تورقی در دفتر ايام عبدالكريم سروش
• دسته: از اهل قلم٬ درباره سروشجلال توكليان
به مناسبت شصتمين سال تولد
عبدالكريم سروش در سال ۱۳۲۴ در يك خانواده متعلق به طبقه متوسط ايراني، در تهران به دنيا آمد. روز تولد او با روز عاشورا همزمان بود و از اين جهت، پدر نام حسين بر او نهاد. دوران كودكي و نوجوانياش در همين شهر گذشت. تحصيلات متوسطه را در دبيرستان علوي تهران گذراند كه دبيرستاني با روش آموزشي و تربيتي خاص بود. در اين دبيرستان كه توسط چند تاجر خوشنام تهراني پايهگذاري شده بود، علاوه بر تدريس دروس جديد، بر آموزش و تربيت ديني محصلان تاكيد ميشد و فارغالتحصيلاني كه از دهليز اين مدرسه ميگذشتند، به نسبت هم دورههاي خود در دبيرستانهاي ديگر، تعلق خاطر بيشتري به دين داشتند. مدير دبيرستان، علياصغر كرباسچيان بود كه بهواسطه معلومات بسيارش او را علامه خطاب ميكردند. با آن كه او خود در كسوت روحانيان بود، اما زبان تند و گزندهاي عليه آنان داشت. او روحانيان را واعظان وعظناپذيري ميدانست كه گرچه ديگران را به پارسايي و زهد فراميخوانند، اما در اين ميان خوديِ خود را مغفول ميگذارند و ميان قول و عمل تطابقي برقرار نميكنند. ماجراهايي كه بعدها ميان سروش و حاملان رسمي دين رفت و سوءظن هميشگياي كه او نسبت به اين صنف داشت، شايد كه بيتاثير از آن عتابهاي نخستين كرباسچيان عليه روحانيان نبود.
رضا روزبه يكي ديگر از دبيران مدرسه و رئيس دبيرستان بود. او نيز همچون معلمان ديگر، ايماني تزلزلناپذير به دين داشت. سازگاري افكندن ميان علوم تجربي و اعتقادات ديني، دلمشغولي عمده او بود و او اين دلمشغولي را به شاگردان خود منتقل ميكرد. در كلاسهاي درس او بود كه سروش با نخستين تلاشها در زمينه سازگار كردن دين و جهان مدرن آشنا شد. گرچه او شيوه متكلفانه روزبه را در نشان دادن تطابق ميان علوم جديد و آيات و روايات ديني نميپسنديد، اما بر اهميت اين تلاش واقف بود و از همان زمان نيك ميدانست كه راه برون رفت ايران از چرخه معيوب انحطاط و نيز راه حفظ و بقاي دين در دنياي جديد، در گرو ترويج علوم جديد و سازگاري انداختن ميان اين علوم و دين است.
از همان دوران دبيرستان، چنان كه ميتوان حدس زد، به مطالعه و يادگيري دروس رسمي اكتفا نكرد. به مطالعات خود وسعت داد و از جمله با فلسفه آشنا شد. يك بار در گذرش به يك كتابفروشي، چشمش به كتابي خورد كه نام آن، او را تحتتاثير قرار داد: «سقراط مردي كه جرات پرسيدن داشت». با خواندن اين كتاب براي نخستين بار با انديشهها و استدلالهاي فلسفي آشنا شد و جوانههاي پرسش فلسفي در ذهنش روييدن گرفت.
باز در همان دوران دبيرستان به سراغ شعر و عرفان ايراني رفت و پاي درس بزرگان فرهنگ ايراني نشست. در ابيات شادمانه و رازورزانه مولانا، در عاشقانههاي خيال انگيز سعدي و در غزليات اندوهبار حافظ بود كه او با تجربههاي ناب هستيشناسانه سه شاعر بزرگ ايراني آشنا شد. در اين ميان مولانا مقامي خاص داشت و بيش از هركس ديگري جهان دروني او را آبياري ميكرد. گفتوگوي او با مولانا، گرچه از وراي زماني به قدمت چند قرن انجام ميگرفت، اما هر روز بيشتر آتشگون ميشد و هر لحظه بيشتر جان او را گرمي ميبخشيد. با حافظ به مراقبه ميرفت و با سعدي در باب انسان و اجتماع ايراني تأمل ميكرد. گرچه در كلام نيز از سعدي متأثر بود، چنانكه تا آخر، هرگاه قلم به دست ميگرفت، خود را از جادوي نثر موزون و والاي او در امان نميديد. او اين بزرگان را متعلق به گذشته نميدانست. با آنان همچون مخاطباني حاضر به گفتوگو مينشست و ماحصل اين همنشيني را به ديگران منتقل ميكرد. بعدها، نسل جوان ايراني، از جمله از دريچه ذهن و زبان او بود كه ميراث كهن خود را زنده و پرفروغ ميديد و مولانا و حافظ و غزالي را معاصر مييافت.
باري دوران دبيرستان با اين دلمشغوليها سپري شد و او خود را آماده تحصيل در دانشگاه كرد. در امتحان فيزيك و داروسازي دانشگاه تهران شركت كرد و با رتبه بالا در هر دو رشته قبول شد و باز به توصيه روزبه، داروسازي را برگزيد.
در دوران دانشجويي، گهگاه به حسينيه ارشاد ميرفت و به خطابههاي شورمندانه علي شريعتي گوش فراميداد. قبل از شريعتي و در دوران دبيرستان، با مهدي بازرگان نيز آشنا شده بود. و اين دو، به جريان روشنفكري ديني در ايران تعلق داشتند. روشنفكري ديني، جريان اجتماعي ـ فرهنگي اصيلي بود كه در ايران، از همان نخستين روياروييها با تمدن جديد شكل گرفتهبود. روشنفكراني كه اين جريان را نمايندگي ميكردند، به سنت ديني جامعه وقوف داشتند. آنها در مواجهه خود با مدرنيته، «مفاهيم» و «معاني» را طوري «انتخاب»، «بازسازي» و «تفسير» ميكردند كه با قوانين جامعهشناختي جامعه ايران متناسب باشد. كوشش آنها در سازگار كردن دين و مدرنيته، نه از اين ناشي بود كه ميخواستند خود را فريب دهند و نه به اين علت بود كه ميخواستند با زبان دين، جوانان را فريب دهند. از نظر آنها، معقولترين روش براي دستيابي به مدرنيته روشي بود كه تمام مؤلفههاي فرهنگ از جمله دين را در نظر بگيرد. به اعتقاد آنها، قراردادن ايرانيان در دوراهي نوميدكننده و غيرواقعبينانه «يا دين، يا مدرنيته»، نميتوانست به تحقق مدرنيته در ايران بينجامد. آنان معتقد بودند كه بيآنكه نيازي به تبليغ و ترويج سنت باشد، ميتوان با نقد و بازآفريني آن، راهي به سوي تجدد گشود. باري حسين جوان، در كنار تاثير عظيمي كه از پيشنيان گرفته بود، از معاصران نيز دلبسته اين جريان فرهنگي ـ اجتماعي بود و بعدها، خود به يكي از بزرگترين چهرههاي آن تبديل شد.
دوران دانشگاه نيز به اين ترتيب گذشت و او پس از اخذ درجه دكترا در رشته داروسازي (۱۳۴۷) براي گذراندن طرح خارج از مركز، عازم شهري در جنوب ايران ـ بوشهر ـ شد. چند سالي را در آنجا و سپس در تهران در تلاش معاش گذراند، اما شوقي كه فلسفه در او برانگيخته بود امري نبود كه او را به يك زندگي معمول خرسند سازد. از اينرو، در سال ۱۳۵۱ كار در تهران را رها كرد و براي تحصيل فلسفه علم و نيز آشنايي بيشتر با غرب و مانوسشدن با زندگي غربيان عازم انگلستان شد و در كالج چلسي دانشگاه لندن به تحصيل فلسفه علم و شيمي آناليتيك اشتغال ورزيد.
دوران اقامت او در لندن، با آخرين سالهاي حكومت پهلوي در ايران همزمان بود. در اين سالها، گرايش به دين در ميان دانشجويان ايراني روز به روز فزوني مييافت. او نيز در فعاليتهاي فرهنگي دانشجويان ايراني شركت ميجست و از جمله به اتفاق چند تن از دوستان و جمعي از مسلمانان آفريقايي، محلي را به نام «امامباره»، در لندن تاسيس كرد. امامباره نامي بود كه شيعيان آفريقا به حسينيههاي خود اطلاق ميكردند. در اين امامباره ـ كه بعد از انقلاب ايران به كانون توحيد تغيير نام يافت ـ جلسات هفتگي بحث و سخنراني برگزار ميشد. سهم عمده اين سخنرانيها، از آنِ عبدالكريم سروش بود. عبدالكريم سروش نامي بود كه حسين در اين دوره براي خود انتخاب كرد. نخستين كتاب او، با نام «نقدي بر تضاد ديالكتيكي» در همين دوره انتشار يافت كه حاوي نقد مستحكمي بر آموزههاي ماركسيستي و اصل تضاد ديالكتيكي بود. اين كتاب به سرعت در ايران تجديد چاپ شد و توسط مبارزان مسلمان در رويارويي با رقباي ماركسيست مورد استفاده قرار گرفت.
(فايل پیدیاف کل مقاله را از اينجا پياده کنيد).
باري، ناآراميها در ايران هر لحظه فزوني ميگرفت و ابرهاي توفانزا به سرعت آسمان ايران را تيره ميكرد. سرانجام باراني سيلآسا باريدن گرفت و توفان، جزيره ثبات را در درياي متلاطم خاورميانه درنورديد. آخرين پادشاه ايران، سراسيمه و هراسان، تاج و تخت سلطنت را رها كرد و عازم واپسين سفر خود به غرب شد. در آن سوي آوردگاه نيز، آيتالله خميني، كه اينك رهبري آخرين انقلاب قرن را برعهده گرفته بود، پيروزمندانه به كشور بازگشت. چنين بود كه اركان استبداد ايراني چندي به لرزه درآمد و بهار آزادي براي مدتي به چهره ايرانيان خنده زد. گرچه كم نبودند كسانيكه ميپنداشتند استبداد ايراني گران جانتر از آن است كه به اين سادگي از ميدان به در رود. در پي پيروزي انقلاب، سروش اميدوارانه و مشعوف، درس خود را در آخرين سال تحصيل، ناتمام گذاشت و بعد از شش سال و نيم اقامت در غرب، براي شركت در ساختن ايراني جديد و آزاد، همچون بسياري ديگر از ايرانيان خارج از كشور به وطن بازگشت (۱۳۵۸). زماني كه به ايران بازگشت، برخلاف بسياري از همدورهها و دوستان خود كه يكي پس از ديگري به سراغ مناصب دولتي ميرفتند، هيچ منصب دولتي را نپذيرفت. به دانشگاه رفت و در آنجا به تدريس دروس معرفتشناسي مشغول شد. در كنار كتابهايي چون «ما در كدام جهان زندگي ميكنيم»، «چه كسي ميتواند مبارزه كند»، «انقلاب در: انقلاب بر» (همگي، ۱۳۵۸) ـ كه ردپايي از ادبيات ضدايدئولوژي را در همين جزوات كوچك نيز ميتوان مشاهده كرد ـ دو كتاب مهم در اين دوره منتشر كرد:«فلسفه تاريخ» و «دانش و ارزش» (۱۳۵۸).
فلسفه تاريخ حاوي مطالب ارزندهاي در باب تفكيك فلسفه نظري تاريخ و فلسفه علم تاريخ بود و نيز جبريت تاريخي را در انديشه ماركسيسم مورد نقد قرار ميداد. «دانش و ارزش» نيز كه در مدت كوتاهي ۹۰ هزار نسخه از آن به فروش رفت، جايگاه او را بهعنوان يك روشنفكر مهم تثبيت كرد. در اين كتاب، او از خطايي عظيم و سهمگين در فلسفه اخلاق پرده برميداشت و نشان ميداد كه استنتاج «بايد» از «هست» يا «اخلاق» از «علم» از چه مباني سست و لرزاني نشأت ميگيرد و چه نتايج و پيامدهاي خطرناكي، از نوع اخلاق فاشيستي ميتواند داشته باشد. مواجهه فكري با ماركسيستها، فعاليت ديگر او در اين دوره بود. او با رهبران احزاب ماركسيستي در تلويزيون به مناظره مينشست و ماركسيسم متصلب و جزمآلود آنان را نقد مينمود: همان ماركسيسمي كه بر مبناي يك ماترياليسم خشك و كور، فرهنگ را به هيچ ميگرفت، از نقش دين غافل بود، آن را روبنا ميدانست و گرچه، در حد روبنا نيز به آن وقعي نميگذاشت. چند كتاب ديگر او در اين دوره، از جمله «دگماتيسم نقابدار» (۱۳۵۹) همه در نقد ماركسيسم بود.
اما مباحثات ميان گروههاي رقيب، به مناقشات فكري در صفحه تلويزيون و جرايد محدود نماند. انقلاب غول سياست را از شيشه برون آورده بود و درگيري ميان گروههاي رقيب هر لحظه شدت بيشتري ميگرفت و دامنه آن، اينك به دانشگاهها رسيده بود.
سرانجام در بهار ۱۳۵۹، دانشگاههاي ايران به دنبال تشنجات و درگيريهاي فراوان و يورش اقتدارگرايان ديني بسته شد. آيتالله خميني، جمعي ۷ نفره را از ميان اصحاب قلم و دانشگاه برگزيد تا درباره چگونگي بازگشايي دانشگاه تدبير كنند. عبدالكريم سروش يكي از آنان بود. در ميان اين ۷ نفر و بيرون از اين عده، بسياري معتقد بودند كه دانشگاهها بايد تا مدت مديدي بسته شوند و هنگام بازگشايي نيز اولويت با رشتههاي فني و پزشكي باشد و بازگشايي در رشتههايي چون علوم انساني بايد تا تدوين علوم انساني اسلامي به تاخير افتد، تاخيري كه از نظر آنان باكي نبود تا ۲۰ سال هم طول بكشد. اما سروش بر اين راي نبود. او از حيث روش هيچ تفاوتي ميان علوم انساني و علوم تجربي ديگر نميديد و همانقدر جامعهشناسي اسلامي و اقتصاد اسلامي را ممكن و مفيد ميدانست كه فيزيك و شيمي اسلامي را. يكبار هم در مباحثهاي كه ميان او و سيد محمد بهشتي در اينباره ـ در حضور آيتالله خميني ـ صورت گرفت، او از راي خود دفاع كرد و نظرات بهشتي را، در امكان و فايدت علوم انساني اسلامي مردود شمرد و بعداً در مصاحبهاي مفصل با يكي از نشريات، نظرات خود را تشريح كرد. متن كامل اين مصاحبه چند سال بعد، در يكي از كتابهاي مهم او، «تفرج صنع» (۱۳۶۶) به چاپ رسيد. به هر حال پس از يك سال و نيم، دانشگاهها بازگشايي شدند و اين، گرچه اتفاقي خجسته بود، اما اينك نوبت جدايي سروش از ستاد انقلاب فرهنگي رسيده بود. تنگنظري و سياست طرد بر نظام حاكم گشته بود و او كه به قصد تحييب به ستاد انقلاب فرهنگي رفته بود، نميتوانست خود را در چنين خطمشي سهيم ببيند. اين بود كه درخواست رئيسجمهور وقت را براي ادامه كار بيپاسخ گذاشت و در نامهاي به آيتالله خميني استعفاي خود را تقديم كرد. طي اين چند سال او شاهد ايام ناگواري در ايران بود كه ادامه كار را برايش دشوار ميساخت. بحرانهاي عظيمي كه يكي پس از ديگري ايران را فراميگرفت و خشونت لجام گسيختهاي كه هر روز دامنهاش وسعت مييافت و هر لحظه قرباني تازهاي را به كام ميكشيد، او را به تأمل واميداشت. فرزندان انقلاب در جنگي تن به تن به جان هم افتادهبودند و يكديگر را از پاي درميآوردند. براي او اين سئوال مطرح بود كه چگونه است كه آدميان در اعمال خشونت عنانگسيخته هيچ حد و مرزي نميشناسند؟ چگونه است كه آنان خود را در خشونتورزي محق ميبينند؟ چگونه است كه كسي به خود حق ميدهد به سادگي حكم اعدام صادر كند؟ و چگونه است كه ستيزهجويي متعصب خود را مجاز ميشمارد تا كمربندي انفجاري به خود ببندد و در فلان شهر ايران امام جمعهاي كهنسال و فرتوت را به همراه خود نابود سازد؟ او اين بيپروايي آدميان را در اِعمال خشونت با درك آنان از حقيقت و امكان وصول به آن بيارتباط نميديد. نه آيا ما زماني خشونت ميورزيم كه خود را حق مطلق ميدانيم و اين بهرهمندي از حق را دليل خشونتورزي خود ميشماريم؟ او ميانديشيد كه اگر انسانها خود را حق مطلق ندانند، اگر يقينهاشان را آميخته به شك بدانند، اگر بپذيرند كه گوي بلورين حقيقت زماني كه از آسمان به زمين ميافتاد هزار تكه شده است و هر تكه آن به دست كسي افتاده، آنگاه، شايد كه در مقام بيان ايدههاي خود و در دعوت ديگران به پذيرش اين ايدهها از خود حزم و احتياط بيشتري نشان دهند، با مخالفان اين ايدهها تسامح بيشتري بورزند، با آنان مهربانتر باشند و در دعوت آدميان به خشونتورزي مسئولانهتر عمل كنند.
چنين بود كه عبدالكريم سروش حركت اصلاحگرايانه خود را با ترويج معرفتشناسي مدرن و نقدگرايي در ايران آغاز كرد. پيشتر، زماني كه در ستاد انقلاب فرهنگي بود، رشته فلسفه علم را در ايران بنياد نهاده بود. كوشش او در اين زمينه، چندان بديع و پرثمر بود كه گزافه نيست او را پدر فلسفه علم در ايران بدانيم و حال موقع آن بود كه با تدريس فلسفه علم و معارف درجه دومي چون فلسفه تاريخ، فلسفه علوم اجتماعي، فلسفه سياسي و فلسفه دين چشمان دانشجويان را به معرفتشناسي جديد بگشايد. علاوه بر تدريس دروس فوق و افزون بر كتاب «علم چيست؟ فلسفه چيست؟» كه آن را در سال ۱۳۵۷ نگاشته بود، چهار كتاب مهم در اين باب ترجمه كرد:«مبادي مابعدالطبيعي علوم نوين» نوشته ادوين آرتوربرت، «فلسفه علوم اجتماعي» نوشته آلن راين، «تبيين در علوم اجتماعي» نوشته دانيل ليتل، و «علمشناسي فلسفي» ترجمه ۱۶ مقاله از دانشنامه فلسفه ويراسته پل ادواردز. او در اين دوره همچنين بر ترجمه كتاب «منطق اكتشاف علمي» نوشته فيلسوف اتريشي، كارل پوپر، نظارت كرد.
تاچندي كوشش سروش معطوف به اموري مشابه فوق بود. اما وضعيت اجتماعي سياسياي كه ايران در آن به سر ميبرد چيزي بيش از اين از او ميطلبيد. طبل جنگ خونيني كه ميان ايران و عراق درگرفته بود، هر روز با طنين بيشتري نواختهميشد. اقتدارگرايي ديني هر لحظه بر سيطره خود ميافزود. روحانيت قدرت خود را بسط ميداد و كاريزماي رهبري عقول بيشتري را مسخر خود ميكرد. زمانه، زمانه جنگ بود و آتش و خون، دوره بمبارانهاي شبانه، سالهاي سكوت تار و شكستن كمانچه، دوره ترويج خشونت و تحكيم استبداد ديني و بالاخره دوران «كباب قناري بر آتش سوسن و ياس»، و اين همه ايجاب ميكرد كه سروش پاي از كلاسهاي درس بيرون گذارد، دايره مخاطبان را بگستراند، گفتارهاي خود را از كلاسهاي درس به مساجد منتقل كند، گاه، بيواسطه با عامه مردم سخن بگويد و در نهايت گفتمان ديني حاكم را به نقد كشاند و پرده قدسيت و آسماني بود را از چهره آن برافكند.
در آغاز اين دوره جديد كه از سال ۱۳۶۵ آغاز شد، او نخست خطابهاي در باب «مباني نظري فاشيسم» ايراد نمود. در اين خطابه، يهودستيزي را از اركان فاشيسم دانست و نسبت به رواج اين پديده در ايران هشدار داد. قابل ذكر است كه در ايران يهودستيزي سابقهاي نداشت. اما در آن سالها، برخي از اساتيد متنفذ دانشگاه، كه خود را پيرو و شارح هايدگر ميدانستند، اين پديده مذموم را در ايران رواج ميدادند و در پشت هر ماجرايي، توطئه شوم يهوديان را دخيل ميدانستند. نقد او از يهودستيزي، آنان را آنچنان برآشفت كه آشكارا، سروش را به يهودگرايي متهم كردند.
اما بيگمان مهمترين كار سروش در اين دوره انتشار مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت» بود. اين مقالات كه نخستين آن در ارديبهشت ۱۳۶۷ و آخرين آن (مقاله چهارم) در فروردين ۱۳۶۹ در نشريه كيهان فرهنگي به چاپ رسيد، حاوي خلاقانهترين و ابتكاريترين آراي وي در حوزه معارف ديني، و تاثيرگذارترين انديشههاي او در باب ارتباط معرفت ديني با معارف ديگر است. مدعاي اصلي او در اين مقالات اين است كه ميبايد ميان دين و درك از دين تفاوت قائل شد. به اعتقاد او، به علت اين كه دينداران، دين را امري مقدس ميشمارند، عادت و تمايل دارند كه معارف ديني و درك از دين را نيز امري مقدس بدانند، اما از نظر او دين تنها در آسمان است كه آسماني است و وقتي پاي به زمين ميگذارد و موضوع فهم آدميان ميشود، گلاب قدسيت از رخسار آن شسته ميشود و همانند هر فهم ديگري در اين عالم ـ همچون علم و فلسفه ـ زميني ميشود.
او عقيده دارد كه دين، چه زماني كه بر پيامبر كه خود يك انسان است، نازل ميشود و چه زماني كه به ميان آدميان انتقال مييابد و در زمين به حيات خود ادامه ميدهد، رنگ و لعاب زمانه، محيط، معارف ديگر و پيشفرضهاي آدميان را به خود ميگيرد و زميني ميشود. ازطرف ديگر فهم ديني آدميان همچون هر فهم ديگر بشري، آميخته به صدق و كذب است و حقيقت و دروغ در اين فهم در هم تنيده است. مدعاي ديگر او اين است كه فهم ما از دين با فهم ما از موضوعات ديگر در ارتباط است و هر تحولي در آن علوم، معارف ديني را نيز تحت تاثير قرار ميدهد. چنانكه، از باب مثال، ابداع نظرية تكاملِ انواعِ چارلز داروين، فهم ديني دينداران را از آيات كتاب مقدس متحول ميكند.
به دنبال مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت»، سروش با نگارش مقالاتي چون «اخلاق خدايان» (۱۳۷۳)، «حريت و روحانيت» (۱۳۷۳) و «سقف معيشت بر ستون شريعت» (۱۳۷۴) نشان ميدهد كه ساير اجزاي دين از جمله فقه، نظام اخلاقي و ارزشي، نهاد روحانيت و … نيز واجد اوصاف دنيايي و زميني بوده و همگي، همچون هر علم و نهاد ديگري كه محصول ذهن بشر باشد، از عيب و نقصان رنجور است. در مقاله «حريت و روحانيت» مشخص ميكند كه روحانيان چگونه در مقام حاملان و مفسران رسمي دين، از دين ارتزاق ميكنند و اين ارتزاق چگونه حريت و خلاقيت را در انجام وظيفه از آنها ميستاند.
در سال ۱۳۷۶ يكي از مهمترين نوشتههاي سروش ـ تحت نام «بسط تجربه نبوي» ـ مجال نشر مييابد. در اين كتاب او صفت زميني و انساني بودن معرفت ديني را به خود دين و تجربه ديني پيامبر تسري ميدهد و مشخص ميكند كه تجربه نبوي پيامبر چگونه در دل تاريخ شكل ميگيرد و چگونه در بستر تاريخ بسط مييابد. بدينمعنا كه پيام وحي به تناسب موقعيتها، پرسشها و حوادث تاريخي شكل ميگيرد و با گذشت زمان تحول حاصل ميكند. در همين دوره مقاله مهم ديگري از او به نام «ذاتي و عرضي در دين» (۱۳۷۷) منتشر ميشود. مدعاي او در اين مقاله اين است كه بخش اعظم آنچه ما دين ميناميم، عرضي است. يعني كه مراد شارع از ارسال رسل، اولاً و بالذات، القاي اين بخش نبوده است و ديگر اينكه دينداري هر متديني در گرو اعتقاد و التزام او به ذاتيات دين است و نه عرضيات آن. به عبارت ديگر، عرضيات دين ميتوانستند به گونهاي ديگر باشند. او در ادامه سياهة بلندي از عرضيات دين را ارائه ميدهد كه از آن جمله است زبان دين، فرهنگ اجتماعي كه دين در آن نضج ميگيرد و بسط مييابد، احكام فقه و شرايع دين. همزمان با اين مقالات دينشناسانه، سروش آراي خود را در فلسفه سياسي نيز تبيين ميكند. در سال ۱۳۷۱ نظريه حكومت دموكراتيك ديني را ابداع ميكند و در آن نشان ميدهد كه نه تنها ميان دين و دموكراسي تعارضي نيست، بلكه در هر جامعه ديني، هر حكومت دموكراتيكي، به طور طبيعي واجد صبغهاي ديني خواهد بود. به اعتقاد او جامعه ديني در سطح وسيعي حامل دين است و اين ديني بودن با عدالتخواهي همراه است. اما درك دينداران از مفهوم عدالت، دركي عصري است و در عصر حاضر، ارزشهايي چون آزادي و حقوق بشر، ملاك عادلانه بودن يك نظام حكومتي است و بهاينترتيب، مراعات حقوق بشر نه فقط دموكراتيك بودن حكومت، بلكه ديني بودن آن را هم تضمين ميكند.
سروش در كتاب «فربهتر از ايدئولوژي» (۱۳۷۲) به نقد نظامهاي ايدئولوژيك ميپردازد و خطراتي را كه قرائت ايدئولوژيك از دين براي جامعه و خود دين دارد، گوشزد ميكند. از نظر او حكومت ايدئولوژيك ديني، آزادي فرد را در تفسير دين محدود ميكند و با تحميل زورمدارانه تفسيرهاي ايدئولوژيك و عامهپسند از دين، مانع تعقل آزاد افراد در امر دين ميشود و از اين طريق مانع توسعه و بسط معرفت دينياي ميشود كه همچون هر معرفت ديگري براي رشد به تعقل و استدلال آزاد و پيوند با ساير علوم بشري نياز دارد. سروش در تحقير الهيات مدرسي و رسمي زمانه با شريعتي مشترك است و همچون بازرگان، فقه را گرفتار رشد سرطاني ميداند. او در مقاله «جامه تهذيب بر تن احيا» به صراحت ابراز ميدارد كه غول عظيم مشكلات بشر امروز را تنها مديريت علمي مهار ميكند و حل اين معضل از توان مديريت فقهي بيرون است. از اين رو، فقيهان تنها به خاطر بهرهمندي از فقه نميتوانند عهدهدار مديريت جامعه شوند.
باري اشارهاي كوچك به جوانب مختلف حركت فكري عبدالكريم سروش مجالي بيش از اين ميطلبد. اما ذكر اين نكته نيز ضروري است كه سروش در كنار تلاش براي تغيير گفتمان رسمي حاكم و ترويج معرفتشناسي مدرن، از معارف درجه اول نيز غافل نميماند و طي اين مدت، آثاري را در اين باب خلق ميكند. برخي از اين آثار عبارتند از: «نهاد ناآرام جهان» (۱۳۵۷، در تشريح نظريه حركت جوهري ملاصدراي شيرازي)، «حكمت و معيشت» (۱۳۷۳، در ۲ مجلد، در شرح نامه امام علي به امام حسن)، «اوصاف پارسايان» (۱۳۷۱، در شرح خطبه متقين نهجالبلاغه)، «حديث بندگي و دلبردگي» (۱۳۷۵، در شرح برخي ادعيه اسلامي)، «قصه ارباب معرفت» (۱۳۷۳، حاوي مقالاتي در باب مولانا، غزالي، حافظ و …)، «قمار عاشقانه» (۱۳۷۹، در شرح پارهاي از آموزههاي مولانا).
درباره نفوذ كلام عبدالكريم سروش نيز ميتوان مدعي بود كه آثار او تاثيري عظيم بر فضاي فرهنگي ـ سياسي جامعه ايران گذاشته است. او مقوله نقد و نقدگرايي را در ايران رواج داد. ارزشهايي چون تسامح و تساهل را قوت بخشيد و در يك كلام، پارادايم دينشناسي را در جامعه ايران دگرگون كرد. گرچه اين نكته نيز گفتني است كه اين موفقيتها آسان به دست نيامد. تقريباً از همان زماني كه سروش مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت» را منتشر كرد، موج سهمگين مخالفت با او آغاز شد، چنان كه گويي، از عاليترين مقامات مملكتي تا خطيبان نمازجمعه و روزنامهنگاران در دشنامگويي به او، با يكديگر بناي مسابقه گذاشتهاند. و البته از كساني كه خلقي را صنعت ميكردند و به اتكاي پارهاي علوم ديني، خود را مالك يگانه حقيقت مطلق ميدانستند و خلق را رمهاي ميديدند كه بايد پذيراي فريبكاريهاي هر روزه ايدئولوژيك آنها باشد، چيزي جز اين انتظار نميرفت. در اين ميان، وزير خارجه وقت، حرمت ديرينه سالي معلمي سروش را نيز نگاه نداشت و در گفتاري او را به تضعيف پايههاي استقلال و انسجام ملي و دشمني با ملت متهم كرد. «كيهان» نيز او را جاسوس غربيان خواند و به سلمان رشدي تشبيه نمود. پس از مدتي سخنرانيهاي او در مساجد تعطيل شد. فاشيستهايي كه او، حركت نوين فكري خود را با نقد آنان آغاز كرده بود، جلسات سخنرانياش را در دانشگاهها برهم زدند. آنان دو بار، يك بار در دانشكده فني دانشگاه تهران و بار ديگر در دانشگاه اصفهان، تا مرحله قتل او پيش رفتند، گريبانش را گرفتند، پيراهنش را دريدند و مستمعين او را مورد ضرب و شتم قرار دادند. يكبار ديگر نيز در دانشگاه اميركبير تهران، مانع ورود او به دانشگاه شدند، در درگاه دانشگاه چوبه دار برافراشتند و پيكر مقوايياي از او را به دار كشيدند و سپس در حركتي از پيش تنظيم شده، دربرابر كلاسهاي درس او ازدحام كردند و با تهديد و قيل و قال مانع تشكيل شدند. مقامات دانشگاه نيز فرصت را مغتنم شمردند و مستمري او را قطع كردند. از طرف ديگر، تهديدهاي روزانه تلفني و نامههاي خوفانگيزي كه آرامش منزل او را برهم ميزد، آنقدر تداوم يافت و آنچنان غيرقابل تحمل شد كه يكبار، همسر و فرزندانش تصميم گرفتند براي حفظ جان خود در مسجدي بست نشينند. اين تصميم عملي نشد، اما مشخص بود كه سروش ديگر نميتواند در ايران به تكاپوي فكري خود ادامه دهد. در فراخناي ايران عزيز، كه او غرب را، ۱۶ سال پيش به مقصد آن ترك گفته بود، ديگر جايي براي ماندن او نبود. شغل معلمي كه او در نوجواني آن را در طريقت كرباسچيان بزرگ و پرارج يافته بود، در عهد حكومت فقيهان از او دريغ ميشد و بدينترتيب از سال ۱۳۷۴ به بعد، بيشتر ايام او تلخكامانه در غرب گذشت و اين طالبان علم در دانشگاههايي چون هاروارد و پرينستون بودند كه از دروس او فايده ميبردند.
عدم اقامت او در ايران، خسراني اسفانگيز بود و البته بيش از هرچيز، علم و معرفت از اين بابت، زيان ديد. اما نبايد اين عدم اقامت را با عدم حضور يكي گرفت. در طي همه اين سالها، او در ايران نبود ولي حضور داشت. او زماني ايران را ترك گفت كه پروژهاش را به انجام رسانده بود. بسياري از ناگفتهها را بر زبان آورده بود و تاثيري عميق و شگرف بر جامعه ايراني و نخبگان فرهنگي ـ سياسي نهاده بود و اين تاثير چيزي نبود كه با عدم اقامتش زوال پذيرد. اينك نيز، بسا كه نواقص آموزههاي او به تدريج آشكار شود. اما هر آنچه بر تئوريهاي او رود، فارغ از اين است كه نام او در عرصه فرهنگ ايراني زنده و تابناك خواهد ماند.
باري اينك در شصتمين سال زندگي او هستيم، اما ميدانيم كه اين برف نخواهد ايستاد. سالها از پس سالها خواهد گذشت و دههها و دورهها يكي پس از ديگري فراخواهد رسيد و اين ماجراي بلند و محنتآور نيز آرام آرام به لحظهاي كوتاه و ساكن در تاريخ ايران تبديل خواهد شد. همه بازيگران ريز و درشت اين نمايش حيرتانگيز، صحنه را ترك خواهند گفت و نقش را به ديگري خواهند سپرد. پردهها پايين و بالا خواهد رفت و نمايشهاي ديگري شكل خواهد گرفت. قهرمانهاي جديدي ظهور خواهند كرد و ضدقهرمانهايي. اما، مردم ايران شايد هيچگاه از ياد نبرند كسي را كه در آن سالهاي پرخوف و خطر، به خود جرأت پرسيدن داد و مباني معرفتي نظامي ايدئولوژيك را به چالش كشاند. سالها از پس سالها خواهد گذشت و مردم ايران شايد به خاطر آورند كسي را كه عمري در جستوجوي حقيقت گذراند، بيآنكه دعوي دستيابي به حقيقت را داشته باشد
منبع: حلقه ملکوت
http://soroush.malakut.org/2005/12/post_7.php
عبدالكريم سروش در سال ۱۳۲۴ در يك خانواده متعلق به طبقه متوسط ايراني، در تهران به دنيا آمد. روز تولد او با روز عاشورا همزمان بود و از اين جهت، پدر نام حسين بر او نهاد. دوران كودكي و نوجوانياش در همين شهر گذشت. تحصيلات متوسطه را در دبيرستان علوي تهران گذراند كه دبيرستاني با روش آموزشي و تربيتي خاص بود. در اين دبيرستان كه توسط چند تاجر خوشنام تهراني پايهگذاري شده بود، علاوه بر تدريس دروس جديد، بر آموزش و تربيت ديني محصلان تاكيد ميشد و فارغالتحصيلاني كه از دهليز اين مدرسه ميگذشتند، به نسبت هم دورههاي خود در دبيرستانهاي ديگر، تعلق خاطر بيشتري به دين داشتند. مدير دبيرستان، علياصغر كرباسچيان بود كه بهواسطه معلومات بسيارش او را علامه خطاب ميكردند. با آن كه او خود در كسوت روحانيان بود، اما زبان تند و گزندهاي عليه آنان داشت. او روحانيان را واعظان وعظناپذيري ميدانست كه گرچه ديگران را به پارسايي و زهد فراميخوانند، اما در اين ميان خوديِ خود را مغفول ميگذارند و ميان قول و عمل تطابقي برقرار نميكنند. ماجراهايي كه بعدها ميان سروش و حاملان رسمي دين رفت و سوءظن هميشگياي كه او نسبت به اين صنف داشت، شايد كه بيتاثير از آن عتابهاي نخستين كرباسچيان عليه روحانيان نبود.
رضا روزبه يكي ديگر از دبيران مدرسه و رئيس دبيرستان بود. او نيز همچون معلمان ديگر، ايماني تزلزلناپذير به دين داشت. سازگاري افكندن ميان علوم تجربي و اعتقادات ديني، دلمشغولي عمده او بود و او اين دلمشغولي را به شاگردان خود منتقل ميكرد. در كلاسهاي درس او بود كه سروش با نخستين تلاشها در زمينه سازگار كردن دين و جهان مدرن آشنا شد. گرچه او شيوه متكلفانه روزبه را در نشان دادن تطابق ميان علوم جديد و آيات و روايات ديني نميپسنديد، اما بر اهميت اين تلاش واقف بود و از همان زمان نيك ميدانست كه راه برون رفت ايران از چرخه معيوب انحطاط و نيز راه حفظ و بقاي دين در دنياي جديد، در گرو ترويج علوم جديد و سازگاري انداختن ميان اين علوم و دين است.
از همان دوران دبيرستان، چنان كه ميتوان حدس زد، به مطالعه و يادگيري دروس رسمي اكتفا نكرد. به مطالعات خود وسعت داد و از جمله با فلسفه آشنا شد. يك بار در گذرش به يك كتابفروشي، چشمش به كتابي خورد كه نام آن، او را تحتتاثير قرار داد: «سقراط مردي كه جرات پرسيدن داشت». با خواندن اين كتاب براي نخستين بار با انديشهها و استدلالهاي فلسفي آشنا شد و جوانههاي پرسش فلسفي در ذهنش روييدن گرفت.
باز در همان دوران دبيرستان به سراغ شعر و عرفان ايراني رفت و پاي درس بزرگان فرهنگ ايراني نشست. در ابيات شادمانه و رازورزانه مولانا، در عاشقانههاي خيال انگيز سعدي و در غزليات اندوهبار حافظ بود كه او با تجربههاي ناب هستيشناسانه سه شاعر بزرگ ايراني آشنا شد. در اين ميان مولانا مقامي خاص داشت و بيش از هركس ديگري جهان دروني او را آبياري ميكرد. گفتوگوي او با مولانا، گرچه از وراي زماني به قدمت چند قرن انجام ميگرفت، اما هر روز بيشتر آتشگون ميشد و هر لحظه بيشتر جان او را گرمي ميبخشيد. با حافظ به مراقبه ميرفت و با سعدي در باب انسان و اجتماع ايراني تأمل ميكرد. گرچه در كلام نيز از سعدي متأثر بود، چنانكه تا آخر، هرگاه قلم به دست ميگرفت، خود را از جادوي نثر موزون و والاي او در امان نميديد. او اين بزرگان را متعلق به گذشته نميدانست. با آنان همچون مخاطباني حاضر به گفتوگو مينشست و ماحصل اين همنشيني را به ديگران منتقل ميكرد. بعدها، نسل جوان ايراني، از جمله از دريچه ذهن و زبان او بود كه ميراث كهن خود را زنده و پرفروغ ميديد و مولانا و حافظ و غزالي را معاصر مييافت.
باري دوران دبيرستان با اين دلمشغوليها سپري شد و او خود را آماده تحصيل در دانشگاه كرد. در امتحان فيزيك و داروسازي دانشگاه تهران شركت كرد و با رتبه بالا در هر دو رشته قبول شد و باز به توصيه روزبه، داروسازي را برگزيد.
در دوران دانشجويي، گهگاه به حسينيه ارشاد ميرفت و به خطابههاي شورمندانه علي شريعتي گوش فراميداد. قبل از شريعتي و در دوران دبيرستان، با مهدي بازرگان نيز آشنا شده بود. و اين دو، به جريان روشنفكري ديني در ايران تعلق داشتند. روشنفكري ديني، جريان اجتماعي ـ فرهنگي اصيلي بود كه در ايران، از همان نخستين روياروييها با تمدن جديد شكل گرفتهبود. روشنفكراني كه اين جريان را نمايندگي ميكردند، به سنت ديني جامعه وقوف داشتند. آنها در مواجهه خود با مدرنيته، «مفاهيم» و «معاني» را طوري «انتخاب»، «بازسازي» و «تفسير» ميكردند كه با قوانين جامعهشناختي جامعه ايران متناسب باشد. كوشش آنها در سازگار كردن دين و مدرنيته، نه از اين ناشي بود كه ميخواستند خود را فريب دهند و نه به اين علت بود كه ميخواستند با زبان دين، جوانان را فريب دهند. از نظر آنها، معقولترين روش براي دستيابي به مدرنيته روشي بود كه تمام مؤلفههاي فرهنگ از جمله دين را در نظر بگيرد. به اعتقاد آنها، قراردادن ايرانيان در دوراهي نوميدكننده و غيرواقعبينانه «يا دين، يا مدرنيته»، نميتوانست به تحقق مدرنيته در ايران بينجامد. آنان معتقد بودند كه بيآنكه نيازي به تبليغ و ترويج سنت باشد، ميتوان با نقد و بازآفريني آن، راهي به سوي تجدد گشود. باري حسين جوان، در كنار تاثير عظيمي كه از پيشنيان گرفته بود، از معاصران نيز دلبسته اين جريان فرهنگي ـ اجتماعي بود و بعدها، خود به يكي از بزرگترين چهرههاي آن تبديل شد.
دوران دانشگاه نيز به اين ترتيب گذشت و او پس از اخذ درجه دكترا در رشته داروسازي (۱۳۴۷) براي گذراندن طرح خارج از مركز، عازم شهري در جنوب ايران ـ بوشهر ـ شد. چند سالي را در آنجا و سپس در تهران در تلاش معاش گذراند، اما شوقي كه فلسفه در او برانگيخته بود امري نبود كه او را به يك زندگي معمول خرسند سازد. از اينرو، در سال ۱۳۵۱ كار در تهران را رها كرد و براي تحصيل فلسفه علم و نيز آشنايي بيشتر با غرب و مانوسشدن با زندگي غربيان عازم انگلستان شد و در كالج چلسي دانشگاه لندن به تحصيل فلسفه علم و شيمي آناليتيك اشتغال ورزيد.
دوران اقامت او در لندن، با آخرين سالهاي حكومت پهلوي در ايران همزمان بود. در اين سالها، گرايش به دين در ميان دانشجويان ايراني روز به روز فزوني مييافت. او نيز در فعاليتهاي فرهنگي دانشجويان ايراني شركت ميجست و از جمله به اتفاق چند تن از دوستان و جمعي از مسلمانان آفريقايي، محلي را به نام «امامباره»، در لندن تاسيس كرد. امامباره نامي بود كه شيعيان آفريقا به حسينيههاي خود اطلاق ميكردند. در اين امامباره ـ كه بعد از انقلاب ايران به كانون توحيد تغيير نام يافت ـ جلسات هفتگي بحث و سخنراني برگزار ميشد. سهم عمده اين سخنرانيها، از آنِ عبدالكريم سروش بود. عبدالكريم سروش نامي بود كه حسين در اين دوره براي خود انتخاب كرد. نخستين كتاب او، با نام «نقدي بر تضاد ديالكتيكي» در همين دوره انتشار يافت كه حاوي نقد مستحكمي بر آموزههاي ماركسيستي و اصل تضاد ديالكتيكي بود. اين كتاب به سرعت در ايران تجديد چاپ شد و توسط مبارزان مسلمان در رويارويي با رقباي ماركسيست مورد استفاده قرار گرفت.
(فايل پیدیاف کل مقاله را از اينجا پياده کنيد).
باري، ناآراميها در ايران هر لحظه فزوني ميگرفت و ابرهاي توفانزا به سرعت آسمان ايران را تيره ميكرد. سرانجام باراني سيلآسا باريدن گرفت و توفان، جزيره ثبات را در درياي متلاطم خاورميانه درنورديد. آخرين پادشاه ايران، سراسيمه و هراسان، تاج و تخت سلطنت را رها كرد و عازم واپسين سفر خود به غرب شد. در آن سوي آوردگاه نيز، آيتالله خميني، كه اينك رهبري آخرين انقلاب قرن را برعهده گرفته بود، پيروزمندانه به كشور بازگشت. چنين بود كه اركان استبداد ايراني چندي به لرزه درآمد و بهار آزادي براي مدتي به چهره ايرانيان خنده زد. گرچه كم نبودند كسانيكه ميپنداشتند استبداد ايراني گران جانتر از آن است كه به اين سادگي از ميدان به در رود. در پي پيروزي انقلاب، سروش اميدوارانه و مشعوف، درس خود را در آخرين سال تحصيل، ناتمام گذاشت و بعد از شش سال و نيم اقامت در غرب، براي شركت در ساختن ايراني جديد و آزاد، همچون بسياري ديگر از ايرانيان خارج از كشور به وطن بازگشت (۱۳۵۸). زماني كه به ايران بازگشت، برخلاف بسياري از همدورهها و دوستان خود كه يكي پس از ديگري به سراغ مناصب دولتي ميرفتند، هيچ منصب دولتي را نپذيرفت. به دانشگاه رفت و در آنجا به تدريس دروس معرفتشناسي مشغول شد. در كنار كتابهايي چون «ما در كدام جهان زندگي ميكنيم»، «چه كسي ميتواند مبارزه كند»، «انقلاب در: انقلاب بر» (همگي، ۱۳۵۸) ـ كه ردپايي از ادبيات ضدايدئولوژي را در همين جزوات كوچك نيز ميتوان مشاهده كرد ـ دو كتاب مهم در اين دوره منتشر كرد:«فلسفه تاريخ» و «دانش و ارزش» (۱۳۵۸).
فلسفه تاريخ حاوي مطالب ارزندهاي در باب تفكيك فلسفه نظري تاريخ و فلسفه علم تاريخ بود و نيز جبريت تاريخي را در انديشه ماركسيسم مورد نقد قرار ميداد. «دانش و ارزش» نيز كه در مدت كوتاهي ۹۰ هزار نسخه از آن به فروش رفت، جايگاه او را بهعنوان يك روشنفكر مهم تثبيت كرد. در اين كتاب، او از خطايي عظيم و سهمگين در فلسفه اخلاق پرده برميداشت و نشان ميداد كه استنتاج «بايد» از «هست» يا «اخلاق» از «علم» از چه مباني سست و لرزاني نشأت ميگيرد و چه نتايج و پيامدهاي خطرناكي، از نوع اخلاق فاشيستي ميتواند داشته باشد. مواجهه فكري با ماركسيستها، فعاليت ديگر او در اين دوره بود. او با رهبران احزاب ماركسيستي در تلويزيون به مناظره مينشست و ماركسيسم متصلب و جزمآلود آنان را نقد مينمود: همان ماركسيسمي كه بر مبناي يك ماترياليسم خشك و كور، فرهنگ را به هيچ ميگرفت، از نقش دين غافل بود، آن را روبنا ميدانست و گرچه، در حد روبنا نيز به آن وقعي نميگذاشت. چند كتاب ديگر او در اين دوره، از جمله «دگماتيسم نقابدار» (۱۳۵۹) همه در نقد ماركسيسم بود.
اما مباحثات ميان گروههاي رقيب، به مناقشات فكري در صفحه تلويزيون و جرايد محدود نماند. انقلاب غول سياست را از شيشه برون آورده بود و درگيري ميان گروههاي رقيب هر لحظه شدت بيشتري ميگرفت و دامنه آن، اينك به دانشگاهها رسيده بود.
سرانجام در بهار ۱۳۵۹، دانشگاههاي ايران به دنبال تشنجات و درگيريهاي فراوان و يورش اقتدارگرايان ديني بسته شد. آيتالله خميني، جمعي ۷ نفره را از ميان اصحاب قلم و دانشگاه برگزيد تا درباره چگونگي بازگشايي دانشگاه تدبير كنند. عبدالكريم سروش يكي از آنان بود. در ميان اين ۷ نفر و بيرون از اين عده، بسياري معتقد بودند كه دانشگاهها بايد تا مدت مديدي بسته شوند و هنگام بازگشايي نيز اولويت با رشتههاي فني و پزشكي باشد و بازگشايي در رشتههايي چون علوم انساني بايد تا تدوين علوم انساني اسلامي به تاخير افتد، تاخيري كه از نظر آنان باكي نبود تا ۲۰ سال هم طول بكشد. اما سروش بر اين راي نبود. او از حيث روش هيچ تفاوتي ميان علوم انساني و علوم تجربي ديگر نميديد و همانقدر جامعهشناسي اسلامي و اقتصاد اسلامي را ممكن و مفيد ميدانست كه فيزيك و شيمي اسلامي را. يكبار هم در مباحثهاي كه ميان او و سيد محمد بهشتي در اينباره ـ در حضور آيتالله خميني ـ صورت گرفت، او از راي خود دفاع كرد و نظرات بهشتي را، در امكان و فايدت علوم انساني اسلامي مردود شمرد و بعداً در مصاحبهاي مفصل با يكي از نشريات، نظرات خود را تشريح كرد. متن كامل اين مصاحبه چند سال بعد، در يكي از كتابهاي مهم او، «تفرج صنع» (۱۳۶۶) به چاپ رسيد. به هر حال پس از يك سال و نيم، دانشگاهها بازگشايي شدند و اين، گرچه اتفاقي خجسته بود، اما اينك نوبت جدايي سروش از ستاد انقلاب فرهنگي رسيده بود. تنگنظري و سياست طرد بر نظام حاكم گشته بود و او كه به قصد تحييب به ستاد انقلاب فرهنگي رفته بود، نميتوانست خود را در چنين خطمشي سهيم ببيند. اين بود كه درخواست رئيسجمهور وقت را براي ادامه كار بيپاسخ گذاشت و در نامهاي به آيتالله خميني استعفاي خود را تقديم كرد. طي اين چند سال او شاهد ايام ناگواري در ايران بود كه ادامه كار را برايش دشوار ميساخت. بحرانهاي عظيمي كه يكي پس از ديگري ايران را فراميگرفت و خشونت لجام گسيختهاي كه هر روز دامنهاش وسعت مييافت و هر لحظه قرباني تازهاي را به كام ميكشيد، او را به تأمل واميداشت. فرزندان انقلاب در جنگي تن به تن به جان هم افتادهبودند و يكديگر را از پاي درميآوردند. براي او اين سئوال مطرح بود كه چگونه است كه آدميان در اعمال خشونت عنانگسيخته هيچ حد و مرزي نميشناسند؟ چگونه است كه آنان خود را در خشونتورزي محق ميبينند؟ چگونه است كه كسي به خود حق ميدهد به سادگي حكم اعدام صادر كند؟ و چگونه است كه ستيزهجويي متعصب خود را مجاز ميشمارد تا كمربندي انفجاري به خود ببندد و در فلان شهر ايران امام جمعهاي كهنسال و فرتوت را به همراه خود نابود سازد؟ او اين بيپروايي آدميان را در اِعمال خشونت با درك آنان از حقيقت و امكان وصول به آن بيارتباط نميديد. نه آيا ما زماني خشونت ميورزيم كه خود را حق مطلق ميدانيم و اين بهرهمندي از حق را دليل خشونتورزي خود ميشماريم؟ او ميانديشيد كه اگر انسانها خود را حق مطلق ندانند، اگر يقينهاشان را آميخته به شك بدانند، اگر بپذيرند كه گوي بلورين حقيقت زماني كه از آسمان به زمين ميافتاد هزار تكه شده است و هر تكه آن به دست كسي افتاده، آنگاه، شايد كه در مقام بيان ايدههاي خود و در دعوت ديگران به پذيرش اين ايدهها از خود حزم و احتياط بيشتري نشان دهند، با مخالفان اين ايدهها تسامح بيشتري بورزند، با آنان مهربانتر باشند و در دعوت آدميان به خشونتورزي مسئولانهتر عمل كنند.
چنين بود كه عبدالكريم سروش حركت اصلاحگرايانه خود را با ترويج معرفتشناسي مدرن و نقدگرايي در ايران آغاز كرد. پيشتر، زماني كه در ستاد انقلاب فرهنگي بود، رشته فلسفه علم را در ايران بنياد نهاده بود. كوشش او در اين زمينه، چندان بديع و پرثمر بود كه گزافه نيست او را پدر فلسفه علم در ايران بدانيم و حال موقع آن بود كه با تدريس فلسفه علم و معارف درجه دومي چون فلسفه تاريخ، فلسفه علوم اجتماعي، فلسفه سياسي و فلسفه دين چشمان دانشجويان را به معرفتشناسي جديد بگشايد. علاوه بر تدريس دروس فوق و افزون بر كتاب «علم چيست؟ فلسفه چيست؟» كه آن را در سال ۱۳۵۷ نگاشته بود، چهار كتاب مهم در اين باب ترجمه كرد:«مبادي مابعدالطبيعي علوم نوين» نوشته ادوين آرتوربرت، «فلسفه علوم اجتماعي» نوشته آلن راين، «تبيين در علوم اجتماعي» نوشته دانيل ليتل، و «علمشناسي فلسفي» ترجمه ۱۶ مقاله از دانشنامه فلسفه ويراسته پل ادواردز. او در اين دوره همچنين بر ترجمه كتاب «منطق اكتشاف علمي» نوشته فيلسوف اتريشي، كارل پوپر، نظارت كرد.
تاچندي كوشش سروش معطوف به اموري مشابه فوق بود. اما وضعيت اجتماعي سياسياي كه ايران در آن به سر ميبرد چيزي بيش از اين از او ميطلبيد. طبل جنگ خونيني كه ميان ايران و عراق درگرفته بود، هر روز با طنين بيشتري نواختهميشد. اقتدارگرايي ديني هر لحظه بر سيطره خود ميافزود. روحانيت قدرت خود را بسط ميداد و كاريزماي رهبري عقول بيشتري را مسخر خود ميكرد. زمانه، زمانه جنگ بود و آتش و خون، دوره بمبارانهاي شبانه، سالهاي سكوت تار و شكستن كمانچه، دوره ترويج خشونت و تحكيم استبداد ديني و بالاخره دوران «كباب قناري بر آتش سوسن و ياس»، و اين همه ايجاب ميكرد كه سروش پاي از كلاسهاي درس بيرون گذارد، دايره مخاطبان را بگستراند، گفتارهاي خود را از كلاسهاي درس به مساجد منتقل كند، گاه، بيواسطه با عامه مردم سخن بگويد و در نهايت گفتمان ديني حاكم را به نقد كشاند و پرده قدسيت و آسماني بود را از چهره آن برافكند.
در آغاز اين دوره جديد كه از سال ۱۳۶۵ آغاز شد، او نخست خطابهاي در باب «مباني نظري فاشيسم» ايراد نمود. در اين خطابه، يهودستيزي را از اركان فاشيسم دانست و نسبت به رواج اين پديده در ايران هشدار داد. قابل ذكر است كه در ايران يهودستيزي سابقهاي نداشت. اما در آن سالها، برخي از اساتيد متنفذ دانشگاه، كه خود را پيرو و شارح هايدگر ميدانستند، اين پديده مذموم را در ايران رواج ميدادند و در پشت هر ماجرايي، توطئه شوم يهوديان را دخيل ميدانستند. نقد او از يهودستيزي، آنان را آنچنان برآشفت كه آشكارا، سروش را به يهودگرايي متهم كردند.
اما بيگمان مهمترين كار سروش در اين دوره انتشار مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت» بود. اين مقالات كه نخستين آن در ارديبهشت ۱۳۶۷ و آخرين آن (مقاله چهارم) در فروردين ۱۳۶۹ در نشريه كيهان فرهنگي به چاپ رسيد، حاوي خلاقانهترين و ابتكاريترين آراي وي در حوزه معارف ديني، و تاثيرگذارترين انديشههاي او در باب ارتباط معرفت ديني با معارف ديگر است. مدعاي اصلي او در اين مقالات اين است كه ميبايد ميان دين و درك از دين تفاوت قائل شد. به اعتقاد او، به علت اين كه دينداران، دين را امري مقدس ميشمارند، عادت و تمايل دارند كه معارف ديني و درك از دين را نيز امري مقدس بدانند، اما از نظر او دين تنها در آسمان است كه آسماني است و وقتي پاي به زمين ميگذارد و موضوع فهم آدميان ميشود، گلاب قدسيت از رخسار آن شسته ميشود و همانند هر فهم ديگري در اين عالم ـ همچون علم و فلسفه ـ زميني ميشود.
او عقيده دارد كه دين، چه زماني كه بر پيامبر كه خود يك انسان است، نازل ميشود و چه زماني كه به ميان آدميان انتقال مييابد و در زمين به حيات خود ادامه ميدهد، رنگ و لعاب زمانه، محيط، معارف ديگر و پيشفرضهاي آدميان را به خود ميگيرد و زميني ميشود. ازطرف ديگر فهم ديني آدميان همچون هر فهم ديگر بشري، آميخته به صدق و كذب است و حقيقت و دروغ در اين فهم در هم تنيده است. مدعاي ديگر او اين است كه فهم ما از دين با فهم ما از موضوعات ديگر در ارتباط است و هر تحولي در آن علوم، معارف ديني را نيز تحت تاثير قرار ميدهد. چنانكه، از باب مثال، ابداع نظرية تكاملِ انواعِ چارلز داروين، فهم ديني دينداران را از آيات كتاب مقدس متحول ميكند.
به دنبال مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت»، سروش با نگارش مقالاتي چون «اخلاق خدايان» (۱۳۷۳)، «حريت و روحانيت» (۱۳۷۳) و «سقف معيشت بر ستون شريعت» (۱۳۷۴) نشان ميدهد كه ساير اجزاي دين از جمله فقه، نظام اخلاقي و ارزشي، نهاد روحانيت و … نيز واجد اوصاف دنيايي و زميني بوده و همگي، همچون هر علم و نهاد ديگري كه محصول ذهن بشر باشد، از عيب و نقصان رنجور است. در مقاله «حريت و روحانيت» مشخص ميكند كه روحانيان چگونه در مقام حاملان و مفسران رسمي دين، از دين ارتزاق ميكنند و اين ارتزاق چگونه حريت و خلاقيت را در انجام وظيفه از آنها ميستاند.
در سال ۱۳۷۶ يكي از مهمترين نوشتههاي سروش ـ تحت نام «بسط تجربه نبوي» ـ مجال نشر مييابد. در اين كتاب او صفت زميني و انساني بودن معرفت ديني را به خود دين و تجربه ديني پيامبر تسري ميدهد و مشخص ميكند كه تجربه نبوي پيامبر چگونه در دل تاريخ شكل ميگيرد و چگونه در بستر تاريخ بسط مييابد. بدينمعنا كه پيام وحي به تناسب موقعيتها، پرسشها و حوادث تاريخي شكل ميگيرد و با گذشت زمان تحول حاصل ميكند. در همين دوره مقاله مهم ديگري از او به نام «ذاتي و عرضي در دين» (۱۳۷۷) منتشر ميشود. مدعاي او در اين مقاله اين است كه بخش اعظم آنچه ما دين ميناميم، عرضي است. يعني كه مراد شارع از ارسال رسل، اولاً و بالذات، القاي اين بخش نبوده است و ديگر اينكه دينداري هر متديني در گرو اعتقاد و التزام او به ذاتيات دين است و نه عرضيات آن. به عبارت ديگر، عرضيات دين ميتوانستند به گونهاي ديگر باشند. او در ادامه سياهة بلندي از عرضيات دين را ارائه ميدهد كه از آن جمله است زبان دين، فرهنگ اجتماعي كه دين در آن نضج ميگيرد و بسط مييابد، احكام فقه و شرايع دين. همزمان با اين مقالات دينشناسانه، سروش آراي خود را در فلسفه سياسي نيز تبيين ميكند. در سال ۱۳۷۱ نظريه حكومت دموكراتيك ديني را ابداع ميكند و در آن نشان ميدهد كه نه تنها ميان دين و دموكراسي تعارضي نيست، بلكه در هر جامعه ديني، هر حكومت دموكراتيكي، به طور طبيعي واجد صبغهاي ديني خواهد بود. به اعتقاد او جامعه ديني در سطح وسيعي حامل دين است و اين ديني بودن با عدالتخواهي همراه است. اما درك دينداران از مفهوم عدالت، دركي عصري است و در عصر حاضر، ارزشهايي چون آزادي و حقوق بشر، ملاك عادلانه بودن يك نظام حكومتي است و بهاينترتيب، مراعات حقوق بشر نه فقط دموكراتيك بودن حكومت، بلكه ديني بودن آن را هم تضمين ميكند.
سروش در كتاب «فربهتر از ايدئولوژي» (۱۳۷۲) به نقد نظامهاي ايدئولوژيك ميپردازد و خطراتي را كه قرائت ايدئولوژيك از دين براي جامعه و خود دين دارد، گوشزد ميكند. از نظر او حكومت ايدئولوژيك ديني، آزادي فرد را در تفسير دين محدود ميكند و با تحميل زورمدارانه تفسيرهاي ايدئولوژيك و عامهپسند از دين، مانع تعقل آزاد افراد در امر دين ميشود و از اين طريق مانع توسعه و بسط معرفت دينياي ميشود كه همچون هر معرفت ديگري براي رشد به تعقل و استدلال آزاد و پيوند با ساير علوم بشري نياز دارد. سروش در تحقير الهيات مدرسي و رسمي زمانه با شريعتي مشترك است و همچون بازرگان، فقه را گرفتار رشد سرطاني ميداند. او در مقاله «جامه تهذيب بر تن احيا» به صراحت ابراز ميدارد كه غول عظيم مشكلات بشر امروز را تنها مديريت علمي مهار ميكند و حل اين معضل از توان مديريت فقهي بيرون است. از اين رو، فقيهان تنها به خاطر بهرهمندي از فقه نميتوانند عهدهدار مديريت جامعه شوند.
باري اشارهاي كوچك به جوانب مختلف حركت فكري عبدالكريم سروش مجالي بيش از اين ميطلبد. اما ذكر اين نكته نيز ضروري است كه سروش در كنار تلاش براي تغيير گفتمان رسمي حاكم و ترويج معرفتشناسي مدرن، از معارف درجه اول نيز غافل نميماند و طي اين مدت، آثاري را در اين باب خلق ميكند. برخي از اين آثار عبارتند از: «نهاد ناآرام جهان» (۱۳۵۷، در تشريح نظريه حركت جوهري ملاصدراي شيرازي)، «حكمت و معيشت» (۱۳۷۳، در ۲ مجلد، در شرح نامه امام علي به امام حسن)، «اوصاف پارسايان» (۱۳۷۱، در شرح خطبه متقين نهجالبلاغه)، «حديث بندگي و دلبردگي» (۱۳۷۵، در شرح برخي ادعيه اسلامي)، «قصه ارباب معرفت» (۱۳۷۳، حاوي مقالاتي در باب مولانا، غزالي، حافظ و …)، «قمار عاشقانه» (۱۳۷۹، در شرح پارهاي از آموزههاي مولانا).
درباره نفوذ كلام عبدالكريم سروش نيز ميتوان مدعي بود كه آثار او تاثيري عظيم بر فضاي فرهنگي ـ سياسي جامعه ايران گذاشته است. او مقوله نقد و نقدگرايي را در ايران رواج داد. ارزشهايي چون تسامح و تساهل را قوت بخشيد و در يك كلام، پارادايم دينشناسي را در جامعه ايران دگرگون كرد. گرچه اين نكته نيز گفتني است كه اين موفقيتها آسان به دست نيامد. تقريباً از همان زماني كه سروش مقالات «قبض و بسط تئوريك شريعت» را منتشر كرد، موج سهمگين مخالفت با او آغاز شد، چنان كه گويي، از عاليترين مقامات مملكتي تا خطيبان نمازجمعه و روزنامهنگاران در دشنامگويي به او، با يكديگر بناي مسابقه گذاشتهاند. و البته از كساني كه خلقي را صنعت ميكردند و به اتكاي پارهاي علوم ديني، خود را مالك يگانه حقيقت مطلق ميدانستند و خلق را رمهاي ميديدند كه بايد پذيراي فريبكاريهاي هر روزه ايدئولوژيك آنها باشد، چيزي جز اين انتظار نميرفت. در اين ميان، وزير خارجه وقت، حرمت ديرينه سالي معلمي سروش را نيز نگاه نداشت و در گفتاري او را به تضعيف پايههاي استقلال و انسجام ملي و دشمني با ملت متهم كرد. «كيهان» نيز او را جاسوس غربيان خواند و به سلمان رشدي تشبيه نمود. پس از مدتي سخنرانيهاي او در مساجد تعطيل شد. فاشيستهايي كه او، حركت نوين فكري خود را با نقد آنان آغاز كرده بود، جلسات سخنرانياش را در دانشگاهها برهم زدند. آنان دو بار، يك بار در دانشكده فني دانشگاه تهران و بار ديگر در دانشگاه اصفهان، تا مرحله قتل او پيش رفتند، گريبانش را گرفتند، پيراهنش را دريدند و مستمعين او را مورد ضرب و شتم قرار دادند. يكبار ديگر نيز در دانشگاه اميركبير تهران، مانع ورود او به دانشگاه شدند، در درگاه دانشگاه چوبه دار برافراشتند و پيكر مقوايياي از او را به دار كشيدند و سپس در حركتي از پيش تنظيم شده، دربرابر كلاسهاي درس او ازدحام كردند و با تهديد و قيل و قال مانع تشكيل شدند. مقامات دانشگاه نيز فرصت را مغتنم شمردند و مستمري او را قطع كردند. از طرف ديگر، تهديدهاي روزانه تلفني و نامههاي خوفانگيزي كه آرامش منزل او را برهم ميزد، آنقدر تداوم يافت و آنچنان غيرقابل تحمل شد كه يكبار، همسر و فرزندانش تصميم گرفتند براي حفظ جان خود در مسجدي بست نشينند. اين تصميم عملي نشد، اما مشخص بود كه سروش ديگر نميتواند در ايران به تكاپوي فكري خود ادامه دهد. در فراخناي ايران عزيز، كه او غرب را، ۱۶ سال پيش به مقصد آن ترك گفته بود، ديگر جايي براي ماندن او نبود. شغل معلمي كه او در نوجواني آن را در طريقت كرباسچيان بزرگ و پرارج يافته بود، در عهد حكومت فقيهان از او دريغ ميشد و بدينترتيب از سال ۱۳۷۴ به بعد، بيشتر ايام او تلخكامانه در غرب گذشت و اين طالبان علم در دانشگاههايي چون هاروارد و پرينستون بودند كه از دروس او فايده ميبردند.
عدم اقامت او در ايران، خسراني اسفانگيز بود و البته بيش از هرچيز، علم و معرفت از اين بابت، زيان ديد. اما نبايد اين عدم اقامت را با عدم حضور يكي گرفت. در طي همه اين سالها، او در ايران نبود ولي حضور داشت. او زماني ايران را ترك گفت كه پروژهاش را به انجام رسانده بود. بسياري از ناگفتهها را بر زبان آورده بود و تاثيري عميق و شگرف بر جامعه ايراني و نخبگان فرهنگي ـ سياسي نهاده بود و اين تاثير چيزي نبود كه با عدم اقامتش زوال پذيرد. اينك نيز، بسا كه نواقص آموزههاي او به تدريج آشكار شود. اما هر آنچه بر تئوريهاي او رود، فارغ از اين است كه نام او در عرصه فرهنگ ايراني زنده و تابناك خواهد ماند.
باري اينك در شصتمين سال زندگي او هستيم، اما ميدانيم كه اين برف نخواهد ايستاد. سالها از پس سالها خواهد گذشت و دههها و دورهها يكي پس از ديگري فراخواهد رسيد و اين ماجراي بلند و محنتآور نيز آرام آرام به لحظهاي كوتاه و ساكن در تاريخ ايران تبديل خواهد شد. همه بازيگران ريز و درشت اين نمايش حيرتانگيز، صحنه را ترك خواهند گفت و نقش را به ديگري خواهند سپرد. پردهها پايين و بالا خواهد رفت و نمايشهاي ديگري شكل خواهد گرفت. قهرمانهاي جديدي ظهور خواهند كرد و ضدقهرمانهايي. اما، مردم ايران شايد هيچگاه از ياد نبرند كسي را كه در آن سالهاي پرخوف و خطر، به خود جرأت پرسيدن داد و مباني معرفتي نظامي ايدئولوژيك را به چالش كشاند. سالها از پس سالها خواهد گذشت و مردم ايران شايد به خاطر آورند كسي را كه عمري در جستوجوي حقيقت گذراند، بيآنكه دعوي دستيابي به حقيقت را داشته باشد
منبع: حلقه ملکوت
http://soroush.malakut.org/2005/12/post_7.php