نقدی بر نظریه‎ «نعمت ناتوانی» عبدالکریم سروش

• دسته: درباره سروش

عرفان بادکوبه

مقدمه − در این مقاله برآن‎ام که نشان دهم عبدالکریم سروش علی‎رغم آن‎که همواره در پی آن بوده که از درآمیختن تصوف و سیاست اجتناب کند و همواره سعی کرده میان اخلاق سکولار و اخلاق دینی مرزی بنهد، در سیر زمان و هم‎زمان با تعمق و توغلی که در آثار عرفانی و احوالات معنوی داشته، یا تغییرنظر داده یا غافل‎گیر بینش عرفانی خود شده است. چشم‎انداز مطلوب سروش برای آینده‎ی تمدن اسلامی از عمق رسوخ تصوف در اندیشه‎ی او خبر می‎دهد، عمقی که امکان جمع میان سنت دینی و مدرنیته را کم‎رنگ می‎کند و روشن‎فکری دینی را به بحران فرومی‎برد.

عبدالکریم سروش

سروش در آثار اولیه‎‎ی خود سعی می‎کرد از درآمیختن سیاست و تصوف اجتناب کند. اما در آثار اخیر خود آشکارا تصوف و سیاست را به هم می‎آمیزد. بررسی‎های من نشان می‎دهد که تفکیک این دو در اندیشه‎ی سروش متقدم مصلحت‎جویانه و عمل‎گرایانه بوده و هیچ‎گاه بر مبنایی فلسفی استوار نشده است. اندیشه‎ی سروش بیش از هر چیز دیگر ریشه در عرفان و تصوف ایرانی دارد و فلسفه‎های غرب صرفاً شاخه‎ها‎یی پیوندی بر تنه‌ی اصلی آن‎اند، تنه‎ای که شاخ و برگ‎های مستقل خود را نیز دارد. آن پیوندگاه هم هرچند ماهرانه ایجاد شده، اما همواره مزه‎ای از پایه‎ی اصلی را با خود دارد. به پرتقال خونی ماند که حاصل تزویج انار بومی کهن با پرتقال وارداتی نوین است. سروش چون مرغی مهاجر چندی به ینگه دنیا سفر کرد و باده‎ای با کانت و هگل سرکشید، و درنهایت از فراز دودکش‎های منازل آلمان و انگلستان به قصد بام‎های گلین بلخ و قونیه کوچید و کوشید تا می‎تواند خانه‎ای مستحکم بنا کند، اما نه از سیمان بل با ریسمان. با پیوند میان مدرنیته و سنت و تولید روایت‎هایی که حاصل تخیل فعال و توجه به خیر عمومی است.

اشاره‎ی من در این نوشتار متوجه نظریه‎ی اخیر سروش درباره‎ی تمدن اسلامی و آینده‎ی مطلوب آن است. نگاهی که بیش از هرجای دیگری در سخنرانی‎های اخیر او تحت عناوین «فضیلت ناتوانی» و «ماکیاولیسم مسلح» و مقاله‎ی او با عنوان «هله برخیز که اندیشه‎ی دیگر باید کرد» متجلی شده است. از مجموع آن‎چه سروش در این باب می‎گوید نظریه‎ای ساخته می‎شود که آن را «نظریه‎ی نعمت ناتوانی» خواهم خواهند. نظریه‎ی نعمت ناتوانی سه رکن توصیفی، یک رکن هنجاری و یک نتیجه‎ی توصیه‎ای دارد. در این مقاله نظریه‎ی ناتوانی را صورت‎بندی کرده و گاه شرحی بر آن می‎نویسم، سپس به پیگیری خاستگاه این اندیشه در نظام فکری سروش می‎پردازم و در نهایت آن را از منظر مدرن به نقد می‎کشم.

شرح و تفصیل

رکن توصیفی اول: تمدن اسلامی تاکنون ناتوان بوده است. به این معنا که به‎موجب عدم بهره‎گیری از تکنیک مدرن و به تبع آن جنگ‎افزارهای مدرن نتوانسته بر جهان و جهانیان سیطره یابد و در نتیجه‎ی این ناتوانی دست‎اش به فجایعی مثل استعمار و جنگ‎افروزی‎های بزرگ جهانی و استفاده از بمب اتم آلوده نشده است.

رکن توصیفی دوم: لیبرالیسم مکتب حقوق مدار است. به این معنا که تاریخ نظامات لیبرالی تاریخ گشودگی ‎تدریجی طومار حقوق انسان است. از نگاه سروش توجه به حقوق فردی آدمیان در لیبرالیسم به‎حدی است که اخلاق و دیگر انتظامات انسانی توجیه‎گر حقوق آدمیان شده‎اند و به این اعتبار پیرو آن شده‎اند. در پرتو این نگاه برخی از فضایل اخلاقی مانند قناعت، صبر و ورع که مستلزم چشم‎پوشی از حقوق است، در جهان لیبرالی مطرودترین هستند.

رکن توصیفی سوم: لیبرالیسم بر یک پیش‎فرض انسان‎شناسانه استوار است و آن این‎که آدمی موجودی نیک‎سرشت است (سروش به‎صراحت می‎گوید که چندی است به این پیش‎فرض لیبرالی بدبین شده است، چرا که رجوع به تاریخ نشان می‎دهد که آدمی بیش‎تر پلیدی و ویرانی به بار آورده است و نه نیکی و آبادانی).

رکن هنجاری: ناتوانی نعمت است. اگر توانایی نعمتی است که آداب خود را دارد، ناتوانی هم نعمتی است. اما چرا؟ چون آدمی موجودی است که در برابر شهوات قدرت و ثروت و حُسن توان محدودی دارد و مگر نوادری باشند که در عین سروکار داشتن با شهوات و امیال تقوا پیشه کنند و به بدی درنغلطند. (رکن توصیفی دوم). به بیان ادبی، سروش می‎گوید «چو گل بسیار شد پیلان بلغزند» پس برای درنیافتادن به ورطه‎ی لغزش «اژدها را دار در برف فراق» و مشغول این اندیشه باش که «چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم‎آزاری ندارم».

منظور سروش را می‎توان با ساختن جهان‎های ممکن و استفاده از شرطیه‎های خلاف واقع بهتر درک کرد. فرض کنید شما در سال ۱۹۴۵ به‎جای هری ترومن، رئیس جهمور وقت آمریکا که دستور دو حمله‎ی هسته‎ای این کشور به ژاپن را داد، بودید. پاره‎ای از مشاوران شما از خبرهای ”موثقی“ سخن می‎گفتند که از اقدام نظامی قریب‎الوقوع ژاپن به ایالات متحده خبر می‎دهد. شما می‎دانید که ارتش ژاپن پیش‎تر نیز دست به جنایت‎های وحشتناکی علیه آمریکا و برخی همسایگان خود زده است. در گروه شما این فرضیه شکل می‎گیرد و قوت می‎یابد که تنها راه وادارکردن امپراطور ژاپن به پذیرش صلح استفاده از سلاح هسته‎ای علیه این کشور است. شما به فکر فرومی‎روید که دست به این اقدام بزنید یا نه. نگویید معلوم است که استفاده از سلاح‎های کشتار جمعی، آن‎هم در منطقه‎ای غیرنظامی، اقدامی غیراخلاقی است. چراکه بحث من در اخلاقی‎بودن یا اخلاقی‎نبودن چنین جنایتی نیست. من صرفاً خواهان آن‎ام که توجه کنید اگر آمریکا توان استفاده از بمب اتمی را نداشت، اصلاً برای هیئت حاکمه‎اش چنین دوراهی اخلاقی‎ای پیش نمی‎آمد. بحث در این است که قدرت مسئولیت می‎آورد و در تصمیم‎گیری مسئولانه همه‎ی گزینه‎ها روی میز است. کشیدن بار مسئولیت ناشی از تعدد انتخاب‎ها سنگین است. فراموش نکنیم که با افزایش درجه‎ی آزادی عمل یک سیستم، امکان خطا نیز افزایش می‎یابد. حال اگر بپذیریم که آدمی موجود بدسرشتی است و به زبان دینی تسلط بر نفس اماره کار آسانی نیست، یک نتیجه‎ی معقول برای کسی که پروای زیادی برای اجتناب از خطا دارد، این است که سادگی اجبار را به پیچیدگی اختیار بفروشد و کم‎تر مرکب سودا را بجهاند. در این‎جا می‎توان حدیث متواتر «اتقوا من مواضع التهم» را با اندک تغییری به صورت «اتقوا من مواضع الظلم» خواند و اندیشه‎ی پرهیز را به وساطت مأثورات دینی نیز تقویت کرد. اساساً «تقوا» و «استغفار» در متون دینی چنین دلالتی دارند. و حتی عقل در لغت عرب از ریشه‎ی «عقال» است که به معنای ریسمانی است که با آن پای شتر را می‎بندند و آن را از انجام سرکشی ناتوان می‎کنند.[1]

رکن توصیهای: حال که تمدن اسلامی، به هر علت و دلیلی، قدرت، به معنای در اختیارداشتن امکان مردم‎آزاری را به دست نیاورده است، بهتر است در سیر تمدنی خود نیز به جای تلاش برای مجهز شدن به این قدرت، این سودا را فرونهد و حق مقام فعلی (ناتوانی) را بگزارد. یعنی بکوشد تا قدرت مردم‎آزاری را به دست نیاورد و تاریخ بالنسبه پاک‎اش را لکه‎دار نکند.

چشم‎اندازی که سروش را در طرح این توصیه/نظریه جسارت می‎بخشد این است که اقدامات منفی‎ای مانند بمب‎باران هسته‎ای، برده‎کشی و استمعار آن‎چنان بزرگ‎اند که در حافظه‎ی جمعی و تاریخی مردمان ثبت و ضبط می‎شوند و تأثیری قهری و اجتناب‎ناپذیر در خودفهمی اخلاقی آنان به عنوان یک ملت می‎گذارند و قبح بی‎اخلاقی را نزد آنان کم‎رنگ می‎کنند. در این‎جا هم سروش متأثر از سنت ستبر عرفان ایرانی سخن می‎گوید. یکی از روایت‎های عرفانی مورد علاقه‎ی سروش داستان وارفتن آجرهای مسجدی است که داوود پس از پیروزی بر دشمنان و به‎عنوان شکرگزاری بنا می‎کرد. چون داوود از پی بارها تکرار این ماجرا به خدا گله کرد، ندایی شنید که تو آدمیان بسیاری را کشته‎ای. داوود گفت: اما به دستور تو بود. پاسخ آمد: بلی، اما آنان بندگان من بودند. این داستان، که مانند بسیاری از داستان‎های دیگر تنها در منابع عرفانی یافت می‎شود، از بصیرتی خبر می‎دهد که بعدها به نحو نظام‎مندتری در آثار دیوید راس دیده می‎شود و آن تفکیک «امر نیک» از «امر درست» است.

بنابه نظر راس می‎توان گفت چنین نیست که هر کار درستی کار نیکی باشد. آن‎جا که سروش در نقد توانایی از چشم‎انداز وجدان اخلاقی جامعه سخن می‎گوید، اگر بخواهد بر زمینی شخم‎زده بایستد باید ابتدا چنین تفکیکی قائل شود و جانب امر نیک را بگیرد.

نقد

به نظرم نظریه‎ی ناتوانی سروش پنج ایراد اساسی‎ دارد: ۱- دچار پارادوکس درونی است. ۲- با وجه روشن‎فکرانه‎ی پروژه‎ی او در تعارض است. ۳- به مسأله‌ی بنیادگرایی اسلامی بی‎توجه است. ۴- نقد نظام سرمایه‎داری در نگاه او نه به نفع طبقات آسیب‎پذیر که به نفع اشراف تمام می‎شود. ۵- با سازوکار سیاست مدرن بیگانه است.

بگذارید تا هر یک از این سرفصل‎ها را بشکافم و توضیح بیش‎تری درباره‎شان بدهم.

۱ پارادوکس درونی

گفتم که سروش لیبرالیسم را مکتبی می‎داند که بر این پیش‎فرض غلط استوار است که «آدمی موجودی نیک سرشت است». نظریه‎ی نعمت ناتوانی به این آدم بدسرشت توصیه می‎کند، که سودای قدرت را فروگذارد.[2] اما توصیه‎‎کردن بشر خود بر این فرض استوار است که آدمی موجودی تعلیم‎پذیر است و اگر خوبی بر او عرضه شود محتمل است که آن را بپذیرد. پس تا آن‎جا که این نظریه خصلت توصیه‎ای دارد پارادوکسیکال است. اما اگر این نظریه مدعی شود که چیزی جز توصیه دربردارد باید در جغرافیای فکری دیگری طرح می‎شد و در باب سیاست و اقتصاد و نظام سیاسی مطلوب جایگزین هم سخنی می‎گفت که صاحب نظریه از این کار امتناع ورزیده است.

۲ تعارض با وجه روشن‎فکرانه

پیش از طرح این نقد لازم می‎دانم تا در ابتدا به شرح بیش‎تر نظریه‎ی ناتوانی در متن آثار سروش بپردازم. باید تا کنون آشکار شده باشد که سروش در نظریه‎ی «نعمت ناتوانی» ناتوانی را بر توانایی رجحان می‎بخشد. حال آن‎که پیش‎تر در مقاله‎ی «معیشت و فضیلت»[3] با غزالی و دیگر صوفیانی که فقر را بر غَنا ترجیح می‎دادند درپیچیده بود و حتی تا آن‎جا پیش رفته بود که سیئات فردی را حسنات جمعی بداند و مدرنیته را قیامتی خافضه رافعه ببیند که ارزش‎ها را دگرگون کرده است. در آن مقاله سروش توانایی (بخوانید توسعه) را از ارکان مدرنیته معرفی کرده بود، رکنی که البته ادب خاص خود را دارد، که همان به‎جا آوردن ادب توانایی است. آن موقع سروش از این قیامت خافضه رافعه خم به ابرو نیاورده بود، چرا که هم به سرشت بشر خوش‎بین بود (بنگرید به مقاله‎ی «نگاهی به کارنامه‎ی کامیاب انبیا» از او[4]) و هم همه‎ی این لرزش‎ها را مربوط به اخلاق خادم می‎دانست و نه اخلاق مخدوم. زمانی با خود می‎اندیشیدم که سروش با نگارش آن مقاله از ایده‎هایی که پیش‎تر در مقاله‎ی «صناعت و قناعت» آورده بود، عبور کرده است اما یا برداشت من خطا بوده است یا سروش دوباره به خانه‎ی نخستین بازگشته است. سروش در مقاله‎ی «معیشت و فضیلت» هیچ یک از دو مقام فقر و غنا را بر دیگری برتری نمی‎بخشد و داوری غزالی را مبنی بر این‎که فقر برای عموم مردم برتر از غناست رد می‎کند. اما ادعای جدید او این است که مقام فقر (بخوانید ناتوانی) بر مقام غنا (بخوانید توانایی) دست‎کم برای کسی که دومی را نیازموده، ترجیح دارد. به هر روی، تعارضی در آثار سروش وجود دارد که چندان چاره‎پذیر نیست.

باکی نیست که متفکری نظر خود را تغییر دهد، اما به نظرم اگر نگاهی کلی به آثار سروش بیفکنیم برگرفتن این نظر وجه روشنفکرانه‎ی پروژه‎ی او را از رمق می‎اندازد. سروش در جغرافیای فکری ایران بیش‎تر به عنوان یک روشن‎فکر به ایفای نقش پرداخته است، و روشن‎فکری مطابق تلقی او حرکت در شکاف سنت و مدرنیته است. نگاه سروش به مدرنیته نگاهی وبری است که مطابق آن ظهور مدرنیته همان بسط و گسترش عقلانیت ابزاری است، در برابر رازآلودگی جهان سنتی. حال اگر ناتوانی را در برابر توانایی فضیلت/نعمت بدانیم، و عقلانیت ابزاری را هم از مقومات فکر مدرن بدانیم، آن‎گاه جهان سنت را بر جهان مدرن برتری بخشیده‎ایم، چیزی که سروش، به‎درستی، همواره از آن اجتناب کرده و آن را با رسالت روشن‎فکرانه‎ی خود در تعارض دیده است. روشن است که عقلانیت ابزاری (این فرزند مشروع مدرنیته) توانایی را به عنوان یک نعمت می‎پرورد و آن دسته آدابی که توانایی را ارج نهند، فضیلت می‎شمارد.

بگذارید کمی از اصل مطلب دور شوم و این مسأله‎ی اخیر را بسط بیش‎تری دهم. عقلانیت ابزاری بر رابطه‌‌ی استراتژیک و سلطه استوار است، یعنی بر رابطه‎ای که تناسب وسایل و اهداف را می‌سنجد. از این منظر هر چیز تا آن‎جا شناختنی است که بتواند در راستای اهداف انسان ثابت و متعین شود. این چشم‎انداز نظریه‎ی شناختی را می‎پرورد که مبتنی بر دوگانه‌ی سوژه-ابژه است. در برخی فلسفه‌های مدرن این مسأله وضوح بالایی دارد. برای مثال، در دکارت سوژه، که موجود اندیشنده است، تنها ابژه‌ها را، که جوهرشان ممتدبودن است، می‎شناسد. به این ترتیب دیگر نزد او تاریخ مورد توجه نیست و جایی برایش درنظر گرفته نمی‌شود. فضای دکارتی کارتزینی است! و در آن تنها چیزهایی شناختنی‎اند که بتوان آن‎ها را در یک فضای ریاضیاتی قرار داد؛ ابژه‌های شناخت باید مفاهیمی واضح و متمایز باشند. نگاه دکارتی به مسأله‎ی شناخت تقلیل‎گرایانه و سلطه‎گرانه است و بعدها توسط فیسلوفانی مثل هگل و دیلتای به نقد کشیده می‎شود.

نگاه وبر به مدرنیته هرچند بصیرت‎بخش است اما مسأله را ساده‎سازی می‎کند. اگر برای وبر در یک طرف قضیه جهان سنتی را داریم با رازآلودگی‌اش و در طرف دیگر جهان مدرن را با عقلانیت ابزاری‌اش، نزد کسی مثل هابرماس دیگر این دوگانه وجود ندارد. دوگانه‎ی وبری رازآلودگی سنت، و به هرحال نوعی معنویت، دربرابر قفس آهنین مدرنیته، علی‎رغم بصیرت‎هایی که می‎بخشد، مسأله را ساده‎سازی می‎کند. هابرماس از عقلانیت ارتباطی‌ای سخن می‌گوید که در کاربرد هر روزه‎ی زبان ما نهفته است. از نظر او کنش ارتباطی بر کنش استراتژیک و هدف-وسیله‌ای مقدم است و اصلاً دومی در پرتو اولی ممکن است. هابرماس بر خلاف هایدگر و دیگر منتقدان بنیادی پروژه‌ی مدرنیته، در گفتمان‌های مدرن سویه‌های رهایی‌بخشی هم شناسایی می‌کند.

خلل روشن‎فکرانه‎ی پروژه‎ی سروش در همین جا رخ می‎نماید و عرض اندام می‎کند. او در درس‎گفتارهای خود عقلانیت ابزاری را از منظر عرفانی به نقد کشیده است، اما هیچ‎‎گاه از منظرگاه مدرن یا پست‎مدرن به نقد آن ننشسته است. سروش عقلی که عرفا آن را نکوهش می‎کنند به عقلانیت محاسبه‎گر و ابزاری فرومی‎کاهد و با تقابل نهادن میان عقلانیت ابزاری و عقلانیت تفهمی (بدون این‎که لزوماً از این اصطلاح استفاده کند) بسته‎ی مباحث عرفانی را، که از نگاه او به دنبال معناکردن جهان است، تماماً در عقلانیت تفهمی جای می‎دهد و به این طریق به آنان مشروعیت می‎بخشد. اما اندیشه و کلام او در این زمینه بسطی نمی‎یابد، و مثلاً توجه به عنصر تاریخیت، که در نقد دینی مورد توجه اوست، در درس‎های عرفانی و در پرتو آتش گرم مرادش مولانا به بوته‎ی فراموشی سپرده می‎شود. سروش دین را لاغر کرد و از فربگی سرطان‎زا رهایی بخشید، اما عرفان نزد او هم‎چنان فربه باقی مانده است. به نظرم نوبت آن رسیده که این یکی هم رژیم غذایی بگیرد و نسخه‎ی دارویی خاص خود را دریافت کند.

از نظر سروش پست مدرنیسم با تحویل دلایل به علل عقل استدلالی را از اریکه‎ی خدایی به پایین کشیده‎ است. اما سروش هیچ شرح انتقادی یا همدلانه‎ای از این عمل پست مدرن به دست نداده است. عقلانیت ابزاری را به‎خاطر بی‎بهره بودن از عاشقی و پاک‎بازی و تفویت غرور و مخالفت با قناعت و تفاله کردن طبیعت به نقد کشیدن کافی نیست. ای کاش سروش در نقد روایت وبری مدرنیته با بزرگان معاصری چون هابرماس، گادامر و لیوتار هم هم‎سخن می‎شد و بحث خود را در گفت‎وگو با فلاسفه هم پیش می‎برد و عرصه را یکسره به عرفا واگذار نمی‎کرد. همه‎ی متفکران مدرن را در یک کاسه قرار دادن و برای نقد مدرنیته به نقدهای مولانا از عقل بسنده کردن، حق روشن‎فکری را ادا نمی‎کند.

۳ بیتوجهی به بنیادگرایی اسلامی

سروش در نسخه‎ای که برای تمدن اسلامی پیچیده هیچ اشاره‎ای به بنیادگرایی اسلامی نمی‎کند. او فکر می‎کند که کشته‎شدن ۲۰۰ هزار نفر توسط بمب اتمی باید بسیار بیش از سربریدن ۲۰ نفر توسط داعش وجدان اخلاقی جامعه را آزرده خاطر کند، در صورتی که چنین نیست. نظریه‎ی نعمت ناتوانی خود را متکفل توضیح سرچشمه‎های بنیادگرایی اسلامی و ظهور افراطیونی مثل طالبان، داعش، الشباب، بوکوحرام و دیگر گروه‎های تندرو اسلامی نمی‎داند. این در صورتی است ‎که دست‎کم مطابق یکی از نظریه‎ها بنیادگرایی اسلامی در همین ناتوانی مورد علاقه‎ی سروش ریشه دارد.[5] بنیادگرایی به یک روایت عکس‎العمل منفی حاشیه‎نشینان (بخوانید ناتوانان) در برابر جهانی است که در ساختن آن مشارکتی نداشته‎اند. نابودی بنایی است که نه آجرش را می‎شناسند و نه با معماری‎اش ارتباطی برقرار کرده‎اند. خشونت بنیادگرایانه همان خطی است که برخی بچه‎های جنوب شهر بر روی ماشین‎های مدل بالای ”سوسول“های شمال شهر می‎اندازند. سروش می‎باید در نسخه‎ی اخیر خود بنیادگرایی اسلامی را توضیح دهد وگرنه نتایج نظریه‎ی او در معرض تردید جدی قرارخواهند داشت. اگر استعمار و برده‎کشی رذایلی‎اند که در نتیجه‎ی ناتوانی حاصل می‎شوند، شورش و طغیان هم رذایلی‎اند که ناتوانان بدان مبتلا می‎شوند. نگویید که اگر ناتوانان به توصیه‎ی ما عمل کنند دست به شورش نخواهند زد. چرا که صاحب نظریه برای حفظ انسجام فکری‎اش نباید به حرف‎گوش کنی بشر زیاده از حد خوش‎بین باشد و این البته به همان پارادوکس درونی‎ای برمی‎گردد که درباره‎اش در نقد مورد ۱ سخن گفتم.

۴ سرمایه‎داری یا اشرافیت

سروش سرمایه‎داری را نظامی می‎داند که نتوانسته چندان به وعده‎هایش عمل کند. از نظر او سرمایه‎داری نظامی ضدقناعت است که آتش طمع را در آدمی برمی‎فروزد. این آدمیان طماع طبیعت را به تقاله‎ تبدیل می‎کنند و با اشتغلات فراوانی که دارند از خود غافل می‎شوند. برای کسی چون سروش باید خیلی سخت باشد که تصور کند انسانی سی سال تمام روزی هشت ساعت پای یک دستگاه صنعتی مشغول کار باشد و بقیه را نیز به استراحت پای تلویزیون بگذراند. او زندگی‎ای را می‎پسندد که در آن آدمی بتواند هر روز چند بیتی شعر بخواند، در طبیعت به پیاده‎روی برود و در وجود جهان حیرت کند. او تحلیل منسجم و ساده‎ای از سرمایه‎داری ارائه می‎دهد که البته در این زمینه تقدم فضل با جناب مارکس است. از نظر سروش سرمایه‎داری نظامی تولیدی است که بر آزادی بازار استوار است و در آن هدف از تولید کسب سود بیش‎تر است. اما این هدف محقق نمی‎شود مگر با مصرف بیش‎تر و کاهش هزینه‎های تولید. بنابراین قناعت و فراغت[6] در این نظام جایی نخواهند داشت. او مدعی طراحی نظام اقتصادی-سیاسی جدیدی نیست، چرا که نیک می‎داند مدل اقتصاد مرکزگرایانه‎ی سوسیالیستی خوش‎بینی غیرواقع‎گرایانه‎ای به هیئت سیاسی حاکم دارد و از معایب تمرکز قدرت غافل است. اما حرکت محافظه‎کارانه‎ی او در غیاب بلندپروازی‎های سوسیالیستی و خوش‎بینی‎های مارکسیستی، که همان توصیه به مصرف کم‎تر و پرداخت قیمت واقعی طبیعت است، باعث افزایش چند برابر قیمت محصولات و خدمات در جهان مدرن خواهد شد و در نهایت معادله را به نفع اغنیا و ثروت‎مندان حل خواهد کرد. به نظر حقیر اعمال هرگونه سیاست تجویزی که بخواهد با تأثیری مستقیم بر میزان تولید و مصرف عدالت را محقق کند، سبب افزایش استبداد و فساد در جهان خواهد شد. تنها راه‎کار فعلاً موجود تأثیرگذاری غیرمستقیم بر این روند است که در مناقشه‎ی فلسفی، اقتصادی و سیاسی بر مسأله‎ی مالیات تعدیلی[7] متجلی شده است.

۵- بیگانگی با سازوکار سیاست مدرن

یکی از مشکلات نظریه‎ی «نعمت ناتوانی» این است که قصد دارد مسأله‎ی مردم‎آزاری را به‎نحو ریشه‎ای حل کند. راه حلی که این نظریه ارائه می‎دهد خیلی ریشه‎ای است. سروش برای جلوگیری از خیس شدن نه چتر برداشته و نه به عقیم‎سازی ابرها روآورده (راه‎حل‎های کنش‎گرانه‎ی محافظه‎کارانه و رادیکال حل مسأله)، بلکه تصمیم گرفته تا از خانه بیرون نیاید (راه‎حل انفعالی حل مسأله). بگذارید مثال مورد علاقه‎‎ی او را علیه خودش به‎کار گیرم. سروش چون کسی است که می‎خواهد مسأله‎ی طلاق را با حذف ازدواج حل کند. مثال مورد علاقه‎ی من پلیسی است که از ترس آدم‎کشی اسلحه نمی‎بندد، حتی در مقابله با مجرمان خطرناک.

اگر نظر سروش را توصیه‎ای اخلاق‎مدارانه به سیاست‎مداران بدانیم، که در پاره‎ای موارد آشکارا چنین است، عمل به توصیه‎ی او اساس سیاست مدرن را ویران می‎کند. سیاست‎مداران و سیاست‎گذاران با خیر جمعی سروکار دارند و نه خیر فردی. با سروش موافق‎ام که آدم‎کشی و استعمار حتی اگر در مواردی روا باشد، تأثیری منفی در خودفهمی اخلاقی آدمیان می‎گذارد. به علاوه، حتی اگر پای تفکیک راسی امر نیک و امر درست را هم به میان نیاوریم، از آن‎جا که پاره‎ای تعارض‎های اخلاقی رفع‎ناشدنی‎اند، یعنی چنین نیست که در موارد تعارض همواره یک تصمیم درست وجود داشته باشد که اگر اتخاذ شود باقیمانده‎ی اخلاقیِ طرف دیگر صفر شود، می‎توان در مواردی به ناتوانی‎ای که مسئولیت و بار سنگین انتخاب را از دوش آدمی برمی‎دارد امتیاز اخلاقی داد. سروش به نیکی این مسأله را دریافته است، اما چیزی که او به آن توجه نمی‎کند شأن «امر درست» است، که اساس سیاست مدرن را تشکیل می‎دهد. سیاست‎مدار در جهان مدرن به لحاظ حقوقی و اجرایی نماینده مردمان یک واحد «کشوری» یا «بین‎المللی» است و نه نمایاننده، آن‎طور که در سیاست ولایی چنین است. رابطه‎ی نمایندگی، بر خلاف رابطه‎ی نمایانندگی، رابطه‎ای نیست که از هر لحاظ وساطت‎پذیر باشد. نماینده اختیار محدودی دارد و در مواردی مشخص و محدود و در زمانی مشخص و محدود بر مبنای قراردادی نانوشته پاره‎ای تصمیم‎گیری‎‎ها به او ”تفویض“ شده است. در صورتی که تصمیم‎گیری بر مبنای توجه به «امر نیک» امری تفویض‎پذیر نیست، چرا که اگر امر درست، کم و بیش، بر مبنای شواهد در دسترس همگان قابل ارزیابی است، ارزیابی امر نیک یکسره به شهود اخلاقی آدمیان وابسته است.

اما بیگانگی این نظریه با سازوکار سیاست مدرن به تفکیک دو مقام «نمایندگی» و «نمایانندگی» خلاصه نمی‎شود. خصلت توصیه‎ای نظریه‎ی ناتوانی نیز آن را با سیاست مدرن بیگانه می‎کند. سروش بیش‎تر شبیه خواجه نظام‎الملک عمل کرده تا ماکیاول و اگر روا باشد که لیبرالیسم را «ماکیاولیسم مسلح» بنامیم، رواست تا نظریه‎ی ناتوانی را «نظام‎الملکیسم نامسلح» بنامیم. نحوه‎‎ی انتقاد سروش از لیبرالیسم آشکار می‎کند که او نظامی را می‎طلبد که در آن طبع و خواست آدمیان بدسرشت توسط اخلاق مهار شود. او نقصان نظام لیبرالی را در این می‎داند که در این نظام اخلاق پیرو اهوا و خواست‎های آدمیان شده است و هرآن‎چه آدمیان بخواهند به‎تدریج در جامه‎ی اخلاق تزیین می‎شود. در حیرتم که سروش به‎سرعت به تفسیری از لیبرالیسم نزدیک می‎شود که عمری با آن درپیچیده بود و آن را با تندترین عبارات به انتقاد گرفته بود و آن ترجمه‎ی تفسیری لیبرالیسم به «مکتب اصالت اباحه» است. سروش همواره لیبرالیسم را به مکتب حق‎مداری تعریف ‎کرده است، اما اکنون به ما می‎گوید این حق با زیر پانهادن و پایمال‎کردن اخلاق به دست آمده است. این روایت، ترکیبی را در معرفی لیبرالیسم به دنیا می‎آورد که تفاوت چندانی با ترجمه‎ی لیبرالیسم به مکتب اصالت اباحه ندارد. حتی به نظر من می‎توان گفت تعبیری که سروش اخیراً در توصیف لیبرالیسم به کار برده، یعنی ماکیاولیسم مسلح، بار منفی به مراتب بیش‎تری دارد تا تعبیر اصالت اباحه. نظریه‎ی ناتوانی در صورتی می‎تواند موفق باشد که دولت را هادی و معلم مردم جامعه بخواهیم و نه ناظم و تدارکات‎چی. اگر سیاست‎مداران توجه به امر نیک را سرلوحه‎ی کارشان قرار دهند، خود را معلم دیده‎اند و نه مدیر و این درغلطیدن به مدل کلاسیک سیاست (افلاطون) است. چنین دولتی می‎باید پاره‎ای آزادی‎ها را محدود کند. سخن من این نیست که دولت مدرن نباید اعتنایی به اخلاق داشته باشد، اما عمل در چارچوب اخلاق یک چیز است و وضع چارچوب برای اخلاق و به دنبال آن احساس تکلیف برای ”پیاده‎سازی“ اخلاق چیز دیگر. این‎که سیاست‎مدار نباید از الفاظ رکیک استفاده کند یک چیز است و این‎که دستور توقیف فیلمی را بدهد که در آن الفاظ رکیک استفاده شده‎اند چیزی دیگر.

سروش لیبرالیسم را بر پیش‎فرض «نیک‎سرشت» بودن آدمی استوار می‎بیند، این نوعی درک خاص از لیبرالیسم است که، دست‎کم، در دوران معاصر خریدار چندانی ندارد. به عنوان مثال جان راولز در نظریه‎ی عدالت سیاسی کوشیده تا لیبرالیسم را از ضرورت ابتنا بر هرگونه «آموزه‎ی فراگیرِ»[8] دینی یا فلسفی برهاند.[9] حتی روایت کلاسیک از لیبرالیسم هم از آن‎جا که دولت را «شر لازم» می‎بیند و نه «پدر مهربان» و از آن‎جا که تجمع و گسترش قدرت را چندان برنمی‎تابد، لزوماً بر نیک‎سرشتی بشر مبتنی نیست. کما این‎که کسانی نظریه‎ی سیاسی هابز را نوعی نظریه‎ی لیبرالی می‎دانند. هابز به هر چه معتقد بود مطمئناً به نیک‎سرشتی بشر باوری نداشت.

سروش خواهان کناره‎گیری مسلمانان (وشرقیان) از قدرت‎اندوزی نظامی است، علاوه بر این، او شرکت آنان در بازار جهانی اقتصاد را، که از نظر او سبب تخریب طبیعت و خودفراموشی است، توصیه نمی‎کند. سروش این اندرز‎ را در عصری به مسلمانان می‎دهد که پافشاری دولت-ملت‎ها بر ”منافع ملی“ در بسیاری موارد سبب تضییع حقوق مردمان دیگر ملت‎ها می‎شود. معلوم نیست که روی این سخن با کدام مسلمانان یا شرقیان است. سروش لوازم و لواحق زندگی در عصر مدرن را به نیکی در پاره‎ای موارد شناسایی کرده و اتفاقاً فقه اسلامی را به خاطر عدم سازگاری با دولت مدرن به نقد کشیده است، اما او، هم‎چنان همانند اقبال و شریعتی، همواره با مسلمانان سخن می‌‎گوید. اگر بپذیریم، که سروش پذیرفته است، هویت‎های ملی و جهانی در جهان جدید بر هویت دینی غلبه یافته‎اند، آن‎گاه در غالب موارد باید با ایرانی و افغانی و ترک و یا انسان، به ما هو انسان، سخن بگوییم و نه با مسلمان. مشکل فقدان مخاطب در این مورد خاص این‎گونه رخ می‎نماید که معلوم نیست کشوری که نه سلاحی داشته باشد تا از خود دفاع کند و نه اقتصاد پویایی که دیگران را به خود وابسته کند، جولان‎گاه چه تاخت و تازهایی خواهد شد و قدرت‎هایی که خود سروش آنان را «جهان‎خواران» نامیده است چه معامله‎ای با او خواهند کرد! و مثلاً آیا جمهوری اسلامی باید در شرایطی که عربستان بزرگ‎ترین خریدار سلاح در جهان است، هم‎چنان پای خود را از بازار خرید سلاح بیرون بکشد. این‎گونه است که چنین نظریاتی در صحنه‎ی عمل تمام توان هنجاری خود را از دست می‎دهند و صرفاً به خودآشکارگری‎هایی انتزاعی‎ِ بدل می‎شوند. در جهان جدید هر اندیشه‎ی صلح‎طلبانه‎ای باید راه‎حلی جهانی ارائه دهد و مخاطب خود را نه شرقیان و غربیان یا مسلمانان و مسیحیان، که جهانیان و اعضای سازمان ملل متحد بداند.

نتیجه‎گیری

امیدوارم نقدهای من در این نوشتار موجب پدیدآمدن این سوء تفاهم نشده باشد که من به مقام معلمی سروش متعرض‎ شده‎ام. وجود کسانی چون او برای جامعه لازم است. همین وصف‎ها و توصیه‎های او بصیرت‎بخش و مهم‎اند، اما در مقام حکمت و نه فلسفه و در حیطه‎ی اخلاق فردی و نه ساختارهای کلان اجتماعی و سیاسی. اگر سروش توصیه‎ی خود را با نقد لیبرالیسم همراه نمی‎ساخت و آینده‎ی مطلوب تمدن اسلامی را ترسیم نمی‎کرد، سخنی بس شنیدنی گفته بود و محمل خوبی برای انسان‎شناسی فراهم کرده بود، اما طرح این مطلب در ظرف فعلی و در قالب نظریه زیان‎بخش و نابه‎اندام است و می‎تواند سبب تقویت ارکان دیکتاتوری صلحا و تضعیف پایه‎های اخلاقی مشروعیت امنیت ملی شود.

سخن پایانی

مایل‎ام سخن را با اشاره‎ای به متافیزیک الهیاتی سروش به پایان برسانم. سروش درکی الهیاتی-اخلاقی از انسان در ذهن دارد. به نظر من همان پارداوکسی که گریبان متافیزیک اسلامی را گرفته در این مورد خاص، برخلاف دیگر نظرات سروش، گریبان او را هم گرفته است. از نظر سروش آدمیان هرچند مقام و توانایی‎های ویژه‎ای دارند و بار امانت الهی را حمل می‎کنند، اما در عین حال موجوداتی ظالم و جاهل‎اند. سروش به این آدم توصیه می‎کند که گاه برای پاک بودن باید کناره گرفت: «اگر خواهی سلامت بر کنار است». این توصیه بر نوعی دوگانگی ارزشی میان انسان و جهان دلالت دارد. و «متافیزیک وصال» سروش را به «متافیزیک فراق» بدل می‎کند.[10] به متافیزیک اسلامی نظر کنید. خدای اسلام خدایی برجهان است، یعنی نسبت به جهان هم به لحاظ وجودی و هم به لحاظ ارزشی علو و مرتبت دارد. تأکید می‎کنم که این علو و مرتبت فقط وجودی نیست، بلکه ارزشی و هنجارگذارانه هم هست و تا آن‎جا پیش می‎رود که در غالب موارد خداوند از آن‎چه مخلوقات مکرم خود می‎نامد راضی نیست. پیامبرانی پشت سر هم ارسال می‎شوند و ایمان نمی‎آورند مگر اندکی. پیامبر از قوم خارج می‎شود و عذاب الهی نازل می‎شود. این پیرنگ اصلی قصص الأنبیا قرآن است که در مقام تذکره‎ مدام در گوش رسول خوانده می‎شود تا او تمنای مسلمان شدن همه‎ی انسان‎ها را رها کند و آن‎طور که به او امر شده پایداری کند.[11]خدای قرآن در غالب موارد هم‎چون مدیر عصبانی یک دبیرستان جلوه‎گر می‎شود و نه معلم مشفق یک دبستان. زیردستان او جوانانی شکل‎یافته‎اند که دیگر تربیت‎پذیر نیستند،[12] و به جز اندکی باید بقیه را به سختی تنبیه کرد. مدیر این دبیرستان از هیاهوی بچه‎ها ترسی ندارد و مطمئن است کنترل اوضاع از دست او خارج نخواهد شد، چرا که سیاه‎چال مدرسه به اندازه‎ی کافی جای دارد[13] و دانش‎آموزان نیز همگی از نوانخانه به آن‎جا فرستاده شده‎اند و پدر و مادری ندارند تا دادخواهی آنان را بکنند.[14] جهان شیطان‎زده است و «قلیل من عبادی شکور». آری، اگر جهان چنین باشد، «اگر خواهی سلامت بر کنار است» اما پارداوکس این متافیزیک در این‎ است که خالق این جهان و شیاطین‎اش خود همان خداست و همه‎ی این جهان هم آیات و نشانه‎های اویند، این‎جاست که دوآلیسم اسلام هم عود می‎کند.


پانویس‌‌‌‌ها

[1] فرهنگ فارسی معین.

[2] «اندرز من به امیران ایران همین بوده و هست که سلاح اتمی را نه به سبب تضییقات جهان‌خواران، بل به‌خاطر پاکدامنی سیاست، نخواهند و نسازند. بگذارند آیندگان بگویند که قومی می‌توانستند، اما نخواستند”آبروی فقر و قناعت ” را ببرند و زور مردم‌آزاری داشته باشند و چندان توانا شوند که توانایی عدل و انصاف را از کف بدهند.» (سروش، «هله برخیز که اندیشه دیگر باید کرد»)

[3] بنگرید به سروش عبدالکریم، اخلاق خدایان، انتشارات صراط

[4] بنگرید به سروش عیدالکریم، مدارا و مدیریت، انتشارات صراط.

[5] با تشکر از دوست فاضل و دانشمندم صالح توسلی که این نکته را به من گوش‎زد کرد.

[6] قناعت رنگ می‎بازد، چراکه تولید بیش‎تر مصرف بیش‎تری را طلب می‎کند و فراغت رنگ می‎بازد، چرا که کاهش هزینه‎های تولید نیازمند تمرکز بالا بر کار و بروز خلاقیت اقتصادی است.

[7] Redistributive tax

[8] Comprehensive doctrine

[9] راولز در لیبرالیسم سیاسی آموزه‎ی جامع را این چنین تعریف می‎کند:

«تلقی‎هایی از آن‎چه در زندگی بشر ارزش است، و ایده‎آل‎های شخصیت فردی، همچنین ایده‎آل‎های روابط دوستانه، خانوادگی و معاشرتی و بیش‎تر چیزهایی که به رفتار ما شکل می‎دهند، و مرزهای زندگی ما به عنوان یک کل را می‎سازند. یک تلقی جامع است، اگر همه‎ی ارزش‎ها و فضایل به‎رسمیت‎شناخته‎شده‎ی درون یک سیستم تاحدودی به‎طور دقیق مفصل‎بندی‎شده را پوشش دهد؛ حال آن‎که یک تلقی تنها تاحدودی جامع است، هنگامی که شامل تعدادی، و نه همه‎ی، ارزش‎ها و فضیلت‎های غیرسیاسی باشد، و تا اندازه‎ای مفصل‎بندی شده باشد.»

John Rawls, Political Liberalism, New York Columbia University Press 1993 , 13.

 [10] سروش در نظریه‎ای که به «کلام محمد» معروف شد، کوشیده تا دوگانگی وجودشناختی میان خدا و جهان را از میان بردارد و پیامبر را نه پیکی پیام‎رسان که زنبوری مولد ببیند و جهان را نه معلول که جلوه‎گاه خداوند بداند. او در توصیف نسبتی که میان خدا و پیامبر برقرار می‎بیند، متافیزیک خود را در برابر آن‎چه «متافیزیک فراق» منتقدان می‎نامد، «متاقیزیک وصال» می‎خواند.

[11] مضامین جملات این فقره غالباً از سوره‎ی هود اخذ شده‎اند. این سوره از لحاظ آن‎چه من در این‎جا بر آن انگشت تأکید نهاده‎ام وحدت کم‎نظیری در قرآن دارد.

[12] «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ» کرند، لالند، کورند، بنابراین به راه نمی‎آیند (بقره: ۱۸، ترجمه محمدمهدی فولادوند). آیاتی نظیر این آیه در قرآن فراوان است.

[13] « لاَ یَغُرَّنَّکَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ کَفَرُواْ فِی الْبِلاَدِ مَتَعٌ قَلِیلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس المْهَادُ» مبادا رفت و آمد (و جنب و جوش) کافران در شهرها تو را دستخوش فریب کند. کالای ناچیز و برخورداری اندکی است؛ سپس چایگاهشان دوزخ است و چه بدقرارگاهی است. (آل عمران: ۱۹۷-۱۹۶، همان).

[14] «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَتَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاء ظُهُورِکُمْ وَمَا نَرَى مَعَکُمْ شُفَعَاءکُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیکُمْ شُرَکَاء لَقَد تَّقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَضَلَّ عَنکُم مَّا کُنتُمْ تَزْعُمُونَ» و همان گونه که شما را نخستین بار آفریدیم [اکنون نیز] تنها به سوى ما آمده‏اید، و آنچه را به شما عطا کرده بودیم پشت سر خود نهاده‏اید، و شفیعانى را که در [کار] خودتان، شریکان [خدا] مى‏پنداشتید با شما نمى‏بینیم. به یقین، پیوند میان شما بریده شده، و آنچه را که مى‏پنداشتید از دست شما رفته است. (انعام: ۹۴، همان)

Share
منبع:
http://www.radiozamaneh.com/225780

11 دیدگاه »

    به راستی، که نقد خوب و مستدلی از دکتر شد…سپاس از عرفان بادکوبه نازنین….نکته ای که باعث خوشحالی من میشود این است که حتی دوستداران و شاگردان سروش از نقد معلم خود هراسناک نمیشوند و از میدان تفکر و نقد نمیگریزند….و این نتیجه همان تفکر سروش هست ، همان کس که معلم نقد بود و نماینده تفکر مدام!
    باری، سروش در مصاحبه ای حدود 12 سال پیش تاکید کرد که من مدام میکوشم که تناقضی در ارا و اندیشه هایم نباشد و دایما آن ها را بررسی میکنم، در انجا از پازل فکری خود گفت و اینکه هر پروژه فکری باید اجزا پازل را به درستی کنار هم قرار دهد…حال وی باید در این زمینه تلاش بیشتری کند و پروژه خود را سامان بهتری بخشد…

    با سلام و کسب اجازه از محضر دکتر عبدالکریم سروش، در ابتدای سخن یادی می کنم از سخن ایشان که قصد خود را از نوشتن مطلبی به مناسبت روز جهانی فلسفه چنین بیان می کنند: ” نقد بزرگان علم و ادب کاری است خطیر، مبادا جوانان و نوآموختگان تهوّر و تجرّی ورزند و مفتون تفلسف‌های نامجویان شوند، و به شیوه ناستوده آنان اقتدا کنند و آداب نقد نادانسته تیر اهانت در کمان ملامت نهند، و پرده انصاف و فضیلت بدرند، و انتقاد را با انتقام یکی بگیرند، و آبروی خود و شرافت فرهنگ را لکه‌دار کنند و دانایی را با اغراض سیاسی بیالایند، و با یاد گرفتن یک دو اصطلاح، همه ملک جهان را زیر پر خویش ببینند.” همچنین در مقدمه قسمت چهارم از سلسله مقالات “رویای رسولانه” بیتی از حافظ می آورند که با خواندن نقد آقای بادکوبه، بد نمی بینم آن را با اندکی دستکاری به شکل زیر نقل کنم:
    میی دارم چو جان صافی و “ناقد” می کند عیبش/ خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
    به نظر می رسد نوشته آقای بادکوبه بیش از آنکه نقد نظریه “در نعمت ناتوانی” دکتر سروش باشد ـ هرچند که دکتر سروش در آن مقاله ادعای نظریه دادن نداشته اند ـ باشد، ساده و سطحی جلوه دادن نحوه اندیشیدن اوست نه فقط در مقاله مذکور که به طول کلی! لایه رویین این نوشته ظاهرا به نقد می نماید، اما در فحوای آن روشن می شود که قصد نویسنده خواسته یا ناخواسته بیشتر مطرح کردن دیدگاه های خود است. بازکردن مشکلات این نوشته البته در یک کامنت نمی گنجد اما می توان به برخی از آنها اشاره کرد. قبل از هرچیز آنچه در ذهنم از اولین برخورد با نوشته های دکتر سروش نقش بسته است، یادکردن از ادب و تواضعی است که از مولانا در برابر بزرگان آموخته و اینکه اظهار نظرکردن در برابر بزرگان، باید به شکل پرسش مطرح باشد نه هماوردی با ایشان و خدای ناکرده غرض ورزی و …
    شاه چون با تو نشیند بر زمین / حدّ خود بشناس و نیکوتر نشین
    چیزی که جایش در نوشتار آقای بادکوبه به شدت خالیست! اگرایشان با پیروی از نقد علمی تمام و کمال و با لحن دانشگاهی نوشته بود، جایی برای اشکال گرفتن بر او نبود، اما می توان بر او خرده گرفت که چرا نقد ظاهرا علمی را با استعاره و تشبیه و کنایه و … آمیخته است؟ او می نویسد: ” سروش چون مرغی مهاجر چندی به ینگه دنیا سفر کرد و باده‎ای با کانت و هگل سرکشید، و درنهایت از فراز دودکش‎های منازل آلمان و انگلستان به قصد بام‎های گلین بلخ و قونیه کوچید و کوشید تا می‎تواند خانه‎ای مستحکم بنا کند، اما نه از سیمان بل با ریسمان”! هرچند از این قول بویی از برخی سخنان خود دکتر سروش و شیوه خطاب ایشان به معمولا بدخواهان و مخالفانشان برمی خیزد، اما سروش در دفاع از روشنفکری دینی و پرچمداری خودش معمولا چنین لحنی را به کار گرفته است نه همه جا! دغدغه سروش در روشنفکری دینی تا آنجا که خود بیان کرده، حرکت در شکاف میان سنت و مدرنیته است، چیزی که جز با شناخت کافی از هر دو سوی طیف امکانپذیر نیست. حال آیا به کارگرفتن استعاره ها و کنایه هایی از آن دست را در نقد آقای بادکوبه باید نقد نامید یا غرض ورزی یا خوش بینانه اگر بنگریم ساده کردن مسئله؟! بادکوبه می نویسد که سروش ” همواره در پی آن بوده که از درآمیختن تصوف و سیاست اجتناب کند و همواره سعی کرده میان اخلاق سکولار و اخلاق دینی مرزی بنهد” اما در سیر زمان از این مسیر دور افتاده است! البته که سروش بارها و بارها میان حق و تکلیف در اخلاق سکولار و سنتی بحث کرده است، اما چطور می توان با نادیده گرفتن مبادی فهم اخلاق و اعتقادات جامعه ای که آموزه های دینی اساس فهم و درک آن را تشکیل می دهد، از همگان خواست که از امروز دستورالعمل عوض شده و باید خواهان و ستاننده حق خود باشند چون دوره تکلیف مداری گذشته است! به رغم آنچه بادکوبه در انتهای سخن خویش می آورد، جامعه ایرانی مسلمان را هنوز نمی توان همراه و همگام جامعه جهانی در بسیاری از امور دانست که مخاطب سخن هستند. روشن است که استناد سروش به اقوال بزرگان فلسفه اخلاق و عرفان حدود حق و تکلیف تدریجی و گام به گام صورت می گیرد.
    مطالعه نوشته بادکوبه، سخنی دیگر از همان مقاله دکتر سروش در روز جهانی فلسفه را به یادم می آورد که گفته بود: “نویسنده کتاب، چنان از رورتی و گادامر و کواین و دریدا و فوکو و کوهن و فیرابند و لاکاتوش نام می‌برد و آن‌ها را به رژه وامی‌دارد، که گویی بیست‌سال است با آن‌ها‌ چای خورده و قلیان کشیده است! این فضل‌فروشی، ضعف دیگری است برای آن که ضعف‌های اصلی را بپوشاند.” حال این سخن در داوری نوشته بادکوبه هم به کار می آید. او در ردیف کردن نام های اندیشمندان و فیلسوفان غربی مثل راس و راولز و هابرماس و … چنان گشاده دستی می کند گویی هدفش نه روشن کردن مسئله که بیشتر به رخ کشیدن گستردگی دانش خویش است، و فراموش می کند که سروش هنگامی اندیشه های این بزرگان را به مطالعه گرفت و در آن تعمق کرد که جناب بادکوبه هنوز به دنیا نیامده بود! او نه فقط در تشریح و توضیح اندیشه دکتر سروش به ساده سازی آن می پردازد که ابایی از درانداختن وبر و هایدگر و … هم به این مهلکه ندارد. هر چند که در نقد عقل ابزاری مدرن در موافقت با رأی هابرماس دم می زند و آرزو می کند که کاش دکتر سروش هم به جای نقد عقلانیت مدرن از دیدگاه مولانا (!) به اقوال هابرماس و گادامر و لیوتار هم توجه می کرد، اما خود حتی اشاره ای به دیگر ناقدان عقل ابزاری مدرن، آدورنو و هورکهایمر در مکتب فرانکفورت نمی کند! او عقل مورد نکوش سروش را به منظر عرفا و عقلانیت محاسبه گر و ابزارورز فرو می کاهد، چیزی که هایدگر و دو اندیشمند سابق الذکر مکتب فرانکفورت هم به کرّات از آن سخن گفته و نوشته اند. او چنان سروش را به یک سو نگری در نقد عقلانیت به نقد مولانا می کاهد که گویا در اندیشه سروش هرگز فیلسوفان منتقد غربی مدرنیته جایی نداشته اند!
    آقای بادکوبه در بخش سوم نقد خود سروش را متهم به نادیده گرفتن بنیادگرایی اسلامی می کند! در حالیکه ایشان بسیاری از سخنرانی های خود را در زمستان و بهار 2015 بر همین موضوع استوار ساخته بود و مقاله “باد بی نیازی خداوند است که می وزد” را نیز به همین مناسبت نوشت. نه فقط ایشان که هیچ مسلمانی نمی تواند شوک عظیم ظهور داعش و گروه های افراطی مشابه نظیر الشباب و بوکوحرام را نایده بگیرد! دکتر سروش چند بار از مقاله کوتاه ولی مهم جناب مجتهد شبستری هم در این باب خطاب به فقیهان یاد کرده است. این همه پرداختن به این موضوع و روشن کردن وجوه مختلف آن را نادیده گرفتن، جفای کوچکی نیست. به یاد نمی آورم سروش جایی نوشته یا گفته باشد که ” کشته‎شدن ۲۰۰ هزار نفر توسط بمب اتمی باید بسیار بیش از سربریدن ۲۰ نفر توسط داعش وجدان اخلاقی جامعه را آزرده خاطر کند…”؟! چطور می توان فکر کرد که دکتر سروش که حافظ بسیاری از آیات قرآن است نداند که: أَنَّهُ مدَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا… (مائده/ 32) هرکس یک نفر را بدون جرمی بکشد، مانند این است که همه مردم را کشته و اگر کسی را زنده کند، مانند آن است که همه را زنده کرده است؟ این چه تهمت نسنجیده ای است که بادکوبه به دکتر سروش روا می دارد؟ حتی در باب خرید اسلحه نیز مطالبی را می آورد که مثل بقیه موارد بسیار شبهه برانگیز است. بلی، دکتر سروش دولت های مسلمان و ایران را از مسلح شدن به سلام اتمی نهی کرده است، بخصوص که در زندگی ایرانیان تا این حد سبب محرومیت های بسیار شده است؛ اما کجا گفته که اساسا مسلمانان باید از تهیه ابزار و ادوات تسلیحاتی برای دفاع از خود اجتناب ورزند؟ کی و کجا ایشان ضعف و منفعل بودن ملتی را مرجح دانسته است که حتی قدرت دفاع از خود را ندارد؟ چنین اتهام هایی به همین جا ختم نمی شود و با کمال تعجب جلوتر می خوانیم که: ” برای کسی چون سروش باید خیلی سخت باشد که تصور کند انسانی سی سال تمام روزی هشت ساعت پای یک دستگاه صنعتی مشغول کار باشد و بقیه را نیز به استراحت پای تلویزیون بگذراند. او زندگی‎ای را می‎پسندد که در آن آدمی بتواند هر روز چند بیتی شعر بخواند، در طبیعت به پیاده‎روی برود و در وجود جهان حیرت کند.”!!! شگفتا! خوب است که ننوشته سروش می پسندد که فرد مذکور در حالی که دستهایش را در جیب شلوارش فرو برده سوت زنان در طبیعت پیاده روی می کند و در وجود جهان حیرت می کند! آیا این شناخت عمیق آقای بادکوبه از اندیشه دکتر سروش است که فرد آرمانی او را چنین الکی خوش توصیف می کند؟ و باز ادامه می دهد: ” سروش چون کسی است که می‎خواهد مسأله‎ی طلاق را با حذف ازدواج حل کند”! زهی نقد، زهی وجدان و انصاف! کی و کجا سروش صورت مسئله را پاک کرده است. بهتر است آقای باکوبه از صدور حکم به دلخواه خودداری کند و مرجع ادعایی را نشان دهد.
    آقای بادکوبه در انتها و پس از به هم بافتن این توصیفات و توضیحات خاص از موضوع مورد بررسی، به این نتیجه می رسد که علیرغم اینکه سروش در پاره ای موارد (نه بسیاری یا حتی همه موارد) از ملحقات و لوازم زندگی مدرن، همچنان مانند اقبال و شریعتی روی سخنش با مسلمانان است! و می افزاید: اگر ” سروش پذیرفته است، هویت‎های ملی و جهانی در جهان جدید بر هویت دینی غلبه یافته‎اند، آن‎گاه در غالب موارد باید با ایرانی و افغانی و ترک و یا انسان، به ما هو انسان، سخن بگوییم و نه با مسلمان”. عجب حسن ختام نابی! آیا سروش به عنوان سردمدار “روشنفکری دینی” معاصر در ایران، در حال سخن گفتن باجهان است یا با جامعه ایرانیان مسلمان؟ کجا ایشان ادعا کرده است که سخنش جهانی است و برای حل مشکلات جهان نسخه پیچیده است؟ او که همیشه گفته درد دین دارد و دین خود را از عارفان گرفته است نه از فقیهان، کجا گفته که داعیه حل کردن مشکلات جامعه جهانی را دارد؟ چنین گزافه هایی را باید از افراد خرد و کوچک و پرمدّعایی انتظار داشت که نمونه های آن برای همگان آشناست، نه دکتر سروش! توصیه بادکوبه به دکتر سروش این است: ” در جهان جدید هر اندیشه‎ی صلح‎طلبانه‎ای باید راه‎حلی جهانی ارائه دهد و مخاطب خود را نه شرقیان و غربیان یا مسلمانان و مسیحیان، که جهانیان و اعضای سازمان ملل متحد بداند.”!!! به راستی که از چنین نقدی، توصیه منطقی تری از این نمی توان انتظار داشت! سخن پایانی ایشان هم ظاهرا اشاره به مسئله شرور است که نتیجه آن عود کردن دوالیسم اسلام است، که آن را هم به پای دکتر سروش می نویسد! در پایان بد نیست توصیه ای از زبان مولانا به ناقد جوان و خوش فکرمان بکنم، هر چند ایشان را خوش نمی آید، اما من ادعای نقد ندارم، پس می توانم از شعر و ادبیات مثال بیاورم:
    چونک در یاران رسی، خامش نشین
    اندر آن حلقه مکن خود را نگین
    انصتوا را گوش کن خاموش باش
    چون زبان حق نگشتی گوش باش
    وربگویی شکل استسفار گو
    با شهنشاهان تو مسکین وار گو…

    به نظر من هم آن سخنرانی نطفه های نوعی نقطة عطف در برخی آرای استاد را در بر داشت، اما عطف درستی بود. یعنی معطوف به تجدیدنظر درستی بود و امیدوارم این مسیر ادامه یابد.

    فرهود جان زحمت زیادی کشیده و متن مبسوطی نوشته ولی هیچ یک از مدعیات اصلی مقاله ی من را پاسخ نگفته است. ظاهراً ایشان از همان اول که نوشته را ناقدانه یافته عنان از کف داده و خشم اش بر فهم اش غلبه کرده است.
    عزیزجان این که سروش در جاهایی دیگر در باب بنیادگرایی سخن گفته است، چه ربطی دارد به این مدعای من که نظریه نعمت ناتوانی خطر رشد بنیادگرایی در اثر نعمت فقر را در نظر نگرفته است!؟ این که سروش پیش از به دنیا آمدن من هابرماس می خوانده، بر قوت رأی او می افزاید یا تیغ نقد مرا کند می‎کند!؟ من در مقاله از هیچ فیلسوفی به منظور افزودن ارج نام او به ارج مقاله نام نبرده‎ام و از همه شان به تناسب بحث استفاده کرده‎ام.
    جواب نقد یک نظریه را با دفاع از نظریه می‌دهند و نه با دفاع از صاحب نظریه. سروش نزد من آنقدر بلند مرتبه هست که به این ادعای شما که قصد مرا خوارداشت او داشته‎اید پوزخندی تلخ بزنم، بی آنکه درون‎ام آشفته شود.
    از درک فرهودجان از صنعت استعاره چیزی نمی‎گویم، ظاهراً در منطق ایشان مرغ مهاجر فحش است و ریسمان همان تار عنکبوت و پرتقال خونی هم نمادی از یک میوه‎ی بدمزه‎ی بدسرشت!!! (سه علامت تعجب برای سه اشتباه. من مانند ایشان در خرج کردن علامت تعجب دست‎ودل‎باز نیستم، و اتفاقاً دست‎ودل‎ام این جور جاها می‎لرزد)
    اما نکته‎ی پایانی، شما اقوالی از سروش را به من تذکر داده‎اید. از این باب سپاس‎گزارم، اما لازم می‎دانم که من هم این جمله‎ی او را که زمانی تیتر یک پایگاه خبری هم شد به شما تذکر می‎دهم: «جمع شدن مریدان قاتل روح آدمی است». به قتل مراد خود برنخیزید و جز استفسار و مسکنت به شیوه‎ی نقد و گفت‎وگو هم با او سخن بگویید که همه‎مان به آن محتاج‎ایم.
    همین جا به شما و دیگر دوستداران سروش بگویم که من قبل از اتنشار عمومی این مقاله آن را برای سروش بزرگ فرستاده بودم و ایشان با خاکساری همیشگی مرا شرمنده‎ی خود ساخته بود و گفته بود: «در چاپ‎اش تردید مکن».
    حالا می‎فهمم که چرا زمانی سروش در پایان مقالات‎اش می‎نوشت: «والسلام علی من التبع الهدی».

    با سلام خدمت جناب بادکوبه گرامی، آنچه را باید می گفتم، گفته ام. همان طور که آوردم، قصد من “نقد” نوشته شما نبود، بلکه به شیوه نوشتاری و نحوه استدلالتان ایراد گرفتم که به نظرم در بسیاری موارد سبب خارج شدن مطلب از یک نقد علمی شده است چه در صورت چه در معنا. من نه مرید دکتر سروشم نه مرید هیچ کس دیگر، نه همچون شما این بخت را داشته ام که چنان با ایشان نزدیک باشم که قبل از درج کامنت خود ذیل نوشته شما، از خودشان صلاح و مصلحت کنم. حال که با ایشان در ارتباط هستید، می توانید سؤال بفرمایید که آیا مرا از نزدیک می شناسند یا نه؟ صرف درج “نقد” شما در این صفحه نشان می دهد که این مطلب مورد تأییدشان بوده است. بنابراین لزومی نداشت که اعلام عمومی بفرمایید. نحوه استدلالتان در استناد به گرفتن تأییدیه ایشان، مرا به یاد … انداخت. بگذریم.
    ظاهرا این روزها استفاده از اصطلاح “مرید و مرادبازی” باب شده است. متاسفم که می بینم شما هم در پاسخ گویی به مخالفت اندکی که با نقدتان شده است از این اصطلاح استفاده کرده اید. اما جای نگرانی نیست، زیرا اصلا متعرض پسندیده بودن نوشته هایتان نزد دکتر سروش نشده ام و میدان تماما در اختیار شماست و همچنان یکه تازید. از پیش نوشته ها و دفاعیات شما را در باره این دو بزرگوار (پدر و پسر) دیده و خوانده ام، بنابراین نیازی نیست خود را معرفی کنید. حتی اگر همه آنها خوب و بی نقص بوده اند، به نظرم نقد اخیرتان محل ایراد می تواند باشد. آنچه فقط به گوشه ای از آنها اشاره کردم، نه از سر ارادت ورزی کورکورانه نسبت به شخصی است که به نقد اندیشه اش پرداخته اید، نه جویای نام و منتظر پاداشم که حتی نام کاملم را هم نیاورده ام؛ بلکه به روش، نحوه استدلال، شیوه نگارش و لحن نوشتاری شما اشکال گرفته ا م. لزومی نمی بینم که سخنانم را تکرار کنم. نوشته شما بی شباهت به نوشته های برخی طرفداران دو آتشه یکی از اهالی فلسفه و در مواردی برخی نویسندگان مهرنامه در به اصطلاح خودشان نقد دکتر سروش نیست (دست کم به نظر من چنین است). از درج علامت تعجب احتراز می کنم تا برای شما مسئله ساز نشود. به نظرم نوشته هایی که نام نقد بر خود می نهند نه فقط ملزم به اتخاذ روشی درست هستند که لحن و شیوه نگارش مناسبی را هم باید اتخاذ کنند. اگر “استعاره” ها (که البته به زعم شما، بنده از درک معنای صنعت آن چیزی نمی دانم) و کنایه هایی (بخوانید عباراتی) که شما در نوشته خود به کار برده اید (که برخی را دوباره اینجا هم تکرار کرده اید)، یا صدور برخی احکام و توصیه ها و پیشنهادهایتان از نظر خودتان و موافقانتان درست است (دیدم در صفحات دیگر نیز مرا به مریدبازی متهم کرده اند، گویا از خود شما تبعیت کرده اند)، دست کم من مخاطب، به عنوان یک شخص گمنام و بدون ادعا، چنین مواردی را درست نمی دانم. متاسفانه نوشته شما را نه “ناقدانه”، بلکه “خام” یافتم. خشمی هم بر من غلبه نکرده بود که مانع از فهم درست شود (چه نفع و ضرری از نوشته شما به من می رسد که چشم بصیرتم را ببندد چنان که میان سیاه و سفید و خاکستری نتوانم فرقی بگذارم؟). بلندمرتبگی سروش نزد شما موجب نشده که درک او را در بسیاری موارد نارسا و ساده گرایانه بیابید، چه برسد به صدور حکمتان در باره فهم من در معنای نقد شما و نیز فهم صنعت استعاره و… گویا شما عادت به صدور حکم به میل خود در باره افراد دارید چه دکتر سروش باشد چه بنده کمترین. با کمال تأسف منش گفتاری شما حتی در پاسخگویی به کامنت بنده و آن دیگران که “دوستداران سروش” خطابشان کرده اید، حالت اتمام حجت به خود می گیرد وقتی می نویسید: “همین جا به شما و دیگر دوستداران سروش بگویم که من قبل از انتشار عمومی این مقاله آن را برای سروش بزرگ فرستاده بودم و ایشان با خاکساری همیشگی مرا شرمنده‎ی خود ساخته بود و گفته بود: «در چاپش تردید مکن». بگذریم از کاربرد کلمه “خاکساری” به جای تواضع یا افتادگی. “آن کس است اهل بشارت که اشارت داند”.
    اما راجع به توصیه ای که ما را از آن بهره مند ساخته اید: “جمع شدن مریدان قاتل روح آدمی است. به قتل مراد خود برنخیزید و جز استفسار و مسکنت به شیوه‎ی نقد و گفت‎وگو هم با او سخن بگویید که همه‎مان به آن محتاجیم.”
    “جانا سخن از زبان ما می گویی”. آنچه شما را به پاسخگویی واداشته، در مطابقت کامل با همین توصیه است قبل از آنکه بر قلمتان جاری شود. مراد آن بود که مبادا با ستایش شما، در همین اوان جوانی کمر به قتل اندیشه تان بسته باشیم، پس از سر خیرخواهی برخی نکات نه چندان موافق با نوشته آن جناب قلمی شد. گویا مرگ خوب است اما برای همسایه. ابایی نیست اگر “پوزخندی تلخ” بزنید، ولی شوربختانه علیرغم ادعا دم خروس پیداست. قصد برآشفتن درونتان را نداشته و ندارم، و دوستانه می گویم: “بسیار سفر باید تا پخته شود خامی”. از زیاده گویی اجتناب می کنم که بیم آن می رود که این صفحه به صحنه مجادلاتی عبث بدل شود.
    با آرزوی توفیق برای شما دوست عزیز، از لطفتان در صرف وقت بابت پاسخ گویی ممنونم. با این امید که نوشته ام مصداق “کوبیدن باد” در هاون نباشد. “ختم شد والله اعلم بالصواب”.

    با درود و عرض احترام
    اگر اجازه داشته باشم در حاشیه ی این بیانات دو نکته را قابل عرض دیدم
    یکی اینکه با مروری گذرا بر نقد و نظرات دوستان بلافاصله به یاد مضمون اندیشه ی معروف کلام علی ع افتادم که به همه ی ما متذکر شدند :
    ببینید چه می گوید نه آنکه که می گوید
    انظر ما قال لا انظر من قال
    واینکه همه ی ما باید دقت داشته باشیم و مراقب نظریات دفاعی خود از شخص مورد دفاعمان باشیم تا خدایی ناکرده موجبات این نشود که جایی که باید سکوت کنیم به سخن آییم و جایی که باید به سخن در آییم سکوت کنیم ودر ادامه ی این تذکر مهم ایشان که فرمودند
    “جمع مریدان قاتل روح است ”
    به نظر میرسد که نقد و تمجید دو سوی بام رشد و تکامل انسان اند و اگر هریک از آنها از حد خاصی بیرون شود بر ضد مسیر هدایت وتکامل عمل خواهند کرد
    و به قول ناصح عزیزی که گفت
    اندازه نگه دار که اندازه نکوست
    هم قابل دشمن است و هم قابل دوست

    و نکته ی دوم این است که یکی از مهمترین ویژگی های مثبت این وبسایت و تفاوتش با سایت قبلی این است که این امکان در آن مهیاست که هر دوگروه منتقد و مرید در این مجموعه امکان حضور دارند و چه امکانی نیکو تر و مبارکتر از این که مخالف و موافق از راهای دور و نزدیک به زیر یک چتر قرار داده شوند و اگر سخنی بود به نیکویی و احترام و آزادانه نقطه نظراتشان را بیان کنند
    علی ایحال بنده به سهم خود نه تنها بابت این امکان در این وبسایت بسیار سپاسگذار مدیریت وبسایت هستم بلکه بابت نظرات روشن ومخالف ارزنده ای که گاه در بیان مخاطبان به چشم می خورد نیز از دوستان نکته سنج همچون جناب بادکوبه و دیگران سپاسگذارم که با نگاهشان زوایای دیگری از اندیشیدن را نیز در مقابل ما می نهند .

    خداوند را می خوانم تا یاری کند که همه ی ما غرضها را ذهن و روحمان بزداییم و سعه ی صدر پذیرش و بررسی منصفانه ی نظرات مخالف را نیز کسب کنیم که
    غرضها تیره دارد دوستی را
    غرضها را چرا از دل نرانیم

    با تقدیم احترام و دعای خیر همگانی

    خدایا چنان کن سرانجام کار
    تو خشنود باشی و ما رستگار

    با سلام خدمت دوستان
    تا حدودی من با برخی انتقادهای فرهود عزیز موافقم…. سروش در یکی از سخنرانی های خود تاکید کرد که من هر جا احساس کنم در مبحثی کوتاهی شده، سعی میکنم بر روی آن تاکید کنم….در ایران بر “حق” و در خارج بر مفهوم “تکلیف” تاکید میکنم….اگر احساس کنم مفهوم حق و دنیای مدرن فربه شده است سعی میکنم که در سخنانم به نقطه مقابل اشاره کنم و افراد را متوجه وجوه مغفول مانده بکنم….و اگر در نقد ما به یک سمت قضیه و سخنان اشاره کنیم نقدی نسنجیده خواهد بود….نکاتی دیگری نیز در نوشته عرفان عزیز بود که شاید بعدا بدان ها اشاره کنم….اما نکته ای در نقد بادکوبه بود که به نظرم صحیح به نظر میرسید و من احساس میکنم خود سروش نیز متوجه آن هست…چنانچه نوشته داریوش آشوری که به مناسبت تولد دکتر نوشته شده بود را “هوشمندانه” خوانده بود…عنوان مطلب آشوری این بود: سروش غزالی دیگر؟؟
    سروش در مواقعی در نظراتش، عرفان آنچنان فربه میشود که دیگر حق و دنیای مدرن به طور کامل محو میشود! چنانچه در کامنت نخست نیز به ان اشاره کردم سروش باید پازل فکری خود را به درستی کنار هم قرار دهد و همه اجزا در جای خویش بنشاند……
    خودش در نامه ای به یکی از دوستان اشاره کرده بود که گاه میخواهم چاقوی نقد را بر اندیشه های مولانا بکشم اما دوستی و ارادت بدان عزیز مانعم میشود….بیش از این در باب این نکته و تبعات آن میتوان سخن گفت ولی تو خود حدیث مفصل بخوان از این نکته

    یا حق

    من نظریه یا تاکید دکتر سروش بر نعمت ناتوانی را این گونه دریافته ام که تنها توانایی آسیب رساندن مستقیم به دیگران را شامل می شود و نه توانایی به معنای اعمم. توانایی های مانند داشتن سلاح های کشتار جمعی، دانش هایی مانند چگونگی ساختن چنان سلاح هایی، زور بیش از حد داشتن به گونه ای که انسان را از هیچ جسارتی بازندارد یا دانشی که انسان را به ورطه غرور بیاندازد و وسیله ای شود برای تحقیقر و تخفیف دیگران، را نکوهش می کنند.

    جان کلام ایشان این است که اگر توانمندی ندارید که به دیگران آسیب برسانید، نه تنها گله گذار نباشید بلکه شکر گذار هم باشید.

    اگر سخنان ایشان ناظر بر هرگونه توانایی باشد، که گمان نمی کنم باشد، صد البته نادرست است. گو اینکه بگوییم انسان دانا و توانا و هوشیار و ماهر و کاردان و … فروتر از انسانی نادان و ناتوان و بی هوش و بی کار و …است که بی تردید چنین سخنی از هیچ انسان دانایی انتظار نمی رود و از جناب سروش که جای خود دارد.

    به نظرم مشکل دیگه ناتوانی اینه که هیچ حد معینی نداره، در واقع کاملا نسبیه. یعنی معلوم نیست که اگر تا کجا ناتوان باشیم از فسادهای توانایی در امانیم.این البته در سطح فردی معنی داره، مثلا قبول نکردن یک پست به خاطر فسادهای احتمالی آن، ولی در سطح جامعه حتی ابتدایی ترین جوامع هم پر از ظلمند.کافیه مثلا کشورهای آفریقایی رو ببینیم.در واقع این برتری نسبیه آدمهاست که باعث ظلم میشه. در ابتدایی ترین جوامع هم که خبری از توانایی های مدرن نیست همین که به طور نسبی عده ای بر عده دیگر از نظر قدرت برتری دارند باعث ایجاد فساد است. یعنی فقط اگر کسی بر کس دیگر برتری نداشته باشد است که فساد ناشی از توانایی از بین میرود. یعنی هیچ حدی از ناتوانی ظاهرا باعث از بین رفتن و یا حتی کم شدن فساد لزوما نمیشود

    شهوت دنیا مثال گلخنست / که ازو حمام دنیا روشنست
    لیک قسم متقی زین تون صفاست / زان که درگرمابه است و در نقاست
    اغنیا ماننده سرگین کشان / بهر اتش کردن گرمابه دان
    تمام ماجرای “فضیلت ناتوانی”یا “نعمت ناتوانی” این است که اگر بجای “سرگین کشی ” در “گرمابه وطاهروپاک”
    هستیم خدا را شاکر باشیم. همین
    شکرکه ناتوانم از این مباحث. خدا به اقای دکترسروش صبرعطا بفرمایند که مجبورند برای زکات داناییشان به این مباحث وارد شوند.

    ساقیا آمدن عید مبارک بادت
    وآن مواعید که کردی مرود از یادت
    شادی مجلسیان در قدم مقدم توست
    جای غم باد هرآن دل که نخواهد شادت
    شکر ایزد که زتاراج خزان رخنه نیافت
    بوستان سمن وسرو وگل و شمشادت
    چشم بد دور که کزآن تفرقه , خوش باز آورد
    طالع نامور و دولت مادرزادت
    حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
    ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت