال کار محال رفته اند  و  می خواهند علوم انسانی را اسلامیزه  کنند. می گوید:

 

"بالاخره باید تصمیم  گرفت که ما علم تجربی انسانی داریم یا نداریم. آیا مسائلی وجود دارند که جز با روشهای علوم تجربی انسانی حل نمی شوند؟ اگر داریم، آن وقت به جای این علم تجربی نمی توان فلسفه گذاشت؛ باید  همان علم تجربی گذاشت...مشاهده می کنم که کسانی با علوم انسانی مخالفت می کنند اما به جای علوم انسانی می خواهند فلسفه بگذارند و اسمش را هم علم انسانی بگذارند"[101].

 

او سپس سودای دیکتاتوری ایجاد کردن در علوم  انسانی را رد می کند و آن را در تعارض با سرشت این علوم جلوه می دهد. می گوید:

 

"کسی نمی تواند از ظهور فکر جلوگیری کند و کسی "نمی تواند" به دیگران بگوید که شما ابراز نظر نکنید...معرفت وحشی و گریزپاست و از بیرون جز با معرفت تحدید نمی شود...رشد علم به سان رشد یک جنگل  خودروست، نه مانند آراستن یک باغچه یا ساختن و زینت کردن یک خانه...معرفت و فکر ذاتاً آزادند و از جایی و کسی غیر همجنس خود  دستور نمی گیرند. بر اندیشه ها جز اندیشه ها فرمان نمی رانند. اگر در عرصه ی سیاست دیکتاتوری مسیر است در عرصه ی علم چنین نیست. برپا کردن دیکتاتوری علمی، عملی تناقض آمیز است؛ هوس محال نکنیم...این هوس محال را باید از سر بیرون کرد که "ما می خواهیم علم را بازسازی کنیم یا محدود کنیم"...درین جا، به منزله ی عضو ستاد انقلاب فرهنگی، این را به شما عرض می کنم- تا اگر در ذهن کسانی این پندار وجود دارد آن را حتما محو کنند- که هیچ گروهی به تنهایی، چه رسد به فردی، قادر نیستند که بنشینند و تصمیم بگیرند که دانشی را در این عالم خلق و تولید کنند و به دیگران عرضه کنند، اگر هم چنین کاری کنند این خلق دانش نیست. این فقط افکندن قطره ای است در زمینی بسیار بزرگ، که امکان دارد بر ان قطره هایی دیگر افزوده شود...این که کسی گمان کند که با به وجود آوردن یک ذره و یک قطره، قادر  به خلق علمی در این عالم است، علامت ناآشنایی او با هویت دانش است"[102].

 

سروش از زوایای گوناگون به مدافعان اسلامی کردن علوم انسانی تجربی حمله می برد. می گوید:

 

"اگر کسی یا کسانی بنشینند به این بگویند هیس، به آن بگویند هیس، تو هیچ چیز مگو، حواس من پرت می شود، شما سخن نگوئید که ذهن جامعه ی علمی آشفته می شود، این آدمها اگر کاری باید بکنند، انقلاب در تفکر خودشان است، اینان باید فکر خودشان را عوض کنند. این چنین نمی توان در علم انقلاب کرد. برای این که دیکتاتوری علمی مسیر نیست. برای این که دستور دادن از بالا برای علم میسر نیست. و برای این که اکتشاف، و کاشف شدن، فرمول ندارد...تفکر و ابتکار وقف هیچ عصری و هیچ نسلی نیست. از دستاوردهای همگان باید بهره جست. هیچ کس را نباید از زیر و رو کردن بنیانهای بلند و رفیع معرفتی ناتوان پنداشت"[103].

 

 در بخش دیگری از همین سخنرانی، علم و دموکراسی را به عنوان دو بازی قاعده مند معرفی می کند و می گوید:

 

"رشد آزاد علم،از مهم ترین علائم دموکراسی، و بلکه از بهترین ضامنهای دموکراسی ست. فرق است بین این که بگوئیم حق در آستین ماست با این که بگوییم حق، در تضارب آراء، مکشوف می شود. اولی موجب این می شود که دیگران را به تعبد و تسلیم فرا خوانیم و دومی به دعوت و توصیه به اندیشه و انتقاد، منتهی می شود. اولی پی ریزی دیکتاتوری می کند و دومی معماری دموکراسی. وقتی قبول کردیم حق نزد هیچ کس نیست بلکه امری ست که در  عرصه ی مشارکت جمعی متولد می شود، آنگاه به مشارکت همگان تن در خواهیم داد. این امر، در حکومتها و نظامهای دینی هم صادق است"[104].

 

او در این سخنرانی از رشد آزاد علوم تجربی طبیعی، علوم انسانی تجربی، فلسفه و دین دفاع می کند و تابع کردن هر یک از این معارف را نامکن قلمداد می نماید. او برای دلخوشی مدافعان اسلامی کردن دانشگاه ها، از مفهوم "دانشگاه اسلامی" استفاده می کند، اما می گوید، دانشگاه اسلامی یعنی دانشگاهی که در آنها آزادی کامل وجود دارد و متفکران آزادانه آرای خود را طرح می کند:

 

"دانشگاه اسلامی که مطلوب ماست و می کوشیم همه با هم و به یاری خدا آن را بنا کنیم، دانشگاهی است که در آن علم  به قوی ترین و غنی ترین نحوی  وجود دارد و در کنار آن فلسفه ی علم، متافیزیک و عرفان و معرفت دینی هم وجود دارند- آن هم در یک  فضای آزاد علمی و آمیخته با نقادی علمی و با چشمی بر نیازها و توأم با پخش و عرضه ی این اندیشه ها و همراه با جدی گرفتن و ارج نهادن بازی علمی و بیرون کردن همه ی کسانی که توانایی و لیاقت و آهنگ این بازی را ندارند و بهره جستن از همه ی کسانی که سخن شنیدنی دارند، و پذیرفتن حکومت تقوا و غمخواری حقیقت و ازادی در کنار هم"[105].

 

ما به فلسفه ی علم مقبول سروش کاری نداریم، به دیدگاه های فلسفی و دینی او هم کاری نداریم، مسأله این است که آیا سروش یکی از فرماندهان اسلامی کردن علوم انسانی و اجتماعی بود یا نه؟ برای پاسخ این پرسش باید به سخنرانی ها، مصاحبه ها، مقالات و کتاب های او رجوع کرد و به طور مستند نشان داد  که آیا در آنها اثری از سودای ناممکن اسلامیزه کردن علوم انسانی  وجود دارد یا نه؟ به عنوان نمونه سیمای جمهوری اسلامی اخیراً  میزگردی از آن زمان را به نمایش گذارد که سروش در آن گفته است:

"از ابتدایی که فریاد انقلاب فرهنگی در این مرز و بوم برخاست و دانشجویان متعهد و دوراندیش ما خواستار آن شدند که دانشگاه‌ها هم‌گام با انقلاب اسلامی ایران حرکت کنند، از همان ابتدا آن‌چه در ذهن و ضمیر و بر زبان دانشجویان بود و خواست همه‌ی ملت انقلابی ما بود، این بود که دانشگاه‌ها می‌ باید سراپا عطر و بوی اندیشه‌ی اسلامی را به خودشان بگیرند و این گلستان، گلستان معطری باشد که هرگاه کسی و جوینده‌ای وارد آن می‌شود، از همان ابتدا مشامش به این بوی دل‌نواز عطرآگین شود".

"اسلامی کردن دانشگاه ها" چندین معنا می تواند داشته باشد. اول- اسلامی کردن ساختمان ها. گرچه در عرف از چیزی به نام "معماری اسلامی" سخن گفته می شود، اما واقعیت این است که چیزی به نام "معماری اسلامی" وجود ندارد. آنچه هست، معماری "معماران مسلمان" است، نه چیزی دیگر. ضمن آن که اساساً هیچ طرحی برای تغییر معماری ساختمان های دانشگاه ها هیچ گاه وجود نداشته است. سرعت تغییر ساختمان ها در دوران جمهوری اسلامی آن قدر بالاست که از "سنت" چیزی باقی نمی گذارد. دوم- اسلامی کردن افراد. دیندار کردن اجباری معنای محصلی ندارد. چون دینداری امری ایمانی- و در مواردی معرفتی- است. هیچ کس به درون دیگری راه ندارد. پس تنها چیزی که باقی می ماند، پیاده کردن اجباری "اسلام فقاهتی" است. این امر از ابتدای انقلاب شروع شد و قبل از انقلاب فرهنگی به پیش روی خود ادامه داد. به عنوان مثال، وقتی حجاب اجباری شد و گروهی از زنان در اعتراض به تظاهرات پرداختند، برخی  گروه های چپ آنان را "دار و دسته ی اشرف پهلوی" قلمداد کردند. جمهوری اسلامی در تحمیل این سبک زندگی(اسلام فقاهتی بنیادگرایانه) کاملاً شکست خورده و هر سال باید همه ی نیروهای خفیه ی خود را بسیج کند تا جوانان مجبور به رعایت ظاهری طرز لباس پوشیدن مقبول فقها شوند. سوم- اسلامی کردن علوم انسانی. سخنان نقل شده ی از سروش، به هیچ وجه به معنای اسلامی کردن علوم انسانی نیست که با "فلسفه ی علم پوپری" وی نمی خواند. این سخنان حداکثر به این معناست که معارف اسلامی هم باید در کنار علوم تجربی طبیعی و انسانی، فلسفه و عرفان و... در دانشگاه ها حضور داشته باشد. از سوی دیگر، اندیشه ی اسلامی، همچون هر اندیشه ی دیگری، فاقد عطر و بوست. ناقدان محترم باید توجه داشته باشند که محل نزاع این بخش، "اسلامی کردن" علوم انسانی است، نه چیزی دیگر. مدعای نوشتار حاضر این است که سروش از بدو بازگشت به ایران،تدریس فلسفه ی علم را آغاز کرد(کتاب علم چیست؟ فلسفه چیست؟  و  فلسفه ی تاریخ او پیش از انقلاب انتشار یافتند. کتاب دانش و ارزش هم در سال 1358 انتشار یافت). مطابق فلسفه ی علمی که مقبول اوست، علوم انسانی در علم بودن، با علوم تجربی طبیعی تفاوتی ندارند. اگر فردی فلسفه ی علم پوپر را به همه ی حوزه های معرفتی- از جمله دین- تعمیم دهد،کل معارف بشری- از جمله دین- به حدس ها و ظن های ابطال نشده تبدیل می گردند.

البته روشن است که سروش امروز، سروش دیروز  و پری روز نیست، چه رسد به سروش سال های 57 الی 63 . تجربه ی اسلام فقاهتی بنیادگرایانه، همه را تغییر داد. محل نزاع این نیست که سروش در سال های اول انقلاب سخنان و مدعیات کنونی را طرح می کرد یا نه؟ محل نزاع این بود که آیا سروش پروژه ی "ناممکن" و "محال" اسلامی کردن علوم انسانی را دنبال می کرد یا نه؟ محل نزاع این است که در نزاع بر سر اسلامی کردن علوم انسانی و اجتماعی تجربی، سروش کجا ایستاده بود؟

3-8- پاکسازی اساتید و دانشجویان از دانشگاه ها: سروش بارها گفته است که ستاد انقلاب فرهنگی نقشی در اخراج اساتید و دانشجویان نداشته و خود او در مواردی پس از مذاکره با هاشمی رفسنجانی و علی خامنه ای مانع اجرای دستور آیت الله خمینی در اخراج دانشجویان توده ای شده است.

 

در مورد پاکسازی دانشگاه ها از اساتید و دانشجویان راه حل ساده ای وجود ندارد. نه اعضای ستاد انقلاب فرهنگی  مسئولیت این امر را بر عهده می گیرند، نه وزرای فرهنگ و آموزش عالی وقت. میر حسین موسوی که در همان زمان عضو شورای انقلاب بود در این خصوص گفته است:

 

"من در زمان انقلاب فرهنگی هيچ مسووليتی نداشتم و هنوز نخست وزير نشده بودم اما در آن دوران با توجه به شرايط کشور و دستور حضرت امام افرادی چون شهيد باهنر، شمس آل احمد، سروش و تعدادی ديگر مامور اين مساله شدند. سوالات شما به عنوان يک دانشجو بايد دقيق و مبتنی بر واقعيات تاريخی باشد اما به هر صورت من واقعاً ارتباط موضوع انقلاب فرهنگی با خودم را حس نکردم و در اين باره هيچ سند و مدرکی هم وجود ندارد"[106].

 

اما مذاکرات شورای انقلاب به گونه ی دیگری است. در آن جلسات مهندس میر حسین موسوی تنها کسی بود که از ضرورت "انقلاب فرهنگی" از طریق حضور توده ها در دانشگاه ها سخن گفت"[107].

 

پاکسازی اساتید پس از انقلاب، قبل از انقلاب فرهنگی، شروع شد. دکتر محمد ملکی ، از نیروهای ملی- مذهبی و رئیس اسبق دانشگاه تهران، در این خصوص گفته است:

 

" شورای انقلاب به دانشگاه بخشنامه کرد استادانی که مقام های کلیدی حکومت شاه بوده اند حق تدریس ندارند. لیستی تهیه کردیم و حدود صد اسم به دفتر نخست وزیر فرستادیم، کسانی که اگر هم می آمدند دانشجویان قبولشان نمی کردند و تشنج درست می شد"[108].

 

بر اساس اطلاعات ارائه شده توسط مسئولین وقت،  500 تا  700 استاد در آن زمان از دانشگاهها اخراج شده اند. سروش به عنوان عضو ستاد انقلاب فرهنگی تعداد اخراجی ها را 700 تن اعلام کرده ، اما محمد علی نجفی به عنوان وزیر علوم وقت تعداد اخراجی ها را 500 تن می داند. . در ابتدای انقلاب نزدیک  12000 نفر عضو هیات علمی کل دانشگاه های ایران بودند که بنا به آمار وزارت علوم 700 تن از آنها یا خود از دانشگاه ها خارج شدند و یا مسئولان آنها را اخراج کردند. سخنان دکتر محمد ملکی نشان می دهد که صد تن از آنها که مربوط به دانشگاه تهران است، قبل از انقلاب فرهنگی از دانشگاه تهران اخراج گردیدند. دکتر غلامعباس توسلی، عضو نهضت آزادی و استاد سابق جامعه شناسی دانشگاه ها، که قبل از انقلاب فرهنگی رئیس دانشگاه اصفهان بود، نیز تایید می کند که اخراج اساتید قبل از انقلاب فرهنگی آغاز شد. می گوید:

 

"بلافاصله بعد ازانقلاب در 12 اسفند، وزیر علوم مرا به ریاست دانشگاه اصفهان منصوب کرد...من حدود دو سال ریاست دانشگاه اصفهان را به عهده داشتم که دوران سختی بود. حدود 70 گروه و تشکل وجود داشت که همه اتاقهای دانشگاه را اشغال کرده بودند و فشار زیادی وارد می کردند که استادان تصفیه شوند. از آنجا که من خودم دانشگاهی بودم با این تندروی ها مخالفت می کردم...برای بررسی وضعیت استادان کمیته ای تشکیل دادیم متشکل ازیک حقوقدان، چهار استاد و دو دانشجو که دانشجویان حق رای نداشتند. این کمیته شش ماه مشغول بررسی اسناد بود و در نهایت تنها دو، سه نفر از استادان بودند که معلوم شد به ساواک وابستگی داشته اند. ولی بقیه مورد مهمی نداشتند. به جز این دو، سه نفر تعدادی هم بودند که وابستگی نداشتند اما حرفی زده بودند یا قبلا مسوولیتی داشتند و فشار برای اخراج آنها زیاد بود که آنها را اخراج نکردم، حکم موقت دادم که برای مدتی به دانشگاه نیایند تا دولت وضعیت آنها را مشخص کند...بیشتر دانشجویان فشار می آوردند و اصرار داشتند. البته از بیرون هم فشارهایی وجود داشت. آیت الله  خادمی و آیت الله طاهری [اصفهانی] مدام اصرار می کردند که استادان مورددار را از دانشگاه اخراج کنید. مثلا استادی کتابی ترجمه کرده بود و در یک صفحه این کتاب مواردی به اسلام نسبت داده شده بود. آقایان می گفتند این استاد را به خاطر ترجمه این کتاب باید اخراج کرد. لیست 56 نفره ای دانشجویان تهیه کرده بودند و اصرار بر اخراج آنان داشتند. حتی برخی به من می گفتند اگر این 56 نفر را اخراج کنی نماینده اول اصفهان برای مجلس خواهی شد!اول کار که زمزمه بستن دانشگاه ها شروع شد ما[در مهر ماه 1358] رفتیم خدمت امام. اتوبوس گرفتیم و استادان را بردیم نزد امام. من آنجا به امام گفتم عده ای می خواهند به نام انقلاب فرهنگی دانشگاه ها را ببندند. در شان جمهوری اسلامی نیست که در اولین سال پیروزی اش دانشگاه ها بسته شود. ایشان هم واکنش نشان دادند و گفتند کسی حق ندارد دانشگاه ها را ببندد. ایشان سخنرانی هم کردند.اما متاسفانه در اردیبهشت سال 59 دانشگاه ها یکی یکی بسته شدند و دانشگاه اصفهان هم به سرنوشت مابقی دچار شد. این بود که اواسط سال 59 استعفا کردم... من بلافاصله پس از بازگشت به تهران به عنوان سرپرست برنامه ریزی بخش علوم انسانی شروع به کار کردم. اغلب اعضای ستاد من را می شناختند. آقای باهنر، دکتر شریعتمداری، دکتر سروش، جلال الدین فارسی و سایرین همگی من را می شناختند و در جریان انقلاب با هم کار کرده بودیم. فکر کنم آقای شریعتمداری حکم من را امضا کرد"[109].

 

سید نژاد از فعالین اصلی در بستن دانشگاه ها، درباره ی پاکسازی اساتید می گوید:

"اگر بحث انقلاب فرهنگی هم نبود با شکل‌گیری نهادهای جمهوری اسلامی، با این نوع افراد[استاد هایی که اخراج شدند] در دانشگاه‌ها برخورد صورت می ‌گرفت و نیازی به تعطیلی دانشگاه نبود...اکثر پاک‌سازی‌های دانشگاه در زمان باز بودن دانشگاه‌ها صورت گرفت و نه در زمان تعطیلی. بر خلاف چیزی که می‌ گویند دانشگاه‌ها تعطیل شد تا دانشگاه از افراد مخالف جمهوری اسلامی و یا افراد دگراندیش پاک شود، این گونه نبود و اکثر آن‌ها در زمان باز بودن دانشگاه‌ها تصفیه شدند. چه تا سال 59 و چه سال 61 به بعد که دانشگاه‌ها باز گشایی شدند...در این که بعد از انقلاب فرهنگی و بعد از این ‌که اعضای ستاد[انقلاب فرهنگی] حکم می ‌گیرند و وارد کار می ‌شوند و طبیعتاً ضوابطی را برای جذب دانشجو و استاد می گذارند یا نسبت به تصفیه‌ی اساتید اقدام می ‌کنند، تردیدی نیست. زیرا کاری است که صورت گرفته‌است"[110].

بدین ترتیب دیده می شود  که پاکسازی دانشگاه ها پیش از انقلاب فرهنگی آغاز شد، اما پس از انقلاب فرهنگی سرعت گرفت. جلال الدین فارسی شرح داده است که آقای خمینی به ستاد انقلاب فرهنگی دستور می دهد اعضای کلیه گروه ها را از دانشگاه ها اخراج کنند: 

 

"وقتی جلسه [نخستین جلسه] با حضور رئیس جمهور، نخست وزیر، وزیر فرهنگ و  آموزش عالی و اعضای ستاد تشکیل شد، امام بر همان معیار سابق تأکید کرده با نهایت صلابت فرمودند که اعضا و هواداران تمام گروهک ها را نه به دانشگاه بپذیریم و نه بگذاریم ادامه ی تحصیل بدهند. حزب توده را هم نام بردند".

 

مطابق روایت جلال الدین فارسی ،تنها فردی که در آن جلسه سعی می کند دستور آقای خمینی را تا حدودی تعدیل کند ،  احمد خمینی است که می گوید:

 

" دانشجویان توده ای که چند ماه دیگر مانده تا دکتر بشوند، اجازه بدهید این چند ماه را تمام کرده بروند دنبال کارشان". امام با قاطعیت همیشگی فرمودند:" همان مقدار که خوانده اند ، نباید می خواندند". ایشان رو به بنده ، که در کنار وزیر فرهنگ و آموزش عالی نشسته بودم ، کرده ، گفتند:" امام خیلی محکم اند". به شوخی به ایشان گفتم:" ای کاش شما هم این طور بودید"[111].

 

روایت عبدالکریم سروش هم از این جلسه تقریباً مشابه روایت فارسی است. وی گفته است:

 

"گرچه پاكسازی ‌ها عزلا‌ و نصبا و قانونا به ما ربطی نداشت، من غايت جهد خود را برای دستگيری از افتادگان می ‌كردم. يك قلم بگويم كه امام ازستاد انقلا‌ب فرهنگی خواستند كه همه دانشجويان توده‌ای، از مبتدی تا منتهی را از دانشگاه اخراج كند. احتجاج ما با امام سود نداشت و ایشان بر رای خود ماند. ما كه مصلحت را در اين امر نمی ‌دانستيم پناه به آقای خامنه‌ای و سپس آقای هاشمی برديم. و آقای هاشمی بود كه توانست رای  امام را برگرداند و به توده‌ای ‌ها اجازه دهد تا تحصيلشان را به پايان ببرند. در اين باب بيش از اين نمی ‌گويم چون اصل شبهه را روا نمی ‌دانم. آنكه برای توده‌ای ‌ها چنين می ‌كند با غيرتوده‌ای‌ها چه خواهد كرد؟ به هر حال شايد همين ايستادگی در برابر حكم اخراج توده‌ای ‌‌ها بود كه باعث شد روند اخراج‌ها، اگر هم صورت گرفت كه صورت گرفت از مسيری خارج از ستاد انقلا‌ب فرهنگی انجام پذيرد"[112].

 

سروش پاکسازی ها را کار وزارت فرهنگ و آموزش عالی دانسته است. محمد علی نجفی، عضو کارگزاران سازندگی و وزیر وقت علوم، گفته است امر اخراج و پاکسازی دانشجویان و استادان بر اساس آیین‌نامه ی مصوب ستاد انقلاب فرهنگی بوده و توسط هیأت‌هایی که زیر نظر این ستاد فعالیت می‌ کردند اجرا می شد:

 

"بنده (و سایر وزرای فرهنگ و آموزش‌عالی) هیچ‌گاه عضو ستاد انقلاب فرهنگی نبودیم و تنها حدود شش سال پس از تشكیل آن ستاد و با شكل‌گیری شورای‌عالی انقلاب فرهنگی وزرای وقت سه وزارتخانه (آموزش و پرورش، فرهنگ و آموزش‌عالی، فرهنگ و ارشاد اسلامی) به عضویت آن شورا درآمدند. و این عضویت زمانی است كه پیش از آن دانشگاه‌ها بازگشایی شده و تصفیه‌ها خاتمه یافته بود. آقای سروش نیك می ‌دانند كه گروه بر ستاد انقلاب فرهنگی (كه به قول ایشان در جلسات معمولا در مقابل آنها سكوت می‌ كردند) پاكسازی استادان و گزینش دانشجویان را از شئون اصلی انقلاب فرهنگی می‌ دانستند .... نتیجه آن كه هیچ ‌گاه وزارت فرهنگ و آموزش‌عالی(علوم) مسوول تصفیه یا پاكسازی استادان نبوده است و این امر بر اساس آئین‌نامه مصوب ستاد انقلاب فرهنگی و توسط هیات‌هایی بود كه زیر نظر آن ستاد صورت می ‌گرفت. حتی ستاد مزبور تا مدت‌ها با حضور یك نماینده از طرف وزیر در آن هیات‌ها مخالفت می ‌كرد، چه رسد به این كه مسوولیت تصفیه ی استادان به دوش وزارتخانه سپرده شده باشد".

 

تاکنون حتی یک  مدرک اخراج افشا نشده تا معلوم شود اخراج های پس از انقلاب فرهنگی  با امضای چه کسانی صورت می گرفته است. اما مصوبات ستاد انقلاب فرهنگی نشان می دهند که آن ستاد ضوابط این کار را تنظیم کرده و به نهادهای اجرایی ابلاغ کرده است. شواهد زیر ادله ی این مدعاست:

 

"شورای جهاد دانشگاهی – شماره 2601 /7 – تاريخ 24/8/59 13


در ارتباط با به كارگيری اعضای هيأت علمی دانشگاه ها كه به صورت قراردادی در مؤسسات عالی آموزشی شاغل خدمت بوده اند، موارد زير مورد تصويب ستاد انقلاب فرهنگی قرار گرفت تا با رعايت آن سرپرست دانشگاه مربوط با نظر شورايی از اعضای هيأت علمی كه مسؤول كميته های تخصصی جهاد همان دانشگاه اند، نسبت به تمديد قرارداد آنان از محل اعتبارات آن واحد آموزشی اقدام لازم به عمل آورند:

1-علم. 2- صلاحيت اخلاقی (پرهيز از افترا، شراب خواری، فحشاء و قمار...). 3- مبرا بودن از فساد مالی 4- تقوای سياسی (عدم ارتكاب جرایم، عضويت در سازمان های ساواك منحله، فراماسونری، .... موضع گيری عليه انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی، تبليغ و عمل مؤثر به نفع دولت های بيگانه يا مكاتب ضد اسلامی). 5-  نياز دانشگاه به تخصص و خدمت وی.


ملاك های ترجيح اولويت: 1- مكتبی بودن 2- حسن سابقه مبارزاتی 3- تعهد و همكاری با انقلاب 4- تفوق علمی 5- سابقه كار علمی"[113].

 

نامه ی شماره 16822/7 مورخ  30/11/ 1361 با عنوان هيأت مركزی گزينش ستاد انقلاب فرهنگی نشان می دهد که هسته های گزينش اخلاقی تحت نظارت ستاد انقلاب فرهنگی برای گروه های پزشكی،‌ كشاورزی،‌ هنر، علوم پايه، ‌فنی و مهندسی و علوم انسانی  قرار داشته است[114].

 

آئین نامه ی پذیرش دانشجو هم توسط ستاد انقلاب فرهنگی تهیه و جهت اجرأ به وزیر فرهنگ و آموزش عالی ابلاغ شده است:

"آيين نامه پذيرش دانشجويان كنونی دانشگاه ها و تعيين تكليف قطعی آنها شماره 10510/2 تاريخ 9/8/61
ستاد انقلاب فرهنگی


برادر آقای محمد علی نجفی ، وزير محترم فرهنگ و آموزش عالی.


بر اساس رهنمودهای امام امت مدظله و نيز اوامر ايشان در مورد محيط دانشگاه ها و حضور دانشجويانی كه مضر به حال انقلاب نباشند، آيين نامه ی پذيرش دانشجويان كنونی دانشگاه ها در مرحله ی دوم انتقال به شرح زير باشند از دانشگاه اخراج می شوند و دانشجويان ديگر به تحصيل خود ادامه خواهند داد و تابع مقررات انضباطی دانشگاه خواهند بود:الف) دانشجويان محارب يا وابسته به گروه های محارب.
ب) دانشجويانی كه وابستگی تشكيلاتی به احزاب و گروه های الحادی خادم شرق و غرب – ولو غير محارب – داشته باشند، اعم از فعال. ج) دانشجويانی كه به نفع مكاتب الحادی تبليغ مؤثر داشته اند. د) دانشجويانی كه عضو فرقه ی ضاله اند و يا فراماسونری می باشند. هـ) دانشجويانی كه در گذشته اشتهار به اخلاقی داشته اند كه مستوجب حد شرعی يا تعزير بوده است"[115].

 

این دستور العمل متعلق به آبان 1361 اگر صحت داشته باشد، یک نوع پاکسازی تمام عیار است که اجرای آن البته با وزارت فرهنگ و آموزش عالی بوده است. در نامه ی دیگری که فاقد شماره و تاریخ است، درباره ی "روش گزینش استاد" آمده است:

 

"1- تأمين و گزينش استاد برای كليه ی دانشگاه ها و مؤسسات آموزش عالی از طرف كميته ای در ستاد انقلاب فرهنگی به نام  "كميته ی تأمين و گزينش اعضای هيأت علمی" دانشگاه ها انجام می گيرد.2- "كميته ی تأمين و گزينش"  مرجع تشخيص نيازهای آموزشی و نحوه ی برطرف كردن آنها از لحاظ استخدام هيأت علمی در سطح كشور می باشد.3- كميته تأمين و گزينش مركب از افراد زير خواهد بود:
الف- دو نفر به معرفی جامعه ی مدرسين حوزه ی علميه (برای تسريع امر تأمين استاد تا معرفی نمايندگان جامعه ی محترم مدرسين حوزه ی علميه ی قم حضور "حجت الاسلام آقای ربانی املشی" به منزله ی  حضور نماينده ی آنان تلقی خواهد شد). ب- يك نفر به معرفی وزير فرهنگ و آموزش عالی و تصويب ستاد و...[] 8-  تقاضای داوطلبين عضويت در هيأت علمی دانشگاه ها ابتدا از نظر صلاحيت اخلاقی در كميته ی تأمين و گزينش بررسی می گردد. در صورتی كه صلاحيت اخلاقی داوطلبان مطابق مصوبه باشد، پرونده او برای  "گروه تخصصی" مربوطه فرستاده می شود. اين گروه پس از بررسی مدارك علمی داوطلب نظر خود را در مورد صلاحيت علمی او به كميته ی تأمين و گزينش گزارش می دهد.
در صورتی كه صلاحيت اخلاقی و علمی داوطلب به تصويب اين كميته برسد، مراتب جهت تصميم نهايی  به ستاد انقلاب فرهنگی گزارش می گردد"[116].

 

این مصوبه هم اگر صحت داشته باشد، نشان می دهد که ستاد انقلاب فرهنگی هیأتی مرکب از دو فقیه عضو جامعه ی مدریسن حوزه علمیه ی قم، نماینده وزارت فرهنگ و آموزش عالی، و...، برای گزینش "تأمین و گزینش استاد" درست کرده است. من به اصل هیچ یک از این  مدارک دسترسی نداشته ام.

 

شاید بد نباشد که این بحث را با نظر دو تن از روشنفکران مسلمان پایان بریم. صادق زیبا کلام در خصوص پاکسازی اساتید و دانشجویان، جرم عبدالکریم سروش را به سکوت در برابر اقدام دانشجویان در پاکسازی ها محدود می کند[117]. حسن یوسفی اشکوری، از نیروهای ملی- مذهبی و نماینده ی مجلس شورای اسلامی اول، در خصوص طرح نقش عبدالکریم سروش در انقلاب فرهنگی از سوی  مخالفان او، نظر خاصی عرضه کرده است. به گمان وی،انداختن بار مسئولیت انقلاب فرهنگی به گردن سروش،در واقع زدن جریان نواندیشی دینی است که بیشترین تأثیر اجتماعی را داشته و سروش مهمترین نظریه پرداز آن بوده است[118]. تراژدی انقلاب فرهنگی و پیامدهای آن عمیق تر و گسترده تر از آن است که بتوان با چند مقاله وجوه مختلف آن را روشن کرد[119].

 

9- عبدالکریم سروش: سروش بی تردید یکی از روشنفکران تأثیر گذار دوران معاصر ایران است. انقلاب فرهنگی یکی از مهمترین موضوعات مورد نزاع بین او و مخالفانش است. واکنش او در برابر انتقادهایی که از وی به دلیل استفاده از این زبان می شود،این است که من با کسی محاجه نمی کنم و به کسی نمی تازم، تنها پس از آن که فردی بارها مرا با زبان خود بکوبد،پاسخی در خور زبان او خواهم داد. باز هم تکرار می کنیم، محل نزاع ، ادله ی طرفین علیه یکدیگر نیست،محل نزاع زبانی است که از آن علیه یکدیگر استفاده می کنند. از نظر تاریخی می توان نشان داد که سروش در استفاده ی از این زبان علیه مخالفانش پیش قدم بوده یا مخالفانش با این زبان او را کوبیده اند و او سپس وارد میدان شده و با همان زبان به آنها تاخته است؟ در موضوعی که ما دنبال می کنیم، استفاده ی از این زبان،به معنای تأیید و تثبیت این زبان است. این اقدامی خودشکن است.

 

1-9- سروش و سید جواد طباطبایی: سخنان سیدجواد طباطبایی علیه سروش را از نظر گذراندیم. اینک نوبت آن است که پاسخ سروش به او را با هم بخوانیم:

 

"نويسنده ی تازه به دوران رسيده‌ای كه سخنان كهنه ی بسيار می ‌گويد و عمری است كه با هگل پا به گل مانده است، و تنها هنرش سرقت علمی از اين و آن است ،كتابی نمی ‌نويسد كه در پيش‌گفتار يا پانويس آن، با چاقوی زبانش عقده‌ای نگشايد يا با كژدم قلمش زهری نريزد. اكنون سال‌هاست كه چنين زهرفروشی می ‌كند و من خاموشی و خطاپوشی می ‌كنم. و در سايه عافين و كاظمين می ‌نشينم. اما روزی که ديگ غيرت بجوشد و جامه ی صبر بدرد و خامه ی تأديب نامه ی آن ناشسته‌ روی ناسزاگوی را سیاه کند، "بانگ و فرياد برآيد كه مسلمانی نيست". از قضا همین ناسزاگویِ نخوت فروش در زمره ی کسانی است که به دروغ روشنفكری دينی را به "تصفیه ی استادان" متهم می ‌كنند و از اين طريق عناد و كينه ی ستبر خود را با روشنفکری دینی و خادمانش تسکین می ‌بخشند. آيا ناقدان نيكخواه را هنوز عزم نهی از منكر نيست؟ خود دهان آنان را نمی ‌دوزند آن گاه با تلخی بر من می ‌شورند كه چرا با اينان ترشرويی می ‌كنی"[120]. "کس دیگری هم هست که به "لوتر اسلام" آلرژی دارد. او هم به تصلب و امتناع تفکر، مبتلا است و عمری است با هگل پا به گل مانده است.گفتم باو لقب "ماکیاولی" بدهند تا آرام بگیرد"[121].

 

2-9- سروش و سید حسین نصر: در متن زیر سروش به سخنان سید حسین نصر درباره ی روشنفکری دینی پاسخ گفته است:

 

"برخلاف پندار و كوشش سنت‌گرايان كه رجعتی خام و ناممكن به گذشته را خواستارند، و البته آن را در جامه‌ای از الفاظ پرطمطراق می ‌پوشانند، و سر حلقه ی آنان كه روزگاری از دفتر فرح پهلوی با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسی درآسمان سلطنت می ‌گشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازه‌جويی پانهاده است"[122]. "در باب آقای دكتر نصر، من راز پنهانی را فاش نكردم. آقای نصر خود به رابطه ی با دربار مباهی و مبتهج است و اين را به صدای بلند فرياد می ‌زند. به علاوه پروژه ی مطرح شدن دكتر نصر يك پروژه ی  صددرصد سياسی است برای پاك كردن خط روشنفكری دينی. لذا شايسته ی برخورد سياسی است"[123].

 

3-9-  سروش و رضا داوری: شاید اغراق نباشد اگر ادعا شود که رضا داوری بیش از دیگران طرف نزاع سروش بوده است. به عنوان مثال، رضا داوری گفته بود که روشنفکری دینی مانند آبغوره ی فلزی است. عبدالکریم سروش در مقاله ی "شیر و شکر"(بهمن 1386) به سخنان او چنین پاسخ داده است. می نویسد:

 

"آبغوره ی  فلزّی الحقّ چيز ديگری بود. تجلی ذوق و استعداد نهفته‌ يی بود كه فقط بعضی از "شاعران در زمانه عسرت" پيدا می ‌كنند و می ‌ماند تا غوره نشده مويز شوند و آنگاه در "زمانه عشرت" جوانه می ‌زند و جوانی و طنّازی از سر می ‌گيرد. اين نوشته اما در نقد فيلسوفان آبغوره ای يا در دفاع از روشنفكری دينی نيست كه حاجت به دفاع و حجّت ندارد...يكی از اين خيال‌انديشان گفته بود كه در همه رمان‌هايی كه در غرب نوشته می ‌شود، ماهيت غرب كه استكبار و نفسانيت است حاضر است. از او پرسيدم شما همه رمان‌های غربی موجود را خوانده‌ايد؟ رمان‌های دو قرن آينده را چطور؟ از كجا می ‌دانيد آنها چگونه‌اند و چه درون‌مايه‌ يی دارند يا خواهند داشت؟ پيدا بود كه اين پرسش‌ها بيهود است و وصال به حريم ماهيات،‌ او را از مراجعه به عالم خارج و از احتياط در فتوا مستغنی كرده است...عجيب‌تر اين كه همين منکران كه برای پاداش پنج روزه "رگ‌های گردن را به حجت قوی" كردند و از ولايت افلاتونی سخن گفتند و به امتزاج آن دو مقوله "غيرمتناقض"  و آب و نان‌دار فتوا دادند، امروزه به تناقض روشنفكری و دينداری رسيده‌اند! ولايت افلاطونی می ‌شود اما روشنفكری دينی نمی‌ شود...می ‌توان گفت روشنفكری دينی چون آبغوره فلزی است و می ‌توان گفت چون شربت به ‌ليمو است و البته مثال زدن هم به قريحه ی طنز و ذوق و استعداد بستگی دارد (كه در بعضی‌ها خيلی قوی است!) و هم به انصاف (كه آن هم انصافاً در بعضی ‌ها خيلی بالاست)"[124].

شهروند امروز(شماره ی 64) در گفت و گو با عبدالکریم سروش به او اطلاع می دهد که : "آقای داوری اردكانی گفته‌اند كه دكتر سروش اگر طرفدار پوپر بود به جای ستاد انقلاب فرهنگی بايد به دولت بازرگان وارد می ‌شد و حامی بازرگان می‌ بود". عبدالکریم سروش در پاسخ می گوید:

"البته بنده انقلابی ‌گری و زيركی استاد محترم آقای داوری را نداشتم و به برنامه هويت نرفتم و نامه عليه دانشگاهيان امضا نكردم و پای ثابت روزنامه ی كيهان نبودم. ضمنا هيچ منافاتی بين ستاد انقلاب فرهنگی و دولت آقای بازرگان هم نمی ‌ديدم. آقای حبيبی هم در دولت بود و هم در ستاد. ما كار فرهنگی می ‌كرديم و بازرگان كار سياسی و حكومتی. اتفاقا وقتی من از ستاد انقلاب فرهنگی استعفا دادم كه ديدم همان استاد محترم وارد شورای انقلاب فرهنگی شد. دانستم كه ديگر جای من نيست. چراكه می ‌ديدم گروه‌های فشار از فلسفه او با فشار بيرون می ‌آيند كه آمدند و دانشگاه‌ها را عرصه ی تاخت‌ و تاز قرار دادند. هجدهم تير و چهاردهم خرداد و... فرزندان همان فلسفه بودند. رها كنيد اين قصه پرغصه را"[125].

سروش در مقاله ی "حضور بی رحم تیشه ی تخریب"(مهر ماه 1387)، ضمن پاسخ به سخنان مراد فرهادپور، می نویسد:    

"تو که نمی خواهی از نردبان پوسیده ی پوپر ستیزی بالا بروی و مثل آن جدال گر سالهای نخستین انقلاب ( که از قضا او را باید ایدئولوگ جریان حاکم بخوانی که ریشه ایده ی ولایت را در افلاتون می‌‌ جست) پست ها و پاداش‌های کلان بگیری؟ "با پادشه بگوی که روزی مقدر است".این گونه سخن گفتن هر اسمی و صفتی داشته باشد نقد عالمانه و منصفانه نیست . تخریب و تخفیف و اهانت و بی‌ انصافی است و بد سرمشقی است برای جوانانی که بدین ویرانگری‌ها نظر می کنند و اثر می‌ پذیرند.نمی دانم که نویسندگان ما تا کی‌ می ‌‌خو اهند در پوپر ستیزی با هم مسابقه بگذارند و در گرداب این گفتمان گرفتار بمانند؟ آنکه آغازگر این حمله های هیستریک بود اینک خود پشیمان و پریشان است و به جدال خصمانه و نا عالمانه ی خود شرمسارانه اعتراف می ‌کند و با نوشتن مقاله و کتاب می کوشد آبروی بر خاک ریخته ی خود را به جوی خوش نامی‌ باز گرداند ، چه جای مقلدان و معربدان"[126].

4-9-  سروش و مراد فرهادپور: مراد فرهادپور نظرات عبدالکریم سروش در مورد رابطه ی عقل و انقلاب را به  تیغ نقد گرفت. عبدالکریم سروش طی یک مقاله به سخنان او پاسخ گفت. می نویسد:

"دریافت من این است که مراد فرهاد پور، به "افکار" چندان اهمیت نمی ‌‌دهد که به حواشی آنها. آشکارتر بگویم وی‌ جرات رویارویی با فکر و قدرت نقد معرفتی آن را ندارد و این بی‌ قدرتی‌ و بی‌ جراتی را در لفافی از انگیزه خوانیها، سیاست مالی‌ ها و ماستمالی ها، تخفیف و تمسخرها، طعن و کنایه ها، شماتت‌ها و ملامت ها، حرمت شکنی‌ها و فرا فکنی‌‌ها فرو می‌‌ پو شاند...در نوشته‌های وی هر چه بگردی سکوت پر لطافت تفکر حس نمی ‌‌شود اما تا بخواهی غوغای بی نزاکت تمسخر به گوش می ‌رسد. لذت از ویران کردن و نفرت از برهان آوردن، غیبت دردناک عینک تحلیل و حضور بی‌ رحم تیشه ی تخریب چهار خصلت اصلی‌ اثار اوست...[فرهادپور] صاف و پوست کنده (و پوست کَننده) ، به من می گوید این حرفها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای( هایدگر؟) و پوپر را نجویده و نیم پخته تکرار می کردی. دری به تخته ای خورد و یک شبه "ایدئو لوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی می کنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می ‌‌فرستی...من ادعا یی کرده‌ام ( و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود)...کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا می شکنی...همین سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب می شود دیوار ادعای مرا بلند تر می کند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحیتی که سرمایه یی جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب می شود آیا خود روشن ترین دلیل بر این نیست که انقلاب ها غیر عقلانی اند؟چه دلیلی ازین بالاتر؟ می‌ گویند کسانی‌ که دیگران را تحقیر می کنند خود عقده ی حقارت دارند...مراد فرهاد پور[می گوید] :

"مثال بارز این گونه عشق به تئوری و نظریه پردازی به ویژه مونتاژ نظریه ( که امروز به بن بست و بی‌ فایدگی و سترونی اجتماعی، سیاسی مبحث هرمنوتیک دینی و غیر دینی و نیز تکراری شدن و خستگی‌ همگانی از این گونه مسائل دامن زده است) نظریهٔ بسط تجربه نبوی است ". به علاوه این حرفهای هرمنوتیکی را هزار سال است که همه گفته اند و تکرار می کنند حتا "وهابیون هم همین کار را کرده و می کنند... و برای مثال پرداخت پول به جای شتر برای زکات با همین روش‌ها صورت می‌‌ گیرد منتها این کاری است که فقها خیلی‌ بهتر انجام می‌‌ دهند بدون نیاز به هر گونه هر منوتیک گادامری".

می گوید شبستری که خود از آغاز معترف بود که کارش "ترجمه وکاربست یک سنت فکری غربی" است.آن دیگری هم با همه ی ادعاها و القاب بزرگ چون "لوتر اسلام"، قبض وبسط ش "با آرای کسانی چون بارت و بولتمان و شوایتزر شباهت بسیار دارند" وکشف این شباهت کار تازه یی نیست. و "این جریانهای فکری نه فقط ایده یا مفهوم نویی به کار بولتمان اضافه نکردند بلکه بلحاظ قدرت تحلیل و تحقیق انتقادی و دید تاریخی رادیکال با او فاصله بسیار دارند". دلیلش هم سلطه ی فلسفه تحلیلی است که با "گسترش دلال بازی ورانت خواری وافت فرهنگی- اخلاقی وسیاست زدایی پوپولیستی ارتباط مستقیم دارد".

می خواهد بر شتر مراد سوار شود وتومار روشنفکری دینی را لوله کند و بر تاق تعطیل... البته همین موشکافی های من هم از جنس فلسفه تحلیلی است و لا بد باب مذاق دلالان و رانت خواران...فرهادپور در صد کوچه و پس کوچه ترجمه و مونتاژ و رانت خواری و دلال بازی و....می پیچد و خود را به صد در می زند تا از جاده راست نرود و با اصل فکر مواجهه نکند...پیداست که از همان اول می خواهند بر سر مال بکوبند و زیرآب نویسنده را بزنند و از مواجهه با فکر فرار کنند و راه آسانتر را در پیش گیرند یعنی قطار کردن نام این وآن وچسباندن همه چیز به همه چیز و در آوردن همه چیز از همه چیز و دست آخر هم فاتحه ی منطق وتحلیل را خواندن و فیلسوفان تحلیلی را دست انداختن و دستشان را در دست رانت خواران نهادن. من البته خوب می فهمم لذت این ویرانگری و زیرآب زدن های نان و آب دار و دل خنک کن را: هم می نماییم که کاری می کنیم و بیکار ننشسته ایم، هم به روشنفکران نشان می دهیم که اهل بخیه ایم و این طور نیست که فقط آدورنو و هابرماس و هورکهایمر وپانن برگ و ژیژک و آگامبن و بدیو...را خوانده باشیم، دمب بولتمان و بارت و شوایتزر را هم وجب کرده ایم...برای من از روز روشن ترست که او نه قبض وبسط را درست خوانده است نه بارت و بولتمان را. به صف کردن و به رخ کشیدن نامهای آن متکلمان هم متاسقانه جز علم فروشی و عالم نمایی هیچ مفاد و مصرفی ندارد...زهی معرفت، زهی انصاف، زهی گوهر ناشناس نا صراف! معلوم است که مرغ همسایه غاز دارد و قبض و بسط هرچه بکند بگرد قلم بولتمان نمی رسد.جرمش این است که خودی است و داماد سر خانه که عزتی ندارد...باز شدن ناگهانی پای لوتر هم به این معرکه تماشایی است"[127].

 

5-9- سروش و فروغی و هدایت و دشتی: سروش در یکی از نوشته های دهه ی 1360 نوشته است:

 

"فروغی سست عقیده ای عمله ی ظلم و هدایت فرویدیستی بورژوامنش و دشتی، هوسرانی فرومایه و بی اعتقاد"[128].

6-9-  سروش و دولت آبادی: عبدالکریم سروش به نحو زیر به سخنان محمود دولت آبادی پاسخ گفت:

 

"به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولت‌آباد کيست. خبر آوردند خفته‌ای است در غاری نزديک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بی ‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با "سخافت و شناعت" از معلمی به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را "شيخ انقلاب فرهنگی" خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و اين همه عقده‌گشايی و ناخجستگی در مجلسی به نام و حمايت از مهندس موسوی که در پی پوشيدن قبای خجسته ی صدارت است.گزافه و ياوه بسيار شنيده بودم اما اين گاف‌های گزاف واقعا نوبر بود. از جنسی ديگر بود...او می ‌توانست به اين خفته ی پريشان‌گو بياموزد...شيخ ستاد بودن نه حسن است، نه عيب. آن که عيب است دروغ زنی و دريوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه ی استالينی داشتن و فرصت‌طلبانه ژست آزادی ‌خواهی گرفتن است...حالا بنگريد خفته در غاری که فرق انقلاب فرهنگی و ستاد انقلاب فرهنگی و شورای انقلاب فرهنگی را نمی ‌داند و اعضايشان را نمی ‌شناسد و از کارهاشان خبر ندارد و ديروز و امروز را به هم می ‌بافد و زمان را در می ‌نوردد و دروغ بر دروغ می ‌انبارد و جهل بر جهل می ‌تند، چون ماموری نامعذور به اميد پاداشی موعود حمله بر معلمی يک قبا می ‌آورد که از ديدگاه استالينی، جز استقلال رای و مسلمانی و دموکراسی ‌خواهی جرمی و خطيئه‌ای ندارد...به تاوان داشتن رايی مستقل و مشروع، آنان را پيش گلادياتورها می ‌افکنند و پوست و پوستينشان را می ‌کنند و هلهله‌ کنان قصه‌اش را بر سر بازار و برزن می ‌گويند و در رسانه‌های خبری خود می ‌آورند. اما مباد از ياد ببرند که ناقدان را خوراک درندگان کردن، تصوير موحشی است که هيچ گاه از ياد جوانان اين ديار نخواهد رفت"[129].

 

7-9- سروش و آرامش دوستدار: تا حدی که من اطلاع دارم، تنها موردی که سروش به سخنان آرامش دوستدار پاسخ گفته ، مورد زیر است:

 

"جمع میان تفكر و دینداری كاملا ممكن است...روشنفكری هم نوعی از تفكر است و بنابراین جمع میان روشنفكری و دینداری هم ممكن است. مگر این كه كسی از ابتدا مدعی شود كه اساسا تفكر و تدین با هم نمی سازند مثل آن آقایی كه در آلمان نشسته و نه دوستدار حقیقت است و نه حقیقت در او آرامشی پدید آورده است. او بر طبل این اندیشه ناصواب می كوبد كه تدین و تفكر با همدیگر قابل جمع نیستند. من حقیقتا نارواتر از این سخن، سخنی نمی بینم. هم تجربه تاریخی و هم تامل عقلانی، هر دو گواهی می دهند كه این مقوله یك مقوله ی كاملا ممكن است. اینها یك خطایی كرده اند و من این خطا را در مقلدان ایرانی آن اندیشه هم دیده ام. اینها را در معرفت شناسی جدید، خصوصا آثار پاره ای از متفكران فرانسوی كه از "امتناع تفكر" می گویند خوانده اند. ولی به غلط اندیشیده اند كه این امتناع تفكر فقط به دین و دینداری می چسبد. اینها نفهمیده اند كه هر نظام فكری ای، یك سلسله از امور را نیندیشیدنی و ناپرسیدنی می كند. آزادترین پارادایم فكری هم به دلیل این كه یك سیستم است، پاره ای پرسش ها را می زاید و پاره ای پرسش ها را نیز به عقب ذهن می راند و ناپرسیدنی می كند. این اختصاصی هم به اندیشه ی دینی ندارد. امروزه هیچ فیزیكدانی درباره حركت پاندول، به شیوه ارسطویی نه می اندیشد و نه می پرسد و نه چنان سئوالاتی در ذهن او می روید...اینها هم یك كلمه ی "امتناع تفكر" شنیده اند اما نمی دانند كه این واژه برای طرد كردن نظام های معرفتی دینی ساخته نشده است. هر نظام معرفتی و فكری و فلسفی به طور اتوماتیك یك دسته از سئوالات را ناپرسیدنی می كند. بعد هم فریاد برآورده اند كه لازمه فكر دینی، امتناع تفكر است و از این طریق چه ضلالت های دیگری هم كه پدید آورده اند"[130].

 

10-  زبان هتاکی، زبان همگانی:  صادقانه باید اعتراف کنیم که همه ی ما از این زبان استفاده کرده ایم و در ترویج و تثبیت ان مشارکت داشته ایم. هدف محاکمه ی هیچ فرد یا گروهی نیست. ما نه دادگاه ایم و نه قاضی یا هیأت منصفه. حتی خود را در مقام داوری اخلاقی درباره ی بکار گیرندگان این زبان نمی دانیم.

در شرایط کنونی باید به دنبال حل مسأله بود. حل مسأله از طریق گفت و گوی جمعی صورت می گیرد. باید از گذشته و حال اپوزیسیون اسطوره زدایی کرد. نسل جوان فقط از طریق رویارویی نسل گذشته با خطاهای تاریخی خود می تواند عبرت آموزی کند. انتقال تجربه،از طریق نقد گذشته و نشان دادن خطاهایی که به وضعیت کنونی منتهی شد، امکان پذیر است. اگر نسل گذشته نخواهد از پیشینه ی خود اسطوره زدایی کند،و همچنان اسیر زبانی باشد که هتاکی و بهتان و اتهام زنی های بلادلیل محور آن است،نسل جوان نسل گذشته را تنها به حال خود رها خواهد کرد و انتقال تجربه هم صورت نخواهد گرفت. اگر نکات طرح شده در این یادداشت ها باعث آزردگی متفکران و فعالین سیاسی شده باشد، از همه ی آنها عذر خواهی می کنم. هدف نشان دادن اهمیت زبان بود. بسیاری از کسانی که در این نوشته ها سخنانشان نقل شد، اینک سال هاست که با آن زبان وداع کرده اند. باید امید داشت که همه ی ما با این زبان وداع کنیم.

 

زبان خنثی نیست. زبان جهان ما را می سازد. با دشنام و اتهام زنی های بلادلیل جهان خوبی نخواهیم ساخت. "اعتماد"،چسب اجتماع و زندگی جمعی است. زبانی که چیزی جز اهانت و تهمت نیست، نابود کننده ی اعتماد است. بدون اعتماد،کنش جمعی ناممکن خواهد شد. نگوئید "هتاکی" و "اتهام سازی" با خشونت رابطه ندارند،اگر شرایط مهیا باشد،خشونت زبانی به راحتی می تواند به خشونت عملی منتهی شود. اگر امروز با چنین پیامدی مواجه نیستیم، علت آن فقدان شرایط و امکانات است، نه ضد خشونت بودن ما. فرض کنید همه ی ما در افغانسان یا عراق زندگی می کردیم و به سلاح هم مسلح بودیم. وقتی در این سطح از هتاکی استفاده می کنیم و برای همدیگر اتهام سازی می کینم، آیا از اسلحه استفاده نمی کردیم؟ آیا  دیگری را که از راه زبان به نماد پلیدی و شرارات تبدیل کرده ایم نمی کشتیم؟ این همه اتهام سازی و هتاکی برای چیست؟ روشن است که برای رضای خدا نیست، برای حذف و طرد است،برای لجن مال کردن است. زبان ما، جهان ماست. در زبان ما(یعنی در جهان ما)، جایی برای دیگری به عنوان یک انسان وجود ندارد. دیگری دیو  و پلید و نجس است،خودیها فرشته و روشنایی و پاک اند. زبان مطلق ها،با واقعیت فاصله ی از زمین تا آسمان دارد. آدمیان واقعی نه اسطوره اند، نه دیو. همه جامه تردامن و سجاده شراب آلوده اند.

 

جایی که برق عصیان بر آدمی صفی زد                                        ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی

 

انسان کامل اگر هم بخواهد وجود داشته باشد، جایش این عالم خاکی نیست. برای آن باید عالم دیگری برساخت:

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست                                            عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

 

حافظ "انسان کامل" نبود، کاملاً انسان بود(نظر بهاء الدین خرمشاهی). انسانیت خود را به خوبی در زبانش آشکار می کرد. وقتی با این اعتراض مواجه می شود که:

 

بهوای لب شیرین دهنان چند کنی                                                  جوهر روح به یاقوت  مذاب آلوده

 

پاسخ می داد:

 

آشنایان ره عشق درین بحر عمیق                                                 غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

خطا کار و گناه آلوده بودن ،سلسله مراتبی است. از این منظر، همه در یک سطح قرار ندارند. لنین، استالین، هیتلر، موسولینی،صدام حسین، بوش، دیگ چینی، قذافی، خمینی، خامنه ای و... هم انسانند. مادر ترزا، سیمون وی،گاندی، نلسون ماندلا و... هم انسانند. 

 

مسائل بی شماری(فقر،تبعیض،برابری،فقدان قدرت مردم عادی، وضعیت تراژیک جهان،و...) وجود دارد که راه حل ساده ای ندارند. یا اساساً راه حل  واحدی ندارند(قول آیزیا برلین). یکی آزادی را مسأله ی اصلی می داند، دیگری برابری را. یکی لیبرال است، دیگری سوسیالیست. نزاع بر سر این مسائل را به هتاکی و اتهام های بی اساس تبدیل کردن بکلی نارواست. مواجهه ی حافظ با مسائل راه حل ناپذیر قابل توجه است:

 

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام                              گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

 

واقعیت تلخ این است که اختلافات میان اپوزیسیون، بیش از اختلاف آنان با رژیم است. "تفاوت" و "تکثر" امری واقعی است. افراد پیشینه های گوناگونی دارند،هویت های مختلفی دارند، علائق و منافع متفاوتی دارند. تفاوت و دیگری را باید به رسمیت شناخت و از او آموخت، نه آن که آنان را از عرصه ی عمومی طرد کرد. دشنام و اتهام های بلادلیل، فاصله های طبیعی( به تعبیر دقیق تر برساخته های اجتماعی) را به میادین جنگ تبدیل می سازد. گویی رژیم قرار است تا فردا صبح سرنگون شود، و تنها کار باقیمانده آن است که نگذاریم کیک قدرت نصیب فرد یا گروه دیگری شود. وقتی در این مرحله دموکراتیک عمل نمی شود، بعد از گذار از رژیم کنونی چه خواهد شد؟

 

وقتی فردی مدعایی را مطرح می سازد، بدون آن که پیشینه ی دینی- غیردینی، چپ- راست،داخلی- خارجی او را مطرح سازیم؛ باید تناسب دلائل و مدعیاتش را بسنجیم. قوت و ضعف دلائل مدعا مهم است،نه چیز دیگر. آدمیان گریزی از طبقه بندی ندارند، اما طبقه بندی های سیاسی، معمولاً توجه را از مدعا و دلائل مدعا دور می کنند و فرد را اسیر این توهم می سازند که اگر وابستگی گروهی- سیاسی فرد را روشن سازیم، تکلیف خود را با مدعیات او هم روشن کرده ایم. اما چنین نیست.

 

وبسایت های مخالفان به جای آن که نزدیک کننده ی افراد باشند،نقش مهمی در فرایند اعتماد زدایی بازی کرده و می کنند. آنها اتهام های بدون مدرک را منتشر می سازند،اهانت های بی شماری را انتشار داده و همچنان می دهند. کامنت هایی که پای مقالات گذاشته می شوند،پر از چنین مواردی است. نوشتن با نام مستعار، راه دیگری است برای اتهام زنی و هتاکی. وقتی فردی به نام خود می نویسد، همه ی جوانب را می سنجد،با آبروی دیگران بیهوده بازی نمی کند تا خود به سرعت بی آبرو نشود. آنان که در داخل کشور زندگی می کنند، ممکن است برای نوشتن با نام مستعار دلائل موجهی  داشته باشند، اما آنان که در خارج از کشور زندگی می کنند،و از هزینه های سخن گفتن در امانند، چرا با نام  مستعار می نویسند؟ وبسایت های فارسی زبان می توانند این توافق نانوشته را به اجرا بگذارند که هر مطلبی علیه هر فرد دیگری(حتی اگر فاقد اهانت و اتهام باشد) را با نام مستعار منتشر نسازند. این یک راه جلوگیری از فضای بدبینی به یکدیگر و زوال اعتماد است. نمی شود فردی با نام خود نظراتش را بیان کند، اما ناقد او با نام مستعاربنویسد و همه را به تردید بیندازد که این نوشته از آن کیست و چه کسی پشت آن  قرار دارد؟ آیا این رفتاری اخلاقی است که علیه دیگران با نام مستعار هر چه می خواهیم بگوئیم؟ وقتی دو نفر وارد گفت و گوی ناقدانه در قلمرو عمومی می شوند، دیگران از زوایای مختلف درباره ی آنها به داوری می نشینند: کدام طرف محققانه و مستدل سخن گفت؟ کدام طرف به ترفندهای هتاکی و اتهام سازی توسل جست؟ بدینترتیب افراد شخصیت خود را به نمایش می گذارند و وزن علمی خود را عیان می سازند. اما وقتی فردی با نام مستعار از این ترفندها علیه دیگری استفاده می کند،هزینه ای بابت عمل غیر اخلاقی و غیر دموکراتیک خود نمی پردازد. علاوه ی بر اینها، معمولاً افرادی که در خارج از کشور با نام مستعار می نویسند،به رژیم جمهوری اسلامی کاری ندارند، در پس نام مستعار به کسانی که در حال مبارزه ی با رژیم اند، دشنام می دهند، وابسته شان می کنند، لجن مالشان می کنند.

 

زبان جدی است و باید آن را جدی گرفت. جدی نگرفتن زبان نافی جدی بودن آن نیست. جهان ما همان زبان ماست. جهان ما مخلوق زبان ماست. مولوی در داستان طوطی و بازرگان از نقش زبان در عالم سازی سخن گفته است:

 

این زبان چون سنگ و هم آهن وشست                                           وانچ بجهد از زبان چون آتشست

ظالم آن قومی که چشمان دوختند                                                      زان سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند                                                           روبهان مرده را شیران کند

گر سخن خواهی که گویی چون شکر                                      صبر کن از حرص و این حلوا مخور

                                                                                (مثنوی، دفتر اول، ابیات1603- 1596)

 

نکته ای کان جست ناگه از زبان                                           همچو تیری دان که آن جست از کمان

وانگردد از ره آن تیر ای پسر                                                           بند باید کرد سیلی را ز سر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت                                             گر جهان ویران کند نبود شگفت

                                                                              (مثنوی، دفتر اول، ابیات 1663- 1661)

 

ای زبان تو بس زیانی بر روی                                                    چون توی گویا چه گویم من ترا

ای زبان هم آتش و هم خرمنی                                                      چند این آتش درین خرمن زنی

در نهان جان از تو افغان می کند                                                گر چه هر چه گوییش ان می کند

ای زبان هم گنج بی پایان توی                                                    ای زبان هم رنج بی درمان توی

                                                                               (مثنوی، دفتر اول، ابیات 1705-1702)

 

مجملش گفتم نکردم زان بیان                                                           ورنه هم افهام سوزد هم زبان

من چو لب گویم لب دریا بود                                                             من چو لا گویم مراد الا بود

من ز شیرینی نشستم رو ترش                                                            من ز بسیاری گفتارم خمش

تا که در هر گوش ناید این سخن                                                      یک همی گویم ز صد سر لدن

                                                                                (مثنوی، دفتر اول،ابیات 1765- 1761)

 

بلبلانه نعره زن در روی گل                                                           تا کنی مشغولشان از بوی گل

تا به قل مشغول گردد گوششان                                                        سوی روی گل نپرد هوششان

                                                                                 (مثنوی، دفتر ششم، ابیات 701- 700)

 

مولوی که یکی از بزرگترین عارفان جهان است، در عین حال علیه دشمنان خود از زبان دشنام استفاده می کرد. می گفت:

 

پیش از آن که این قصه تا مخلص رسد                                              دود و گندی آمد از اهل حسد

من نمی رنجم ازین لیک این لگد                                                        خاطر ساده دلی را پی کند

خربطی ناگاه از خرخانه ای                                                        سر برون آورد چون طعانه ای

کین سخن پستست یعنی مثنوی                                                    قصه ی پیغامبرست و پی روی

نیست ذکر بحث و اسرار بلند                                                           که دوانند اولیا آن سو سمند

                                                                          (مثنوی، دفتر سوم، ابیات: 4233- 4226)

 

ای سگ طاعن تو عوعو می کنی                                             طعن قرآن را برون شو می کنی

هین تو کار خویش کن ای ارجمند                                          زود کایشان ریش خود بر می کنند

                                                                         (مثنوی، دفتر سوم، ابیات 4281 و 4298)

 

برخی از مفسران گفته اند که به کار گیری الفاظ مستهجن و رکیک در مثنوی،معلول ملامتی بودن مولوی و متأثر از اساتید اوست(پدرش و شمس تبریزی که هر دو از  کلمات رکیک کوچه و بازار استفاده می کردند).

 

سخت خاک آلود می آید سخن                                                               آب تیره شد سر چه بند کن

                                                                                            (مثنوی، دفتر اول، بیت 4008)

 

دم که مرد نایی اندر نای کرد                                                  در خور نای است نه در خورد مرد

                                                                                          (مثنوی، دفتر دوم، بیت 1793)

 

اینچ می گویم بقدر فهم  تست                                                           مردم اندر حسرت فهم درست

                                                                                           (مثنوی ، دفتر سوم، بیت 2098)

 

ای دریغا ره زنان بنشسته اند                                                            صد گره زیر زبانم بسته اند  

                                                                                          (مثنوی ، دفتر چهارم، بیت 338)

 

نوشتار حاضر نه تنها مخالف نقد نیست، بلکه از نقد بی رحمانه دفاع می کند. اما فحاشی، لجن مال کردن دیگران، تحقیر و تخفیف، و اتهام سازی؛ نقد نیست.  بدون قلمروی عمومی گسترده و عمیق، دموکراسی وجود نخواهد داشت. قلمرو عمومی فضایی است که در آن همه ی ایده ها آزادانه طرح می شوند. همه ی ایده ها به نقد کشیده می شوند. گفت و گوی جمعی در می گیرد. این ساحت در نوع آرمانی اش، رها از سلطه ی دولت و دین و ایدئولوژی و سرمایه است. گفت و گو و نقادی،ممکن است رفته رفته به اجماع نزدیک شود. ایده ها و نظریه ها در تزازوی نقد است که وزن خود را نشان می دهند. نقد است که ارزش و اهمیت نظریه ها را برجسته می سازد. نظریه های نقدناپذیر، حظی از حقیقت  نمی برند. زبان ما باید از دشنام و اتهام سلزی پیراسته شود. ناقدان هم نباید در پشت اسامی مستعار پنهان شوند[131]. نسل جوان باید از  تجربه ی شکست خورده ی نسل انقلابی و انقلاب ساز عبرت بیاموزد و آن زبان ویران ساز و مخرب را کنار نهد تا بستر رویش اعتماد متقابل فراهم گردد. جنبش دموکراسی خواهی ایرانیان باید از دشنام گویی و اتهام زنی های بلادلیل گذر کند و زبانی اخلاقاً قابل دفاع جایگزین آن سازد.

 

اکبر گنجی

منبع: رادیو زمانه، 1 و 3 و  5 و 7 و 9  و 11 و 13 و 15 و 17 و 19 و 21 و 23 خرداد 1389

 

پاورقی ها:

 

1- آرامش دوستدار،"نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه"، چشم انداز،شماره 17، زمستان 1375. رجوع شود به لینک زیر: http://www.nilgoon.org/archive/aramechdustdar/index.html

 

2-  رجوع شود به لینک:

http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/print/11/

3- رجوع شود به لینک:

http://www.nilgoon.org/articles/Dustdar_interview_Feb2006.html

 

4-  رجوع شود به لینک: http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/91

 

5 -  رجوع شود به لینک:

http://www.nilgoon.org/pdfs/Dustdar_interview_July2006.pdf

 

6-  رجوع شود به لینک:

http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/print/11/

7-  رجوع شود به لینک:

http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/print/11/

8-  رجوع شود به لینک:

http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/print/11/

9-   رجوع شود به لینک:

http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/print/11/

10-  رجوع شود به لینک:

http://www.nilgoon.org/articles/Dustdar_interview_Feb2006.html

11-  رجوع شود به لینک:   http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/45/

12- رجوع شود به لینک:  http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/46/

13-  آرامش دوستدار، درخششهای تیره،چاپ سوم، کلن 2007 ،  ص 21 .

14-  سید جواد طباطبایی، ابن خلدون و علوم اجتماعی ، وضعیت علوم اجتماعی در تمدن اسلامی، طرح نو، صص 348- 347.

15-  سید جواد طباطبایی، مکتب تبریز و مبانی تجدد خواهی، انتشارات ستوده،صص 30- 27 .

 

16- رجوع شود به لینک:         http://gofte-goo.com/info/?p=7

 

17-  سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،انتشارات ستوده،ص 183.

 

18-  سید جواد طباطبایی،"تجدد سیاسی یعنی حکومت قانون"، رجوع شود به لینک:

http://gofte-goo.com/info/?p=81

 

19-  رجوع شود به لینک:      http://gofte-goo.com/info/?p=7    

 

20-  سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،صص 889- 558.

 

21-  سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،صص624- 622 .

 

22-  سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،صص624- 622 .

 

23-   سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،ص 640 .

 

24-  سید جواد طباطبایی، نظریه ی حکومت قانون در ایران،صفحه های 644 و 645 و 648.

 

25-  سید جواد طباطبایی،"تجدد سیاسی یعنی حکومت قانون"، رجوع شود به لینک:

http://gofte-goo.com/info/?p=81

 

26-   رجوع شود به لینک:    http://gofte-goo.com/info/?p=7

 

27-  سید جواد طباطبایی،"ادعا نامه علیه روشنفکران"، شهروند امروز، شماره ی 45 ، 15 اردیبهشت 1387.

همین گفت و گو با عنوان "تجدد سیاسی یعنی حکومت قانون"، در وبسایت طباطبایی آمده است. رجوع شود به لینک: http://gofte-goo.com/info/?p=81

 

28-  حسن یوسفی اشکوری، چون غرض آمد هنر پوشیده شد" ، شهروند امروز ، شماره ی 48 ، 5 خرداد 1387 .

 

29-  مراد فرهادپور، پاره های فکر، فلسفه و سیاست ، طرح نو،چاپ اول: 1388،ص 154.

 

30-  پیشین، ص 155.

 

31-  پیشین، ص 156.

 

32-  پیشین، صص 155- 152.

 

33-  رجوع شود به لینک:

http://www.cloob.com/club/article/show/clubname/m_taleghani/articleid/59590

 

34-  رجوع شود به لینک:

 

http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-22-pid-176.html

 

35-  مراد فرهادپور، "انسان هنوز حیوان سیاسی است" ، روزنامه ی کارگزاران، 2/4/ 1387.

 

خشایار دیهیمی در مقاله ی "مسئولانه نوشتن"، سخنان فرهادپور را نقد کرد و نوشت:"آقای فرهادپور می ‌نویسند:

"امروزه در دنیایی به سر می‌ بریم كه... نسبت به  200 سال پیش نه فقط شكنجه و جنگ و كشتار، بلكه انواع مهم‌ تر و كلی ‌تر ستم همچون گرسنگی، بیسوادی، فقر، ناتوانی، مرگ زودرس، سوءتغذیه و غیره چندین و چند برابر شده است". و "وضع دنیا به مراتب وخیم ‌تر و كثیف ‌تر از 100 سال پیش است". و "به نظر من دقیقا همین مفاهیم‌اند كه ایراد دارند؛‌نه فقط حقوق بشر و دموكراسی، بلكه مهمتر از آن اقتصاد آزاد. همان تثلیث مقدس جهان سرمایه‌داری". و "بین دوگانه ی اخلاق و سیاست، وقتی اخلاق را انتخاب كنید هر دو را از دست می ‌دهید، هم اخلاق را و هم سیاست را".

 

این تصویری موحش از جهان است. چنین جهانی جای زیستن نیست. یا آنكه پیامش این است كه یا باید این جهان را ویران كرد و از نو ساخت (مثل همه تئوری‌های انقلابی) یا به جمع كسانی پیوست كه اخلاق را زیر پا می‌ گذارند و ترجیح می‌ دهند جزو ستمگران باشند تا ستمدیدگان و چشمشان را بر همه ستم‌ها و امكان اصلاح امور ببندند. آیا اینگونه پراكندن تخم نومیدی، كه به خشونت دامن می‌ زند، یا منجر به انفعال و پناه بردن به لاك زندگی خصوصی و شخصی خود می‌ شود مسئولانه است؟ آیا وظیفه ی روشنفكر خالی كردن دل خود و خشم گرفتن است؟ مفاهیمی چون حقوق بشر و دموكراسی با صدها سال زحمت و رنج شكل گرفته‌اند و اگر به طور كامل به بار ننشسته‌اند، باید به همین راحتی عطایشان را به لقایشان بخشید؟ وقتی می ‌گوییم در 100 سال و 200 سال گذشته وضع بسیار بدتر شده است، بی ‌آنكه دلیلی جز ارجاع به روزنامه‌ها بیاوریم، یعنی می خواهیم تبلیغ كنیم كه به همان پیشتر از 200 سال گذشته برگردیم بهتر است؟ یعنی این 100 سال و 200 سال هیچ دستاوردی نداشته است؟...هیچ یك از مفاهیمی كه متفكران پرداخته‌اند در عمل عینا پیاده نمی ‌شود. آمریكا و انگلستان و كشورهای دیگر غربی همان ‌قدر مفهوم لیبرالیسم را در عمل پیاده كرده‌اند كه جمهوری شوروی استالینیستی یا كوبای كاسترو یا هر كدام از جمهوری‌های خلق سوسیالیسم را. خلط این دو مطلب چه سودی به ما می‌ رساند؟ و با این بهانه خواندن فاتحه ی همه مفاهیمی كه حاصل تلاش عقل بشری هستند چه راهی پیش پای ما می ‌گذارد؟..."مفاهیم" - حقوق بشر، دموكراسی و اقتصاد آزاد[را]نمی ‌شود در دو سطر و با یك حكم كلی كنارشان گذاشت...اوج خلط اینجاست: آقای فرهادپور، در پایان به ادیان الاهی متوسل می‌ شوند و می‌ گویند: "این ادیان بودند كه برای نخستین بار انسان‌ها را نسبت به ستم و درد و عدالت و برابری و برادری حساس كردند". اعتراضی نیست، اما چگونه است كه ایشان ادیان را در مقام آموزه‌های ترویجی ‌شان و نه عملكرد به نام دین ادیان در نظر می‌ گیرند و در مقابل، به عكس، همه مفاهیم عدالت‌خواهانه و ظلم‌ستیزانه را با هر منشایی كه داشته‌اند، فقط در مقام عمل مورد داوری قرار می‌ دهند. آیا اگر به همین شیوه عمل كنیم، منصفانه است كه آموزه‌های مسیحیت را با عملكرد انكیزیسیون بسنجیم، درست همان‌طور كه حقوق بشر و دموكراسی را آقای فرهادپور با عملكرد دولت آمریكا و سازمان ملل متحد می‌ سنجند؟ واقعیت این است كه دنیا اگر بهتر نشده است، بدتر هم نشده است. انواعی از ستم اگر محو نشده‌اند، كمرنگ‌ تر شده‌اند و البته انواع تازه‌ای از ستم هم بروز كرده‌اند...جهانی عاری از زور و ستم یك آرزوست، اما یافتن راه‌هایی برای كمتر كردن این زورها و ستم‌ها كاری عملی است. زور و ستم هر روز خودش را در رنگی و جامه‌ای تازه عرضه می ‌كند، این بخشی از وضع بشری است و آنهایی كه می ‌كوشند هر بار راه‌های تازه گام‌ به گامی برای اصلاح امور بیابند وزنه ی تعادل این وضع بشری هستند"(خشایار دیهیمی، "مسئولانه نوشتن" ، شهروند امروز، شماره ی 52، 9/4/1387).

 

36-  رجوع شود به لینک:

http://www.esmailkhoi.com/EK-Article-LetterToSoroosh.htm

 

37- رجوع شود به لینک:      http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=16759

 

38- رجوع شود به لینک: http://www.esmailkhoi.com/EK-Article-Hiroshimaa.htm

 

39-  رجوع شود به لینک:  http://nosratdarvishi.com/article.aspx?id=824

40- رجوع شود به لینک: http://nilgoon.org/articles/Dustdar_interview_Feb2006.html

41- رجوع شود به لینک: http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=29538

42- رجوع شود به لینک: http://www.esmailkhoi.com/EK-Article-LetterToSoroosh.htm

43-  رجوع شود به لینک: http://gofte-goo.com/info/?p=7

44-  رجوع شود به لینک:  http://www.alefbe.com/hammihan_Sarkuhi.htm

45- رجوع شود به لینک:

http://symourgh.com/Baraheni%20on%20Soroosh-Sarkuhi%20issue.htm

46-  غلامحسین ساعدی، "دیگر جواب گلوله گل نیست"،ایرانشهر، شماره 7 ،17 آذر 1357 .

 

47-  روزنامه کیهان، 6/ 1/ 1358.

48- آیت الله طالقانی، آخرین خطبه های نماز جمعه ی تهران،پیش از رحلت. آیت الله طالقانی هم در این خطبه ها آن خبر کاذب کشته شدن 60 هزار تن از مخالفان به دست رژیم شاه را تکرار کرده است.

49- رجوع شود به لینک:

http://www.hashemirafsanjani.ir/?type=dynamic&lang=1&id=2103#

50-  در سال 1385 طی یک مقاله ی نسبتاً مبسوط ، مبارزه ی قهرآمیز برای تصرف دولت در سال های اول انقلاب را توضیح دادم. آن مقاله همچنان در نوبت نشر قرار دارد.

51-   روزنامه ی کیهان، 30 / 1 /1359.

 

52-  روزنامه ی جمهوری اسلامی، 6/2/1359 .

 

53- کیهان، 2/2/1359.

 

54- ديدار جمعى از نخبگان علمى و دانشجويان دانشگاه‏ها ، 7//7//1387.

55-  گفت و گوهای فرشته ی سادات اتفاق فر و صادق زیبا کلام با هاشمی رفسنجانی، هاشمی بدون روتوش، انتشارات روزنه، چاپ اول 1387، ص  173 .

این بخش از مصاحبه متعلق به 21/8/1382 است.

56-   هاشمی بدون روتوش ، صص 240 – 226 .

از ابتدای پیروزی انقلاب، آیت الله خمینی به همین نحو به مسائل نگاه می کرد. با این فرق که در آن زمان او دارای بیشترین پایگاه اجتماعی بود. در  26 مرداد 1358 طی یک سخنرانی گفت:

"[اگر] به طور انقلابی عمل كرده بوديم ، قلم تمام مطبوعات راشكسته بوديم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطيل كرده بوديم ، و روسای آنها را به محاكمه كشيده بوديم و حزبهای فاسد را ممنوع اعلام كرده بوديم ، و روسای آنها را به سزای خودشان رسانده بوديم ، و چوبه های دار را در ميدانهای بزرگ برپا كرده بوديم و مفسدين و فاسدين را درو كرده بوديم ، اين زحمتها پيش نمی آمد. من از پيشگاه خدای متعال و از پيشگاه ملت عزيز، عذر می خواهم ، خطای خودمان را عذر می خواهم .ما مردم انقلابی نبوديم ، دولت ما انقلابی نيست ، ارتش ما انقلابی نيست ، ژاندارمری ماانقلابی نيست ، شهربانی ما انقلابی نيست ، پاسداران ما هم انقلابی نيستند؛ من هم انقلابی نيستم . اگر ما انقلابی بوديم ، اجازه نمی داديم اينها اظهار وجود كنند. تمام احزاب راممنوع اعلام می كرديم . تمام جبهه ها را ممنوع اعلام می كرديم . يك حزب ، و آن "حزب الله "، حزب مستضعفين. و من توبه می كنم از اين اشتباهی كه كردم ، و من اعلام می كنم به اين قشرهای فاسد درسرتاسر ايران كه اگر سر جای خودشان ننشينند، ما به طور انقلابی با آنها عمل می كنيم .مولای ما، اميرالمومنين - سلام الله عليه - آن مرد نمونه عالم ، آن انسان به تمام معنا انسان ،آنكه در عبادت آنطور بود و در زهد و تقوا آنطور و در رحم و مروت آنطور و بامستضعفين آنطور بود، با مستكبرين و با كسانی كه توطئه می كنند شمشير را [می كشيد و]می كشت . هفتصد نفر را در يك روز - چنانچه نقل می كنند - از يهود بنی قريضه - كه نظيراسرائيل بود و اينها از نسل آنها شايد باشند - از دم شمشير گذراند! خدای تبارك و تعالی در موضع عفو و رحمت رحيم است . و در موضع انتقام ، انتقامجو. امام مسلمين هم اين طوربود، در موقع رحمت ، رحمت ؛ و در موقع انتقام ، انتقام . ما نمی ترسيم از اين كه درروزنامه های سابق ، در روزنامه های خارج از ايران ، برای ما چيزی بنويسند. مانمی خواهيم وجاهت در ايران ، در . . . ، در خارج كشور پيدا بكنيم"( روح الله موسوی خمینی، صحیفه ی امام، جلد نهم، ص 282).

 

رجوع شود به لینک: http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=58950&vn=9&gpn=280

 

57-   رجوع شود به لینک:   http://bamdadkhabar.com/2008/12/post_180/

 

58-  رجوع شود به لینک:   http://bamdadkhabar.com/2008/12/post_180/

 

59- رجوع شود به لینک:  http://www.shahrvandemrouz.com/content/337/default.aspx

 

60-   رجوع شود به لینک:   http://tahavolesabz.com/item/3139

 

61-  روزنامه ی کیهان، 13/2/ 1359 .

62-  روزنامه ی هم میهن درباره ی انقلاب فرهنگی با هدایت الله آقایی، عضو شورای مرکزی کارگزاران سازندگی و دانشجوی فعال در انقلاب فرهنگی، مصاحبه کرده و او نکته ای گفته است که با مدعای ما ناسازگار است. به پرسش و پاسخ توجه کنید:

"پرسش:همانطور كه مي‌دانيد در ماجراي تسخير سفارت آمريكا، يك شوراي مركزي مشخص و شوراي بازويي از دانشگاه‌هاي مختلف وجود داشت كه كارها را پيش مي‌بردند. مي‌خواهم بدانم آيا در ماجراي انقلاب فرهنگي در دانشگاه‌ها نيز مي‌توان چنين شورايي كه تصميم‌گير بود را پيدا كرد؟

پاسخ:شوراي خاصي وجود نداشت. جمعي از دانشجويان عمدتا علم و صنعت و تربيت‌معلم با همديگر جمع شده بودند و بيشتر حركت‌های سياسی و فرهنگی را در دانشگاه‌ها شكل می ‌دادند. اما با واكنش گروه‌هاي سياسي چپ و ماركسيست‌ها در برابر آنها، مساله به دولت و رياست‌جمهوري كشيده شد كه در نهايت امام، دستور تعطيلي دانشگاه‌ها را دادند.

پرسش:آيا رابطه خاصي ميان دانشجويان فعال در انقلاب فرهنگي و اعضاي شوراي انقلاب وجود داشت؟

پاسخ: بله، بيشتر با مرحوم باهنر و بهشتي مرتبط بودند و بخشي از آنها هم با كساني مثل دكتر سروش همراه بودند. اين توضيح را هم بدهم كه در آن زمان گروه‌هاي ماركسيستي، فعاليت خود را براساس نفي دين استوار كرده بودند، بنابراين ما نسبت به آنها حساسيت زيادي در سال‌هاي اول انقلاب پيدا كرده‌ بوديم. اما مشكل از آنجايي شروع شد كه اين مواجهات از فضاي دانشگاه خارج شد. اگر رويارويي‌ها از دانشگاه خارج نمي‌شد و به جامعه نمي‌كشيد، با استدلال حل مي‌شد. در خارج از دانشگاه، مردم عادي تظاهرات راه انداختند و به اين ترتيب، داستان به عامه مردم كشيده شده بود. اينچنين بود كه كساني همچون آقاي بهشتي و باهنر در شوراي انقلاب، بحث‌ها را به امام منتقل كردند و به نظر من، امام هم براي جلوگيري از تشنج، به اين جمع‌بندي رسيدند كه دانشگاه تعطيل شود و ستادي براي ترميم كتب دانشگاهي و فضاي دانشگاه‌ها شكل بگيرد. ما البته فكر نمي‌كرديم كه اين تعطيلي، طولاني بشود كه متاسفانه چنين شد...طيفي در دانشگاه علم و صنعت، انجمن اسلامي دانشجويان را در دست داشتند كه آقاي احمدی‌نژاد و هاشمی‌ثمره هم از آنها بودند. آنها آدم‌هاي متديني بودند اما سليقه‌هاي خاص و متفاوتي داشتند، مثلا مي ‌خواستند در داخل دانشگاه، حوزه علميه درست كنند كه ايده‌شان ناموفق ماند. البته يك ساختمان را هم به همين‌منظور در داخل دانشگاه گرفتند و افرادي را هم از قم آوردند. ايده ديگري كه داشتند اين بود كه دانشجويان را بفرستند قم تا طلبه بشوند و بعد با لباس طلبگي برگردند و در دانشگاه درس بدهند. اين كار آنها هم البته نگرفت. چون آنهايي كه به قم رفتند يا همانجا ماندند يا حوزه را رها كرده و به كار دانشگاهي روي آوردند. آنها همانطور كه گفتم اعتقادات خاصي داشتند و امروز هم همان اعتقادات را در اداره كشور دنبال می ‌كنند".

رجوع شود به لینک: http://www.advarnews.us/idea/4919.aspx

63-  اگر سروش را طراحان و عاملان انقلاب فرهنگی نمی شناختند، او چگونه به ستاد انقلاب فرهنگی راه یافت؟

سروش در دورانی که دانش آموز دبیرستان بود، حوادث 15 خرداد 1342 اتفاق افتاد. تظاهرات خیابانی مردم را از نزدیک دید. پس از آزادی آیت الله خمینی از زندان، به دیدار او در قم شتافت و برای اولین بار او را از نزدیک دید. در سال 1371 در این خصوص نوشت:

"امام خمینی و دکتر علی شریعتی، دو محبوب دیگر من اند... در دوران دانشجویی، کتاب مخفی حکومت اسلامی او را خواندم و در سلک مقلدان او درآمدم. در فرنگ او را بهتر و بیشتر و بیشتر شناختم. در بحبوحه ی انقلاب که امام به پاریس آمد، مرا توفیق بیشتر دیدار وی دست داد. یک بار که در پاریس به ملاقات خصوصی رخصت فرمود از او درباب آزادی پرسیدم و پاسخ او همان بود که بعدها از او شنیدم: "آزادی آری، توطئه نه". و بر آزادی فکر و بیان، تأکید و تصریح کرد. گفت:"این مارکسیستها نمی دانند فلسفه را با ف می نویسند و یا با ضاد، مع الوصف آثارشان را در فلسفه و خصوصاً در اقتصاد باید خواند". کتاب نهاد ناآرام جهان مرا به توصیه ی مرحوم مطهری خوانده بود و تحسین وی مرا مسرور کرد...به ایران که بازگشت، توفیق دیدار بیشتر شد. در جمع اعضای ستاد انقلاب فرهنگی چندین بار به دیدن او شتافتم. با او کمتر می گفتم و از او بیشتر می شنیدم"(عبدالکریم سروش، قصه ی ارباب معرفت، صراط ، صص بیست و هشت و بیست و نه).

کتاب نهاد ناآرام جهان و نقدی بر تضاد دیالکتیکی او که پیش از انقلاب منتشر شده بود، برای نقد فلسفه ی مارکسیسم،ایدئولوژی ای که در دهه ی پیش از انقلاب ایدئولوژی مترقی به شمار می رفت، به درد مذهبی ها می خورد. در مناظره ی با مارکسیستها، او و مصباح یزدی شرکت داشتند.  اما پس از انقلاب که فلسفه ی علم پوپر را تدریس و ترویج کرد، فاصله ها شکل گرفت و عمیق و عمیق تر شد.

64-  رجوع شود به لینک: http://bamdadkhabar.com/2008/12/post_180/

 

65-  کارنامه  و خاطرات اکبر هاشمی رفسنجانی، سال 1360،عبور از بحران، نشر معارف انقلاب ، ص 55.

 

66-  پیشین، ص 58 .

 

67-  پیشین، ص 125.

 

68-  پیشین، ص 134.

 

69-  پیشین، ص 190 .

 

70-  پیشین، ص 228.

 

71-   پیشین، ص 296 .

 

72-   پیشین، ص 375 .

 

73- کارنامه  و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 1361 ، پس از بحران، نشر معارف انقلاب، ص 66.

 

74-  پیشین، ص 78 .

 

75-  پیشین، ص 99 .

 

76-  پیشین، ص 104.

 

77-  پیشین، ص 189 .

 

78-  کارنامه و خاطرات هاشمی، سال 1362 ، آرامش و چالش، نشر معارف انقلاب، ص 88.

 

79-  پیشین، ص 105 .

 

80-  پیشین، ص 113 .

 

81-  پیشین، ص 184 .

 

82-  پیشین، ص 300 .

 

83-  پیشین، ص 303 .

 

84-  پیشین، ص 344 .

 

85- کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 1363 ، به سوی سرنوشت، نشر معارف انقلاب، ص 284.

 

86-  پیشین، ص 289 .

 

87-  پیشین، ص 291 .

 

88-  پیشین، ص 315 .

 

89-  پیشین، ص 324 .

 

90-  پیشین، ص 328 .

 

91- کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 1364 ، امید و دلواپسی، نشر معارف انقلاب، ص 104.

 

92- کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال 1365 ، اوج دفاع، دفتر نشر معارف انقلاب، ص63 .

 

93-  پیشین، ص 135.

 

94-  پیشین، ص 313.

 

94-   پیشین، ص 326 .

96-  رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/News_Archive/P-NWS-13870200-Tavassoly.html

 

97- رجوع شود به لینک: http://www.shahrvandemrouz.com/content/337/default.aspx

 

98-  عبدالکریم سروش، تفرج صنع،گفتارهایی در اخلاق و صنعت و علم انسانی ، انتشارات صراط ، صص 189- 5.

 

99- پیشین ، ص 24 .

 

100-  پیشین، صص 202- 190 .

 

101-  پیشین ، ص 224 .

 

102-  پیشین، صص 210- 206 .

 

103-  پیشین، صص 215- 213 .

 

104-  پیشین، ص 221 .

 

105-  پیشین، ص 227 .

 

106-  روزنامه ی اعتماد، 31/2/ 1388. رجوع شود به لینک:

http://www.etemaad.ir/Released/88-02-31/204.htm

 

107-   مسعود رضوی، هاشمی و انقلاب ،انتشارات همشهری، بهار 1376، ص 348- 344.

 

108-  مجله لوح، شماره هفتم ، 1378.

109- رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/News_Archive/P-NWS-13870200-Tavassoly.html

 

110-  رجوع شود به لینک:   http://bamdadkhabar.com/2008/12/post_180/

111-  جلال الدین فارسی ، زوایای تاریک، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، ص 54.

112- روزنامه اعتماد ملی، سه شنبه 19تیر ماه 1386.

113- مصوبات ستاد انقلاب فرهنگی- 61- 1359 ، کتابخانه ی دبیرخانه ی شورای عالی انقلاب فرهنگی، ص 13 و 14.  

114- مصوبات ستاد انقلاب فرهنگی – 61/1359 صفحه 700-699 .

 

115-  مصوبات ستاد انقلاب فرهنگی، صص 436- 435 .


116-  مصوبات ستاد انقلاب فرهنگی ، ص 24- 23 .

 

117-  وی گفته است:

 

"دكتر سروش هيچ‌ كسی را اخراج نكرد. نه آقای دكتر سروش و نه ستاد انقلاب فرهنگی هيچ ‌كس را اخراج نكردند، ولی ايشان نمی ‌توانسته در جريان اخراج‌ها و تصفيه‌های گسترده  ی اساتيد و خيل دانشجويان نبوده باشد. همه ی سوال از جناب سروش اين است كه  چرا هيچ كاری نكرديد؟...به نظر من آن موقع آقای دكتر سروش اين اعتقاد را به اين صورت كه اساتيد و دانشجويان بايد اخراج شوند نداشت ولی اگر شما می ‌آمديد و می ‌گفتيد كه ٧٠ نفر از اساتيد دانشگاه علم و صنعت اخراج شدند يا ٢٠ نفر از اساتيد دانشكده فنی اخراج شدند، دكتر سروش رويش را برمی ‌گرداند و می ‌گفت كه اين مسائل خيلی به من مربوط نيست. جان كلام هم دقيقا در همين است، والا هيچ ‌كسی نمی ‌گويد كه دكتر سروش اين اساتيد را اخراج كرده بود. قسمت اصلی مطلب در اين است كه وقتی شما در جريان قرار می ‌گرفتيد نمی ‌توانستيد بگوييد كه من نمی ‌دانم. وقتی شما در جريان اين مساله قرار می ‌گرفتيد واكنش‌تان چه بود؟ می ‌گفتيد كار درستی كرده‌اند يا نه؟ تاييد می ‌كرديد يا نمی ‌كرديد؟ آن موقع شما قدرت داشتيد و می ‌توانستيد برويد و بگوييد كه جلوی اين كار بايد گرفته شود و اگر تصفيه‌ها ادامه پيدا كند من استعفا می ‌دهم. ولی متاسفانه ايشان هيچ‌ كدام از اين كارها را نكرد...پشت اين تصفيه‌ها نه ستاد انقلاب فرهنگی بود، نه دكتر سروش بود، نه آقای هاشمی ‌رفسنجانی، نه ميرحسين موسوی و نه مجلس. هيچ‌ كس پشت اين تصفيه‌ها نبود الا خود دانشجوها. خود دانشجويان دفتر تحكيم وحدت- البته آن موقع بيشتر به اسم بچه‌های خط امامی معروف بودند يعنی كسانی مثل آقای عباس عبدی، محسن ميردامادی، عزت‌الله ضرغامی، حبيب‌الله بيطرف، خانم معصومه ابتكار و طيف راديكالی كه سفارت را اشغال كرد، تصفيه‌های دانشگاه هم دست آنان بود، بنابراين هم اساتيد سكولار و دگرانديش را كنار گذاشتند و هم دانشجويان را. البته برخی از اساتيد هم جزو اينها بودند و با اينها همكاری می ‌كردند كه عمدتا در ميان جريانات راست و محافظه ‌كار بودند اما شماری از آنها هم جزو اساتيدی  بودند كه ما امروز اينان ‌را به نام اصلاح‌ طلب می ‌شناسيم...من باز هم تكرار می ‌كنم حاشا و كلا كه من بخواهم بگويم كه آقای دكتر سروش پشت اين قضايا بود. اصلا و ابدا. همه حرف اين است كه چرا شما داد نزديد. چرا يقه ‌تان را چاك نكرديد. شما نمی ‌توانستيد كه نديده باشيد و نفهميده باشيد كه صدها استاد تصفيه ‌شده و هزاران دانشجو تصفيه می ‌شوند چون فقط اساتيد نبودند".

رجوع شود به لینک:

 

http://www.bazyab.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=54654&Itemid=44

 

زیبا کلام در متن دیگری نوشته است:

 

"این خیلی جالب است و عبرت آموز كه سروش دكتر محمدعلی نجفی را كه در دهه 1360 عهده دار وزارت علوم بوده را به عنوان مسوول تصفیه ها در كرسی اتهام قرار داده اما دكتر مصطفی معین را كه از سال 1362 به عنوان نماینده امام در ستاد انقلاب فرهنگی بوده و از سال 1368 نیز وزیر علوم در دولت آقای هاشمی رفسنجانی بوده و قطعا نقش به مراتب بنیادی تری از محمدعلی نجفی در تمامی جریانات انقلاب فرهنگی داشته را نمی بینند. ایضا تلاش در نشان دادن این كه یك برنامه هایی برای بستن دانشگاه ها بوده كه آقایان هاشمی رفسنجانی و آیت الله خامنه ای از آن اطلاع داشته اند اما سروش كاملا "معصوم و بی گناه" است در جریان آن مسائل پشت پرده نبوده ایضا تلاش در مقصر نشان دادن هاشمی رفسنجانی برای ممانعت از تدریس ایشان در دانشگاه. پذیرفتن اینها نه از فردی كه یكی از مسوولان ستاد انقلاب فرهنگی بوده بلكه حتی از یك فرد عادی كه در دهه 1360 صرفا در ایران زندگی می كرده و در جریان تحولات دانشگاه بوده اگر نگوییم غیرممكن كه حداقلش آن است كه خیلی ثقیل است...فرموده اید كه گزارشات، اطلاعات و آمار اساتید تصفیه شده در اختیار ما نبود. زهی افسوس كه اینچنین قلب واقعیت می كنید و برای تبرئه خود پا به روی هر حق و حقیقتی می نهید.در همان مصاحبه از ملاقات ها و مراجعات دانشگاهیان به ستاد و دیدار با شما و دیگر اعضای ستاد گفته اید. آیا در آن ملاقات ها اساتید شكایت از اخراج خودشان و همكارانشان نمی كردند...واقعیت آن است كه آقای سروش، شما به جز سكوت، سكوت و باز هم سكوت هیچ كار دیگری نكردید. هیچ كس نمی گوید كه دكتر سروش آن تصفیه ها را می كرده؛ سهل است كه هیچ كس نمی گوید كه دكتر سروش لزوما با آن تصفیه ها همراه بوده، نه آقای سروش، مغلطه نكنید. هیچ كس شما را متهم به اعمال خلاف نمی كند. سوال چیز دیگری است؛ سوال آن است كه شما وقتی آن تصفیه ها را می دیدید، چه كردید"(روزنامه ی هم میهن، 2/4/ 1386).

 

118-  یوسفی اشکوری نوشته است:

 

"به اين نتيجه رسيده‌ام که انگيزه اصلي اين حمله‌ها تخريب و مخدوش کردن و در صورت امکان محو جريان موسوم به نوانديشی دينی و يا روشنفکری دينی است، دليلی و يا درست‌تر علتی جز اين نمی ‌تواند داشته باشد...آنچه من به آن رسيده‌ام اين است که جريان‌هايی به دلايلی که قابل فهم است از اثرگذاری اجتماعی نحله ی نوانديشان مسلمان و اصلاح‌طلبان دينی احساس نگرانی می ‌کنند و پس از تجربه ی انقلاب و جمهوری اسلامی مخصوصا تجربه ی ناکام اصلاحات ( حداقل به تصور آنان ناکام ) ديگر دوست ندارند که در اين کشور باز سخن از دين و قرائت‌های  متفاوت از دين در ميان باشد. شادی‌های برخی چهره‌های شاخص اين جريان از ناکامی "انقلاب اسلامی ايران" و در سال‌های اخير از ناکامی "جنبش اصلاحات" به خوبی از اين انديشه و انگيزه حکايت می ‌کند. گفتنی است که بحث بر سر صدق دعاوی و ميزان اعتبار معرفتی اين نحله و آن گروه نيست "مسأله" ميزان حضور اجتماعی و حد و حدود اثرگذاری مدنی و سياسی و فرهنگی جريان‌های فکری و روشنفکری ايران معاصر است. نوانديشی دينی ايران که حداقل بيش از يک قرن سابقه دارد و در تمام تحولات اجتماعی و سياسی و انقلابی پيشگام بوده است اکنون در پی اين همه مصائب و مشکلات و ناکامی ‌ها در عرصه سياست و فرهنگ، باز مدعی است و استوار ايستاده و در ميدان عمل اجتماعی و سياسی و در حوزه ی انديشه هنوز پيشگام است و اين امر رقابت‌ها و چه بسا حسادت‌ها را برمی ‌انگيزد و به طور غريزی هم شده عده‌ای را برای محو رقيب و برکشيدن حبيب بر می ‌شوراند... همين مسأله در مورد دکتر سروش نيز صادق است. به اعتراف دوست و دشمن ايشان در حال حاضر برجسته‌ ترين و اثرگذارترين روشنفکر دينی ايران است و به مقتضای روشنفکری و نيز به سائقه دينی در عرصه عمومی و سياست نيز حضور دارد، همين امر برای مخدوش کردن وی و بی‌اثر کردن طيف گسترده و متنوع نوانديشی دينی کفايت می ‌کند. در يک سطح کلی ‌تر امروز بنيادگرايان مذهبی و بنيادگرايان غيرمذهبی(سکولارهای بنيادگرا) رقيبی تواناتر و کاميابتر از جريان نوانديشی دينی ندارند و به همين دليل هرکدام به سبک و سياق ويژه خود برای بی‌اعتبار کردن اين رقيب می ‌کوشند. نگاهی به نوع گفته‌ها و نوشته‌های اين شمار در ساليان اخير به روشنی از اين هژمونی ‌طلبی آنان و طرد و تحقير دگرانديشان دينی نوانديش پرده برمی ‌دارد. در اين نوع گفتارها که البته غالبا ذيل عنوان پر طمطراق پژوهش‌های تاريخی و يا فلسفی و يا جامعه شناسی و يا حتی اقتصادی ارائه می ‌شوند به صورت پيوسته و مکرر و حتی گاه بی ‌هيچ تناسبی  تحت عنوان نقد به تخريب و تحقير و تخفيف نمايندگان نوانديشی دينی معاصر ايران اهتمام می ‌شود و اين دعوی را می ‌توان به صورت مستند نشان داد. در اين ميان شريعتی و سروش بيش از همه مورد تهاجم و تخريب و حمله و اتهام قرار دارند...همين نقش‌آفرينی موجب شده است که از دوسويه ی سکولارهای بنيادگرا و مذهبی‌های بنيادگرا مورد تهاجم و تخريب و اتهام قرار بگيرند...گاه حمله به برخی از چهره‌های مؤثر اجتماعی و روشنفکری "مد" می ‌شود و کسانی حتی نيز گاه با بی ‌مايگی آشکار در پوشش قابل احترام "نقد" پنهان می ‌شوند و به اين و آن می ‌تازند. مثلا مدتی کوبيدن و دشنام‌گويی به آل احمد مد است و مدتی سروش و البته حمله و تهاجم به شريعتی زمان و مکان و مناسبت نمی ‌شناسد و حداقل تا اطلاع ثانوی (يعنی تا زمانی که نقش وی بر عرصه ی انديشه و جامعه و سياست برجاست) ادامه خواهد داشت".

رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/On_DrSoroush/P-CMO-20090518-CheraSetizegari.html

119-  در مقاله ی "سلطانیسم فرهنگی" وجوه دیگری از انقلاب فرهنگی را توضیح داده ام که امیدوارم به زودی از نوبت انتشار درآید.

120-  رجوع شود به نامه ی مورخ 20/4/1386 در لینک:

 

 http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-NWS-1386-04-19-dorosti%20va%20doroshti.html

121-  رجوع شود به عبدالکریم سروش، حضور بی تیشه ی تخریب"، در لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-NWS-138709-HozooreBirahmeTisheTakhrib.html

122-  رجوع شود به سخنرانی مرداد 1385 در لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-CMB-13850525-HoseiniehErshad.html

123- رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/Interviews/P-INT-20061121-EtemadMelli.html

124-  رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-NWS-ShirVaShekar.html

125- رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/Interviews/P-INT-ShahrvandPoper.html

126- رجوع شود به لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-NWS-138709-HozooreBirahmeTisheTakhrib.html

127-  رجوع شود به عبدالکریم سروش، حضور بی تیشه ی تخریب"، در لینک:

http://www.drsoroush.com/Persian/By_DrSoroush/P-NWS-138709-HozooreBirahmeTisheTakhrib.html

سخنانی که سروش در متن از مراد فرهادپور نقل کرده، متعلق به این مقاله ی اوست:

مراد فرهادپور، "اخلاق یا سیاست"، روزنامه ی کارگزاران. رجوع شود به لینک:

http://nilgoon.org/articles/Morad_Farhadpour_Ethics_and_Politics.html

 

128-  عبدالکریم سروش، رازدانی و روشنفکری و دینداری، صراط ، ص 293 .

 

129- رجوع شود به لینک:  http://www.fararu.com/vdcenx8w.jh8n7i9bbj.html

 

130-  رجوع شود به لینک:

 

http://www.drsoroush.com/Persian/Interviews/P-INT-13850529-Mosahebeh.html

 

131-  جلال آل احمد نقدی نسبتاً تند و تیزی با اسم مستعار کدخدا رستم در هفته نامه ی "نیروی سوم"، مورخ  29  خرداد 1332 علیه نیما یوشیج منتشر کرد. نیما یوشیج در پاسخ به او نوشت:

 

"به جلال آل احمد. دوست جوان من. نامه ی سرگشاده ی شما را خواندم. اما نمی دانم چه زمانی بود و چه زمانی ست که جواب می دهم. در این ماه من پیر شده ام، عقلم را باخته ام و راه و رسم نوشتن را فراموش کرده ام. چیزی به عقلم نمی رسد که بگویم. رگهای من مثل موهای سر من دراز شده و بیرون از تن من نبضشان می زند. وقتی که پاهای من از طرفی دارند می روند، دستهای من در خانه مانده اند. نمی دانم شما در کجا هستید. به هر اندازه فکر می کنم که شما جلال آل احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمده اید، سر در نمی برم. این است که به شما جواب می دهم: دوست جوان من، من شما را به هر لباس که در بیایید می شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می دارید بوقلمونها را پیش انداخته می خواهید به من بگویید که کدخدا رستم هستید؟ ولی شما او نیستید، من می دانم شما جلال آل احمد هستید که به این صورت درآمده اید....هوای روزگار ما بد شده است. همه چیز عوض شده. جوانها هم با من به پیری رسیده اند. عقل از سرشان به در رفته است. می بینم در صحرای سوزانی هستیم. معلوم نیست شب است یا روز. خون از روی زمین به جای دود بلند می شود. مردم لخت و گرسنه اند. خود جوانها هم. چشمها در کاسه ی سر دو می زند. به آنها می گویید: اسلحه بردارید یکدیگر را هدف کنید. می گویند: جنگمان نمی آید. با  همه بی عقلی می پرسند چرا؟ می گویید لااقل با هم کینه داشته باشید. از یک کار بی مایه هم دریغ دارند. اما وقتی که می گوییم با هم دوست و برادر و غمخوار هم باشید، می گویند حاضریم. تعجب است اینقدر از این حرف خوشحال می شوند که رقصشان می آید. هوای سرود خواندن به سرشان می زند. چیزهایی را می خواهند که شما می گویید نباید بخواهند. می خواهند راه چاره را پیدا کرده به خانه ی همسایه هاشان بروند ببینند آنها هم همینطور زندگی می کنند یا نه... مثل این که چیزی هست که شما می دانید و دیگران نمی دانند. مگر در عوالمی که شما زندگی می کنید، دانستن انحصاری ست برای خود شما؟...مگر ممکن است همه مثل شما فکر کنند؟ این چه اصراری ست که من دارم از آتش، یخ درست کنم. شما دو شاخ تیز درآورده به من می دهید که به سرم نصب کرده، حمله کنم ! تعجب است از شما یا از من یا از کسی که در میان ما نیست. شاخ فقط علامت توانایی و بزرگی ست. خدایان ایلامی و سومری هم شاخ داشتند. اما خدایی و بزرگی این نیست که به جای این که به مصرف آفریدن برسد، به مصرف قطع نسل بندگان برسد. چطور است که علامت توانایی در زمان ما فقط اسباب خرابی ست!...من اینقدر در نتیجه ی سن و سال زیاد، خرفت و کودن شده ام که هرقدر شما استادی به خرج داده کشتن و کشته شدن را به من یاد بدهید، استادی ی شما به هدر رفته البته یاد نخواهم گرفت. خود شما هم لابد عمل این کار را بلد نیستید. این کار خیلی مشکل است. آدم به جای اینکه زندگی کند، زودتر می میرد...وقتی دیگران جنگشان نمی آید چه می شود کرد! این حقیقتی ست... وقتی که هوا طوفانی ست درهای اتاقم را می بندم. حس می کنم شکسته شدن در و پنجره ها و پر کردن گردوخاکها در اتاق ضرورت ندارد. ضروری تر از همه چیز زندگی کردن است، دلم به شاخه های نسترنی می سوزد که تازه گل سفید داده و سر به دیوار اتاق من گذاشته اند. می ترسم گلهای نسترن مرا توفان از بین ببرد. برای آنها فکر دیگر می کنم. تلاش من در زندگی که با هرگونه محرومیتها دست به گریبان بوده ام، این است...به عقلم نمی رسد چطور در زمان پیری ی من سینه را به کوره ی آتش و فولاد تبدیل کرده اید "(منبع:  نامه های نیما یوشیج، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی،  1363).

 

رجوع شود به لینک: http://do-l.blogspot.com/2010/05/blog-post.html#links

 

منبع

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش