بی مهری مهرنامه با روشنفکری دینی

• دسته: از اهل قلم

علی آزاد

علی آزاد

مهرنامه پیرامون روشنفکری دینی فحوايي را برگزيده است كه با بيطرفي و ادعاي روشنفكري آنها نمي خواند
روشنفکری دینی پس از حوادث انتخابات 1388 از تریبونهای رایج خود نظیر نشریات روشنفکری در داخل ایران محروم شد.لذا انتقادات و یا هجمه هایی که به این رویه صورت می گرفت،امکان پاسخ گویی منسجم را نداشت.با به بايكوت كشاندن پروژه اصلاح طلبان،روشنفكران ديني هم بايكوت شدند.با گسترش سياست امنيتي به تمامي فضاهاي روشنفكري،حتي امكان حيات مادي نيز در داخل كشور براي بسياري از روشنفكران ،روزنامه نگاران،سينماگران و فعالان سياسي ناممكن گرديد.اين بود كه ادامه كار روشنفكري در بسياري از سطوح خود در داخل ايران ميسر نشد.و بسياري را بر آن داشت كه مهاجرت را بر خود تحميل كنند.آنهايي هم كه در داخل ايران ماندند،بسياري از فعالان جدي، به اسارت سلطان جائر در آمدند.ديگراني هم كه بيرون از ديوارهاي زندان اوين بودند در پشت حصارهاي ديواري بنام ديكتاتوري اسير ماندند.اين بود كه برخي از آنها يا سكوت اختيار كردند ويا برخي ديگر ناچار شدند كه با شمعي نيمه افروخته به حيات روشنفكري خود ادامه دهند.تكثر در نوع نگاه به حوادث و بحرانهاي سياسي داخل كشور باعث مي شد كه هر كس به فراخور نگاه خود رويه اي را براي خود در پيش گيرد و همگان يك طريق را براي ادامه فعاليتهاي خود پيش نگيرند.

ر اين فضا هستند كساني كه در تلاشند با شمع نشرياتی چون مهرنامه فروغ انديشه را همچنان نگه دارند؛ تا اميد به بهبودي اوضاع را در دلها روشن سازند و با وجهه اي نيمه آكادميك و روشنفكرانه سعي در تحليل مسائل و انديشه هاي مرتبط با علوم انساني را دارند.
اين نشریه در شماره 25 خود پرونده ای را به انتقاد از پروژه روشنفکر دینی اختصاص داده است.و در اين پرونده فحوايي را براي خود برگزيده است كه با بيطرفي و ادعاي روشنفكري آنها نمي خواند.البته این تنها شماره ای بود که حالت پرونده را در انتقاد از روشنفکر دینی بخود اختصاص داد.ولی در شماره های دیگر با حیات خلوتی که دکتر جواد طباطبایی در این نشریه پیدا کرده است،هر جا که فرصت می کرد و به هر مناسبتی که یکی را می نواخت یادش نمی رفت که متلکی هم نثار روشنفکری دینی بکند.اگر خطابش داریوش آشوری بود،دکتر سروش،دکتر شریعتی و یا در فرصتی دیگر حتی میرحسین موسوی را بجرم اینکه مهندسی است که سر از سیاست در نمی آورد می نواخت.دکتر طباطبایی گویی اینک فرصت را برای خود هموارتر می دید که پروژه مورد نظر خود را پی گیری کند.حضرت ایشان گویی یک تنه سر از تاریخ در آورده بود تا تمامی اشتباهات،نادانیها،بی سوادیها و کج فهمی های اندیشمندان معاصر را نشان دهد و حساب هر کس را کف دستش بگذارد.ایشان بسان دانای کل یگانه هیچ کس را نه تنها شایسته جایگاهی که دارند نمی داند بل حتی همه آنهایی که از ایشان طعنه ای نیش جان کرده اند را بی نواتر و بی چیز تر از آنی میداند که قلمی رنجه کند تا در انتقادی مستدل از آنها يادداشتي بنگارد.البته با تمامی شجاعتی که از ایشان نام می برند که در قامت رسالتی که برای خود ترسیم کرده است که تمامی روشنفکران و اساتید علوم انسانی را بگفته ایشان به تیغ انتقاد بکشاند ولی گویی بسیار زرنگ تر از آن است که نه اینکه تبه کاریها و ظلم و ستم و خونخواری ارباب قدرت را، بل تنها نقدی کوچک بر قامت ناساز آنها بنماید و با علمي كه از آن سراغ دارد كينه حاكمان زمانه را از علوم انساني به يادداشتي نشان دهد .در زمانه ای که اغلب فعالان مدنی به زنجیر و زندان گرفتارند،ایشان نیک به حرف خود واقف اند که طعنه در حق مهندس موسوی را چه کسی از او خریدار است.
در فرازی از مصاحبه ایشان با آقای حامد زارع در شماره دوم مهرنامه(اردیبهشت 1389) می خوانیم:
«در سالهای اخیر،بسیاری از همان عاملان انقلاب،که گویا تغییری در موضع سیاسی آنان صورت گرفته،انتقادهای بسیاری را مطرح کرده اند که از نظر آینده دانشگاه اهمیت چندانی ندارد.نقش آنان در بستن و باز کردن دانشگاه سیاسی بود،موضع گیری کنونی آنان نیز ایضاً.این البته اول کار بود و باید به حساب دوره بد میرحسین موسوی گذاشت؛البته کارنامه هاشمی بدتر بود که بهتر نبود .»

در زمانی که مهندس میرحسین موسوی مشغول مبارزه با دیکتاتوری بود،دکتر سید جواد طباطبایی فرصت را غنیمت میدانست تا از میان سیل اسامی دخیل در انقلاب فرهنگی به ناگاه تنها اسامی معترضین فعلی به روند سرکوب معترضان به یادشان بیاید.و این را تنها احتمالا باید در راستای رسالت شریف ایشان سراغ گرفت!!.جالب آنجاست که موضع گیریهای اخیر همین معترضین فعلی دخیل در انقلاب فرهنگی را حضرت ایشان سیاسی می بینند ولی رویه اخیر ستاد انقلاب فرهنگی که صدمرتبه مخرب تر از نادانیهای اول انقلاب است را اصلا بزبان نمی آورند.اسلامی کردن تمامی علوم انسانی و ورود رشته هایی نامیمون نظیر روان شناسی اسلامی،دانش اجتماعی مسلمین،ارتباطات گرایش حج و زیارت و… را به مواد درسی علوم انسانی شایسته هیچ گونه اظهارنظری نمی دانند.با این کینه ای که دکتر طباطبایی از امثال دکتر سروش بدل دارد اگر دکتر سروش در همان اوان انقلاب هم به مخالفت صريح با رویه ستاد انقلاب فرهنگی می پرداخت از کجای رسالت شریف ایشان می توان سراغ گرفت که به تخریب دکتر سروش نمی پرداختند؟هر چند که گفته دکتر سروش در ترک ستاد انقلاب فرهنگی به گوش ایشان اصلا شنوا نیست.

ایشان از طرفی غربزدگی جلال آل احمد را می نواخت، ازسمتی دیگر به سنت دینی دکتر صدر تحت عنوان بومی زدگی می پرداخت،و در فرازی دیگر شریعتی را و سروش را نوازش میداد.البته بجز مصاحبه ها و انتقاداتی که به رویه ترجمه کتب مرتبط با فلسفه سیاسی داشته اند.نوشتاری جدی از ایشان تاکنون در نشریه مهرنامه ارائه نشده است.فعلا هر آنچه دیده ایم بیشتر گرد و خاکی است که بپا شده است تا کی کاروان حامل اندیشه دکتر طباطبایی از راه برسد.
البته خودآقای محمد قوچانی هم در مقالاتی جداگانه به آبشخور روشنفکر دینی می پرداخت.که تند ترین آنها سرمقاله “چرا نبايد لائيك بود؟” بود که به نقد مهندسان شاغل در پروژه روشنفکری دینی می پرداخت.سرمقاله ای که بازتابی گسترده در فضای مجازی داشت.و انتقادهای تندی را از جانب اپوزوسیون ببار آورد.شهید هدی صابر،مقاله ای تند در ارتباط با همان سرمقاله نوشت.علی افشاری در یادداشتی قوچانی را به اعتراف پس از زندان متهم کرد.و البته بودند کسانی مثل سروش دباغ و جلال توكليان که به روشی ديگر به انتقاد از سرمقاله محمد قوچانی پرداختند.و این انتقادات نیز در مهرنامه انتشار یافت.با خالی شدن میدان از حضور جدی روشنفکری دینی و محروم بودن آنها از تریبونهای خود و گرفتار آمدن یاریگران این اندیشه به سجن و زندان،نوبت به دکتر سیدجواد طباطبایی رسیده بود که پروژه خود را پی بگیرد.این بود که قوچانی نیز در ذیل همین پروژه انتقادهای خود را به پروژه روشنفکری دینی قلمی می کرد.و در مواردی نیز بطور مستقیم به انتقاد از رویه جنبش سبز پرداخت.آنگاه که در نشریه ایراندخت سخن از هویت یگانه «راه امامی» جنبش سبز گفت.و هویت های دیگر را که در طی حیات جنبش سبز بدان رو کرده بودند را هویت اصیل آن ندانست.و یا در همان نشریه مهرنامه با مقاله اي تحت عنوان “هنر مرد به ز دولت او” با الهام گرفتن از عمل گرایی ماکیاولی به انتقاد از مهندس موسوی پرداخت…..

ايشان در همان نوشته گاهي در جايگاه يك فعال سياسي مي نويسد و گاه در جايگاه يك روشنفكر.آنگاه كه مي توان جنبش سبز را با توجه به باورهاي خدشه ناپذير نظام جمهوري اسلامي از قبيل «آرمان امام» و «راه امام» مورد هجمه و حمله قرار داد،بدون در نظر گرفتن ‍‍‍ژست آزادانديشي خود، و جايگاه روشنفكرانه مهرنامه دستوراتي سياسي صادر مي كند.ولي چون نوبت به روشنفكران ديني مي رسد بي محابا همه گذشته ها را به فراموشي مي سپارد.همه آن رنج و تالمي كه روشنفكري ديني در طول سي سال متقبل شده است تا با استبداد ديني مبارزه كند و چهره فاشيستي و انحصارطلبي آنها را به نمايش بگذارد،را از ياد مي برد و يادش مي رود كه چگونه زمامداران جمهوري اسلامي تمام قدرتشان را بر ستون شريعت استوار كرده اند.لب كلام تمامي روشنفكران ديني اين بود كه اين همه استفاده ناصواب از دين نكنيد.ولي در زمانه اي كه چهره كريه استبداد ديني در ادامه اين مبارزات بر همگان مشهودتر مي شد،محمد قوچاني با ياريگري دكتر طباطبايي خواسته يا ناخواسته زمين بازي را تغيير مي داد.

و اما محمد قوچانی با بهانه قرار دادن نوشته اخیر دکتر سروش در روز جهانی فلسفه پرونده ای را بدین منازعه اختصاص داده است.

در انتهای گزارش نه چندان بی طرفانه ی ایشان می خوانيم:
«ای کاش دکتر سروش در ایران مانده بود و بجای بیانیه های سیاسی آتشین مقاله های فکری جدل برانگیز می نوشت و (به تعبیر خود) دفتر معرفت را به آتش سیاست نمی سوزاند و ای کاش می شد به گفت و گویی شرافتمندانه با متفکر-نه سیاستمدار-ی دست زد که 30 سال است با جدل هایش بازار اندیشه را گرم ساخته است.»

و در پاسخ ایشان می توان از همان شماره 27 مهرنامه در مقاله ای بقلم آقاي محمدمهدي مجاهدي.سود جست كه مي گويند:
«وقتی فاجعه بر آستانه ایستاده است،وقتی حریم شهر سیاسی(که فیلسوفی و روشنفکری درون آن ممکن می شود)از درون و برون در معرض تباهی و ویرانی است،روشنفکران و فیلسوفان،دست به انتخاب هایی می زنند که خواهی نخواهی یا سر از آغوش گشودن به روی فاجعه در می آورد یا حصار شهر سیاسی را در برابر فاجعه استوار می کند.انتخاب های ایشان البته همیشه بیان و پوششی فلسفی و روشنفکرانه دارند،اما خواهی نخواهی سیاسی اند.ایشان با همین انتخاب هاست که با اهالی شهر سیاسی سخن می گویند و داوری می شوند،نه با توجیه انتخاب های خود بر اساس کلمات قصاری از آرای فیلسوفان مورد علاقه شان و اعلام تعلق خاطر قبلی و قلبی به او.اگر شیوه زیست اجتماعی و سیاسی فیلسوفان و روشنفکران را نتوانیم جدی بگیریم،یعنی نتوانیم آن را به حساب محتوای اندیشه ی ایشان بگذاریم یا آن را آزمون عملی مدعیات ایشان بدانیم،آیا دیگر از مسوولیت روشنفکری و اخلاق فلسفه ورزی هیچ باقی می ماند؟»

شماره 25 مهرنامه پرونده ای تحت عنوان “روشنفکری دینی در ترازو” را بخود اختصاص داده است.پرونده با یادداشتی از حامد زارع آغاز می شود.در جایی از آن می خوانیم:
«روشنفکران دینی از بازرگان و شریعتی گرفته تا عبدالکریم سروش بدون ذره ای کسب دانش در باب جایگاه اندیشه آرمانی در ایران باستان،بدون توجه به گذار از حماسه پهلوانی به حماسه عرفانی،بدون دریافتی از جایگاه و قدر تفکر معنوی در اسلام ایرانی و همچنین در غفلت از اتفاقات نظری که در فقه تشیع در برخورد با مشروطیت روی داد،نه تنها وجوه سه گانه سنت اندیشه ایرانی را نتوانستند ببینند،که نگاه ابزاری آنان به دین نیز به مثابه سنت نبود و آنچه از دین دریافتند معطوف به گزاره های اعتقادی یا انقلابی بود،در حالی که نگرش به دین به مثابه سنت،جایی برای التقاط،رویاپردازی،سخنوری،سجع بافی و قافیه پراکنی باقی نمی گذارد،چیزی که عبدالکریم سروش استاد آن بود.»

و در فرازي ديگر از همان يادداشت مي گويد:
«صادقانه تر آنكه اين روشنفكران با حسن نيتي كه نتيجه عمل را مدنظر نداشت،سخناني گفتند و سطوري نوشتند كه اينك جزء زمختي از بدبختي وقفه در تاريخ انديشه ايراني به حساب مي آيد.»

ايشان چنان با كينه نسبت به روشنفكري ديني نگاه مي كنند كه در تحليل و توصيف آن نمي تواند از كلمات احساسي استفاده نكند.گويي آقاي زارع بسيار بر خود فشار آورده است تا از كلمات تندتر و سخيف تر استفاده نكرده باشد.ايشان چونان چشمانش را بسته و دهانش را باز گذاشته اند كه گويي راهي جز اين روش براي تخليه احساسات خود نيافته اند.اگر آقاي زارع به اين راحتي امروز مي توانند قلم بدست بگيرند و در جريده اي قلم بزنند و امكان انتقاد از مكاتب فكري مختلف را پيدا كنند،نمي توانند خود را مديون روند اصلاحاتي ندانندكه شايد تنها دوراني است كه نظام جمهوري اسلامي در دادگاه تاريخ بتواند بدان بنازد.اگر اين دوران رونق نمي گرفت چه استعدادها و پتانسيل ها كه در نطفه خفه مي شدند،مگر نشدند در دهه شصت،مگر ناشناخته نماندند استعدادهايي كه مي توانستند رونق انديشه را در ايران پر رونق تر سازند مگر بر خي ديگر بدستان “سربازان گمنام امام زمان” به تيغ و درفش دچار نشدند؟اگر اصلاحات،اعتماد بنفسي به جامعه مدني نمي داد معلوم نبود كه با “مطهري زمان” خواندنهاي آيت اله مصباح ها چه بر سر انديشمندان مي آمد.اگر لشكر معرفت اصلاحات،ذات اصلاح طلبي مردم ايران را به نمايش نمي گذاشتند،چه بسا اينك هر كدام از ما مجبور بوديم اندازه ريش و پشممان را به ولي فقيه زمان بسپاريم. معلوم نبود در سايه شعارهاي بي محتوايي نظير وحدت حوزه و دانشگاه چه بر سر دانشگاهها مي آمد.آينده آن خيلي غير ملموس نبود.اگر هم اكنون به وضعيت دانشگاهها و پاكسازي علوم انساني، نظري بيافكنيد مي توانيد روند مذكور را متصور شويد.شايد واكنشهاي كنوني حاكميت از سر استيصال و درماندگي و ناتواني باشد.ولي اگر همين حركت دهه ها قبل شروع شده بود،اينك شايد آقاي حامد زارع،تنها مي توانست ثقه الاسلامي باشد در فلان ده كوره كه به قال باقر و قال صادق مشغول بود.مگر تربيت شدگان زير دست آيت اله مصباح ها ،فلسفه را به پشيزي مي خريدند كه شما بتوانيد اينك آزادانه مهدي نصيريها را فرا خوانيد و آرا و نظرات آنها را به تيغ نقد بسپاريد؟مگر مراد دلبندتان جناب آقاي دكتر طباطبايي مي توانستند پاكسازيهاي مختلف دانشمندان و پژوهشگران را برايتان شرح دهند؟اگر پاشنه به همان دري مي چرخيد كه ميل ولي امر مسلمين جهان مي خواست،اينك ديگر شايد دوره نوزايي فكري دكتر رضا داوري را هم نمي توانستيد مشاهده كنيد و حضرت ايشان شايد در راستاي همان رويه اي كه داشتند اينك به تئوري پردازي قلع و قمع تمامي علوم مي پرداختند و شما نميتوانستيد مفتخر به درك دوره جديد فكري ايشان باشيد.و اين همه را بايد اندكي مديون همان روشنفكراني بدانيم كه يا چوبه دارشان بر در دانشگاهها برقرار بود و يا در حمله مغول وار گوش بفرمانان ولي امر،آنها را به سنگ بسته بودند و اينك در بدر دنبال سرپناهي هستند كه بتوانند به ميهن باسارت افتاده در دست انحصارطلبان بيانديشند.داشتن چوبه دار بر بالاي سر خود دليل بر حقانيت هيچ كس نيست ولي چشم بستن و مرارتها و خدمات را نديدن و يكسره حكم «جزء زمختي از بدبختي وقفه در تاريخ انديشه ايراني» بر انديشه ديني صادر كردن ،دليل بر تبه كاري و بي انصافي و عدم صداقت نباشد حتمن دليل بر بلاهت است.

آيت اله خميني از تبيين حديث« مدادالعلماء افضل من دماء شهدا» به تحكيم حكومت ولايت فقيهي رسيد.با شروع زمامداري ولايت فقيهي،تمامي دستورات صادره از طرف ايشان چون آيه اي از قرآن بر مجريان واجب الاطاعه بود.چه آن زمان كه منتقدان را بنام منافقين راهي ميدان مرگ مي كرد و ياچه زماني كه مرجع تقليدي را از هستي ساقط مي كرد.و كنش خود را بنام ميليونها معتقد بخود انجام مي داد.با كدامين زبان مي شد از حريص شدن زمامداران به استفاده بي منتها از دين پايان داد؟.با كدامين زبان مي شد با جامعه ديني در انتقاد به اينگونه وضعيتها سخن گفت؟با كدامين هنر مي شد بار معنايي كلمات را بر معتقدان مشخص كرد و از دامنه كاربرد آنها فروكاست؟به كدامين جدل فلسفي مي شد قدرت مسخ كنندگي،فريب دهندگي،جنون و اغواي برخي از كلمات و واژه ها را از بين برد؟زماني كه واژه هايي نظير كفر،نفاق،مبارزه با خدا،محارب،مفسد في الارض وحراميون مثل نقل و نبات بر زبان حكمرانان جاري بود و از معناي بارث رسيده آن از منابع ديني،مي شد مردمي را بر عليه فلان مخالف سياسي بسيج كرد. به چه روشي مي شد اعتقادات مردمي را از دست حكمرانان آزاد ساخت و از سيل معتقدان به اعدامها و زندانها كم كرد؟زندانها و اسارتها و ترورها و خشم وغضبها بايد تحمل مي شد تا عباراتي نظير “ذوب در ولايت” با بلاهت همسان ديده شود تا “خودي و غير خودي” با “ايران براي همه ايرانيان” جايگزين شود تا تئوري “نَصرُبِالرُعب” با فاشيزم ديني انطباق داده شود. از زمانيكه لفظ ليبرال همچون فحشي بر سر هر فعالي باريدن مي گرفت تا زماني كه آقاي خاتمي ليبراليزم را از نعمات تمدن غرب دانست بسيار سخنها بايد گفته و بسيار مرارتها بايد بجان خريده مي شد.آيا اينها بجز از طريق برسميت شناختن قرائتهاي مختلف از دين،تفكيك نهاد دين از نهاد دولت،دفاع از حقوق بشر و تبيين سكولاريزم سياسي ميسر بود؟هماني كه روشنفكر ديني در طول مدت عمر خود در راه هموار كردن آن مي كوشيد و مي كوشد.راستي چه كسي دوست دارد تاريخِ نه كه دوران باستان و گذشته هاي دورِ دور، بل همين ديروز و پريروز را نخواند يا نبيند؟اين عمد در نديدن و نگفتن را به جواني حامدزارع ها بخوانيم و يا مصلحت روزگار؟

در فرازی دیگر از آن مقدمه ،آقای حامد زارع می نویسد:
«نقادی همه جانبه دیانت در جامعه ایرانی به بحران ایمانی دامن زده است که دیگر متاعی برای روشنفکران دینی ندارد و از آنان نیز طلب کالایی ندارد.»

آدمی که در خیابانهای شهرهای ایران قدم بگذارد،غضب شحنه و عسگر را بدون نیاز «به آگاهی از جایگاه اندیشه آرمانی در ایران باستان» نیز بر تن و جان خود حس می کند.شحنه و عسگری که به حکم همان آیت اله العظمی نشسته بر اریکه قدرت جان مردمی بی دفاع را در خیابان می گیرند،به زن و مرد معترض تجاوز می کنند،گشت ارشاد را به خیابانها گسیل میدارند تا رعایت اخلاق فقهی را به انظباط بنشینند،و یا همان ولی فقیه سخن از انتخابات آزاد را بحکم همان ولایت مطلقه فقیهی در جدول زمانی دشمن ببیند،بدون هیچ ابایی سخن از مهندسی معقول انتخابات بکنند،بحکم همان تقسیم بندیهای صدر اسلام در جایگاه ولی امر مسلمین جهان معترضان را فتنه گر و میکروب ،مار در آستین پرورده خود را منحرف بخواند، و سران فتنه را بدبخت در پیشگاه خدا بخواند،مجری تلویزیونی همین نظام اسلامی در هنگامه اجرای برنامه ای دینی بشکار دختران «ایران باستان» بپردازد،حجت الاسلام راه یافته به مجلس به اتهام زنای با محارم مشهور باشد، آیت اله وابسته به همین دربار گناه انتخاب همین مارپرورده در آستین را بدوش مردم بی دفاع بیاندازد،آیات عظامش به تجارت شکر و نیشکر و بنز بپردازند،نماینده تولیت آستان قدس رضوی نذر و نیاز زائرانش را به جیب آقازاده اش سرازیر کند.و با اين همه عملكردسياه آيت اله و حجه الاسلام و ولي امر مسلمين جهان چه چیزی از تن نحیف دین باقی می ماند؟چه چيزي از تقدس و رحمانيت و معنويت دين مي ماند؟این همه تصاویر زشت و پلید را دیدن و گناه فرار از دین را بنام روشنفکران دینی ثبت کردن نشان از خباثت نداشته باشد باید دچار همان نادانی و بلاهت مضاعف بود تا فهم این همه فساد بارث رسیده از ولی امر مسلمین جهان را به کلنجارهای فلسفی ربط داد.آیا کسانی شریف تر و بی دفاع تر از مهندس بازرگان ها را نیافتید که این همه ناامیدی و “بحران ایمانی” را به اسم آنها ثبت کنید؟

و در ادامه همان مطلب:
«بدینگونه است که روشنفکران دینی در زمانه عسرت و بی فروغی خویش،در کسوت اپوزیسیون در آمده و با رها کردن دیانت و سنت، در حمایت از دموکراسی خواهی و حقوق بشر از ایالات متحده نامه به این سوی اقیانوس می فرستند.البته حرجی بر آنان نیست،ولی از این بابت که کار دین را رها ساخته اند،نباید دیگر نام خود را روشنفکر دینی بگذارند.»

چگونه است که آقای حامد زارع چنين هجرتهايي را در حق”امام خمینی”ها شايد روا بدانند. همان امامِ«خشونت نه،شجاعت آري» مهرنامه و يا همان«امام و انسان كامل» كه در مهرنامه با مهاتما گاندي مقايسه مي شود و صورت عرفاني بخود مي گيرد،همان كه سالها بود كه نسل ما رافريفته بود ولي سيرت  آن با شجاعت آيت اله العظمي منتظري بر ما مكشوف گشت. و هجرتهای بالا اجباری را که زمانی در خفقان دیکتاتوری محمدرضاشاه،آيت اله خمینی متحمل آن شد و از پاریس به انتشار اعلامیه های سیاسی پرداخت را نمي توانند برای روشنفکری لازم و حیاتی بدانند؟نکند اینجا هم حق در انحصار همان فقیه است و دیگران خارج از این صنف،محق در استفاده از این روشها نیستند؟وقتی که قلمت را بشکنند و زبانت را بسته بخواهند و حتی خانواده ساکن وطنت را به زندان می کشند و آنها را به اعتراف و افشاگری بر علیه روشنفکر مهاجر مبارز مجبور می سازند.آنها آیا راهی بجز اقامت اجباری در خارج از مرزهای میهنشان دارند؟آیا فهم این هم بسیار ثقیل است و باید آن را به دعوای پوپری ها و هایدگری ها ربط داد؟ و یا چون به اجبار رحل وطن کرده اند،و ” در حمایت از دموکراسی خواهی و حقوق بشر” به انتشار نامه می پردازند،” نباید دیگر نام خود را روشنفکر دینی بگذارند”؟ حمایت از دموکراسی خواهی و حقوق بشر آنها را از این دایره روشنفکر دینی خارج می کند یا اقامت اجباری در آن سوی مرزها؟ آیا حمایت از حقوق بشر که آیت اله العظمی منتظری هم بر آن مهر تایید می زد،را خارج از حیطه روشنفکری ديني میدانید؟و یا اصولا به حقوق بشر خارج از حیطه دین اعتقادی ندارید؟و یا نباید یک روشنفکر دینی صحبت از حقوق بشر بکند؟و یا آقای حامد زارع فکر می کنند که ما از کجای تاریخ سربر آور ده ایم که کالای دموکراسی برایمان حرام یا مضر بحالمان میدانند،آنهم در زمانه ای که ناگزیری از دموکراسی خواهی صحبت عالم گیر است؟یعنی ما بنحوی دارای سنت تاریخی ویژه ای هستیم که فعلا باید به پدیده دموکراسی خواهی بدیده شک و تردید و ترس بنگریم؟ آیا با حربه ای که حاکمیت در جهت پایمال حقوق مسلم مردم براه انداخته است می توان با حفظ شرافتمندی خود،به حلقه پوزیسیون در آمد؟ آیا راهی بجز پوشیدن ردای معترضی برای مبارزه با دیکتاتوری باقی می ماند؟سی سال انتقاد قلمی و گرم کردن تنور روشنفکری دینی در داخل ایران،چه چیزی بهتر از داغ و درفش، نصیب کسانی امثال دکتر سروش از سمت زمامداران جمهوری اسلامی بهمراه داشت که آنها را که غیرت دین و دنیای مردم را داشتند،وادار به خروج از “کشتی طرفداران نظام جمهوری اسلامی” نکند؟

آقای حامد زارع برای کوبیدن روشنفکری دینی یاری بهتر از دکتر اردکانی پیدا نمی کند.دکتر اردکانی نیز از شاگردان فردید مناسب ترین و شاید تنها گزینه برای پاسکاریهای ایشان باشد در همان پرونده كذايي شماره 25، مهرنامه براي نقد روشنفكري ديني بسراغ آقاي دكتر داوري اردكاني رفته است.همان دكتر داوري اردكاني كه به اذعان شماره سوم مهرنامه:
«از فرديد كه بگذريم،نقد برخي شاگردان او بر ترويج پوپر در ايران نيز اگر چه در ظاهر فلسفي مي نمود اما سويه هاي غير فلسفي نقدهاي آنها هم بسان فرديد روشن تر از آن بود كه جايي براي انكار باقي بماند.رضا داوري اردكاني منتقد بود كه در بحبوحه انقلاب برخي روشنفكران به ترويج آراي فيلسوفي پرداختند كه با هر انقلابي مخالف است و در انقلاب جز مصيبت و زيان نمي بيند و نقد پوپر بر تاريخ پروري را به انتقاد او از ظهور منجي تاويل مي كرد و مي گفت كه شان فلسفي پوپر به پاي سارتر نيز نمي رسد و جامعه باز پوپر را نوعي طنز خام مي خواند و شيوع پوپر در ايران را با شيوع گوستاولوبون قياس مي گرفت و معتقد بود از آنجا كه پوپر برخلاف هايدگر پرسشي از وجود نكرده است نمي توان او را جدي گرفت.داوري نه با سلاح فلسفه كه گاه با سلاح فقه به نقد پوپر مي رفت و راه تكفير پوپر و پوپري ها در ايران را مي گشود و آزادي در نگاه پوپر را آزادي از دين مي خواند تا بسان يك فقيه جواز فقهي مبارزه با تفكري ضد ديني را صادر كرده باشد:”تعجب مي كنم كه چگونه پوپر در يك كشور اسلامي ظهير دين مي شود و هيچ كس تعجب و اعتراضي نمي كند و فرياد بر نمي آورد كه چگونه يك ملحد حامي اسلام شده است”.»

ولي همين دكتر داوري اردكاني در شماره 25 مهرنامه ادعا مي كند كه:
« من در همه عمر به عهد فلسفه پاي بند بوده ام و مخالفتم با سياست هم فلسفي بوده است.حتي وقتي ليبراليزم را نقد كرده ام آزادي را عزيز داشته ام،اما گفته ام ليبراليزم ضرورتاً آزادي خواهي نيست.يعني در نزاع هايي كه ظاهر سياسي داشته،موضع من جدلي و فلسفي بوده است.»

هر چند كه دكتر داوري اردكاني بعد از عمري كسب تجربه و علم، حالا اذعان دارند كه:«جدال بيهوده سالهاي اوايل دهه 60 روي هم رفته بد بود و بدتر فهميده شد.»ولي مهرنامه به نمايندگي آقاي حامد زارع گويي بسيار مشتاق است كه باز “جدالهاي بيهوده” را از سر گيرد.دوست دارد كه نزاع فلسفي را با آلودن به كلماتي نظير “بيماري بي مسالگي”،”مرگ روشنفكري ديني”،”دل دادگي بيش از اندازه روشنفكري ديني به ليبراليزم”،”پلشتي ها ” نزاعي ديگري را آغاز كند.ايشان در مصاحبه با دكتر داوري اردكاني،با طعنه هايي به روشنفكران ديني ،آنها را از “متفكرين راستين” جدا مي سازد.مهرنامه با اين گونه برخورد با مساله اي فلسفي خود را از جايگاه يك” ماهنامه اي براي روشنفكران” به جايگاه مجلات امنيتي نظير هفته نامه مثلث پايين مي برد.

در شماره بعدی(شماره 26)که مهرنامه به پرونده منازعه هایدگریها و پوپری ها پرداخته است.ایشان با تمامی سعی و تلاشی که کرده است تا از زبان آقاي سیاوش جمادی،حرفی،سخنی در تایید سازگاری هایدگر با مسائل فلسفی این سرزمین بیابد،نتوانسته است.و مصاحبه گر دیگر نیز(محمود مزروع) در همان شماره در مصاحبه با خسرو ناقد نیز به چنین سرانجامی دچار شده است.ایشان نیز از سویی دیگر در مصاحبه با دکتر ناقد خواسته است از زبان ناقد تاییدی،در رد پاسخگویی پوپر به برخی از معضلات فعلی ایران بگیرد ولی هر چه بیشتر سعی کرده است به در بسته خورده است.با کنکاش بیشتر در سوالات طرح شده و روند مصاحبه ها به سیاسی بودن این پرونده ها می توان پی برد.گویی مهرنامه دنبال حل مسائل فلسفی بروش فلسفی نیست و تنها فلسفه میدان و بهانه ای است که رقیب را از گردونه حیات روشنفکری بیرون بیندازند.

محمود مزروع با پی گیری سوالی مشابه در طول كل مصاحبه با آقاي خسرو ناقد سعی بر این دارد که نشان دهد آموزه های پوپر برای ما ایرانیان هیچ درسی نمی تواند داشته باشد،ولی در آخرین سوالی که از آقای ناقد می شود،ایشان می گویند:
«برای من جالب است که می بینم شما در اين پرسش و برخی از پرسشهای قبلی خود،با زیرکی و ذکاوت تمام،چند و چون مساله را در یک پرسش می گنجانید و مسایلی را مطرح می کنید و از چند و چون آن می پرسید که هر یک می تواند موضوع یک کتاب تحقیقی باشد در حالی که چنین گفت و گوهایی نمی تواند و نباید جایگزین مطالعه و جست و جوی در آثار فیلسوفی نظیر پوپر شود.گفت و گويي كه قرار است در مجله اي منتشر شود،بايد اشاراتي را دربر گيرد كه خواننده مجله را به خواندن و كند وكاو در كتابهاي پوپر كنجكاو و ترغيب كند.اين توصيه دوستانه و انتقاد كوچك را از من بپذيريد.»

حامد زارع نیز در مصاحبه با سیاوش جمادی سعی دارد جنگ هایدگری ها و پوپری ها را با نوع سوالهای خود زنده کند،با شروع مصاحبه با این جمله که:
«به نظر میرسد علل علاقه و تاثیر اندیشه هایدگر در میان ما واضح تر از آنی باشد که پرسیده شود.ما همواره در سنت فرهنگي خود با گونه هايي از معناگرايي انيس بوده ايم .»

ولی آقای جمادی در پاسخ می گوید:
«بهتر است پرسش را به این سان در میان نهیم که: چرا در ایران هایدگر و مارکس یکه تاز و مطلق و شاه می شوند؛آنهم با تفسیرهای بی در و پیکری که مارکس را دمخور با حلاج و حافظ و ابوذر می کنند و هستی شناسی بنیادی هایدگر را به وحدت وجود ابن عربی و شیخ محمود شبستری جوش می دهند و در برابر حاکمیتی مستبد شاه درون خود را قرار می دهند؟پرسش و نقدی که به باور من از زمان طالبوف و فروغی تا به امروز در درجه نخست اهمیت بوده است،آن است که چرا در عین کوشش های ارزشمند و پربار در ترجمه و نگارش رمان و درام و اثار فلسفی و علوم انسانی،زیست جهان ما همچنان زیست جهان ستیزه است و جنگ افکار همچنان از جنگ اشخاص سر در می آورد؟چرا متنها در حواشي بر باد مي روند و حواشي غالباً از سرچشمه همان سنت فرهنگي يا بقول شما معناگرايي فوران مي كنند كه عرفا و شاهان عالم معنا در آن نقش زورآورانه دارند؟دست كم براي من يكي اين پرسشها هر چه از عمرم مي گذرد،گريبان گيرتر مي شوند و بهمين دليل سه چهار سال است كه بطور مقاومت ناپذيري در آثار حكمي و ادبي ايران مطالعه مي كنم تا ببينم اين معناگرايي كه شما مي فرماييد،از كجاي هستي پرخشونت و سفله نواز و بنده پرور ما بيرون آمده است.نيچه و هايدگر در اين مطالعه بسيار ياري رسانند.»

در زمانه اي كه صفات زشت سفله نواز و بنده پرور ما محصولات پليد خود را بنمايش مي گذارد.نمايشي كه در آن سفله ها در جايگاه حكمرانان قرار مي گيرند و چون از اخلاق سفله نوازمان آگاهي دارند،در جايگاه حكمراني ،خدايي هم مي كنند و همچون پيامبران براي خود “كشتي نظام” تدارك مي بينند و بيرون شدگان از اين كشتي را “بدبخت در قبال خدا” مي خوانند.چه خوب بود اگر سراغ هايدگر هم ميرفتيم سراغ از انتقاد از همين صفات زشت مي گرفتيم.كه هر چه آقاي جمادي مي خواهد مصاحبه را به اين سمت بكشاند گويي رضايت خاطر آقاي زارع را جلب نمي كند.اين است كه آخر مصاحبه مي گويد:”دريافت عميق جمادي از صورت مساله بسيار متفاوت تر از تصورم از هايدگر و نسبت اين متفكر با اوضاع و احوال فكري ما بود”

فيلسوفان و دانشمندان علوم سياسي رفته رفته بر مسائل زمان آگاهي پيدا مي كنند و به غرب بعنوان كليتي كه بتوان همه را به يك چوب راند نمي نگرند.دعواهاي بيهوده دهه شصت اكنون بيهوده مي نمايد چرا كه با دوري از آن مشخص مي شود كه چقدر ابلهي است اگر دين را در منازعات فلسفي و سياسي بسان چوبي بر سر رقيب كوبيد.بعد از عمري همه تازه فهميده اند كه مشكل اصلي همان قدر نديدن تخصص و حكمراني متعهد غيرمتخصص بود.ولي شوربختانه گويي دعواهاي دهه شصت مي خواهد از سرگرفته شود.و اين چيزي نيست كه به سود متفكران،انديشمندان،فيلسوفان و دانشمندان باشد.شايد ديكتاتورها از اين آب گل آلود، ماهي قدرت خود را صيد كنند ولي آنچه براي مردم ايران باقي مي ماند جز گرد و خاك حرمان و پشيماني نيست.در زمانه اي كه متفكران مدافع “ولايت ديني” به اشتباه خود پي ميبرند و” از مواجه راديكال عليه انديشه غرب و انديشه جديد پشيمان مي شوند.و بدفاع از علوم انساني مي پردازند و حتي بدفاع از فلسفه در قبال علم بر مي آيند.” ولي حاكميت گويي اسب خود را زين كرده است تا به دوران طلايي بلاهت و شايد تبه كاري خود بر گردد و علوم انساني را در حيطه قدرت خود قرار دهد.اين چيزي است كه همه دلدادگان به ايران بايد سرلوحه دغدغه خود قرار دهند و فارغ از دعواها و كينه هاي گذشته به فراخور تخصص خود به تبيين مسائل مختلف بپردازند.نه اين كه دوباره كينه ها را از سرباز كنند تا دوباره مسئله اصلي ايران به فردايي نامعلوم سپرده شود.

این همه گفتیم در انتقاد از رویه مهرنامه، به مصداق عیب می جمله چو گفتی ، هنرش نیز بگو ، ناجوانمردی است اگر از نیکی هایش نگوییم:
مهرنامه گویی کشکولی است از اندیشه های مختلف، هر چند كه شاید بتوان گفت که شاکله اصلی انتقادات آن به مسائل روز، از نگاه دکتر سيد جوادطباطبایی به تاريخ انديشه در ايران نشات مي گيرد.مهرنامه در زمستان آزادي و بهار استبداد، فضایی فراهم آورده است تا در هنگامه غارت علوم انسانی، ارج و قرب علوم انسانی و اضطرار نگاه ویژه بدان را برای همگان متذکر شود.مهرنامه با انداختن طرحی نو سودای آنرا دارد که حق بجا نیاورده شده علوم انسانی اعم از علوم اجتماعی،علوم سیاسی،حقوق،اقتصاد،فلسفه و ادبيات را در حد بضاعت خود بجا بیاورد.مهرنامه در این زمانه نامهربان آمده است تا بطن تمامی منازعات را پی بگیرد.از پایه گذاران علوم سیاسی و حقوق وعلوم اجتماعی در ایران سخن براند.از کیفیت کار آنها سخن بگوید.از مترجمان علوم انساني بگويد و از كيفيت كار آنها سخن براند.از تکنوکراتهایی نظیر قوام یا اصلاح طلبهایی نظیر دکتر امینی پیش از انقلاب بگوید که بعد از انقلاب به حکم آتشی که گرفته بود و خشک و تر را باهم می سوزاند،از یادها رفته بودند.از تقی زاده ها بگوید،از حسن کار آنها گفتند،از مشاوره های نیک آنها به شاهان دیکتاتور بگويند.از توسعه آمرانه رضاشاه بنويسند،از ديكتاتوري تا نظامي گري وعدم دلبستگي رضا شاه به توسعه سياسي بگويند.از ترکیه ای که گوی سبقت را از همسایه خود گرفته است و از چرایی این سبقت بنويسند.از سید جلال آشتیانی،از آيت اله دکتر مهدی حائری،از کانت،از نیچه بنويسند.تا در كنار پرداختن به فلسفه اسلامي به فلسفه غرب نيز بپردازند.از رازهای سربه مهر شخصیتهای تاریخ ایران از قبیل مظفر بقایی،دکتر آیت و فردید نوشتند. از چرایی مظلوم ماندن اصلاح طلبانی نظیر مهندس بازرگان و یارانش در ذیل تبلیغ و نفوذ دکتر آیت نوشتند. از محجوبان تاریخ قبل از انقلاب نوشتند که حقشان به شایستگی ادا نشده است از کسانی نظیر خلیل ملکی و مصطفي رحیمی گفتند که در زمانه بیداد چپ زدگی در انتقاد از چپ قلم زده بودند.از نهضت مشروطیت سخن راندند از آخوند خراسانی نوشتند.از نهضت پروتستان و مارتین لوتر و تفاوتهای جریان اصلاح دینی در مسیحیت با اسلام و تشابهای آن در ذیل گفتارجان هیک نوشتند.از گونگونی اندیشه غرب می نویسند از اینکه نمی توان همه آن را به یک چوب راند.از این که کل جریان اندیشه غرب را فقط با عنوان اندیشه غرب خواندن خطایی سترگ است.چرا که هم کانت اخلاق مدارِ فضیلت اندیش را دارد و هم نیچه منتقد مسیحیت رایج را.

مهرنامه با پیش گرفتن چنین رویه ای،شخصیت ها و رویه های مغفول تاریخ معاصر را دوباره مطرح کرده و ما را به بازاندیشی در کارنامه فکری آنها فرا می خواند.بضاعت و داشته های اندیشه های فلسفی ما را مورد سنجش قرار میدهد.روند فلسفه اسلامی را در طول تاریخ بما نشان میدهد.با سنجه های فلسفی به سراغ برخی از اندیشه های رایج می رود.ملاصدرا،سهروردی و بابا افضل ها را از دل تاریخ ایران بیرون می کشد و اندیشیه های آنها را با سنجه های فلسفی ارزیابی می کند.کارنامه روشنفکری ایران را مورد نقد و بررسی قرار می دهد.چگونگي وضعيت روشنفكري در ايران را مورد پرسش قرار مي دهند.از آبشخور اين پديده گفتند.از انتقام مرد دو ساواك از روشنفكران نوشتند.از واسلاو هاول ها گفتند،از او كه تا نفس داشت در آرزوي آزادي قلم زد و از تاثير واژه ها گفت.از مصالحه گفتند از اصول مذاكرات سياسي.از منظري نو به روشنفكران تنهايي نظير مهندس بازرگان پرداختند.پرونده هايي بي نظيري مانند لوياتان اسلامي وگروه حجتيه را عرضه داشتند.
و اين همه را نمي توان مديون كسي مثل محمد قوچاني ندانست.ايشان به فراخور زمان،در هر برهه اي طرحي نو در مي انداخت.آنگاه كه روزنامه ها را امكان تداومي نبود و پديده هايي بي نظيري مانندروزنامه “هم ميهن” در نطفه خفه مي شدند.هنر خود را بنحوي ديگر عرضه مي داشتند و روزنامه اي نظير شرق را بدنياي مطبوعات عرضه مي داشت كه در نوع خود رويه اي روشنفكرانه تر بود. و چون تمرين شرق را در پشت تجربه خود داشت آنگاه بود كه پديده هاي جديدي مانند هفته نامه” شهروند” شكل گرفت،كه خوانندگان حرفه اي را ياد نشريه Times مي انداخت.كه در ادامه به دليل توقيف آن به نشرياتي نظير ايراندخت و آسمان منجر شد.و صد البته انحصار گرايان كه خود موجب اين همه توقيفهاي مداوم بودند و هر هنر و امكان شكوفايي را از ادامه باز مي داشتند،در اغلب موارد به رونويسي از دست رقيب پرداختند.اين بود كه آنها نيز به نشرياتي اين چنيني در سطحي بسيار پايين و آمرانه مانند پنجره و مثلث روي آوردند.هر چه از كشكول محمد قوچاني بيرون مي آمد،هر چند كه چند سالي بيشتر امكان حيات پيدا نمي كرد ولي چيزهايي را هم به همين انحصارگرايان مي آموخت.

با اینهمه ، اميد است که مهر اين نشريه همچنان پردوام و پر رهرو بوده و از گزند انحصارگرايان در امان بماند.و بتواند از چنگ دلبستگي به يك نوع نگاه به تاريخ انديشه رهايي يابد و راويگر صادق انديشه ها باشد.انتظاري كه روزگاری ازکسانی چون محمد قوچاني می رفت و انتظار نابجا و پرتوقعي نيست، اگر همچنان می رود .

نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

 
Share

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.