تعادل افکنی سروش
• دسته: از اهل قلم٬ درباره سروشمحمد مهدی مجاهدی
برخي متفكران دوران سازند؛ يعني نه تنها هم رأيانشان كه منتقدانشان هم به همان مسايلي و هم به همان منطق و با همان «شيوه»اي در مخالفتشان ميانديشند كه ايشان پيش نهادهاند. گويي ايشان بنايي از انديشه بنياد مينهند كه بام و سرای آن هرچه در ویرانیاش بیشتر بکوشند آبادتر و فراخ تر میشود. این ویژگی برآمده از رسم انتقادی و شیوهی انعکاسی (reflexive) اندیشهی ایشان است – اندیشه ی آنها ایدیولوژیک نیست.
ایشان گویی باز معمارانی هستند که راه میسازند. راههایی که میتوان در دو سوی متقابل آن راند. هر چند ایشان خود در این میان سوی و «صراطی» دارند، منتقدانشان هم تا به نقد ایشان دست میبرند و پای در سمت و سوی مقابل مینهند، ناخواسته راه ایشان را میکوبند و هموار میکنند. این خصلت دیالوگی شیوهی اندیشهی آنهاست – اندیشهی ایشان مونولوگی نیست.
ایشان «نقد» اندیشه را رواج میدهند. صرافانی هستند که نقد ایشان سکهی معیار بازار اندیشه است و کیسهای از این سکه تهی نیست. این حاصل گشودگی اندیشهی ایشان است ـ اندیشهی آنها بسته نیست.
اندیشهها و مقاصد فکری نزد ایشان جامههای به اندام تعبیری و صورتهای گویای بیانی مییابند؛ واضح میشوند و قابل فهم انتقادی. این حاصل خصلت متدولوژیک و منطقی اندیشهی ایشان است ـ اندیشه ی آنها تحکمی (arbitrary) نیست.
۲. حدود سه دهه است که عبدالکریم سروش چنین اندیشیدن را در میان ما به گفتن و ورزیدن آموزگار بوده است. نخستین آثار او یک دهه زودتر مخاطبان خود را میجست، اما اوایل دههی ۱۳۶۰ که کم کم مخاطبان بیشتری او را یافتند، هنگامهای برپا بود؛ اسلام سرخ و ایدیولوژیک شریعتی هنوز دلبری و هوشربایی میکرد؛ کشور رهبری فرهمند داشت؛ سایهی ترکیب غریب فقه ایدیولوژیک همه جا سنگینی میکرد؛ آتش جنگ بر افروخته بود و بازار ایدیولوژی را گرم تر میساخت؛ دشنام خشم و دشنهی خشونت دو روی سکهی رایج آن روزگار بود؛ چپیهای نو مسلمان و مسلمانان انقلابی از یک سو و مستضعفان و مستکبران دیروز هر دو از سوی دیگر جز هوای انتقام در سر نمیپروردند و به کمتر از حذف رقیب تشفی خاطر نمییافتند؛ و آنان که در این معرکه سر و دستاری خونین یا کفی بر لب و سنگی بر کف نمی آوردند به هزار انگ بدتر از سازشکاری، نفاق، آمریکایی مآبی، غرب زدگی، لیبرالیسم، ماسونی گری و ضدیت با انقلاب فروکوفته میشدند. در این میان، نمایندگان رسمی و اسم ورسم دار فلسفه هم، اگر هنوز زنده مانده بودند، یا سکوت اختیار کرده بودند یا سودای پروردن فلسفهای رسمی را برای این ولایت بر میانگیختند و زشتی خشونت عریان و بی زنهار دگماتیسم را به نقاب و جامهی فضل فلسفی میپوشاندند و میآراستند.
۳. در هنگامهای اینچنین، گشودن راهی به سوی اندیشهی تحلیلی، انتقادی و انعکاسی در باره ی علم و فلسفه، تاریخ، دین، علوم دینی، جامعه، سیاست، سنت و مدرنیته نه تنها خلاف آمد عادت بود، که به رفتن بر لبهی تیغ میمانست. از یک سو، دربرابر مدعای مارکسیستی فلسفهی علمی علیه دین، نه میشد یک سره بر میراث علمی، فقهی، کلامی و فلسفی مسلمین چشم پوشید و نه به تصنع و تکلف رخنههای آنها را پوشاند. از سوی دیگر، در نقد ترکتازیهای اسلام سیاسی و فقاهتی، هم میبایست حدود انتظارات بجا و موجه از دین آشکار میشد و هم فقر حکمی وبرنامهای آن و سیری کاذب ناشی از آن در بهرهگیری از تجربههای انباشتهی بشری.
پای انتخابی بنیادین و استراتژیک در میان بود. مجال میانه روی نبود. یعنی میانهای در میان نمانده نبود. شاید همین بود که، به جای اعتدال، «تعادل افکنی» نظری و عملی را اصل راهنما و قاعدهی هماهنگ کنندهی برنامهی فکری مصلحانه و آسیب شناسانهی سروش ساخت. زود هنگامی تشخیص او شگفت انگیز بود؛ نخستین دورهی «روش نقد اندیشه ها» را اوایل ۱۳۵۸ درس گفت! تأکید بیچون وچرا بر «قوای دقت» در برابر «قوای حیرت» و تقویت بی اما و اگر موضع دکارتی–کانتی و خردگرایی نقاد خودبنیاد (rationalism) دربرابر متافیزیک اشراقی و استعلایی و خرد متعالی کیهانی (intellect) – دست کم تا اواسط دههی ۱۳۷۰ – قلب تپندهی برنامهی نافذ و دامنگستر او در حرکت به سوی افق استراتژیک تعادل بخشی بود. عطف عنان به سوی «منطق ایمانیان» پس از «بسط تجربهی نبوی» هم – هر چند بازگشتگرایانه و رجعی مینماید – میتواند تلاشی برای بازگرداندن تعادلی باشد که این بار – احتمالاً به نظر او – به ضرر «نیاز به امر قدسی» در جامعهی ما بر هم خورده است.
کارنامهی بلند تلاشهای فکری و اجتماعی سروش چندان کامیاب هست که حافظانه شکرگزار خداوند بخت و همت و روزگار باشد:
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
(متن پیدیاف مطلب را از اينجا پياده کنيد).
منبع: حلقه ملکوت
http://soroush.malakut.org/2005/12/post_10.php