بیا کاین داوری ها را به نزد داور اندازیم
• دسته: مقالاتعبدالکریم سروش
عبدالکریم سروش
این یادداشت به مناسبت روزجهانی فلسفه، به ماموریت جدید پوپرستیزان در ایران می پردازد
به نام خدا
آقای رضا داوریاردکانی، دوباره فرصت را مناسب دانسته، یکی پس از دیگری مصاحبه میکند و به پوپر و روشنفکری دینی میتازد؛ نمیدانم چه در سر دارد. مرا در نوشتن این وجیزه سه سخن بیش نیست که از ابتدا باید بدان تصریح رود:
نخست آنکه نقد بزرگان علم و ادب کاری است خطیر، مبادا جوانان و نوآموختگان تهوّر و تجرّی ورزند و مفتون تفلسفهای نامجویان شوند، و به شیوه ناستوده آنان اقتدا کنند و آداب نقد نادانسته تیر اهانت در کمان ملامت نهند، و پرده انصاف و فضیلت بدرند، و انتقاد را با انتقام یکی بگیرند، و آبروی خود و شرافت فرهنگ را لکهدار کنند و دانایی را با اغراض سیاسی بیالایند، و با یاد گرفتن یک دو اصطلاح، همه ملک جهان را زیر پر خویش ببینند.
دوم آنکه میخواستم، گوشهای از تاریخ معرفت و فلسفه کشور، پس از انقلاب مضبوط و مدوّن شود، تا طالبان حقیقت بدانند که در این دیار چه کسانی به انحطاط تفکر و فقر فرهنگ کمک کردند، و فلسفه را قربانی اغراض خود خواستند، نخوانده و نیازموده، کتاب نوشتند، راهنمایی رساله کردند، با مدیحه سرایی بر کرسیهای معرفت تکیه زدند و جا را برشایستگان تنگ کردند و قامت دانش را چنان فرو کوفتند که هر درماندهای لاف پهلوانی زد.
سوم آنکه بگویم وآشکار کنم که ستیز با روشنفکری دینی پروژه روز حکومتگران ایران و خیل خادمان فرهنگی آنان است. بحثهای مصنوعی که بفرموده در مجلات و صدا وسیما راه انداخته اند و رگبار آتشی که بر آن میبارند همه گواه آن تهاجم خائفانه وعلامت نیرومندی این پدیده مبارکست. روشنفکری دینی پادزهر دینداری ماکسیمالیستی است و تا آن تفسیر و تطبیق ناموجّه از دین در جامعه حضور دارد روشنفکری دینی هم خریدار خواهدداشت و با استخدام مشتی ناشُسته روی ناسزا گو بزانو در نخواهدآمد.
***
۱ـ سی سال پیش که آقای داوری جدال با پوپر را آغاز کرد و حمله عنیفی را علیه او سامان داد، البته رندی و زیرکی کرد. دشنامهایی کلان داد و پاداشهایی کلانتر از کلانتران گرفت. تودهایها، لیبرالکُشی را آغاز کرده بودند و روحانیّت خام را به دنبال خود کشانده بودند. داوری که در آرزوی نامی و نوایی بود، پا به میدان نهاد، ابتدا مقالهای در کیهان فرهنگی نوشت، و پرده از روی «نفسانیّت» غرب برداشت و ذات فاسد و مستکبر و زوال محتوم آن را به «برهان» معلوم کرد. اما تحسینی نشنید.
انتشار ترجمه کتاب پوپر، جامعه باز و دشمنان آن (۱۳۶۴)، فرصتی طلایی برای او فراهم آورد تا لیبرالستیزی و ولایتمداری خود را آشکار کند و تابلوی و لایت افلاطونی را بالا ببرد، وبر«اباحهگران» (یعنی آزادیخواهان) بتازد، و پیشینه خود را تطهیر کند که نه انقلابی بود و نه دینی. این بار تیر به هدف خورد و رویای دیرینش، تعبیری شیرین یافت. پس از آن بود که حاکمان قدرش را دانستند و درهای نعمت و حشمت را به رویش گشودند، و او با سرعتی که خود گمان نمیبرد، از نردبان نام و مقام بالا رفت.[۱] و البته طیلسان استادی فلسفه را هم بر دوش داشت و به شاگردان، درس ولایت افلاطونی میداد و با کسب قوت و قوّت از ولایت، با ده هندوانه در دست، خم به ابرو نمیآورد و رسالههای عدیده دکتری را هم نظارت (بل نظاره) میکرد و «فیلسوف» میپرورد و تحویل مجلس شورا و شورای انقلاب میداد. [۲] این سعادتها که میبرد، البته به پاس «ارادت»ی بود که می نمود.
به فرصت شناسی رضا داوری باید آفرین گفت. او که از پیشینه بویناک خود بیمناک بود و میدانست که سر سوزنی افشاگری، خرمن آرزوهایش را خواهد سوخت، پس از انقلاب معطل نشد و بیدرنگ پیامها و نشانهها برای کلانتران فرستاد که حاضر است پشت به خدمت دو تا کند، و هر جا به زبان تیز و قلم برّنده او حاجت افتد، حاضر شود و زبان نقد مخالفان را ببندد و جامه جرئتشان را بدرد.
داوری، از پوپر آغاز کرد و انتقام هیتلر را از او گرفت. این را بر قیاس سخن خود او میگویم که در نقد پوپر نوشت: «او انتقام پروتاگوراس و گورگیاس را از افلاطون میگیرد.» (کیهان فرهنگی ۲۲)؛ پوپری که از فاشیسم هیتلری گریخته بود و چون نامداران بسیار دیگر، پس از تحمل دربهدریها، به نیوزیلند رفته و سپس در انگلستان رحل اقامت افکنده بود.
حمله به پوپر، ادامه راه حزب توده بود، یعنی حمله به آزادی و حقوق بشر و جامعه باز غیراستالینی، یعنی حمله به مهندس بازرگان و اصحابش. حملهای که غایت مطلوب استبدادیان و اقتدارگرایان بود و هر واژهاش را چون شربتی شیرین مینوشیدند. اما چیزی بیش از این هم بود و آن نمایش ولایتمداری بود. به دنبال این حملات بود که لشکری از مهاجمان قلم بهمزد به اردوی پوپرکوبان و پوپرکُشان پیوستند، و ادبیاتی پر از توهین و دشنام و خشونت و خصومت را در روزنامه کیهان تولید و ترویج کردند، و اسب وقاحت در میدان فصاحت دوانیدند (این تعبیر را هم از داوری وام کردهام که در طعن به پوپر آورده است).
یوسفعلی میرشکاک، احمد عزیزی، عبدالجواد موسوی، مهدی نصیری، عباس قائممقامی و شهریار زرشناس، همه پشت به پشت داوری دادند، و با ادبیاتی فردیدی و هتاکانه، به مصاف پوپر (و سروش) رفتند. هفتهای نبود که یکی از اینان، صفحهای از کیهان را به نیش قلم خود نیالاید و دشنام تازهای خلق نکند. در آن ایام صفحات کیهان، برای رضا داوری هم از عرض و طول گشوده بود تا مصاحبههای بلندبالا کند و «ولایتستیزی» پوپر را به اثبات برساند. کیهان نصیری (دهه ۶۰)، اوج رذالت و حضیض شرافت بود ، و بیسبب نیست که امروز به چنین جایی رسیده است.
با این همه، کابوس پوپر دست از سر داوری برنمیداشت. گفتن و نوشتن، به او آرامش نمیبخشید. در طلسم تهلکه شومی افتاده بود، ناآرامی در او موج میزد. اینجا و آنجا، در مصاحبهها زخمها به پوپر (و سروش) میزد، گرچه با هیاهو از چنبر نقدها جسته بود، و ظاهرا توانسته بود در سایه امن ولایت بنشیند، و تابلو پوپرشکنی را بالا بگیرد و مفتخر و مبتهج باشد، و اتباع و اصحابش در کیهان و سوره[۳] و… دورش بگردند و فیلسوف اعظم خطابش کنند. و گرچه اینک طیلسان فیلسوف ولایت را هم بر دوش میکشید و مفتخر به اصناف مفاخر شده بود، باز هم به گوشش میرسید که او را فاشیست و پوپرنشناس و ناسزاگو و سیاسیکار میخوانند. حتی یک بار کسی در حضور دخترش، او را فاشیست خطاب کرده بود که به گفته خودش، تمام شب را از هیبت آن خطاب نخوابیده بود.
البته آن کنایهها پر بیراه نبود. اهل نظر میدانستند و میفهمیدند که حد اعلای دانش او از فلسفه و متودولوژی علم، کتاب فلیسین شاله است که ۸۰ سال پیش برای دانشآموزان دبیرستانی در فرانسه تالیف شده و ۶۰ سال پیش، یحیی مهدوی آن را به فارسی ترجمه کرده است. کتابی که در گروه فلسفه دانشگاه تهران، چون کتاب مقدس، مورد تکریم بود. حال چطور میتوانستند بپذیرند که چنین کسی با این درجه از صلاحیت، توانایی نقد و ردّ کارل پوپر را داشته باشد که از بزرگترین فیلسوفان علم معاصر است؟
همچنین هیدگرستایی وی (عمدا هیدگرشناسی نمیگویم)، این شبهه را تقویت میکرد که وی لیبرالیسم را از موضع فاشیسم فرو میکوبد. فروکوفتن مستدلّ لیبرالیسم حق هر متفکر است، اما این بد منطقی است که بگوییم لیبرالیسم بد است، پس فاشیسم خوب است! از آن بدتر اینکه بر فاشیسم، قبای ولایت بپوشانیم و به عوام و روحانیان خام بفروشیم.
تب پوپرکوبی که فرونشست، آقای داوری ماموریت تازه یافت. به سراغ حقوق بشر رفت و در مجله بیان مقالهای در ذمّ و نفی آن نوشت و درست مانند تودهایهای عامی، آن را خادم منافع بورژوازی دانست که ظاهری عدلپرور دارد و باطنی عدلستیز. این مجله را هم فردیدیها میگرداندند و صدر و ذیل آن را به ادبیات فردیدی آلوده بودند.
آن گاه سال ۱۳۶۸ دررسید، آیتالله خمینی فوت کرد و رهبری جدید به جای او نشست. لازم بود که آستانبوسان، دوباره ارادتی بنمایند و سعادتی ببرند و نشان دهند که همچنان کمر بسته ولایتاند و دلباخته دیانت.
قبض و بسط تئوریک شریعت، چندی بود که در فضای رسانهای عشوه میخرید و جلوه میفروخت. حوزه و دانشگاه را به پیچش افکنده بود و مکلّا و معمّم را به چالش میطلبید. مقالات نقدی و تاییدی بارانوار از در و بام فرو میریختند و غوغا میانگیختند. حکومت احساس خطر میکرد و از خادمان خدمت دوچندان میطلبید. رضا داوری، بار دیگر در صحنه ظاهر شد، کار خطیری کرد و با یک تیر چند هدف را نشانه گرفت. غزلی از دیوان آیتالله خمینی انتخاب کرد و در مجله دانشگاه انقلابچاپ کرد (که گرداننده آن دامادش، موسی دیباج بود). تا هم به نویسنده «قبض و بسط» گوشمالی دهد ، هم دهان موافقان را ببندد و آنان را به صاحب ولایت حواله دهد، و هم خود را از محنت نقد و استدلال برهاند که هیچ گاه مرد میدانش نبوده است.
پیدا بود که با آن همه ناسزاگویی چند ساله و چندجانبه خود و همپیمانانش، آتش خشمش فرو ننشسته و حالا آمده است تا تجدید مطلع کند و بیپردهتر از پیش، سروش را به تمسخر گیرد. غزل را بخوانید:
ای وازده، تـرّهــات بـس کـن
تـکـرار مـکــررات، بـس کن
بـربــنـد زبـان یـــاوهگـویـی
بشـکن قـلم و دوات، بس کن
ای عاشق شهرت،ای دغل بـاز
بس کن تو خزعبلات، بـس کن
گفـتـار تـو از بـرای دنـیاسـت
پیـگـیـری مهـمـلات، بـس کن
بـردار تــو دسـت از ســر مــا
تـکــرار مـکــررات، بـس کن
(دیوان، ص ۱۷۹)
داوری در ذیل این غزل نوشت که از قصد شاعر عزیز خبر نداریم، اما میتوانیم فرض کنیم که روی سخنش با کسانی باشد که مدعی عصریکردن دین اند، خزعبلات و مهملات میگویند و تکرار مکررات میکنند، و دغلباز و عاشق شهرتاند. چنین نقدی فقط از پیروان فردید برمیآمد و بس. سروش باز هم خاموشی گزید و به هیچ یک از این توهینها پاسخ نگفت.
داوری در ذیل این غزل نوشت که از قصد شاعر عزیز خبر نداریم، اما میتوانیم فرض کنیم که روی سخنش با کسانی باشد که مدعی عصریکردن دین اند، خزعبلات و مهملات میگویند و تکرار مکررات میکنند، و دغلباز و عاشق شهرتاند. چنین نقدی فقط از پیروان فردید برمیآمد و بس. سروش باز هم خاموشی گزید و به هیچ یک از این توهینها پاسخ نگفت.
اما گویا فیلسوف ما به این حدّ قانع نبود. کلاسهای درسش همه به ذمّ و قدح پوپر (و از ورای پوپر، ذمّ و قدح سروش) آکنده و آلوده شد.نامه یی راهمراه با ۳۰۶ نفر دیگربرای اخراج سروش از دانشگاه امضا کرد(به سبب سازی مهدی گلشنی).رسالههای دکتری هم از آسیب پوپرکوبی، بینصیب نماندند. ناگهان خبردار شدیم، رسالهای در گروه فلسفه، تحت راهنمایی دکتر رضا داوری و دکتر احمد احمدی تهیه شده و نمره قبولی گرفته که موضوعش نقد منطق جدید است. خواندن رساله چیزی جز بهت و تأسف بهبار نیاورد. روحالله عالمی، صاحب رساله ــ که بعدا هم به استخدام گروه فلسفه درآمد و سپس بختش واژگون شد ــ کوشیده بود تا نشان دهد که منطق جدید واجد یک تناقض درونی است و این علمی که بنیانگذارانش راسل و وایتهد و فرگه و کواین و کارنپ بودهاند، خرابآبادی است که بنیادش بر باد است. نویسنده رساله برای خشنودی راهنمایان، اینجا و آنجا از لگدزدن به پوپر دریغ نکرده بود. و جالبتر از همه اینکه از قول پوپر نوشته بود: «تجربه ابطالپذیر است»! راهنمایان که نه مقدمات منطق جدید میدانستند و نه پوپر را خوانده بودند، از فرط شهوت وغضب، مهر تصویب بر رسالهای زدند که ننگ تاریخ فلسفه در ایران و دانشگاه تهران است، و مهر باطله بر پیشانی استادانی است که در شورای انقلاب فرهنگی بودند و هستند، و میخواهند راه و روش علمآموزی و تحقیق را به دانشگاهیان نشان بدهند. دانشگاه تهران اگر غیرت علمی داشت، آن راهنمایان راهنشناس را عذل و عزل میکرد تا فلسفه و معرفت را چنین به سخره نگیرند.
آن چه در آن رساله به «اثبات» رسیده بود، این بود که غربیها، حتی فیلسوفانشان عقل درستی ندارند، و علم منطقشان چنان سستبنیاد است که مدعی نورسیدهای میتواند آن را درهم شکند. و پوپر هم یکی از فرودستترین آن فیلسوفان است و این البته کم دستاوردی نبود! جای شگفتی است که دکتر احمد احمدی ملایری که کسوت روحانیت بر تن دارد و شاگرد علامه طباطبایی بوده است، چطور بدون دانش لازم وکافی از صورت و مادّه چنین رسالهای، پا به میدان تصویب آن گذاشته و حقالزّحمه آنرا برخود حلال دانسته است؟
اخیرا، اما، رضا داوری پیدرپی اظهار میکند که در انتقاد (بخوانید انتقام) از پوپر، قلم را به رجس اهانتی نیالوده است. کافی است که به عبارات و توصیفاتی نظر کنیم که در اولین مقاله انتقادی (انتقامی) او علیه پوپر در کیهان فرهنگی آمده است: «تبلیغاتچی سوفسطایی»، «دلّال چربزبان بنگاه معاملات ملکی»، «ضد تفکر اصیل»، «فحّاش»، «هرزه درا»، «معاند با فلسفه»، «دواننده اسب وقاحت در میدان فصاحت» و… .
البته جای شکرش باقی است که مانند استاد فقیدش، از واژههای مأبون و مفعول و ماسون یهودی و… استفاده نکرده، گرچه هر دو ،یهودیزاده بودن پوپر را همواره گناهی نابخشودنی شمردهاند! با این همه، گویی این دشنامها کافی نبود. آقای داوری در آن مقاله رسما افترا زد و تحریف کرد و جملاتی را به پوپر نسبت داد که در کتاب جامعه باز یافت نمیشد. وقتی دکتر علی پایا گریبان او را گرفت که «آن جملات را از کجا آوردهای؟»، داوری در پاسخش طلبکارانه نوشت که: «نمیدانستم که تو هم به دام پوپر افتادهای. من پوپری نیستم که دروغ زن باشم.» (کیهان فرهنگی ۲۵). همین و بس! جالب است که آن دروغزنیها همه مربوط به مسائل کارگری و کارگران بود تا در آن فضای چپروانه عصبی ابتدای انقلاب، نشان دهد که پوپر با کارگران و ستمدیدگان و تهیدستان مهربان نیست و لذا لعنت بر اوباد! اکنون خوب است آقای داوری ، یکی از این دو کار را بکند: یا جای آن قولهای کذایی را در کتاب پوپر نشان دهد و از خود رفع تهمت کند و نام نیک بخرد، یا اگر به حقیقت، سخنانی محرّف و مخدوش به پوپر نسبت داده است (که داده است)، اعتراف و اعتذار کند و باز هم برای خود نام نیک بخرد.
دکتر داوری، در شماره ۲۵ مهرنامه (مهر ماه ۱۳۹۱)، تجدید مطلع میکند و با لحنی پر درد در مصاحبهای گزنده (که پرسشهای پرطعنه مصاحبهگر، گزندهترش هم کرده است)، میگوید: «جدال بیهوده سالهای اوایل دهه ۶۰، روی همرفته بد بود و بدتر فهمیده شد.»
درست میگوید. آن جدالها بد بود، اما بد فهمیده نشد. همه فهمیدند که کسی آن جدالها را آغاز کرد که فقط خیالات سیاسی در سر داشت، بیآنکه از صلاحیت علمی و فلسفی نقد پوپر برخوردار باشد. بد بود چون آبرو و شهرت کسی را به خطر افکند و فرو شست که با شتاب و زرنگی میخواست گذشته تیره خود را بشوید و انقلابیگری وولایتمداری خود را نزد کلانتران به اثبات برساند. و اینک که میوه تلخ آن طمعها و هوسها بر شاخ زمان ظاهر شده و حتی ملعبه کردن اشعار «امام امّت» هم نام نیکی بهبار نیاورده است، البته باید دل را پردرد و زبان را پرآه و سوز کند. «فیلسوف فرهنگ» ما سخت خائف است که آوازه بیفرهنگی او در تاریخ رود و بر دوام بماند.
پس برای آنکه «بعضی سوءتفاهمها را رفع کند»، دست به کار شد و کتابی تصنیف کرد تحت نام سیری انتقادی در فلسفه کارل پوپر (اندیشه معاصر، ۱۳۸۴) تا «خوانندگان بپذیرند که من در نوشتن آن قصد و غرض سیاسی نداشتهام» (همان، ص ۸).
لکن «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و آن کتاب، ردیّهای از آب درآمد عامیانه و خصمانه، و سند فضاحتی برای نویسنده و ناشرش. مگر معجزهای بتواند کسی را که از منطق و علم جدید و ریاضیات و فلسفه آنالیتیک به کلی بیخبر است، و با اصطلاحات فلسفی قوم یکسره بیگانه است و عمری دل در گرو تفکر فردید داشته، یک شبه به جایی برساند که کل فلسفه پوپر را بخواند و بفهمد و غربال کند، و نهایتا طومارش را بپیچد و بر تاق تاریخ نهد، و او را «در مقام خود متمکّن» سازد و در یک جلد کتاب دویست صفحهای، تکلیف اندیشه پوپر را برای همیشه روشن کند! ولی او راهی و گریزگاهی جز این نداشت. قصدش این بود که نشان دهد، علیرغم طعن طاعنان، پوپرستیزی او عالمانه بوده است نه حاسدانه، نه سیاستکارانه، نه جاهلانه و نه از خوف زوال نام و شهرت. شاید اکنون رضا داوری آرزو کند کهای کاش، آن کتاب را ننوشته و پنجه در پنجه پوپر نینداخته بود، و به آرامی از کنار طعنها و تمسخرها گذشته بود و دندان بر جگر نهاده، خاموش مانده بود اما دریغا که جگربند را گربه برده است:
در چهی انداخت او خود را که من
در خـور قـعرش نمـیبینـم رسـن
در چهی افتـاد کان را غـور نیسـت
آن گناه اوست، جبر و جور نیست
۲.نگاهی به کتاب بیندازیم:
یکم، این کتاب را اگر «نقد بخشی از فلسفه کارل پوپر» نام مینهادند و از آن عنوان پرطمطراق چشم میپوشیدند، بسی شایستهتر بود. جای فلسفه احتمالات، منطق، فلسفه فیزیک کوانتوم و… به کلی در این کتاب خالی است که پوپر را در آن، کشفها و ابداعهاست. ارجاعات کتاب فقط به چند ترجمه فارسی از آثار پوپر و یک دو ترجمه در باب آرای او محدود است، همین و بس. حتی همه آثار ترجمه شده پوپر را هم، در بر نمیگیرد، چه جای همه آثار پوپر.
دوم، نویسنده کتاب، چنان از رورتی و گادامر و کواین و دریدا و فوکو و کوهن و فیرابند و لاکاتوش نام میبرد و آنها را به رژه وامیدارد، که گویی بیستسال است با آنها چای خورده و قلیان کشیده است! این فضلفروشی، ضعف دیگری است برای آن که ضعفهای اصلی را بپوشاند.
سوم، کمترین انتظار خواننده این است که در کنار ناسزاگوییها، دست کم اطلاع درستی از آرای پوپر در این کتاب بیابد. اما با کمال تاسف باید گفت که آقای داوری وقت خود و خواننده را ضایع میکند، خیمه از لعاب میبافد و به تعبیر آیتالله نائینی، جز «منسوجات عنکبوتیه»[۴]تحویل نمیدهد. کسی که اطلاع از معنای درست «ابطالپذیری»[۵]، ندارد چگونه میتواند درباره «فلسفه پوپر»، آن هم کل فلسفه او اظهار نظر کند؟ آقای داوری مینویسد: «ظاهرا همه احکام علمی، بالاخره روزی داغ ابطال بر پیشانیشان میخورد» (ص ۲۵). آیا این است معنی «ابطالپذیری»؟ نویسنده اگر به آثار پوپر رجوع کرده بود «ابطالپذیری» را با «ابطالشدن بالفعل» یکی نمیگرفت. وی با تکرار همین خطا[۶]، بیخبری خود را آشکارتر میکند. و آنگاه با چنین بضاعتی، به فیلسوفان علم آموزش میدهد: «در فلسفه علم باید ماهیت علم مطرح شود، به صرف این که بگوییم احکام علمی چه نوع احکامی هستند، فلسفه علم تمام نمیشود» (ص ۲۸).درانتظاریم که ایشان همچنانکه ماهیت غرب را روشن کردهاند ماهیت علم را هم روشن نمایند وچشم همه را روشن فرمایند.
چهارم، آقای داوری در این کتاب نه فقط پوپر را نقد و جرح میکنند، بلکه گاهگاه هم پدرانه دست نوازش بر سر او میکشند که بلی فلان مطلب را بد نگفتی، گرچه کم گفتی و هنوز تا به ماهیت امور برسی، کارداری. این رویّه در سراسر کتاب به نحو چندشآوری جاری است، و تفرعنی[۷] فرامستانه را به نمایش میگذارد. وی هیچ جا پوپر را فیلسوف نمیخواند، بلکه نویسنده فلسفی مینامد. دیکتهاش را تصحیح میکند و غلط میگیرد و استادانه بر سر او میایستد و تشر میزند، و حتی بیپروایی را به جایی میرساند که میگوید در کلام پوپر «فلسفه به حماقت و بلاهت دچار شده است» (ص ۱۰۵)، و با این زبان به پوپر ایراد میگیرد که زبانش «زبان هتاکان و ناسزاگویان بیادب و بیپروا» است (ص ۸۴). خود بزرگبینی آقای داوری، اصولا بالاتر از این حرفهاست. به فلاسفه نمره میدهد و نمره پوپر را بسیار کم میدهد و میگوید: «در کشورهای انگلوساکسون که معمولا فلسفهاش ضد فلسفه بوده است، پوپر اسم و رسم و مرجعیت دارد، ولی فلاسفه اروپایی از او نام نمیبرند» (کیهان فرهنگی۲۲). اینهارا در باره کسی میگوید که آثارش به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شده است. پوپر را البته میتوان و میباید نقد کرد، چنانکه آگاهان کردهاند و خواهند کرد؛ اما به ناآگاهان باید گفت:
هین رعیّت باش چون سلطان نهای
تک مران چون مرد کشـتیبان نهای
نـازنینی تـو ولـی در حدّ خـویش
الله الله پـا مـنـه زانــدازه بـیـش
پنجم، آقای داوری میگوید پوپر دو قول مشهور دارد: «یکی تئوری توطئه و دیگر تقدم ΄انگیخته΄ بر ΄انگیزه΄» (ص ۴۴). نیز در جای دیگر «تفکیک ΄انگیزه΄ از ΄انگیخته ΄ و بیرون نیامدن ΄باید ΄از ΄است΄» را از اقوال مشهور او در ایران میشمارد (ص ۲۴).
واقعا شرم آور است، این چنین معرفت و تحقیق را به سخره گرفتن! وی تصور میکند هر چه سروش نوشته، اقوال پوپر است. چه مساله «باید» و «است» باشد، چه مساله «انگیزه» و «انگیخته» (آن هم نه «تقدم ΄انگیخته΄ بر ΄انگیزه΄» که جعلی دیگر است).
بیربطی منطقی «باید» و «است» از آنِ هیوم است و سپس از آنِ مور که مغالطه طبیعتگرایان مینامدش (و نیز مرحوم علامه طباطبایی که بیخبر از هیوم و مور به آن رسیده بود. شرح ماجرا را سروش به تفصیل در کتاب خود دانش و ارزشآورده است، و جناب داوری به طعن آن را «قرآن بر سر نیزه کردن» خوانده است)، و مغالطه خلط «انگیزه» و «انگیخته»[۸]، یک مغالطه شناختهشده منطقی است و ربطی به پوپر وفلسفه او ندارد. بگذریم از این که جناب داوری درک درستی از این مغالطه ندارد و با همه عرقی که ریخته، به معنای ساده آن نرسیده است.
ششم، وی چند جا[۹]، پوپر را یک منوّرالفکر قرن هجدهمی میداند که دیر به دنیا آمده است. صاحب این قلم هیچ گاه بر پوپرکُشیهای داوری و اهانتهای او نقدی ننوشت و صبوری کرد تا وی هر چه در صفحه دل دارد، بر صفحه کاغذ آورد. این یکی از آن موارد و مصادیق شفاف است که عمق تأثّر داوری را از مارکسیسم عوامانه و سایه شوم این عامینگری را بر سراسر «فلسفه» او نشان میدهد[۱۰].
فیلسوف، خواهان حقیقت و گریزان از باطل است، هرجا و هرگاه که باشد. نه قرن هجدهمی بودن، بهخودی خود علامت بطلان است و نه قرن بیستمی بودن، نشان حقانیت. اگر غیر از این باشد، پس ادعای مسلمانی آقای داوری برای چیست؟ اسلام که قرن هفتمی است. من طنین سخن آن تودهای عامی را از ورای این گفتار میشنوم که بر مرحوم مطهری بانگ میزد که او یک متفکر قرن هفتمی است! و با همین «حجت» میخواست جایگاه فکر او را در تاریخ نشان دهد و بطلانش را «ثابت» کند. داوری میخواهد بگوید افکار پوپر هم، مانند اسلافش، یعنی منورالفکرهای قرن هجدهم، ارتجاعی است و به زبالهدان تاریخ افتاده است. آن مصطلحات را بهکار نمیبرد، اما جان کلامش همان است. گفتن چنین حرفهایی به طمطراق و طنطنه فلسفی نیاز ندارد. در جزوههای درسی مقدماتی هر عضو عامی حزب توده پیدا میشود. اتفاقا یکی از جهادهای پوپر علیه همین «تاریخی کردن حقیقت» بود. حقیقت هرگاه و هرجا به دنیا آید، تازه است و کهنه نمیشود، چه قرن هشتم باشد، چه قرن هجدهم. و باطل هرجا و هرگاه به دنیا آید، کهنه است و مردود، چه قرن بیستم باشد و چه قرن بیستوهشتم. و قصه پرغصه آقای داوری، این است که میخواهد بدون توسل به استدلال، و با صرف انتساب به زمان، قولی را رد کند و زحمت حجت آوردن را از شانه خود فرونهد .«حبّذا نان بیهیولای خمیر».
من در عجبم از مریدان او، که حقیقت اسلام ناب فراتاریخی را از مغازه او میخرند ،چرا «ماهیت» زمانزده فکر و فلسفه او را درنمییابند؟ ماهیتی که ویرانگر مسلمانی و معنویت است و حق را به توفان تاریخ میسپارد، و متاع حقیقت را به سنجه کهنه و نو میسنجد، و تفکر بیزمان را زماندار میکند، تا به راحتی بتواند بر مخالفان، حکم ارتجاع براند و آنان را به دادگاه تاریخ بسپارد و به اردوگاه باطل منتسب کند.
بنظر پوپر، افلاطون موسّس فلسفهای است که به استبداد و نازیسم میانجامد. چه فرقی میکند که این سخن را پیش از میلاد مسیح بگویند یا بیست قرن پس از آن؟ اتفاقا خود آقای داوری، به تبع استادش، تصریح میکند که «افلاطون موسس سیاستی است که لیبرالیسم هم صورتی از آن است. و لیبرالیسم، خود مادر نازیسم و فاشیسم است» (کیهان فرهنگی، شماره ۲۲). پس دعوای آقای داوری با پوپر بر سر چیست؟ غیر از این است که پوپر، با آموختن زبان یونانی و رفتن به سرچشمهها خیلی زودتر و بهتر و بیطمطراقتر از او، همین موضوع را بر قلم آورده است؟ بگذریم از این که آقای داوری، روزی در کتاب فلسفه چیست؟ سقراط را «مسیلمه کذابِ» تاریخ خوانده بود. و حالا که زیر سایه ولایت افلاطون، شاگرد سقراط، لمیده است، آن تیر و کمان جوانی را به دیوار آویخته است.
داوری مینویسد: «پوپر با قصد و نیّت سیاسی، و برای مبارزه با فاشیسم ونازیسم و دفاع ازدموکراسی کتاب نوشته است و بنابراین عجیب نیست که نوشته او ایدئولوژیک باشد و گاهی لحن بسیار تند و خشن پیدا کند.»(ص ۴۹).
جملات بسیار گویایی است و واژه به واژه بر خود آقای داوری منطبق است، الّا اینکه کتاب آقای داوری،برعکس پوپر، برای مبارزه با دموکراسی است ودفاع از فاشیسم، ولذاو البتّه سراپا ایدئولوژیک و تند و خشن.
هفتم، جناب داوری کراراً پوپر را به خاطر یقینگریزی سرزنش میکند(ص ۱۲۰ و..). این نکته را برای دانشجویان میگویم که تواضع علمی فیلسوفان جدید باعث شده است که با احتیاط دم از یقین بزنند واین نه از سر یقینگریزی، بل به سبب دشواریابی آن است. ساده لوحانه میتوان مدّعی یقین شد واحکام جزمی در علم وفلسفه صادرکرد، امّا آنان که با پیچیدگیهای معرفتشناسی مدرن آشنایی دارند، خنده بر آن سادگیها میزنند. استاندارد یقین در فلسفه جدید چنان بالا رفته است که کثیری از یقینیّات پیشینیان را به سراب بدل کرده است. هیچ فیلسوفی نیست که خواهان یقین نباشد، اما چه باید کرد که: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!
ابو حامد غزالی از پیامبر (علیهالسّلام) میآورد: ماقسم الله شیئا أعزّ من الیقین: خدا چیزی کمیابتر از یقین نیافریده است.
سخن از این کتاب به درازا کشید. به تقریب صفحهای در این کتاب نیست که در آن باطلی نیامده باشد، یا بغضی نترکیده باشد یا تیری به تاریکی رها نشده باشد. آن چه از آن خبری نیست، برهان و حجّت است.
تسبیح و چراغ و فرش مسجد بردند
چیزی که نمیبرند فرمـان خـداست!
سخنی ایجابی هم بگویم و نقد کتاب را به پایان برم. آقای داوری پوپر را به صلیب میکشد که چرا به فلسفهای باور ندارد که خود او (داوری) بیحجت و بیدلیل به آن باور دارد. پوپر قائل به جبر تاریخ نیست. معتقد است که پیشگیری از ظهور نازیسم و فاشیسم امکانپذیر بود. معتقد است فیلسوفانی چون افلاطون و هگل و نیچه و هیدگر، راه را برای آن فاجعه هولناک هموار کردند. و اگر پای این افکار خشونتپرور به تاریخ باز نشده بود، بشریّت خوشبختتر و آسودهتر بود. این است که این فیلسوفان را مسبب و مسئول بدبختی بشر میشمارد و نقدشان را فریضهای علمی و فلسفی میداند.
آقای داوری اما، میگوید ماهیت تاریخ غرب چنین اقتضا داشته که افلاطونی بیاید و بعد فلسفه او بسط یابد و سر از لیبرالیسم و سپس فاشیسم درآورد. هگل و هیدگر هم، زبان تاریخ بودهاند و همان را گفتهاند که تاریخ (بل وجود) بر زبانشان نهاده است. فرض این که اگر هیتلر و هیدگر نبودند چه میشد، محض توهّم و پنداربافی است. هر چه شده، باید میشده و راه دیگری به روی تاریخ باز نبوده وحوالت تاریخ همین بوده است و لذا مسئولیتی را بر دوش کسی نمیتوان نهاد.تاریخ ،هگل اندیشانه،بسط یک طرح اجمالی آغازین است.
داوری این جبر تاریخی را با دورهبندی تاریخ همراه کرده، و لذا دائما میکوشد تا بگوید فلان چیز دورهاش گذشته و فلان چیز دورهاش هنوز نرسیده است. وی در کتاب شاعران در زمانه عسرت به صراحت میگوید که دوره انبیا و اولیا گذشته است. با این دورهبندی، فلسفه عرشی آقای داوری، ناگهان چنان نزول میکند و زمینی میشود که از دل آن یک جامعهشناسی عوامانه، غیرتجربی و خیالبافانه، ازجنس داروینیسم اجتماعی سر بر میآورد که درباره توسعه و فیلم و هنر و فوتبال و… هم نظر میدهد تا تعیین کند که دورهاش برای جامعه ما رسیده است، یا نرسیده! و با همین سخنان مانع توسعه و رشد علم شده و میشود. طنز تراژیک روزگار و بخت شوم جمهوری اسلامی است که فردی به ریاست فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی منصوب شده است که توسعه وعلم جدید را عین غربزدگی میداند! کار داوری و فردید جز این نبود و نیست که نوگرایان را چه در عرصه دین، چه در تکنولوژی، چه در فرهنگ و سیاست و توسعه، از تلاش خود شرمنده کنند و بگویند آنها اسیر دست تاریخاند و خود نمیدانند که فرمان از که میبرند و مشغول گزینشی ناقص از غرباند که فرجامش ناکامی است.
فردیدیان[۱۱] بر این گماناند که با ظهور دکارت، سوبژکتیویته (نفسانیت، در ترجمه ناقص داوری) در رسید و آدمی جهان را در آیینه خویش دید. کانت آن را تکمیل کرد و از آن پس عالم دیگری قائم شد، و آدم دیگری قد راست کرد و علمی و فلسفهای و تکنیکی و سیاستی دیگر پدید آمد و شد آن چه شد، تا کار به این غایت رسید و «غرب» تحقق واپسین یافت. این حرفهای بیدلیل علاوه بر سستی، فلسفهبافی زیرکانهای هم نیستند. گیرم که کانت آمد و بساط فلسفه خود را پهن کرد و گفت:
تا بدانی کآسمانهای سمیّ
هست عکس مدرکات آدمی
و زمان و مکان و علت و معلول را همه سوبژکتیو و صور پیشینی شهود و مقولات فاهمه دانست. آیا با این حرف کانت، عالم تازهای قائم میشود؟ مگر چند نفر در غرب عالم (شرق عالم به کنار)، کانت را خواندهاند و فهمیدهاند و باور کردهاند؟ یا دکارت و هگل و نیچه را؟ چه معنا دارد که بگوییم عالم و آدم کانتی و دکارتی شدهاند؟ این سخن در باب ادیان محتملا درست است که بگوییم پس از پیامبر اسلام، مردم بسیاری مسلمان شدند، اما پس از کانت و هگل چه میتوان گفت؟
از این مهمتر، اگر کانت درست میگفت (که خودش بر این باور بود) آن را فقط برای پس از خود نمیگفت. او نمیگفت از این پس آدمیان زمان و مکان و… را سوبژکتیو خواهند دانست. او میگفت دستگاه ادراکی بشر همیشه این طور کار میکرده، چه قدیم و چه جدید. مقتضای فلسفه کانت این است که ذهن افلاطون و ارسطو هم همان طور کار میکرده که کانت گفته است. و لذا بشر از نظر کانت، همیشه کانتی بوده است. دیگر چه معنا دارد که بگوییم با ظهور کانت، عالم و آدم دیگری ظهور کرد و دوره پیشین سپری شد و دوره جدیدی در تاریخ آغاز گردید؟ فروافتادن سیبی که جاذبه زمین را به نیوتون نشان داد، معنایش این نبود که از آن پس سیبها را جاذبه فرود میآورد، بل معنایش آن بود که از آن پیش هم، سیبها اسیر دست جاذبه بودهاند. کشف جاذبه نصیب نیوتون شد، نه خلق آن.
تمام خشمی که رضا داوری بر پوپر فرو میبارد، برای همین است که او به آن فلسفه پوچ دورهبندی حقیقت و به این جبر بیرحم تاریخ باور ندارد و استالین و هیتلر را معذور نمیداند، همچنان که هیدگر و نیچه و هگل را.
«غربزدگی» فردید و پیروانش هم یکی از موالید همین جبر تاریخی بود. او میگفت تاریخ ما به جبر و به حکم بسط آن ایده آغازین، مقهور غرب شده، نه کسی در این امر مقصر بوده است و نه کسی قادر به رفع مقهوریت. باید دورهاش بگذرد و اسم دیگری از خدا تجلی کند و دریای وجود، موج دیگری بزند و سرنوشت ما را عوض کند. پارهای از روحانیان خام ، غربزدگی را به معنای غوطهور شدن در مفاسد غرب گرفتند و از آن حمایت کردند و ندانستند که در باطن باطل این تفکر، چه اژدهای پرزهری نشسته است، اژدهایی که با نفخه مرگبارش، هر حرکت و جنبش مختارانهای را نفی میکند، و آدمی را به دست جبری سیاه و محتوم میسپارد.
لازمه غربزدگی چیزی نیست جز تسلیم شدن به غرب. چون دوره، دوره غرب است، هر دست و پا زدنی بیحاصل است. نام این حرفها را علمالاسماء تاریخی نهادهاند، و پای خدا و ابنعربی را هم به میان کشیدهاند تا دام تزویرشان محکمتر شود. این همه که اینان از آینده دم میزنند، نه آیندهای است که ما به دست خود بسازیم، بل آیندهای است که جبر تاریخ باید برای ما بسازد و هدیه کند، و چه بسا که نکند. دستبستگی و بیعملی، پیام اصلی و «ماهیت ذاتی» مفهوم «غربزدگی» است[۱۲]. مفهومی که سازندگانش پنجاه سال است، در آن درجا زدهاند و هیچ تولید و دستاورد تازهای نداشتهاند، و با این همه روشنفکری دینی را به توقف و غروب و مرگ و امتناع فکری مطعون و منتسب میدارند.
اشارتی هم به صنعت پوپرسازی در ایران بکنم. دو تن از استادان دانشگاه که به شهادت آثارشان رسما دچار خبط دماغاند[۱۳]، در شماره اخیر مجله پنجره (۱۵۱)، پوپرهای تازهای ساخته و پرداختهاند. یکی مینویسد: «پوپر بعد از جنگ جهانی دوم ظهور کرد و مبنای فلسفه خود را بر عرفان کابالیستی یهودی بنا کرد که بر اساس نیهیلیسم استوار است». دیگری هم پوپر را یکی از مغلقنویسان نثر انگلیسی میداند که چهارده سال عضو CIA بود. توخود حدیث مفصل بخوان از این مهمل.
اما والبته اینها بیشباهت به سخنان فردید نیست که هیدگری اسلامی ساخته وپرداخته بود و میگفت که میخواهد اسلام را با هیدگر و هیدگر را با اسلام تفسیر کند.
خلاصه کنم. اگر آقای داوری پنجه با مردان نیفکند و برتر از سلطان فرس نراند و به نقد پوپر نپردازد، البته سنگینتر و محترمتر است. اما اگر به سببی از اسباب، یا دلیلی از دلایل میخواهند، فلسفه پوپر را نقد کنند (که صد البته حق ایشان است)، چنان که نه الگوی کژتابی برای دیگران شوند، نه گمان بیصلاحیتی در حق ایشان رود، و نه عبرتی برای ناظران شوند که بگویند «چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟»، آن گاه شایسته است که ابتدا دل را از اغراض تهی کنند، و به جای مطالعه سرسری ترجمه کتابهای پوپر، دو جلد کتاب ازمجموعه کتابخانه فیلسوفان زنده در باب پوپر را به دقت در مطالعه گیرند، (جزوات صاحب این قلم در فلسفه علم میتواند به کمک ایشان بیاید تا معنی مفاهیم ویژهای چون ابطالپذیری را دریابند و گاف گزاف بر قلم نرانند)، آن گاه به سراغ کتب اصلی پوپر بروند و حکمت بیندوزند و سپس اگر مجال و حالی ماند، به نقد پوپر بپردازند، تا انشاءالله نام نیکی در جهان و پاداشی نیکوتر در آخرت حاصل کنند؛ که به قول سعدی:
دو چیز حاصل عمرست: نام نیک و ثواب
وزیـن دو درگـذری کـلّ مـن علیـها فان
۳ ـ میرسیم به طرح و شرح ماموریت جدید آقای داوری، که عبارت است از درآویختن با روشنفکری دینی و تقدیم کردن قربانی تازهای به کلانتران.
کارنامه جناب داوری در باب روشنفکری دینی، خالی از ابهام نیست. گاه آن را چیزی دانسته است که وجهی و جایی دارد و گاه بر آن یکسره قلم بطلان کشیده و آن را موجود پوچ و چروک و متناقضی چون «آبغوره فلزی» و «مثلث هشتضلعی» شمرده است. داوری در نگاشتههای سردش کمتر ذوقورزی میکند. یا ناسزا میگوید که در این کار چیرهدست است[۱۴]، یا این پا و آن پا میکند و سخنی را میگوید، سپس نصفش را پس میگیرد و صد اما و اگر و نفیدرنفی به میان میآورد که فیالمثل «نمیتوان نگفت که منظور هگل آن نبوده است»!
اما «آبغوره فلزی» از لونی دیگر است. اوج ذوقورزی اوست. نشان از نهایت بشاشت و سرمستی او دارد. حکایت از آن میکند که شاعر ما «زمانه عسرت» را پشت سر نهاده و به «زمانه عشرت» رسیده است و داد شادکامی میدهد. خوشش باد! پاداشهای کلان از کلانتران گرفتن، چرا عسرت را به عشرت بدل نکند؟ باری، پاسخ این خوشمزگیها را درمقاله «شیر و شکر» آورده ام[۱۵]و تکرار نمیکنم.
در مصاحبه اخیر جناب داوری با پرسشگر مجله مهرنامه (شماره ۲۵، مهر ۱۳۹۱) نکات تازهای به چشم میخورد. وی بیانصافی نمیکند و میگوید «من از ابتدا اساس آن (روشنفکری دینی) را مستحکم نمیدیدم. هر چند که گهگاه از نوشتههای منسوب به روشنفکری دینی چیزهایی آموختهام». و بلافاصله پس از آن میآورد که «کاش فرصت داشتم درباره این هرمنوتیک چیزی میگفتم و لااقل نشان میدادم، برخلاف پندار بعضی معترضان، روشنفکری دینی هیچ سر و کاری با هرمنوتیک هیدگر و گادامر نداشته است».
صاحب این قلم البته بسیار مشتاق است که تا دیر نشده آقای داوری دستی به قلم ببرند و با استناد روشن به نوشتههای هیدگر و گادامر، گره هرمنوتیک را بگشایند، و معنی و تئوری تاویل را از دیدگاه آنان بازنمایند و دهان «مغرضان» را ببندند تا ایشان را ژورنالیست فلسفی نخوانند. تاکنون، هر چه در باب هیدگر و گادامر نوشته شده، بیرون از دانشگاه تهران بوده است. آقای داوری که پنجاه سال است نان هیدگر را میخورند (و کذا استاد مرحومش) نیم سطر از آثار هیدگر را ترجمه نکردهاند. یک پاراگراف ازاصل کتابهای او را در کلاس برای شاگردان نخواندهاند و معنی نکردهاند. تا کنون سه ترجمه از هستی و زمان هیدگر به فارسی ترجمه شده است (توسط آقایان: سیاوش جمادی، محمد نوالی وعبدالکریم رشیدیان)، و از منادیان هیدگر بانگی و بخاری برنخاسته و قلمی بر کاغذ نرفته است، . هر چه گفتهاند سخنان ناقص و مبهمی بوده است منسوب به هیدگر. و البته نه آن استاد مرحوم، آلمانی را به درستی میدانست و نه شاگردش که او هم آلمانی و انگلیسی نمیداند، و به همین سبب در خواندن آثار اصلی پوپر دستش بسته است و البته تیغ قلم و زبانش گشاده.
در این مصاحبه، پرسشگرِ پرمساله در تضییع و تقبیح روشنفکری دینی الحقّ سنگ تمام میگذارد و چنان که گویی ماموریتی بر عهده دارد (که دارد) از یمین و یسار بر آن میتازد و از «زمان عسرت و مرگ روشنفکری دینی و بحران دامنگیر آن، و زوال پروژه آن» سخن میگوید وآن را «دامنزننده به اغتشاش فکری، موجد کجیها، کجفهمیها، پلشتیها و آشفتگیها، و یک وقفه در تاریخ اندیشه معاصر و امر غریبی که ماهیت ندارد و…» میشمارد. داوری گرچه همهجا با وی همراهی نمیکند و حتی پارهای از سوالهای او را هم بیپاسخ میگذارد، ولی همهجا حالت دفاعی دارد و میکوشد تا از گذشته خود دفاع کند. دوباره پای پوپر را به میان میکشد و به او نسبتهایی تازه و شگفت میدهد: «نمیخواهم بگویم که پوپر هیچ حرف مهمی نزده است، اما هنر بزرگ او در کنار گفتههای خوبش این بود که به حرفهای مشهور و عامیانه، لعاب فلسفه میزد و آن را کشف بزرگ فلسفه قلمداد میکرد. یکی از کشفها این بود که دار وجود انبان یا انبار اشیا ء متفرقه است و در این انبان و انبار، هیچ چیز به چیز دیگر بستگی ندارد». گمان ندارم که حتی اگر خود او بار دیگر این گفتهها را بخواند، خندهاش نگیرد. دشمنی هم حدی دارد. انتقام کشیدن هم ادبی و مرزی دارد. گیرم با این گفتهها پوپر در ایران تباه شد (که نمیشود)، او چرا خود را تباه میکند؟ آبروی هشتاد ساله خود را چرا با این گزافگوییها به باد میدهد؟
چون غلام هندویی کو کین کشد
از سـتیزه خـواجه، خـود را میکُشد
نیـسـت خفّـاشـک عـدوی آفـتـاب
او عـدوی خویـش آمـد در حجـاب
اگر پوپر این همه نادان بود، کسانی که صدها کتاب و مقاله در شرح و نقد او نوشتند که چنین نبودند. چه شد که در کتابخانهفیلسوفان زنده[۱۶]، که به شرح و نقد فلسفه فیلسوفان معاصر میپردازد (چون راسل، کارنپ، سارتر، مور، کواین، گادامر و…)، تنها فیلسوفی که دو جلد قطور۹۰۰ صفحهای را به خود اختصاص داده، پوپر است؟ آیا جدی گرفته شدن نشانی بهتر ازین دارد؟
مصاحبهگر در پایان به سیاستزدگی روشنفکری دینی میرسد و این آفت بزرگ را موجب ضعف و زوال پایانی آن میشمارد و جناب داوری هم بر این داوری مهر تایید و تصویب مینهد.
از جوان جویای نام و مامور معذور، محمود مزروع، درمیگذرم و نیز از محمّد قوچانی که نمیدانم متأسفانه بر او چه رفته است. حرف من این است که کسانی که در طول عمر خود نه یک روز را به مبارزه با ستم و استبداد گذراندهاند، نه جرعه رنج و دردی برای خدا وخلق چشیدهاند، و همواره زیر لحاف عافیت و در بستر رفاه و راحت آرمیدهاند و ستمها و تجاوزها و آزادیکُشیها را دیدهاند، و لب دوختهاند تا مبادا دنیا و دینارشان به خطر افتد، چه شایستگی دارند که از سیاست زدگی روشنفکری دینی دم بزنند؟ روشنفکران دیندار، مختارانه و آگاهانه و به مقتضای ایمان و عدالتخواهی و ظلمستیزی، پا در راه سیاست نهادند، برای تحقق عدالت هزینه دادند، دلیرانه با دشمنان غدّار دین و آزادی درافتادند، جفاها دیدند، ولی به عهد خود با خدا و مردم وفا کردند، سخاوتمندانه فرصتها و فراخیهای شغلی و حیاتی را فدا کردند، به نام و نوا و حشمت و منصب نیندیشیدند، و به دریوزگی بر در ارباب بیمروّت دنیا نرفتند، و با آن که دنیا به آنان رو نمود، به دنیا پشت کردند (ارادتهم الدّنیا فلم یریدواها، نهج البلاغه)، و با دربهدری و آوارگی و غربت و محنت ساختند و ناامید نشدند، و اینک به نام نیک و توفیق عظیمی که در دینپالایی و استبدادستیزی یافتهاند، مباهی و مبتهجاند. بیعملان که پشت بر قبله و روی در مخلوق نماز میگزارند، و به چرخش سیاست، دل و زبان خود را میچرخانند، و در آیینه تاریک ذهنشان آن را سیاستزدگی میبینند، از این معامله دورند. مثل مردهخورها نشستهاند و مجلس ختم آراستهاند و خبر مرگ روشنفکری دینی را میدهند. اگر مرگی بود، همان بود که نصیب نظریهپردازان غربزدگی شد که در یائسگی فکری و نازایی فلسفی، پنجاه سال است فرزند دیگری نزادهاند و جز تقدیس خشونت و تملّق ولایت و تکرار مکررات کاری نکردهاند.
پس عـزا بر خـود کنیـدای خفتـگان
زانکه بد مرگی ست این خواب گران
این ساکنان حجرههای تحجّر و تنعّم بهگزاف بر مسند فرهنگ تکیه زدهاند و تجاوزها، شکنجهها، سوزاندنها، در سردخانه خواباندنها، پرپر کردن دانشجویان، برهم زدن انجمنها و مجلسها، بستن و شکستن رسانهها و اعتراف گرفتنها را اصلا به روی مبارکشان نمیآورند وهیچ یک طاقتشان را طاق نمیکند و غیرتشان را نمیجنباند(واخیر ترینش فاجعه قتل مظلومانه ستّار بهشتی). در این میان فقط روشنفکری دینی است که امّالمصائب است و باید فروکوفته شود! و آنگاه میخواهند کسی در نیت «خیرشان» شک نکند، و یقین کند که نَفَس جز به یاد حق نمیکشند و قلم جز به پاس حقیقت نمیزنند.
اگر اندکی جوانمردی دراین قوم بود، روشنفکران دینی را، اگر نه بهسبب روشنگریهایشان، بلکه به سبب ستمستیزیشان محترم میداشتند[۱۷]، و حالا که دست آن ستمدیدگان از پاسخگویی در رسانههای ایران کوتاه است، این همه تیر و تپانچه بر آنان نمیباریدند و برای جایزه گرفتن از جائران به شغل و حرفه دیگری رو میکردند. روشنفکری دینی مفتخر است که سیدجمال و محمد اقبال و بازرگان و شریعتی وطالقانی و قابل و حجاریان و زیدآبادی وتاجزاده و… را در کارنامه خود دارد که همه از آموزگاران این طریقه و از مفاخر و قربانیان آنند و به قول نظیری نیشابوری: «هرآنکه کشته نشد از قبیله ما نیست». وبه قول مولانا جلالالدین:
مـا بهـا وخون بها را یافتیم
جانب جان باختن بشـتافتیم
ای حیات عاشقان درمـردگی
دل نیابی جزکه در دل بُردگی
والسلام
عبدالکریم سروش
آبان ماه ۱۳۹۱
—————————————
[1] ـ بخشی از پستها و القاب و جوایزی که به او اعطا شده، بدین قرار است: عضو شورای انقلاب فرهنگی، عضو فرهنگستان علوم، رئیس فرهنگستان علوم به مدت 12 سال، چهره ماندگار تاریخ ایران، نشان درجه اول علمی، معرفی شده به عنوان فیلسوف فرهنگ، مفخری از مفاخر ایران، دریافت جایزه فارابی برای کتاب فارابی که 40 سال پیش نوشته بود، مدیر عامل شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، رئیس کمیسیون یونسکو در ایران، مدیر مجله نامه فرهنگ و…
[2] ـ کسانی چون علی لاریجانی و غلامعلی حدادعادل. از این دو شاگرد، یکی علی لاریجانی (رئیس کنونی مجلس) فردی نظامی ـ امنیتی است که کلاه علم بر سرش گشاد است. دیگری غلامعلی حدادعادل (رئیس سابق مجلس) که میخواست کسی و چیزی بشود، اما نتوانست. کاش به تدریس در دبیرستان قناعت میورزید و پای طمع را از گلیم طاقت درازتر نمیکرد. سالها در ابتدای انقلاب، گوشه گرفت و درپستو نشست و انشاهایی به نام کتب درسی علوم اجتماعی نوشت. سپس در میدان ظاهر شد و بخت خود را در انتخابات مجلس دوره ششم آزمود. با مدد و نصرت آقای جنتی، و با ابطال 700 هزار رای علیرضا رجایی(زندانی مظلوم) وی به گرم خانه مجلس راه یافت و پستی بر دیگر پستهایش افزود. وی همچنین، کتاب فلسفه کانت نوشته یوستوس هارتناک را که دانشجویش (علی حقّی) ترجمه کرده و به منزله رساله فوق لیسانس به او تحویل داده بود، به نام خود چاپ کرد و به بازار فرستاد. (این کتاب اکنون به نام خود علی حقی هم در بازار وجود دارد).
وی که از بیتالیفی و سترونی زودرس علمی سخت در رنج است و حتی یک مقاله تالیفی ـ تحقیقی در باب کانت، که مدعی تدریس فلسفه اوست، ننوشته است، در سایت الکترونیکیاش مجلدات بسیار دانشنامه جهان اسلام را (که ویراستار صوری آن بوده است) در عداد تألیفات خود آورده است! او همچنین در مقام ریاست مجلس شورای اسلامی، قطعاتی از ترجمه قرآن مجید را که خود تهیه کرده است،با فروتنی تمام روزبهروز در مجلس قرائت میکرد. مناصب و مقامات او در جمهوری اسلامی از بام چرخ برتر میرود واگر تادیروز با “فرح” می پرید امروز از فرح می پرد: استاد دانشگاه، نماینده مجلس، رئیس مجلس، مشاور مقام رهبری، رئیس فرهنگستان ادب، رئیس پژوهشکده تاریخ علم، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، رئیس دانشنامه جهان اسلام، رئیس بنیاد سعدیشناسی…
[3] ـ از اهالی سوره، علی معلمدامغانی شایسته ذکر است. وی که چندی با شریعتی و طالقانی نرد مهر میباخت و حتی اشعاری هم برای آنان سروده بود (گزین شدند و سوار گزیده را کشتند/ سیه بپوش برادر، سپیده را کشتند)، پس از انقلاب یکسره شکار فردید شد و از آن پس کلماتش زمختتر و نامفهومتر و اندیشههایش خردستیز و خشونتستا شد. وی را به خاطر مداحیهایش، منصبها بخشیدند، ابتدا مدیر موسیقی رادیو ایران و در انتها رئیس فرهنگستان هنر! (تکیه زده بر جای میرحسین موسوی، شیرِ در زنجیر جنبش سبز).
وی قصیدههای بلند در ذمّ سروش و نقض «قبض و بسط» سرود و منتشرکرد. از آن جمله: «این قبض و بسط نیست، نی انبان مشرک است».وسروش هم در نامه یی شخصی براو بانگ زد:
الحذر ای بنگیان بیحیا از نهیب قبض وبسط اولیا…..
[4] ـ عنکبوت ار طبع عنقا داشتی/ ازلعابی خیمه کی افراشتی؟
[5] – falsifiability
[6] ـ صص 176 و 179.
[7] ـ در اوایل انقلاب هم یکی از شاگردان فردید (محمد رجبی) جزوهای نوشته بود تحت عنوان «وضع تفکر در جهان»! تا چه حد باید آدمی دچار توهم باشد که تصور کند وضع تفکر در جهان را میتواند در بیست ورق خشتی بگنجاند؟ وضع داوری هم چنین است. فلسفه آمریکا، نیوزیلند، استرالیا و انگلستان را ضدفلسفه میخواند، به کدام صلاحیت؟ به کدام دانش؟ به کدام انصاف؟ به کدام احاطه؟ به خود اجازه میدهد هیوم را نافیلسوف بشمارد؟ فیلسوفان البته بزرگ و بزرگتر دارند، اما آنکه به آنان نمره میدهد، آیا نباید از حداقلّ صلاحیت برخوردار باشد؟
[8] – genetic fallacy
[9] ـ صص 183، 187 و 197 همین کتاب، و در دیگر مقالهها و مصاحبههای خود .
[10] – اخیرترین مصاحبه ی دکتر داوری با سایت نظامی-امنیتی فارس نیوز (که همواره به ترویج و تجلیلی وی می پردازد) از مهر نخستین وی با مارکسیسم و حزب توده پرده بر می دارد :” … اولین کتاب که در فلسفه خواندم ماتریالیسم گا رودی بود. کتاب را انتشارات غیر رسمی حزب توده چاپ کرده بود…بعضی کتابهای سیاسی که در جوانی خواندم و در من اثر گذاشت یکی از انها مانیفیست مارکس و انگلس بود.” ( 18 آبان 1391)
[11] ـ اگر ازسید احمد فردید نامی در این وجیزه میرود، به سبب آن است که شاگردانش و بالاخص اعظمشان دکتر داوری، هر چه دارند از او دارند، حتی زبان تند و گزنده آنها میراث او است. هر وقت او را میدیدم یا اکنون عکسی و تصویری از وی میبینم، بیاختیار به یاد این طنز فاخر سعدی میافتم که:
به عمر خویش ندیدم من این چنین علوی که خمر میخورد و کعبتین میبازد
به روز حشـر همی ترسم از رسـول خدا که از شفاعت ایشان به ما نپردازد!
آنها که زمانی با او نشست و برخاست داشتهاند، او را «دیو» (دکتر احمد احمدی)، «خبیث» (دکتر کریم مجتهدی) و «ملحد» (دکتر نصر) میشمردند (و من به گوش خود، این توصیفات را از نامبردگان شنیدهام). اما اکنون به یمن توسّلهای آقای داوری و اصحابش، خانه او را پس از مرگ به مرکزی فرهنگی بدل کردهاند، و هر ساله برای او بزرگداشتی میگیرند و جناب داوری اهمّ و اتمّ خطابهها را در آن القا میفرمایند. چشم شهردار روشن که مالیات مسلمین را به پای این بیگانگان با مسلمانی میریزد و دل جمهوری اسلامی خوش که اسلامش مستمند و نیازمند الحاد شده است. به آقای داریوش آشوری دست مریزاد باید گفت که مشت خالی او را باز کرد و باطن بویناک توحّش فلسفی او را بر آفتاب افکند.
[12] ـ به یاد دارم در همان اوایل انقلاب، آقای داوری در کیهان فرهنگی، مقالهای در باب غرب، نوشت و در آن آورد که همه رمانهای غرب، واجد و حامل روح غرب و نفسانیت آنند. من در مقالهای از او پرسیدم: «آیا شما همه رمانهای غربی را خواندهاید که چنین میگویید؟ آیا به همه رمانهایی که بعدا نوشته خواهند شد، علم و احاطه دارید و از درونمایهشان باخبرید؟» البته جوابی نیامد. جوابی نبود که بیاید. کسی که به «ماهیت» رمان دست یافته است، البته حاجتی ندارد، همه را بخواند. حکمش پیشاپیش برای همه رمانها آماده و معین است. همچنین است غرب، همچنین است علم و تکنولوژی و… .
[13] ـ به نامهای ابراهیم فیاض ومنوچهر آشتیانی.
[14] ـ حتی افلاطون را، علاوه بر شاگرد «مسیلمه کذاب» خواندن، کسی میشمارد که جهان را با گاوداری عوضی گرفته است!
[15] ـ شاعری که به «بدخویی» معروف است و در انزوای بیاعتناییها و بیالتفاتیها جانش به طاقت آمده است، اخیرا سرتیز و پایسست، به میان معرکه دویده و آن مقاله «شیر و شکر» را به ریش خود گرفته و پاسخ به خود پنداشته است. و مرا بیشرم و اهریمن خوانده است (سایت اخبار روز)، خاطرش جمع باشد که این قلم، خود را برای پاسخ او رنجه نمیکند، حتی اگر بیشرمی و اهریمنی را از اوج فلک بگذراند.
[16] – Library of Living Philosophers
[17] ـ سید جواد طباطبایی در این گونه ناجوانمردی، از همه پیشروتر وگستاخ ترست. برای شرح کینه توزیهای این سارق علمی دفتری دیگر باید گشود.
نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.