هر صباحي غمي از دور زمان پيــش آيــد گويم اين نيز نهم بر سر غمهاي دگــر
باز گويم كه نه، دوران حيات اينهمه نيست سعدي امروز تحمّل كن و فرداي دگر
زمانه غريبي است نازنين! “قحط معني در ميان نامهاست.”
حقيقت اين است كه من هنوز نميدانم نزاع بر سر چيست. آيا تاكنون روشن نشده است كه «انقلاب فرهنگي» چيزي بود و «ستاد و انقلاب فرهنگي» چيزي ديگر؟ و آيا هنوز معلوم نشده است كه عبدالكريم سروش و حبيبي و باهنر و… در ستاد انقلاب فرهنگي نقش داشتهاند نه در انقلاب فرهنگي؟ و آيا هنوز جا نيفتاده است كه انقلاب فرهنگي براي بستن دانشگاهها بود و ستاد فرهنگي براي باز كردن آنها، به نحوي پيراستهتر و اسلاميتر؟
پس اينكه يك استاد حقوق دانشگاه تهران ميگويد «سروش علمدار تعطيل دانشگاهها» بود آيا يك تحريف آشكار تاريخي نيست؟ گيرم كه آن استاد محترم، اين سخن را از سر نقصان اطلاع يا لغزش حافظه گفته باشد، تصحيح اين خطا و تشريح آن حقيقت و اعتراف به آن تحريف مگر عين فضيلت نيست؟ و آيا آنها كه از «نقب زدن به گذشته» سخن می گویند غرضشان اين است كه اين عَلَم را بر دوش من بگذارند و من دم نزنم؟
قصه پاكسازيها
اينجا هم عنكبوتانه تاري تنيدهاند تا مگس اوهام را به دام افكنند. اگر از من باور نميكنيد، از آقاي صادق زيباكلام بشنويد: «اينجا من براي ثبت در تاريخ بايد بگويم كه شوراي انقلاب به هيچوجه دستورالعملي نداده بود كه استادان را اخراج كنيد. حتي ستاد انقلاب فرهنگي هم چنين دستوري نداده بود. اين به دست خود مسؤولان دانشگاهها و دانشكدهها بود كه چه جوري ببرند و بدوزند..».
(مصاحبه صادق زيباكلام با لوح. شماره پنج، سال 1378).
بلي صددرصد همينطور است. ستاد انقلاب فرهنگي نه كميتهاي براي پاكسازي داشت نه آئيننامهاي براي آن نوشته بود و نه دستورالعملي درين خصوص به دانشگاهها داده بود (كه هرگز زير فرمان آن نبودند، بلكه از دستگاه اجرايي يعني وزارت آموزش عالي فرمان ميبردند). حالا چه شده است كه همه اين پاكسازيها را به حساب ستاد انقلاب فرهنگي مينويسند و ستاد انقلاب فرهنگي را مساوي با عبدالكريم سروش ميگيرند و وظیفه اش را هم مساوي با پاكسازي، علتش را بايد يا در ناداني نورسیدگان ديد يا در ناپارسايي سياسيكاران. يا در همه اينها.
با اينهمه فقط نيمي از سخن آقاي زيباكلام، براي ثبت تاريخ درست است. حقيقت اين است كه به تصريح آقاي محمد ملكي رئيس اسبق دانشگاه تهران، «شوراي انقلاب به دانشگاه بخشنامه كرد استاداني كه مقامهاي كليدي حكومت شاه بودهاند حق تدريس در دانشگاه ندارند. ليستي تهيه كرديم و حدود صد اسم به دفتر نخستوزير فرستاديم، كساني كه اگر هم ميآمدند دانشجويان قبولشان نميكردند و تشنج درست ميشد.» (مجله لوح، شماره هفتم، 1378).
آنها كه دنبال سررشته پاكسازي و عاملانش ميگردند به اين تصريحات توجه كنند و ببينند دست چه كساني به پاكسازيها آلوده است، و جستجو كنند كه آن صد نفر چه كساني بودهاند: دكتر نصر؟ دكتر زرينكوب؟ زريابخويي؟ مهدي محقق؟ دكتر كاتوزيان …؟
نيز آن دانشجويان عزيز و معصومي كه ميخواهند نقبي به گذشته بزنند و منكرانه ميپرسند شما كجا بوديد «در آن روزها که بسياري از آنان كه فهميدن گناهشان بود و مبارزه كردن منفعتشان، از دانشگاه بيرون رانده شدند»… دوباره نظر كنند و به تاريخ گذر كنند كه آيا اصلاً صورت مسأله را درست مطرح كردهاند و تناسب ميان مسؤول و سؤال را به حق رعايت نمودهاند؟ آيا همه اخراجيها گناهشان فهميدن بود؟ و آيا همه را ستاد انقلاب بيرون كرد؟
تصريح و تصديق آن دو تن (كه بعداً حرفهايشان را قدري عوض كردند)، شايد خردهگيران منصف را خرسند كند كه ماجرا نه چنان است كه ميانديشند.
پاكسازيها نه با دانشگاهیان شروع شد و نه در دانشگاهها با ستاد انقلاب فرهنگي آغاز گردید و نه به دست آن ادامه يافت. اساسا یکی از اولین حوادثی که از فردای پیروزی انقلاب رخ داد، داستان پاکسازی ها بود که تا جایی که به خاطر دارم اکثریت گروههای سیاسی موافق آن بودند و در این میان تنها نخست وزیر دولت موقت بود که اینجا و آنجا به این پاک سازی ها اعتراض نمود و در حد بضاعت خود نیز توانست از کثرت این پاکسازی ها بکاهد که البته در این راه هم از روحانیت و هم از گروههای مخالف که خود بعدا مشغول پاکسازی شدند ناسزا شنید و به سازشکاری متهم شد اما در مورد اخراج دانشگاهیان اگر شوراي انقلاب از رئيس دانشگاه تهران مشاركت در پاكسازي و اخراج اساتيد را خواستار شد، و او هم گردن نهاد، چنين تقاضايي را حتي تلويحاً از ستاد انقلاب فرهنگي نكرد و در نامه امام خميني به ستاد هم انعکاسی نيافت. از همه اينها شگفت تر سخنان آقاي نجفي وزير اسبق آموزش عالي است كه در «حقایقی درباره انقلاب فرهنگی» مينويسد «پاكسازي استادان… بر اساس آئيننامه مصوب ستاد انقلاب فرهنگي و توسط هيأتهايي بود كه زير نظر آن ستاد صورت ميگرفت…» اين حقاً از غرائب مطالب است و نميدانم آقاي نجفي چه حجتي بر آن دارند. به صراحت ميگويم ستاد انقلاب فرهنگي نه هيأتي برای اين كار داشت نه آئيننامهاي. نه به او گزارشی ميدادند و نه از او كسب تکلیفی ميكردند. كميتههاي پاكسازي مطلقاً مستقل بودند. اعضايشان را نه ما نصب كردهايم و نه ميشناختيم. بلي كساني بودند كه ميخواستند پاي آقاي املشي را به اين كار بكشند اما وي تن زد و هيچ عضو ديگر ستاد هم رسماً درين امر وارد نشد. خود آقاي ملكي تا امروز بدون ندامت به اخراج صد استاد اعتراف كرده است. بقيه را هم از آن قياس بگيريد.
بلي من با آقاي نجفي همآوازم كه كثيري از «اخراجي» ها چه قبل از تشكيل ستاد و چه پس از آن به واقع اخراج نشدند بلكه «خارج» شدند يعني خود به خود فهميدند كه جايي در دانشگاه پس از انقلاب ندارند و راهي خارج يا ساكن خانه شدند.
حالا ببينيد كسي كه خود به اخراج صد استاد تن داده و دم نزده و اينك هم نادم نيست، تندخويانه و بازجوصفتانه ايستاده و بر سر ديگري فرياد ميكشد كه «به اشتباه خود اعتراف كن، قصور خود را بپذير، بگو كه مجرمي. توبه كن و پوزش بخواه. حالا چون خودت مغضوب دستگاه هستي بلكه با تو شفقت كنيم و سخت نگيريم و …». انصاف بدهيد آيا اين ادب و گفتمان حقيقتجويي است يا گفتمان بازجويي؟ اصل اتهام را به جاي اصل برائت نشاندن و جرم خود را به دوش ديگري نهادن و مصرانه از او اعتراف و پوزش خواستن و از محكوم كردن وي لذت بردن و کیف كردن، از چه روحيهاي و پيشينهاي ناشي ميشود و از چه خصلتها و صفتهايي حكايت ميكند؟ هرچه هست نه شفقت در آن است نه جوانمردي. نه سلامت، نه استقامت. نه ادب صداقت نه طلب حقيقت.
اي دريده پوستــين يوسفــان گرگ برخيزي ازين خواب گران
كمتر از اين نيست تعبير ناپسند آقاي محمدعلي نجفي كه مرا در مقام دفاع به «شريك جرم» تراشيدن و تقصير بر دیگری نهادن متهم كردهاند. كدام جرم دوست عزيز و كدام مشاركت؟ چرا آدرس غلط ميدهيد؟
اينش سزا نبود دل حق گذار من كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
گويي همه حقِ دفاع از خود دارند الا خلوت گزيدهاي كه از قضا به آفت شهرت مبتلاست و آماج پيكانهاي ابتلاست. به جاي آنكه گريبان كساني را بگيرند كه «هولوكاستي» فرهنگي جعل كردهاند و حالا به دنبال تراشيدن «هيتلري» براي آنند، خود درين افسانهتراشي شركت ميورزيد و بر آتش اين تزوير نفّاطي و نفّاخي ميكنيد؟
ناراست و نازيبا
من هيچگاه ابتدائاً با كسي عتاب عنيفي نكردهام و كلام درشتي نگفتهام بل همواره با شكران شكري و گاه با ترشان ترشي ميكنم، و وقتي از دست بدخويي خرمني حنظل ميخورم او را به جرعهاي سركه ميهمان ميكنم. (فان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به). نزديكبينان، اندک سرکه ترش را ميبيند اما انبوه حنظل تلخ را نميبينند و زبان به انتقاد ميگشايند.
فيالمثل نويسنده تازه به دوران رسيدهاي كه سخنان كهنه بسيار ميگويد و عمري است كه با هگل پا به گل مانده است، و تنها هنرش سرقت علمي از اين و آن است ،كتابي نمينويسد كه در پيشگفتار يا پانويس آن، با چاقوي زبانش عقدهاي نگشايد يا با كژدم قلمش زهري نريزد. اكنون سالهاست كه چنين زهرفروشي ميكند و من خاموشي و خطاپوشي ميكنم. و در سايه عافين و كاظمين مينشينم. اما روزی که ديگ غيرت بجوشد و جامه صبر بدرد و خامه تأديب نامه آن ناشستهروي ناسزاگوي را سیاه کند، «بانگ و فرياد برآيد كه مسلماني نيست».
از قضا همین ناسزاگویِ نخوت فروش در زمره کسانی است که به دروغ روشنفكري ديني را به « تصفیه استادان» متهم ميكنند و از اين طريق عناد و كينه ستبر خود را با روشنفکری دینی و خادمانش تسکین ميبخشند. آيا ناقدان نيكخواه را هنوز عزم نهي از منكر نيست؟ خود دهان آنان را نميدوزند آنگاه با تلخي بر من ميشورند كه چرا با اينان ترشرويي ميكني؟
باري! چنانكه كانت گفت دروغ از جنس خشونت بل بدترين نوع خشونت است و همين است آنكه مرا بيتاب ميدارد.
من هوشمندي آقاي زيباكلام را تحسين ميكنم (گرچه هوشمندي چنداني نميخواهد). ايشان به خوبی دريافته است كه امروز چيزي بيصاحبتر از ستاد انقلاب فرهنگي در اين مملكت يافت نميشود. نه اصلش برجاست نه بانیانش بدان اعتنايي دارند نه اعضايش، همه آن را ترك گفتهاند بل به آن پشت كردهاند. چون مسجد متروكهاي كه نه امامي دارد نه مأمومي. و حالا ايشان هوس كردهاند كه پيشنماز اين مسجد مخروبه متروكه شوند. و لذا در مقام پيشنمازي خطبههايي « موج ساز» ميخوانند كه نه راست است و نه زيبا . (من البته حاضرم تمام ملك و سرقفلي اين مسجد را به ايشان واگذار كنم. دريغا كه تاريخ اجازه نميدهد). يك جا ميگويند «امام به چهار نفر حكم دادند: سروش، شمس، رباني و جلال فارسي» كه البته ناراست است. پس دكتر حبيبي و باهنر و شريعتمداري در ستاد چه ميكردند و حكم از كه گرفتند؟ و چه مصلحتي در كار است ايشان که خود را از «بانيان موج ساز انقلاب فرهنگي» ميدانند، نام آن سه نفر را به زبان نميآورند؟ جاي ديگر ميگويند «سال 60 اگر ميگفتيد چيزي به نام جامعهشناسي اسلامي وجود ندارد خود دكتر سروش شما را شقّه ميكرد…» كه هم ناراست و هم نازيباست. نه شقّه كردن شيوه من است نه جامعهشناسي اسلامي عقيده من. آراء من از همان سالهاي 60 در اين زمينهها ثبت شده و موجود است، و مطلقاً شباهت و قرابتي با خطابههاي اين امام ندارد. محمدتقي مصباح يزدي و اصحابش به خاطر همان عقايد، مرا بعدها نفوذي ستاد انقلاب فرهنگي خواندند.
از اينهاعجيبتر اين سخن وي است كه«شمس آلاحمد پيشآهنگ بزرگ انقلاب فرهنگي بود.»!! خدا كند شمس آلاحمد اين جمله را نشنود والا در اين سنين كهولت براي سلامت وي زيان فراوان خواهد داشت. جمله اين چنين ادامه مييابد: «مقالات دكتر سروش و من هم همه در اين راستا بود كه … يك دانشگاه ديگري بايد به وجود آوريم..».
فرشتگان خدا شاهدند مقاله كه هيچ من يك چغاله هم خرج تعطيلي دانشگاهها و طرح جديد آنها نكرده بودم. تعطيلي دانشگاهها برخلاف تخيلات آقايان نه به علم من بود نه به علمداري و ِاشراف من، نه به مشاركت من و نه مورد تأييد من.
سخنان آقاي زيباكلام رفتهرفته بالا ميگيرد و ايشان خود را بالاتر مينشاند: «درست است كه من، سروش، آل احمد، شريعتمداري و ديگران در حكومت نبوديم…» پيداست كه اينگونه رديف كردن نامها چه چيزي را القا ميكند و خيال خواننده را به كجا ميبرد. (نقل قولها از مجله لوح، شماره پنجم، 1378 و گفتگوي محمود فرجامي با صادق زيباكلام، گويانيوز، 30 دي 1382).
همراه با حافظ، «مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش» و اين عبارات را در مقابل او نهادم. او «كه به تأييد نظر حلّ معما ميكرد» گفت در فارسي جديد به اينها «خاليبندي» ميگويند و در فارسي كلاسيك دروغگويي. ديدم درست ميگويد گرچه درشت ميگويد.
هوشمندي آقاي زيباكلام را ستودم. انصافش هم ستودني است. دستكم او مرا نه به بستن دانشگاهها متهم ميكند نه به تصفيه استادان. (برخلاف پارهاي از غوغاگران يا ناآگاهان). اين خود يك پيشرفت بزرگ در عرصه تاريخنگاري انقلاب است. همينقدر كه تاريخ واژگون نشود و حقيقت بر زبان و قلم آيد، دستاورد گراني است.
آنچه مرا ميآزرد اين بود كه ميديدم كساني به عمد و غرض ميخواهند بناي تاريخ را با جعل و تحریف بالا ببرند و پشت ديوار دروغ پنهان شوند و عقده خود را نسبت به روشنفکری دينی بگشايند تا شهرتي دست و پا كنند يا فرمانی را ببرند و پاداشي بگیرند.
ميماند چراهاي اخلاقي: چرا حكم امام را پذيرفتي؟ در آن دوران سياه پاكسازيها و بيعدالتيها كجا بودي و چرا سكوت كردي؟ و امثال آن:
من براي اين سؤالها پاسخهاي روشني دارم و داشتهام و بارها گفته و نوشتهام. حقيقتطلبان را به كار آمده اما به گوش بازجوصفتان و پروندهسازان و افسانهتراشان و عقدهگشايان و مأموران معذور نرفته است.
حكم امام را پذيرفتم چون هم خود شايق خدمت بودم هم امام، محبوبترين رهبر مردمي تاريخ ايران بود. او رهبر انقلابی بود که شعارش آزادی و استقلال بود و دل جمیع مبارزان و آزادیخواهان را ربوده بود. اجابت دعوت و تكليف او که در آن دوره تجسم و تبلور سالها مبارزه آزادیخواهانه ملت بود يك حسنه پر افتخار بود و من به آن گردن نهادم. و به قدر طاقت بشري در تصحيح مسير دانشگاه و تقویت بنیه علمي آن و كاستن از هيجانات و افزودن بر عقلانيت، و پيشگيري از تندرويهاي ويرانگر و اجتنابناپذير روزهاي آغازين انقلاب و بازگشايي بل بِهْ گشايي سريع دانشگاهها، و گستردن سفره علم براي جوانان ايران، و گوش كردن به آراء دانشگاهيان و مهرورزي با آنان، و دعوت امام خمینی به «تحبیب استادان» و ملامت شنیدن و صبوری ورزیدن با دانشجويان پرشور و كمشكيب، و مقاومت در مقابل پارهاي از تحكمهاي نارواي روحانيان، و تن ندادن به اسلامي كردن علوم، و دفاع از آزاديهاي آكادميك و… بدون چشمداشت يك ريال اجرت كوشيدم و اينك «از بخت شكر دارم و از روزگار هم» كه به چنان خدماتي كامياب شدم.
جاي ديگري هم آوردهام كه انجام وظيفه كردن در آن روزهاي پرتلاطم و بيقرار، چون شنا كردن در استخر شيره بود: كند و دشوار و چسبناك و شيرين. و وقتي دانستم كه در به پاشنه ديگر ميچرخد، برون آمدم و گرد هيچ منصب و مكسب دیوانی دیگر نگشتم و چون از تدريس محروم ماندم به تحقيق، یعنی عیش نهانی خویش دل خوش داشتم و به غوغاي عوام وقعي ننهادم. گرچه آنرا هم بر من روا نداشتند و به اصناف جفا آلودند.
دلبر آسايش ما مصــلحت وقـــت نديد ورنه از جانب ما دل نگراني دانســت
آن شد اكنون كه ز غوغاي عوامانديشم محتسب نيز ازين عيش نهاني دانست
ميرسيم به سؤال دوم
دانشجويان معصوم كه نقبي به گذشته من زدهاند معترضانه گفتهاند شما را كه معمتد بوديد نگاه داشتند و استاداني را كه «فهميدن، گناهشان» بود تصفيه كردند. كه اينطور. اگر سؤال اين است بروند و از 11300 نفر استادي كه نگاهشان داشتند همين را بپرسند (در ابتداي انقلاب فرهنگي نزديك 12000 نفر عضو هيأت علمي كل دانشگاههاي ايران بودند كه بنا به آمار وزرات آموزش عالي 700 نفرشان خارج يا اخراج شدند و لذا 11300 نفر ماندند. پارهاي از اخراجشدگان هم به حکم دیوان عدالت اداری بعداً به کار برگشتند). لاجرم آنها هم معتمد بودند و معتمد بودن هم كه معلوم است گناه كبيره است! لابد ميگويند آنها شغل ديواني نداشتند و شما داشتيد، پس معتمد بودن و خادم بودن بر روي هم جرماند. بروند و گريبان همه ديوانيان را بگيرند.
شبيه همين است آن سؤال ديگر كه در ايام پاكسازيها و بيعدالتيها شما چه ميكرديد؟ جواب من اين است كه من همان كارهايي را ميكردم كه پيشتر آوردم. چرا بايد بيش از آن بكنم؟ بيش از آن كردن فضيلت است اما نكردنش رذیلت نیست. شما خودتان وقتي اعدامهاي خلخالي را (و بسي امور مانند آنرا همچون اعدامها، هجوم انصار به دانشگاهها و كتك زدن اساتيد …) در روزنامهها ميخوانديد كجا بوديد و چه ميكرديد؟ دانشگاهيان چه ميكردند؟ مجلسيان چه ميكردند؟ روحانيان چه ميكردند؟ همه مردم ايران چه ميكردند؟ و مگر نه انکه در ان تابستان مخوف 67 همه زندگان از مردگان شرم ساری کشیدند.
برويد و براي همه پرونده بسازيد. قصه پاكسازيها كه جسته و گريخته به گوش ها ميرسيد، به گوش همه دانشگاهيان و مجلسيان و روحانيان و پزشكان و…. ميرسيد، به گوش وزيران علوم هم ميرسيد، به گوش رؤساي دانشگاهها و رؤساي دانشكدهها هم ميرسيد، از قضا اينها زودتر از ما (اعضاي ستاد) ميشنيدند و ميدانستند. از رئیس دانشکده ادبیات (رضا داوری) بپرسید كه وقتي زرينكوب و زرياب را پاكسازي ميكردند چرا خاموش بود؟
ميگويند از آنان توقعي نداريم ولي از كسي كه دم از پلوراليزم و حقوق بشر ميزند توقع داريم. من اين استدلال را نميفهمم. يك نفر به من حالي كند. يعني آنكه به حقوق بشر معتقد نبوده و نيست، از جانب شما ایمن است. نه ملامت ميشنود، نه بيحرمتي ميبيند نه محاكمه و محكوم ميشود، اما واي بر احوال كسي كه دم از حقوق بشر بزند، شما اول كسي خواهید یود كه پوستش را ميدرید و پوستينش را ميكَنید.
لابد راه چاره اين است كه دست از پلوراليزم و حقوق بشر بكشند و بر طبل بيعاري و بيخيالي بكوبند و براي پاكسازيهاي بعدي با خيال راحت آمادهتر شوند! و همزبان با سعدي بگويند:
پيش ازين من دعوي پرهيزكاري كردمي باز ميگويم كه هر دعوي كه كردم باطل است
باش تا ديوانه خوانندم هـمه فرزانـــــگان ترك جان نتوان گرفتن تا تو گويي عاقل است!
دست مريزاد كه خوش منطقي تراشيدهايد: با دشمنان كرنش و بر دوستان يورش. البته تعجبي ندارد اين امر در اين مملكت و ملت سابقه دارد. تودهاي ها هم يك دهم حملاتي را كه به مصدق ميكردند به شاه و دربارش نميكردند. قائممقام فراهاني روحيه این قوم را خوب فهميده بود و دلش سخت به درد آمده بود كه ميگفت:
عاجز و مسكين هرچه ظالم و بدخواه ظالم و بدخواه هرچه عاجر و مسكين
بر پلوراليزم و حقوق بشر ماليات بستهاند. به معاويه صفتان و يزيد روشان كاري ندارند اما به هزار حيل و دغل، خاطرههاي فرسوده را از حافظههاي ترك خورده بيرون ميكشند و پارهپاره بر هم ميدوزند تا پيراهن عثماني درست كنند و از محبان علي انتقام بگيرند. اينها همه از بيصداقتي و ناپارسايي است. وگرنه آنكه در پي كشف و بيان حقيقت است چه جاي آن دارد كه بگويد از اين توقع داريم و از آن توقع نداريم. پرونده همه را باز کنید.
اين شيوه كه اینان در حذف اين و آن در پيش گرفتهاند مگر همان نيست كه ديگران در ابتداي انقلاب براي حذف استادان به كار ميگرفتند؟ و هركس را كه كمترين زاويهاي با مسلک مختارشان داشت، مستحق طرد و تقبيح ميدانستند پس بر آنان چرا ميشورند؟
فلسفی مر دیو را منكر شود در همان دم سخره ديوي بود
دريغا كه اپوزیسيون داخل و خارج در يك جا به هم ميرسند: در اخلاق افشاگري و انتقامگيري و بازجوصفتي و پروندهسازي و بهانهگيري براي حذف و طرد و تقبيح.
چند سال پيش كه به دعوت انجمن قلم فنلاند به هلسينكي رفته بودم. در بدو ورود دريافتم كه پارهاي از ياوهگويان با تبليغ باطل خود خاطر دعوتكنندگان را چنان مشوش كردهاند كه از پذيرفتن من ابا دارند. خوشبختانه وزرات خارجه فنلاند قصه را به فراست دريافت و آن بيحرمتي را جبران كرد. از فنلاند كه بازآمدم قطعهاي سرگشاده خطاب به آن هموطنان نوشتم و گفتم شما كه هنوز كيسهاي ندوخته و قدرتي نیندوخته چنين شاخ ميزنيد، اگر شاخ برآوريد چه گستاخ ميزنيد؟ حالا حكايت داخليهاست. نميدانم از اين همه هياهو چه حاصلي ميبرند. مطلبي كه به فرض محال و در عالم خيال، اگر اثبات شود هيچ چيز را تغيير نخواهد داد.
بر سبيل جدل آوردم كه «من در دوران سياه پاكسازي (!) همان كارها را ميكردم كه پيشتر آوردم چرا بايد بيش از آن بكنم؟» اين حجت اگرچه تمام است اما ميخواهم تمامترش كنم و بيفزايم كه نه چنين بود. گرچه پاكسازيها عزلا و نصباَ و قانوناَ به ما ربطي نداشت، من غايت جهد خود را براي دستگيري از افتادگان ميكردم. يك قلم بگويم كه امام از ستاد انقلاب فرهنگي خواستندكه همه دانشجويان تودهاي، از مبتدي تا منتهي، را از دانشگاه اخراج كند. احتجاج ما با امام سود نداشت و ايشان بر رأي خود ماند. ما که مصلحت را در این امر نمی دانستیم پناه به آقای خامنه ای و سپس آقای هاشمی بردیم. و آقاي هاشمي بود كه توانست رأي امام را برگرداند و به تودهايها اجازه دهد تا تحصيلشان را به پايان ببرند. در اين باب بيش از اين نميگويم چون اصل شبهه را روا نميدانم. آنكه براي تودهايها چنين ميكند با غيرتودهايها چه خواهد كرد؟ به هر حال شاید همین ایستادگی در برابر حکم اخراج توده ها بود که باعث شد روند اخراج ها، اگر هم صورت گرفت که صورت گرفت از مسیری خارج از ستاد انقلاب فرهنگی انجام پذیرد.
اي كريمي كه از خزانه غيب گبر و ترســا وظيفه خود داري!!!
دوستان را كجا كني مــحروم تو كه با دشمن اين نظر داري!!!
گمان كه هيچ، من يقين دارم كه در آن دوران پرآشوب و بيقانون، تندرويها و بيرسميها و بيرحميها فراوان رخ داده است. و آنرا انكار نميكنم. و نيز خود را دز همه شؤون جايزالخطا و پرلغزش ميدانم. اما نوشتن همه گناهها در كارنامه يك خادم غيرمسئول را نشانی از بی صداقتی و خصومت شخصی و نیز گواهي بر توطئهاي پست و حقیر می دانم كه همه را رها كنند و بر يك «عنصر نامطلوب» حمله آورند.
حالا كه كاروان سخن به منزل واپسين نزديك ميشود، ميخواهم آموزگارانه شأني تعليمي به اين مقوله بدهم گر چه در این جنجال ها رویکرد مورخانه و حقیقت جویانه و منصفانه و همه جانبه نمی بینم. لکن فارغ از نزاع و دفاع (كه حق هر متهمي است) به طرح نكته فاخری می پردازم:
و آن طرح صحيح صورت مسأله است. بازخوانی انتقادي انقلاب اسلامي كه در آستانه سيسالگي است، اكسيژني واجب براي حيات آينده ايران است. اما آن را طبيبانه و حبيبانه بايد به كار گرفت نه خصمانه. بدون گشودن همه جانبه پرونده حوادث اين انقلاب چون جنگ، انقلاب فرهنگي، كنار رفتن آيتاله منتظري، سركوبي مجاهدين خلق، عزل بنيصدر … تاريخ اين ملت روي روشني نخواهد ديد. محكوم كردن حقوقي و اخلاقي افراد بايد آخرين كاري باشد كه در اين حيطه صورت ميپذيرد. شيپور را از سر گشاد نبايد زد. به دنبال تشفي خاطر و فرونشاندن عقده نبايد بود. ارزشهاي امروز را به دل ديروز بردن، و از ديروزيان انتظار نگاه امروزينه داشتن محض بيروشي و بد داوري است. بدينمنظور اولاً حوادث جمعي را بايد به نحو جمعي بررسي كرد، گويي كه فاعلي نداشته است و خود ميجوشيده و ميروييده است (نگاه سيستمي و فرايندي).
ثانياً افراد مختار رابايد به تناسب دادههايي كه در اختيار داشتهاند مورد مدح و ذمّ قرار داد.
ثالثاً ترك حسنه را نبايد عين سیئه دانست. هركس هر كاري كه ميكند در همان حال كار بهتري هم براي او متصور است. اما بدين بهانه نمی توان همه آدميان را مقصر و ناپارسا دانست (اين ميتواند موضوع اقتراحي برای روزنامه باشد).
رابعاً كارنامه دراز آهنگ آدميان را در مقام داوري بايد پيش چشم داشت. نبايد براي تقبيح آدميان بهانه گرفت. به عكس، اصل ارفاق و شفقت را بايد مقدم داشت. خصوصاً در باب كساني كه به گواهي تجربه دامن پندار و كردارشان را به طمع مكسب و منصبي يا به غرض جاه و مالي نيالودهاند.
خامساً با ديگران چنان مهربان بايد بود كه با خويشتن. علي(ع) فرمود: اجعل نفسك ميزاناً بينك و بين الناس: به همان ترازو كه براي خود ميكشي براي ديگران هم بكش. سعدي هم با قتفاي علي(ع) گفت:
من شــنيدم ز پيــر دانشــمنـد تو هم از من بياد دار اين پند
آنچه بر نفس خويش نپسندي نيز بر نفس ديگري مپســـند
رحم الله امرءً سمع حکماٌ فوعی و دعی الی رشاد فهدی و اخذ بحجزه هادٍ فنجی و السلام علی من اتبع الهدی.
|