ادراک قوانين طبيعت (2)

• دسته: از اهل قلم

نوشته جیمز براون/ ترجمه حسین دباغ

خلاصه نوبت پیشین:
در نوبت پیشین دیدیم که جیمز براون کوشید تا با استفاده از آزمایش های ذهنی افلاطونی وجود قوانین طبیعت را توضیح دهد. البته او فقط به این مدعای وجودشناسانه بسنده نکرد و به نحو معرفت شناسانه توجیه قوانین طبیعت از طریق آزمایش های ذهنی را نیز در دستور کار قرار داد. براون به پیروی از آرمسترانگ و درتسکی نشان داد که خاصیت پیشینی و غیرتجربی بودن آزمایش های ذهنی راه را برای حصول قوانین طبیعت هموار می کند. در بحث از قوانین طبیعت، براون بار دیگر وفاداری خود به افلاطونی گرایی را ثابت کرد و به نقد دیدگاه تجربه گرایی دیوید هیوم پرداخت. اگر هیوم قوانین طبیعت را چیزی جز انتظام و یکنواختی مقارن نمی دید، براون قوانین طبیعت را ارتباط میان کلی ها می داند. کلی هایی که گویی به شکل ثابتات افلاطونی در جایی حاضر اند و خود را به ما عرضه می کنند. در این نوبت براون تلاش می کند تا به انتقادات ممکن بر نظریه افلاطونی گرایی پاسخ دهد. سپس بحث از آزمایش های ذهنی را به بحث از پارادایم های کوون و استدلال جهان های ممکن پیوند می زند.

***********************

اعتراضات و پاسخ¬ها
بسياري از اعتراضاتي كه به ذهن متبادر مي¬شود درست شبيه اعتراضاتي است كه به افلاطوني¬گرايي رياضياتي نيز وارد است. من در اين كتاب فصل مجزايي را به تفكر رياضياتي اختصاص دادم، بدان اميد كه از گزند آن گونه اعتراضات در امان بمانم و راه را براي فصل حاضر هموار كنم. البته ناگفته نماند که هضم افلاطوني¬گرايي در رياضيات آسان تر از فيزيك پيشيني است.
نيازي نيست که به تفصيل به هريك از اين اعتراضات بپردازيم. من فقط مي¬خواهم به اختصار هر چه تمام تر دو نمونه مثال را بيان كنم. آن دسته از افرادي كه مايل هستند مي¬توانند اعتراضات دیگر را دوباره صورت بندي كرده، براي آنها نيز پاسخي بيابند.
اعتراض نخست: قوانين طبيعت، حتي اگر به شيوۀ افلاطوني كلمه موجود باشند، شناخت ناپذيرند. به تعبير ديگر، براي شناخت x، ما بايد به گونه اي با x برخورد فيزيكي داشته باشيم. اما اين موضوع نمي¬تواند درباره اشياء انتزاعي ای كه بيرون از زمان و مكان اند صادق باشد.
پاسخ: در آزمايش EPR برساختۀ بل، ما درباره نتيجۀ اندازه¬گيري از راه دور معرفت داريم. پس هيچ گونه روابط علّي فيزيكي ای در ميان نيست. با اين حساب، روابط علّي فيزيكي براي معرفت بخش بودن ضروري نمي¬نمايد.
اعتراض دوم: تشابه موجود ميان اداراك فيزيكي و شهود اشياء انتزاعي تشابهي فقير و ضعيف است؛ چراكه ادراك حسي رايج، آن هنگام كه ادراك حسي قوانين طبيعت يك امر كاملاً رازآلود است، به خوبي فهميده مي شود.
پاسخ: اين ادعا كه ما ادراك حسي رايج را درك مي كنيم ادعايي فريبكارانه است. در بهترين حالت، ما قسمتی از آن را درك مي¬كنيم؛ مثل فرآيند فيزيكي كه با ساطع شدن فوتون¬ها از يك شيء آغاز مي شود و با فعاليت عصبي در قسمت بينايي مغز به پايان مي¬رسد. از قسمت بينايي در مغز تا باور به شيء ديده شده هنوز يك راز كامل است. ادراك قوانين انتزاعي طبيعت يقيناً رازآلودتر از آن نيست. علاوه بر اين، حتي اگر ما اصلاً هيچ ايده¬اي دربارۀ اينكه ادراك فيزيكي رايج چگونه كار مي¬كند نداشته باشيم (به ياد داشته باشيد كه ايده نياكان ما يقيناً نادرست بوده است)؛ هنوز باور به وجود اشياء فيزيكي، به مثابۀ اشيائي كه ما حقيقتاً مشاهده مي¬كنيم، مي¬تواند موجه باشد. درست مشابه همين، ما در باور به وجود واقعي قوانين طبيعت، به عنوان اموری که شهود کرده ایم، توجيه هستيم.
همان گونه كه در بالا ذكر كردم، من در فصل پيشين با اميدواري به استقبال بسياري از اعتراضات عمده تلقي افلاطوني از آزمايش¬های ذهني رفتم؛ اگرچه هنوز مطلب ديگري هست كه من مي¬خواهم به آن بپردازم.
تلقي افلاطوني از آزمايش¬های ذهني با هر آن چيزي كه يك تجربه¬گرا محترم و ارزشمند مي¬شمارد آشكارا به مخالفت مي¬پردازد.
تنها يك منبع وجود دارد كه از آن اطلاعات مربوط به آزمايش¬های ذهني به دست مي¬آيد. از اين اطلاعات چيزهايي را مي¬توان استخراج كرد كه ما از قبل آنها را از راه يك استدلالِ قابل شناسايي به دست آورده بودیم. هر چند شايد آن استدلال به شكل آزمايش ذهني به تفصيل بيان نشود. بديل اين ديدگاه فرض مي¬گيرد كه آزمايش-های ذهني امور جديد و حتي بعضاً رازآلود را براي معرفت فيزيكي جهان پيرامون فراهم مي¬كنند. بر این مبنا، براون (1986، ص12-13) استدلال مي¬كند كه آزمايش¬های ذهني پنجره¬اي هستند كه از طريق آن ما مي¬توانيم تلقي كلي¬هاي قوانين فيزيكي، مانند تلقی آرمسترانگ، را فراچنگ آوريم. من هيچ گونه مزيتي در پذيرش يك تلقی رازآلود از آزمايش¬های ذهني نمي¬بينم. چرا كه همه آزمايش¬های ذهني ای كه من با آنها سر و كار دارم (و در جاي ديگر ديده شده¬اند) در فيزيك جديد مي¬توانند به آساني به عنوان استدلال بازسازي شوند.(نورتن، در دست چاپ)
شيوۀ اعتراض نورتن براي جلوه دادن آزمايش¬های ذهني به عنوان تنها طريق كسب معرفت يادآور اعتراض بناسراف و ديگران به شهودهاي رياضياتي گودل است. هر ادعايي كه یک پيشنهاد مخصوص به خود را در بر دارد، به تعبيري «رازآلود» است و بدين خاطر داراي نوعي بازسازي بدون مناقشه است؛ يعني يك اقتباس رسمي از اصول رياضياتي و يك اقتباس رسمي از مقدمات تجربي در آزمايش¬های ذهني. اين بازسازي پیامد مشابهي را به عنوان شهود رياضياتي يا آزمايش ذهني ـ بدون مشكلات معرفت شناسانه- به بار مي¬آورد.
شايد تمايز بسيار خوبی كه ميان «مقام گردآوري » و «مقام داوري » مطرح شده است تلويحاً در پس پشت باور نورتن قرار داشته باشد و آن اين است كه هر آنچه به طور واقعي رخ مي دهد استدلالي بازسازي شده است. این امر هم چنين در چالشي كه بناسراف در مورد افلاطوني¬گرايي رياضياتي ايجاد كرد نهفته است.
مقام گردآوري در برابر مقام داوري
به واقع گمان مي¬كنم كه اين تمايز در پس پشت ذهن هر كسي كه نقش جدي شهودها را در رياضيات يا آزمايش¬های ذهني را در فيزيك رد مي¬كند وجود دارد. عموم نقادان در پي آن اند که براي هر يك از آنها (گردآوري و داوري) نقش روان شناختي در نظر بگیرند، اما هنگامي كه به مقوله داوري مي¬رسند- يعني بحث از گواه واقعي يا مبناي عقلاني براي باور- فقط سخن از چيزي كه بازسازي ناميده مي شود به ميان مي¬آورند. (ممكن است بناسراف بگويد) اين بازسازي شايد همان اقتباس رسمي ای باشد كه برهان واقعي قضيۀ رياضياتي است؛ يا(شايد نورتن بگويد) اين بازسازي از نوع تجربه¬گرايانه است، كه گواه واقعي تئوري فيزيكي است. اين يقيناً ديدگاه كارل همپل است:
كاركرد اكتشافي [در واقع] مساعدت در گردآوري روابط منظم است… ولي، البته آزمايش¬های شهودي را، كه در قوه خيال شكل مي¬گيرند، به هيچ وجه نمي¬توان بديلي براي مجموعه دادۀ تجربي، كه به وسيلۀ آزمايش¬های واقعي يا رويه¬هاي مشاهدتي حاصل مي¬شوند، دانست. (1965، 165)
تمايز ميان گردآوري و داوري با مثال¬هايي نظير روياي مشهور ككوله به خوبي هماهنگی دارد. يعني همان رويايي كه ماري دم خويش را گاز مي‌گيرد؛ و ككوله را متوجه اين مي سازد كه مولكول بنزن مدور است. ولي اين تمايز براي مثال¬هايي كه در زير مي¬آيد كاربردي ندارد.
براي اينكه بحث را به طور روشني پي بگيريم، نخست تصور كنيد كه گاليله در كنفرانسي حضور دارد و عنوان مي¬كند كه همۀ اجسام با سرعتي مشابه سقوط مي¬كنند. از او گواه تجربي اين ادعا خواسته مي¬شود، گالیله مي پذيرد كه چنين گواهي ندارد، ولي در عوض آزمايش ذهني خويش را توصيف مي كند. در مرحله دوم، تصور كنيد كاشفِ پوشاندن [صفحه شطرنج] (كه در فصل دوم درباره آن بحث شد) نتيجه آن را در كنفرانسي اعلام كند. وقتي که از او درباره اقتباس رسمي سوال مي¬شود، مي¬پذيرد كه هيچ نوعي از آن را ندارد، ولي در عوض «برهان كوتاه» را ارائه مي¬دهد. حال تصور كنيد ككوله نيز در يك چنين كنفرانسي حاضر شود. او ادعا مي كند كه مولكول بنزن حالتي مدور دارد. وقتي که از او دربارۀ گواه تجربي پرسش مي شود، بيان مي كند كه او هم چنين گواه تجربي ای ندارد؛ ولي بدون هيچ نگراني ای داراي رويايي مهم درباره يك مار است.
آيا اين مثال¬ها واقعاً در وضعيتي برابر قرار دارند؟ آن چيزي كه در اين جا مدخليت دارد اين است كه «برهان كوتاه» قضيه پوشاندن [کامل صفحه شطرنج] گواهي براي وجود اقتباس رسمي است؛ و آزمايش ذهني گواهي براي امكان يك بازسازي تجربه¬گرايانه است. ولي از طرف ديگر، روياي ككوله گواهي بر اين مطلب نيست كه تاييد و تصديق تجربي به سهولت فراچنگ مي¬آيد. آنچه در حال حاضر مي¬خواهم بر آن تاكيد كنم اين واقعيت آشكار است كه: گواه تجربي امري متغير است. (9) اگر P گواهي براي Q باشد و همچنين Q گواهي براي R باشد، در اين صورت P گواهي براي R خواهد بود. بنابراین، اگر «برهان كوتاه» گواهي براي وجود اقتباس رسمي باشد و همچنين اقتباس رسمي گواهي براي قضيه به شمار آيد، در نتيجه «برهان كوتاه» گواهي براي قضيه محسوب مي¬شود. بر همين سياق، آزمايش ذهني گاليله (بازسازي نشده) گواهي براي مدعاي اوست كه همگي اجسام با سرعتي مشابه سقوط مي¬كنند.
دست كم اين كه هويات انتزاعي باور¬هاي ما را، به عنوان اموري كه بر مبناي گواه اوليه (بازسازي نشده) قرار دارند، تبيين مي¬كنند و همچنين باور زائد ما را، به مثابه امري كه بايد «گواه واقعي» باشد. روياي ككوله را باید به طريقي كاملاً متفاوت تبيين كرد.
پاراديم¬های كوون
آزمايش¬های ذهني افلاطوني فقط مواردي براي رويت دادۀ تجربي قديمي به شیوه ای جديد نيستند؛ به تعبير ديگر، چنين ديدگاهي ضرورتاً متعلق به كوهن است.(10) او در مقالۀ بي¬نهايت جذاب و خرد¬مندانه خود دربارۀ آزمايش¬های ذهني (كوون،1964)، به هيچ عنوان اصطلاح «پارادايم¬ها» و«تغيير¬هاي گشتالتي » را، كه در ساختار انقلاب¬هاي علمي بنيان كرده بود، به كار نبرد؛ با اينكه ايده¬هاي هر دو مطلب يكي بودند. آزمايش¬های ذهني مسائل را در قالبي كهنه به ما نشان مي¬دهند. اين قالب ها مستوجب بحران مي¬شوند و، همان طور كه كوهن مي¬گويد، اين موضوع به ما مدد مي¬رساند تا دادۀ قديمي را به طريقي جديد ببينيم- يعني در حالتي كه دوباره مفهوم¬سازي شده است. يك آزمايش ذهني پارادايم جديدي را به ارمغان مي آورد. كوون با ديدگاهي كه، ميان فلاسفه به عنوان ديدگاه سنتي شناخته مي¬شد تا حدودي بر سر مهر بود. او اين ديدگاه را اين گونه توصيف مي¬كند:
از آنجا كه يك آزمايش ذهني هيچ اطلاع جديدي دربارۀ جهان پيرامون به دست نمي¬دهد، نمي¬تواند چيزي را بياموزد كه قبلاً شناخته شده نبود. يا اينكه به جاي آن بايد گفت نمي¬تواند هيچ چيزي را دربارۀ جهان بياموزد. ولي، در عوض، [آزمايش¬های ذهني] دربارۀ دستگاه ذهني عالمان به آنها چيزهايي مي آموزد. كاركرد اين [آزمايش¬ها] محدود به تصحيح خطاهاي مفهومي قبلي است. (كوون، 252،1964)
كوون، به جاي آنكه در جهت اصلاح ديدگاه خويش بكوشد، خيلي زود آن را با اظهار اين نكته به تصوير كشيد كه: «عموم آدميان از آزمايش¬های ذهني مفاهيم و [مطالبی درباره] جهان پيرامونشان مي¬آموزند» (253،1964). معنايي كه ما با آن مي¬توانيم چیزهایی دربارۀ جهان پيرامونمان بياموزيم ¬بايد با تصحيح «خطاهاي» مفهومي پيشين، به ویژخ برخي مفاهيم مركزي، همراه باشد. با اين حال كوهن تاكيد مي كند كه:
من گمان مي¬كنم ما نمي¬توانيم هيچ گونه كاستي ذاتي ای در مفاهيم را، في حد نفسه، بيابيم. كاستي¬ها مبتني بر سازگاري منطقي ميان آنها نيستند ولي ناكامي آنها براي متناسب شدن با ساختار شایسته جهان امري است كه انتظار مي¬رود به كار گرفته شود. اين مطلب همان چيزي است كه بيان مي كند چرا آموختن براي شناختن كاستي¬ها ضرورتاً همان آموختن دربارۀ جهان و همچنين آموختن دربارۀ مفاهيم است. (258،1964)
به ياد داشته باشيد كه در نظر كوهن اساساً جهان مستقل از هرگونه مفهوم¬سازي ای كه ممكن است ما آن را فرض کنیم، وجود ندارد. جهان ما امري پارادايم محور (مبتني بر پارادايم) است. كوهن در يكي از مدعيات جالب خود مطرح مي-كند كه «به معنايي كه من از توضيح و تفسير بيشتر آن ناتوانم [بايد بگويم] طرفداران پارادايم¬هاي رقيب در جهان¬هاي متفاوتي سير مي كنند» (150،1970). بنابراين، معنايي كه ما دربارۀ جهان مي¬آموزيم باید از شايسته¬ترين آن باشد.
اگر چه ديدگاه كوون در بسياري از امور قابل قبول است، ولي درباره آزمايش¬های ذهني نهايتاً متقاعد كننده نيست. براي اين موضوع چند دليل وجود دارد. براي شروع بايد گفت كه آزمايش¬های ذهني ای وجود دارند كه براي گشودن گره مشكلات، با تئوري قديمي كاري نمي¬كنند (براي مثال، آزمايش ذهني سطوح شيب دار استيون يا آزمايش سطل نيوتن).
به نظر كوون، در تغيير پارادايم¬ها، هيچ پارادايم جديدي وجود ندارد كه بتوان گفت قطعاً و منحصراً بايد هماني باشد كه اتخاذ می شود. ولي با اين حال به نظر مي¬آيد تئوري گاليله، مبنی بر اینکه اجسام با سرعتي يكسان سقوط مي¬كنند، همان باور منحصري است كه بايد بعد از تخريب كامل تئوري ارسطو به وسيلۀ آزمايش ذهني پذيرفته شود.
علاوه بر آن، حتي اگر به طور كلي كوهن درباره دشواري¬هاي قياس كردن پارادايم¬هاي متفاوت برحق باشد، به نظر نمي¬رسد كه قياس¬ناپذيري مسائل درباره گاليله وجود داشته باشد. هيچ گونه تغييري در معناي واژه¬هاي «سبك»، «سنگين» و «سريع تر» رخ نداده است. گاليله و رقيبان ارسطويي او در طي انجام آزمايش ذهني مطلبی را از یکدیگر نقل نمی کردند. در واقع، اين امر از آن حيث بود كه منظور آنها همان چيزهايي بود كه [در ميان عموم] مصطلح بود.
ایان هكينگ اشاره مي¬كند كه در تلقي كوون حق ويژگيهاي ديگر آزمايش¬های ذهني به خوبي ادا نشده است. اين مطلب بايد تاحدي به وسيله پژوهشي بدون پايان درباره آنها روشن شود. مثال معروف دو برابر مجذور، در رسالۀ منو افلاطون، بارديگر خوانندگان مدرن را تحت تاثير قرار مي‌دهد ـ هرچند ما 2500 سال با افلاطون فاصله داريم. اين موضوع براي بسياري از آزمايش¬های ذهني دیگر نيز صادق است. با برقراري اتصال بسيار محكمی ميان آزمايش¬های ذهني (همان طور كه كوهن انجام داد) و اقبال طرح¬هاي مفهومي جزئي، كه اغلب به مدت طولاني جداافتاده از هم¬اند، گونه¬اي از امر رازآلود پديد مي¬آيد كه هنوز هم قدرت اثرگذاري عميق را بر روی ما دارد.
در بسياري از موارد، ديدگاه كوون با دیدگاه من مشابه است. هر دوي ما بر اين باوريم كه چيزهاي زيادي را مي توان از آزمايش¬های ذهني آموخت و نمي¬توان آنها را به اين دليل كه بي¬ضرر هستند حذف كرد. (يعني استدلالي مثل نورتن). تفاوت¬ ميان ما اين است كه: كوهن بر اين باور است كه ما از طرح مفهومي (و به نحو منتج شده از آن، تنها از جهان) چيزي ياد مي¬گيريم، در صورتي كه من گمان مي كنم ما از جهان ( و به نحو تبعي و ثانوي از طرح مفهومي خودمان) چيزي را فرا مي¬گيريم.
مخلص كلام آنكه من، برخلاف كوون، يك رویکرد واقع گرايانه را به آزمايش¬های ذهني بر مي¬گزينم.(11)
امر پيشيني ولي كاذب؟
در سرتاسر كتاب حاضر بر اين نكته پافشاري كردم كه استدلال پيشيني امري خطاپذير است. به تازگي پيامد آزمايش ذهني گاليله به چالش كشيده شده است و، طبق يافته¬هاي بل، نتيجۀ آزمايش EPR، قريب يه يقين نادرست بوده است. اجازه دهيد فرض كنيم استدلال هر دوي اين آزمايش‌های ذهنيِ شگفت انگيز در واقع يافته¬هايی درست با پيامد نادرست بوده است. با اين حساب، من چگونه مي¬توانم به نحو عقلاني ادعا كنم كسي كه آزمايش ذهني را انجام مي¬دهد (آزمايش-كنندۀ ذهني) مي¬تواند هويات انتزاعي مربوط را فراچنگ آورد يا قانون طبيعت جزئي مورد بحث را مشاهده كند؟ در چنين مواردي نه اين گونه هويات به چنگ مي¬آيند و نه اين گونه قوانين طبيعت مشاهده مي¬شوند. شايد كوهن بر حق باشد كه مي گفت براي اين جهان چيزي بيشتر از اموري كه به وسيلۀ طرح مفهومي ما خلق مي¬شود وجود ندارد و به همين خاطر آزمايش¬های ذهني در واقع دربارۀ اين قبيل طرح ها با ما سخن مي¬گويد و نه درباره يك جهان مستقل از پاراديم.
صادقانه بايد بگويم من هيچ پاسخي براي اين سوال، كه از مهمترين سوالات فلسفه علم است، ندارم. اين موضوع مسئله-اي نيست كه فقط در نگاه من عجيب جلوه نمايد؛ بلكه در حقيقت مسئله واقع نمايي است كه براي چندين سال مايۀ هلاكت فلسفۀ علم بوده است. مسئله اين جاست كه به راستي چگونه مي¬شود يك جهان (فيزيكال)، كه در محتواي خود هيچ نوعي از فلوژيستون (يا همان مايه آتش)، كالري (امور مربوط به كالري) يا اتر (يا همان اثير) را ندارد، بتواند تا حدي براي وقوع تئوري هاي فلوژيستون، كالري يا اتر مسئول باشد؟ هر چند ما در حال حاضر اغلب چنين تئوري-هايي را خنده¬دار مي دانيم، ولي درحقيقت اين تئوري¬ها تا اندازه¬اي در زمان خودشان، از سوی افراد معقول، مقبول واقع شده بودند. (ماكسول يك بار گفته بود كه تئوري اتر بهترين تئوري ای است كه در تمام علوم تاييد شده است.) جهان فيزيكال يا برخی چيزهاي ديگر تاحدي در پيدايي چنين باورهاي عقلاني، ولي ناصحيح، كمك مي¬كنند. به نظر عادلانه مي¬رسد كه اين گونه باورها را به مثابه گام¬هايي در بهتر و بهتر شدن تئوريهايي درباره جهان در نظر بگيريم. البته آنها ناصحيح¬اند و«پیوندی با واقعیت» ندارند؛ ولي تماماً هم از جهان پيرامون منفصل نيستند.
دقیقاً به همین معنا، می¬خواهم ادعا کنم که آزمایش ذهنی گالیله و EPR در پی تحصیل واقعیت انتزاعی هستند، اگر چه نمی¬توان آن را از پیوندهایش جدا كرد. علاوه براین، هر چند آزمایش کننده ذهنی اشیاء را به روشنی و وضوح ادراک نمی¬کند، با این وجود قلمرو انتراعیات مسبب پذیرفتن باوری می¬شوند. خطاپذیری امر پیشینی مسائل بیشتری را نسبت به خطاپذیری تجربی مطرح نمی¬کند. خطاها گونه¬ای راز هستند که در هر جایی برای موضوعی خاص رخ می دهند، از این رو باید آنها را به رسمیت شناخت.
استدلال جهان¬های ممکن؟
در سال های اخیر توجه زیادی به بحث «جهان¬های ممکن» شده است. (من این مطلب را موسعاً در چندین جای این کتاب آورده¬ام.) جهان های ممکن ابزار دلالت شناسانه¬ای هستند که هم در منطق موجهات از آن استفادۀ زیادی می¬شود (منطق موجهات با اموری از قبیل ضرورت، امکان و دیگر مفاهیم جهت دار سر و کار دارد) و هم در تحلیل امور خلاف واقع (به عنوان نمونه، گزاره¬های شرطی با چنین صورتی: اگر P برقرار باشد، در این صورت Q برقرار خواهد بود). توفیق در این حوزه¬ها، طبیعتاً هر کسی را به این سمت هدایت می¬کند که گمان كند بحث از جهان¬های ممکن نیز بر بحث آزمایش¬های ذهنی سایه می¬افکند. به عنوان مثال، در جهان ما اساساً هیچ سطح بی اصطکاکی وجود ندارد؛ حال جهان ممكني را تصور كنيد كه در آن چنين سطوحي وجود دارد و بعد از آن در نظر آوريد كه دستگاه زنجيرۀ استيون چگونه كار مي كند. در اين جهان کنونی هيچ كسي نيست كه بتواند با سرعت نور بدود حال جهان ممکنی را در نظر آوريد که آدميان آن مي¬توانند چنين كنند از آنها بپرسيد كه چه چيزي را مي¬بينند.
سخن گفتن از جهان هاي ممكن، با اين سطح از ابهام، بي¬ضرر است. در واقع، حتي به نحو اكتشافي مفيد هم هست. اما من خيلي هم نسبت به فايده¬مندي جهان هاي ممكن دل گرم نيستم، خصوصاً وقتي كه آن را بشكافيم و وارد جزئيات شويم.
جهان هاي ممكن طرقي هستند كه اشياء مي¬توانند در آنها آن گونه باشند. آنها مي¬توانند كاملاً خيالي باشند: مثلاً انبوهي از اسب¬هاي سخن گو، پروانه¬هاي جاودانه و اشيائي كه، به سبب رنگ¬هاي گوناگوني كه دارند، با سرعت¬هاي مختلفي سقوط مي¬كنند. با اين همه يك چيز هست كه هر جهان ممكني بايد از آن برخوردار باشد و آن سازگاري است. اين همان چيزي است كه جهان های ممکن را براي تحليل يك استدلال علمي بي¬كفايت مي كند. نمونۀ روشن آن همين است كه بسياري از موقعيت¬هاي آزمايشيِ ذهني، مثل تئوري¬هاي علمي مرتبط با آن، آشكارا ناسازگار است.
اجازه دهيد براي لحظه اي مثال دیو ماكسول را در نظر آوريم و همچنين درصدد برآییم که بدانيم چگونه اين دیو محل تقريبي مولكولهايي را كه طبقه¬بندي شده اند مي¬داند.(12) پس دیو يا نادان است يا واقف به همه چيز (عالم مطلق): الف) اگر دیو در وهلۀ نخست نادان باشد، پس بايد به گردآوري اطلاعات دربارۀ مكان و سرعت مولكول بپردازد. ممكن است اين امر را با يك نور برق آسا يا پرتاب فوتون ها به مولكول¬هاي متفاوت انجام دهد. در اين حالتي كه دیو كار مي¬كند، به نحو مستدل، از حالتي كه حرارت از بدن سرد به بدن گرم انتقال داده شده چيز بيشتري كسب كرده است. در چنين حالتي آزمايش ذهني بي¬معنا و بيهوده جلوه مي¬كند. يخچال¬ها و فريزر¬هاي خانگي هم پيش از اين مي توانستند چنين كنند؛ ب) اگر دیو واقف به همۀ امور باشد ـ مثل ابرمرد لاپلاس، كه از پيش مكان اوليه و اندازۀ حركت (مومنتوم ) هر مولكولي را مي دانست- پس به نوعی موجود فراطبيعي است؛ يعني نوعي از نظام پويا (ديناميك)، كه خود آن در معرض محدوديت¬هاي ترموديناميك نيست. به نظر مي¬آيد که دیو می تواند قوانيني را كه مي¬خواهند امري را روشن سازند زير پا گذارد. من گمان مي¬كنم اين موضوع روشن است كه ماكسول قصد دارد روايت دوم، يعني همان واقف به همۀ امور بودن را برگزیند. هرچند تمامي موقعيت¬ها تناقض¬آميز اند، با اين وجود آزمايش ذهني هنوز موثر است. تخطي از قانون دوم ترموديناميك في حد نفسه تناقض¬آميز نيست، اما اين احتمال وجود دارد كه، براي درك امكان آن قانون، موقعيتي تناقض آميز به وجود آيد.
باري، اين درست است. نه تنها بسياري از آزمايش¬های ذهني كه نسبتاً قابل مشاهده¬اند اين گونه¬اند، بلكه بسياري از استدلال¬های علمي كه معمولاً حالتي گفتاري دارند نيز به همين شكل¬اند. به عنوان نمونه، هر كسي كه از علم الكتروديناميك كوانتومی استنتاجي را بگيرد در واقع با استفاده از مقدمات ناسازگار و متناقض استدلالي را صورت بندي كرده است.(13) اين بدان معناست كه بسياري از استدلال¬های علمي- و همين طور استدلال¬های علمي معتبرـ در روح و روان ملكۀ سفيد قرار دارند:
آليس: ديگر تلاش فايده¬اي ندارد، هيچ كسي نمي¬تواند امور غيرممكن را باور كند.
ملكۀ سفيد: من با جرات مي¬گويم كه تو به اندازۀ كافي تلاش نكرده¬اي. وقتي که من به سن و سال تو بودم، پيوسته اين امر را روزي نيم ساعت انجام مي¬دادم. گاه مي¬شد كه پيش از صبحانه شش امر غيرممكن را باور كرده بودم.
(لوئيس كَرول، از طريق آيينه )
بحث از جهان¬هاي ممكن براي روشن سازي برخي مفاهيم دلالت¬شناسانه از قبيل معنا و صدق مطرح مي¬شود. هنگام تلاش براي درك آزمايش¬های ذهني، كه ما دل مشغول همراه بودن آن با معرفت شناسي بوديم، فهمیدیم كه چندان هم نباید شگفت زده شويم، چرا كه اين دستگاه منطقي مفيد فايده نمي¬افتد. به چه دلیل، به عنوان نمونه، ما باید فکر کنیم كه استدلال دربارۀ هر جهان ممكني به ما امر پراهميتي را دربارۀ خودمان خواهد گفت؟ در وهلۀ نخست، بايد مطلع شويم جهاني كه ما دربارۀ آن مي انديشيم از هر حيث مشابه جهان خودمان (در تصور ما) است. و البته اين چيزي است كه ما آن را نمي-دانيم و تلاش بسیار می کنیم تا آن را دريابيم.
ولي حتي هنگامي كه، در [بحث از] فلسفۀ علم، در موضوعات كاملاً دلالت شناسانه منحصر مي¬شويم، جهان¬هاي ممكن از آن كه بايد باشند كمتر موثر واقع مي¬شوند. براي مثال، ديويد لوئيس (1986) پيشنهاد مي¬كند كه جهان¬هاي ممكن مي-توانند تحليل مناسبي از مفهوم واقع نمايي به دست دهند. هر كسي قبل از لوئيس اين تلقي را كه يك تئوري نسبت به تئوری های دیگر به حقيقت نزديك¬تر است مي¬پذيرفت، هر چند شك دارم كه تئوري لوئيس بهتر باشد. [او بيان مي کند] برخي از جهان¬هاي ممكن نسبت به باقي آنها به جهان واقعي نزديك تر يا شبيه¬تر¬ند. لوئيس اين مفهوم ابتدايي را از نزديكي جهان¬ها به كار مي برد تا تحليل اينكه T1 به حقيقت نزديك تر است تا T2 به اين شكل ميسر كند: T1 در جهان W1 صادق است و T2 در جهان W2 و W1 به جهان واقعي نزديك تر است تا W2.
چنين تحليلي شايد به گذار در تاريخ علم عنايت شاياني كند؛ مثل گذار از فيزيك نيوتني به فيزيك آینشتاینی. منتها ايدۀ واقع نماييِ متضمن (ناسازواري)، كه مطلوب هم هست، به حقيقت نزديك¬تر است تا دو تئوري (سازوار) فرانكلين دربارۀ سيلاني بودن الكتريسته. وقتي که اين ايده به سر وقت جهان¬هاي ممكن مي رود، آنچه مطلوب است و حقيقت است يا در هيچ جايي يافت نمي¬شود يا اينكه حقيقت است و در جهاني خيالي و ساختگي يافت مي¬شود (جايي كه تمام تناقضات كنار هم به مهرباني مي‌نشينند)؛ يعني جهاني كه دورتر از همۀ جهان¬هاي ديگر است.(14) از اين رو، به نظر مي¬رسد كه تحليل جهان¬هاي ممكن از همانندي صدق نمي تواند حق اين تئوري و ديگر تئوري¬هاي تناقض آلود را ادا كند- چرا كه تاريخ انديشه بدون اين گونه تئوري¬ها فقير و عليل مي¬شود.(15)
گاليله به مثابه يك عقل¬گرا
دست نوشته¬هاي گاليله بود كه به مباحثات بي¬پايان دربارۀ نسبي بودن نقش¬هاي عقل و تجربه دامن زد. يكي از موقعيت هاي متفاوتي كه به نيكي بازگو شده است و الكساندر كويره، فيلسوف فرانسوي و مورخ علم، نيز از آن حمايت کرده است، آنجاست كه گاليله در كسوت يك افلاطوني¬گرا ظاهر مي¬شود؛ يعني عقل¬گرايی برجسته که مي¬داند «چگونه بايد از آزمايش¬های واقعي چشم پوشي كرد…» (1968، 75).
كويره اذعان مي¬كند كه «فيزيك خوب فيزيكي است كه امر پيشيني را تقويت كند و بسازد» (1968،88). از طرف ديگر، تفسير تجربه¬گرايانه معقولي از گاليله كه با جزئيات تمام، استيلمن دريك (1978)، بسط پيدا كرده است، بيان مي کند كه گاليله آزمايشگر نابغه¬اي بوده است كه هيچ توجه و عنايتي به فلسفه نمي¬کرده است.
گمان مي¬كنم عالمان بزرگي چون گاليله بايد طاقت اينكه ما آنها را دوباره با ايماژ خودمان نمايش دهيم داشته باشند.(16) نيازي به گفتن نیست كه من به ديدگاه كويره تمايل دارم. هيچ چيزي نمي¬تواند عقل¬گرايي گاليله را بهتر از فقره¬هايي كه خود او در دهان سخنگويش، سالوياتي ، در ديالوگ، در ارتباط با برخي مشكلات تئوري كوپرنيكي، قرار داده است نشان دهد:
نه، سگريدو، شگفتي من با تو بسيار متفاوت است. تو از آن متعجبي كه پيروان كمي براي فلسفۀ فيثاغوري وجود دارد، در حالي كه من از آن متحيرم كه در اين روزگار اصلاً كسي هست كه آن فلسفه را بپذيرد و از آن تبعيت كند. من به هيچ صورتي نمي¬توانم، به قدر كفايت، هوش و فراستِ برجسته آنهايي را كه اين فلسفه را بر مي¬گزينند و تلقي به قبول مي¬كنند تحسين كنم؛ آنها با استفاده از نيروي عقل محض چنين خشونت و بي حرمتي ای را در حق احساسات خويش روا مي¬دارند، از آن حيث كه عقل به آنها مي گويد كه تجربه حسي به وضوح به تناقض كشيده مي¬شود. (ديالوگ، f327)
اينها دشواري¬هايي است كه مرا در مقابل ارشميدس و كوپرنيك به حيرت فرو مي¬برد. ايشان را، بدون آنكه قادر به رفع آن دشواري¬ها باشند، نمي¬توان ياري كرد تا بدان دشواري ها ملتفت شوند؛ با اين وجود آنها دلگرم اند كه هر آنچه عقل به آنها مي گويد بايد بر مبناي چندين مشاهده ديگر باشد. بنابراين آنها يقيناً تصريح مي كنند كه ساختار جهان نمي¬توانست صورت ديگري، جز آنكه آنان توصيف كرده بودند، داشته باشد. (ديالوگ، f335)
ما مي¬توانيم مشاهده كنيم كه، همان طور كه كوپرنيك بيان مي¬کند، با عقل اين موضوع تاييد مي شود كه هر آنچه تجربۀ حسي است به نظر امري تناقض¬آلود مي¬آيد. من نمي¬توانم حيرت خودم را در اين جا به كناري نهم، از اين رو كه كوپرنيك دائماً مي¬خواهد بر اين گفته اصرار كند كه ونوس مي¬تواند به دور خورشيد بچرخد و ممكن است هر دفعه بيش از شش برابر از ما دورتر باشد، و هنگامي كه قاعدتاً چهل بار بايد بزرگتر ظاهر شود، هنوز به همان اندازه ديده مي¬شود. (ديالوگ، f339)
منزلت تئوري
اغلب خالی از لطف نیست که از پرسشهاي خود-ارجاع گونه دربارۀ تئوري¬ها جويا شويم. براي مثال بعضي افراد حدس مي¬زنند كه اشياء داراي یک سری خصوصیات هستند. آيا خود مقوله حدس نيز داراي خصوصيتی است؟ گاه مي-شود كه اين قسم سوالات به مثابه ابزاري براي برانداختن تئوري¬هایی نظير شكاكيت و ماركسيسم به كار برده مي¬شوند: بنابر راي يك فرد شكاك، هيچ باوري موجه نمي باشد؛ بدين ترتيب، مي¬توان گفت شكاكيت هم خود موجه نیست. ماركس بر اين راي است كه باورهاي سياسي در واقع ايدئولوژيهايي هستند كه بازتاب طبقه¬اي¬اند كه از طريق شيوۀ توليد، تعيّن پيدا مي¬كند؛ بنابراين، ماركسيسم هم صرفاً نوعي ايدئولوژي است كه به وسيلۀ عوامل مادي متعين شده است. البته چنين معرفي كوتاه و سريعي معمولاً ناعادلانه به نظر مي¬رسد؛ و در مورد شكاكيت و ماركسيسم هم مطمئناً ناعادلانه است.
در اين جا مورد بسيار جذاب¬تري هم وجود دارد. كريپكي (1980) و پاتنم (c1975) هر دو استدلال مي¬كنند كه گونه¬هاي طبيعي ضرورتاً برخي خصوصيات خودشان را دارا هستند. به عنوان نمونه، اگر آب H2O باشد، پس ضرورتاً H2O است. یک گزاره¬ داراي صدق ضروري است اگر و تنها اگر در همۀ جهان¬هاي ممكن صادق باشد. حال بياييد بپرسیم: آيا تئوري ضرورت كريپكي- پاتنم في حد نفسه يك صدق ضروري است؟ جواب مثبت است؛ اگر همواره صادق باشد، پس ضرورتاً صادق است.
استدلال فوق ساده است. فرض كنيد تئوري مذکور صادق باشد، ولي ضرورتاً صادق نباشد. اما از آنجا كه این تئوري ضرورتاً صادق نيست، پس مي¬توان جهان ممكني را تصور كرد كه تئوري در آن كاذب باشد. براي اينكه تئوري فوق كاذب باشد، بايد جهاني وجود داشته باشد كه در آن مثال نقضي براي امري كه داراي صدق ضروري است وجود داشته باشد؛ مثلاً همان آب كه ضرورتاً H2O است. ولي اين امر كه در جهان ممكني آب ضرورتاً H2O نيست با فرضيات تئوري ای كه صادق است در تخالف مي¬افتد. در نتیجه، تئوري كريپكي- پاتنم، اگر همواره صادق باشد، ضرورتاً صادق است. با اين حساب اين تئوري فلسفي يا بايد در همه جا صادق باشد يا در هيچ جا صادق نباشد.
اما تلقي آزمايش¬های ذهني، كه وصف آن آمد، چگونه است؟ شان آن چيست؟ من استدلال كردم كه بعضی از معرفت های ما نسبت به طبيعت پيشيني است. آيا تئوري من هم صادق است؟ اجازه دهيد بحث را با نشان دادن تقابل ميان ديدگاه من با معرفت شناسی دكارت پي بگيريم.
همان طور كه می دانید، دكارت تصور مي¬كرد كه ما داراي معرفتي پيشيني نسبت به اين جهان هستيم. علاوه بر اين، خود اين باور، في حد نفسه، براي او به نحو پيشيني اتخاذ شده بود. حال سوال اين جاست: او با شكي جهان شمول آغاز كرد؛ ولي نتوانست [در این امر] شك كند كه او شك مي¬كرده است؛ همان طور كه خود او گفته بود: «من شك مي كنم، پس هستم». به علاوه، دكارت براي وجود خدا برهان عرضه كرده بود و يقين داشت كه خدا او را نمي¬فريبد، چرا كه فريب دادن نوعي بي¬كمالي است؛ بنابراين او مي‌توانست به ايده هاي روشن و متمايز خودش اعتماد كند. از اين رو، بر طبق گفتۀ دكارت، فقط معرفت ما نسبت به طبيعت پيشيني نيست، بلكه نحوۀ رسيدن به اين تئوري معرفت¬شناسانه هم امري پيشيني است.
دقيقاً اينجا همان جايي است كه راه من از راه عقل¬گرايان سنتي جدا مي‌شود. من هم، به سان دكارت، بر اين باورم كه بعضی از معرفت های ما نسبت به طبيعت پيشيني است؛ اما، بر خلاف دكارت، راي من اين است كه اين امر خود يك حدس است. من هيچ گونه دليل پيشيني ای براي اين مدعا ندارم. در عوض براي اينكه بتوانم پديدۀ مشخصي را توصيف كنم، برای آن فرضيه¬سازي مي¬كنم؛ يعني همان استدلال به شیوه آزمايش ذهني. بنابر راي من، قوانين طبيعت به نحو مستقلي وجود دارند و ما هم ظرفیت های گوناگونی براي به چنگ آوردن آنها به مثابه بهترين توصيف از پديده¬ها داريم.
یکی از مباني ای كه براي ارزيابي هر گونه حدسي وجود دارد مواجهه با قدرت تبييني آن است؛ ديگري توانايي آن براي يكي كردن پديده¬هاي گوناگون است و آخرین آنها توفيق آن [حدس] براي ساختن پيش¬بيني¬هاي بديع است. به نظر نمی رسد آخرين مورد براي ارزيابي يك تئوري فلسفي مناسب باشد؛ زیرا به هر جهت من هم پيش بيني بديعي براي ارائه نداشتم. ولي دو ويژگي ديگر را، هنگامي كه دو فصل بعد را از نظر می گذرانید، حتماً در ذهن داشته باشيد.

پي نوشت‌ها
(9) این مدعا محتاج توصیف بیشتری است. گواه تجربی احتمالی متغیر نیست. اگر چه اصل مربوطه برای مثال های مذکور برقرار است.
(10) تجربه گرایان با اغلبِ تز های کوونی بر سر مهر نیستند، اما تز حاضر شاید نسبتاً جالب باشد، چرا که تلاش می کند تا این معضل را که «ما چگونه امور جدید را درباره طبیعت فرا می گیریم»، بدون هیچ مشاهده جدیدی، حل و فصل کند.
(11) در فصل آخر من تلاش می کنم هویات انتزاعی را به گونه ای به کار ببرم که در تلقی من از نقش آزمایشات ذهنی در تفسیر جدیدی از مکانیک کوانتوم موثر باشند. تا زمانی که این تفسیر من کارگر بیفتد، نشانه ای خواهد بود از واقعیت قوانین طبیعت، که هسته اصلی دیدگاه واقع گرایانه من است. همچنین گواه دیگری خواهد بود بر برتری تلقی من از آزمایشات ذهنی نسبت به دیدگاه کوون.
(12) من در این جا بسیار وام دار مقاله جان کالیر هستم، که در آینده چاپ می شود: «دو جنبۀ دیو ماکسول، که طبیعتِ برگشت ناپذیری را آشکار می کند».
(13) بسیاری از فیزیک دانان از قبول اینکه علم الکترودینامیک کوانتومی (QED) ناسازگار است، سر باز می زنند؛ آنها ادعا می کنند که مسئلۀ نرمال سازی مجدد حل شده است. من نمی خواهم درباره این موضوع در این جا استدلالی ارائه دهم؛ اما همگان [فیزیکدانان] پذیرفته اند که: پیش از اثر فاینمن، شوینگر و تومَنوگا، در اواخر دهه 1940،QED ناسازگار بود. همچنین، علم الکترودینامیک کلاسیک نیز همواره ناسازگار بود و ناسازگار باقی ماند. در هر دو مورد ما استدلال خود را از مقدمات ناسازگاری اقامه کردیم.
(14) استالکنر ادعا کرده بود که یک جهان ناسازگار جایی است که در آن تناقض حفظ می شود. این تخیلِ سودمندی است، که البته بی شباهت به یک «نقطه در بی نهایت» هم نیست، و سبب می¬شود سیستم خطرناکی راحت و بی¬دردسر به کار خود ادامه دهد و حرکت کند. با این همه، این موضوع در این جا کمکی نمی کند، چرا که اولاً همه جهان های سازگار به هم نزدیک اند و ثانیاً در هر گزاره ای جهان ها لحاظ می شوند، بنابراین، ما نمی توانیم درباره آن ها بگوییم که حقیقتاً پیش بینی «مشروع» QED چیست.
(15) برخلاف رای برخی از منطق دانان، که علاقه بسیاری به «منطق پیراسازگار» دارند، من ذره ای هم باور ندارم که جهان ناسازگار باشد. یک نظریه ناسازگار یقیناً نادرست است، اما شاید بهتر از برخی نظریات سازگار رقیبش باشد.
(16) پل فایربند (1975)، از سوی دیگر، بیان می کند که گالیله یک آنارشیستِ معرفت شناختی است. طیف وسیعی از این نظرات را می توان در مجموعه باتز و پیت (1987) پیدا کرد.

Share
منبع:
http://www.radiozamaneh.com/158164

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.