نقدی بر نظریه «نعمت ناتوانی» عبدالکریم سروش
• دسته: درباره سروشعرفان بادکوبه
مقدمه − در این مقاله برآنام که نشان دهم عبدالکریم سروش علیرغم آنکه همواره در پی آن بوده که از درآمیختن تصوف و سیاست اجتناب کند و همواره سعی کرده میان اخلاق سکولار و اخلاق دینی مرزی بنهد، در سیر زمان و همزمان با تعمق و توغلی که در آثار عرفانی و احوالات معنوی داشته، یا تغییرنظر داده یا غافلگیر بینش عرفانی خود شده است. چشمانداز مطلوب سروش برای آیندهی تمدن اسلامی از عمق رسوخ تصوف در اندیشهی او خبر میدهد، عمقی که امکان جمع میان سنت دینی و مدرنیته را کمرنگ میکند و روشنفکری دینی را به بحران فرومیبرد.
سروش در آثار اولیهی خود سعی میکرد از درآمیختن سیاست و تصوف اجتناب کند. اما در آثار اخیر خود آشکارا تصوف و سیاست را به هم میآمیزد. بررسیهای من نشان میدهد که تفکیک این دو در اندیشهی سروش متقدم مصلحتجویانه و عملگرایانه بوده و هیچگاه بر مبنایی فلسفی استوار نشده است. اندیشهی سروش بیش از هر چیز دیگر ریشه در عرفان و تصوف ایرانی دارد و فلسفههای غرب صرفاً شاخههایی پیوندی بر تنهی اصلی آناند، تنهای که شاخ و برگهای مستقل خود را نیز دارد. آن پیوندگاه هم هرچند ماهرانه ایجاد شده، اما همواره مزهای از پایهی اصلی را با خود دارد. به پرتقال خونی ماند که حاصل تزویج انار بومی کهن با پرتقال وارداتی نوین است. سروش چون مرغی مهاجر چندی به ینگه دنیا سفر کرد و بادهای با کانت و هگل سرکشید، و درنهایت از فراز دودکشهای منازل آلمان و انگلستان به قصد بامهای گلین بلخ و قونیه کوچید و کوشید تا میتواند خانهای مستحکم بنا کند، اما نه از سیمان بل با ریسمان. با پیوند میان مدرنیته و سنت و تولید روایتهایی که حاصل تخیل فعال و توجه به خیر عمومی است.
اشارهی من در این نوشتار متوجه نظریهی اخیر سروش دربارهی تمدن اسلامی و آیندهی مطلوب آن است. نگاهی که بیش از هرجای دیگری در سخنرانیهای اخیر او تحت عناوین «فضیلت ناتوانی» و «ماکیاولیسم مسلح» و مقالهی او با عنوان «هله برخیز که اندیشهی دیگر باید کرد» متجلی شده است. از مجموع آنچه سروش در این باب میگوید نظریهای ساخته میشود که آن را «نظریهی نعمت ناتوانی» خواهم خواهند. نظریهی نعمت ناتوانی سه رکن توصیفی، یک رکن هنجاری و یک نتیجهی توصیهای دارد. در این مقاله نظریهی ناتوانی را صورتبندی کرده و گاه شرحی بر آن مینویسم، سپس به پیگیری خاستگاه این اندیشه در نظام فکری سروش میپردازم و در نهایت آن را از منظر مدرن به نقد میکشم.
شرح و تفصیل
رکن توصیفی اول: تمدن اسلامی تاکنون ناتوان بوده است. به این معنا که بهموجب عدم بهرهگیری از تکنیک مدرن و به تبع آن جنگافزارهای مدرن نتوانسته بر جهان و جهانیان سیطره یابد و در نتیجهی این ناتوانی دستاش به فجایعی مثل استعمار و جنگافروزیهای بزرگ جهانی و استفاده از بمب اتم آلوده نشده است.
رکن توصیفی دوم: لیبرالیسم مکتب حقوق مدار است. به این معنا که تاریخ نظامات لیبرالی تاریخ گشودگی تدریجی طومار حقوق انسان است. از نگاه سروش توجه به حقوق فردی آدمیان در لیبرالیسم بهحدی است که اخلاق و دیگر انتظامات انسانی توجیهگر حقوق آدمیان شدهاند و به این اعتبار پیرو آن شدهاند. در پرتو این نگاه برخی از فضایل اخلاقی مانند قناعت، صبر و ورع که مستلزم چشمپوشی از حقوق است، در جهان لیبرالی مطرودترین هستند.
رکن توصیفی سوم: لیبرالیسم بر یک پیشفرض انسانشناسانه استوار است و آن اینکه آدمی موجودی نیکسرشت است (سروش بهصراحت میگوید که چندی است به این پیشفرض لیبرالی بدبین شده است، چرا که رجوع به تاریخ نشان میدهد که آدمی بیشتر پلیدی و ویرانی به بار آورده است و نه نیکی و آبادانی).
رکن هنجاری: ناتوانی نعمت است. اگر توانایی نعمتی است که آداب خود را دارد، ناتوانی هم نعمتی است. اما چرا؟ چون آدمی موجودی است که در برابر شهوات قدرت و ثروت و حُسن توان محدودی دارد و مگر نوادری باشند که در عین سروکار داشتن با شهوات و امیال تقوا پیشه کنند و به بدی درنغلطند. (رکن توصیفی دوم). به بیان ادبی، سروش میگوید «چو گل بسیار شد پیلان بلغزند» پس برای درنیافتادن به ورطهی لغزش «اژدها را دار در برف فراق» و مشغول این اندیشه باش که «چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردمآزاری ندارم».
منظور سروش را میتوان با ساختن جهانهای ممکن و استفاده از شرطیههای خلاف واقع بهتر درک کرد. فرض کنید شما در سال ۱۹۴۵ بهجای هری ترومن، رئیس جهمور وقت آمریکا که دستور دو حملهی هستهای این کشور به ژاپن را داد، بودید. پارهای از مشاوران شما از خبرهای ”موثقی“ سخن میگفتند که از اقدام نظامی قریبالوقوع ژاپن به ایالات متحده خبر میدهد. شما میدانید که ارتش ژاپن پیشتر نیز دست به جنایتهای وحشتناکی علیه آمریکا و برخی همسایگان خود زده است. در گروه شما این فرضیه شکل میگیرد و قوت مییابد که تنها راه وادارکردن امپراطور ژاپن به پذیرش صلح استفاده از سلاح هستهای علیه این کشور است. شما به فکر فرومیروید که دست به این اقدام بزنید یا نه. نگویید معلوم است که استفاده از سلاحهای کشتار جمعی، آنهم در منطقهای غیرنظامی، اقدامی غیراخلاقی است. چراکه بحث من در اخلاقیبودن یا اخلاقینبودن چنین جنایتی نیست. من صرفاً خواهان آنام که توجه کنید اگر آمریکا توان استفاده از بمب اتمی را نداشت، اصلاً برای هیئت حاکمهاش چنین دوراهی اخلاقیای پیش نمیآمد. بحث در این است که قدرت مسئولیت میآورد و در تصمیمگیری مسئولانه همهی گزینهها روی میز است. کشیدن بار مسئولیت ناشی از تعدد انتخابها سنگین است. فراموش نکنیم که با افزایش درجهی آزادی عمل یک سیستم، امکان خطا نیز افزایش مییابد. حال اگر بپذیریم که آدمی موجود بدسرشتی است و به زبان دینی تسلط بر نفس اماره کار آسانی نیست، یک نتیجهی معقول برای کسی که پروای زیادی برای اجتناب از خطا دارد، این است که سادگی اجبار را به پیچیدگی اختیار بفروشد و کمتر مرکب سودا را بجهاند. در اینجا میتوان حدیث متواتر «اتقوا من مواضع التهم» را با اندک تغییری به صورت «اتقوا من مواضع الظلم» خواند و اندیشهی پرهیز را به وساطت مأثورات دینی نیز تقویت کرد. اساساً «تقوا» و «استغفار» در متون دینی چنین دلالتی دارند. و حتی عقل در لغت عرب از ریشهی «عقال» است که به معنای ریسمانی است که با آن پای شتر را میبندند و آن را از انجام سرکشی ناتوان میکنند.[1]
رکن توصیهای: حال که تمدن اسلامی، به هر علت و دلیلی، قدرت، به معنای در اختیارداشتن امکان مردمآزاری را به دست نیاورده است، بهتر است در سیر تمدنی خود نیز به جای تلاش برای مجهز شدن به این قدرت، این سودا را فرونهد و حق مقام فعلی (ناتوانی) را بگزارد. یعنی بکوشد تا قدرت مردمآزاری را به دست نیاورد و تاریخ بالنسبه پاکاش را لکهدار نکند.
چشماندازی که سروش را در طرح این توصیه/نظریه جسارت میبخشد این است که اقدامات منفیای مانند بمبباران هستهای، بردهکشی و استمعار آنچنان بزرگاند که در حافظهی جمعی و تاریخی مردمان ثبت و ضبط میشوند و تأثیری قهری و اجتنابناپذیر در خودفهمی اخلاقی آنان به عنوان یک ملت میگذارند و قبح بیاخلاقی را نزد آنان کمرنگ میکنند. در اینجا هم سروش متأثر از سنت ستبر عرفان ایرانی سخن میگوید. یکی از روایتهای عرفانی مورد علاقهی سروش داستان وارفتن آجرهای مسجدی است که داوود پس از پیروزی بر دشمنان و بهعنوان شکرگزاری بنا میکرد. چون داوود از پی بارها تکرار این ماجرا به خدا گله کرد، ندایی شنید که تو آدمیان بسیاری را کشتهای. داوود گفت: اما به دستور تو بود. پاسخ آمد: بلی، اما آنان بندگان من بودند. این داستان، که مانند بسیاری از داستانهای دیگر تنها در منابع عرفانی یافت میشود، از بصیرتی خبر میدهد که بعدها به نحو نظاممندتری در آثار دیوید راس دیده میشود و آن تفکیک «امر نیک» از «امر درست» است.
بنابه نظر راس میتوان گفت چنین نیست که هر کار درستی کار نیکی باشد. آنجا که سروش در نقد توانایی از چشمانداز وجدان اخلاقی جامعه سخن میگوید، اگر بخواهد بر زمینی شخمزده بایستد باید ابتدا چنین تفکیکی قائل شود و جانب امر نیک را بگیرد.
نقد
به نظرم نظریهی ناتوانی سروش پنج ایراد اساسی دارد: ۱- دچار پارادوکس درونی است. ۲- با وجه روشنفکرانهی پروژهی او در تعارض است. ۳- به مسألهی بنیادگرایی اسلامی بیتوجه است. ۴- نقد نظام سرمایهداری در نگاه او نه به نفع طبقات آسیبپذیر که به نفع اشراف تمام میشود. ۵- با سازوکار سیاست مدرن بیگانه است.
بگذارید تا هر یک از این سرفصلها را بشکافم و توضیح بیشتری دربارهشان بدهم.
۱– پارادوکس درونی
گفتم که سروش لیبرالیسم را مکتبی میداند که بر این پیشفرض غلط استوار است که «آدمی موجودی نیک سرشت است». نظریهی نعمت ناتوانی به این آدم بدسرشت توصیه میکند، که سودای قدرت را فروگذارد.[2] اما توصیهکردن بشر خود بر این فرض استوار است که آدمی موجودی تعلیمپذیر است و اگر خوبی بر او عرضه شود محتمل است که آن را بپذیرد. پس تا آنجا که این نظریه خصلت توصیهای دارد پارادوکسیکال است. اما اگر این نظریه مدعی شود که چیزی جز توصیه دربردارد باید در جغرافیای فکری دیگری طرح میشد و در باب سیاست و اقتصاد و نظام سیاسی مطلوب جایگزین هم سخنی میگفت که صاحب نظریه از این کار امتناع ورزیده است.
۲– تعارض با وجه روشنفکرانه
پیش از طرح این نقد لازم میدانم تا در ابتدا به شرح بیشتر نظریهی ناتوانی در متن آثار سروش بپردازم. باید تا کنون آشکار شده باشد که سروش در نظریهی «نعمت ناتوانی» ناتوانی را بر توانایی رجحان میبخشد. حال آنکه پیشتر در مقالهی «معیشت و فضیلت»[3] با غزالی و دیگر صوفیانی که فقر را بر غَنا ترجیح میدادند درپیچیده بود و حتی تا آنجا پیش رفته بود که سیئات فردی را حسنات جمعی بداند و مدرنیته را قیامتی خافضه رافعه ببیند که ارزشها را دگرگون کرده است. در آن مقاله سروش توانایی (بخوانید توسعه) را از ارکان مدرنیته معرفی کرده بود، رکنی که البته ادب خاص خود را دارد، که همان بهجا آوردن ادب توانایی است. آن موقع سروش از این قیامت خافضه رافعه خم به ابرو نیاورده بود، چرا که هم به سرشت بشر خوشبین بود (بنگرید به مقالهی «نگاهی به کارنامهی کامیاب انبیا» از او[4]) و هم همهی این لرزشها را مربوط به اخلاق خادم میدانست و نه اخلاق مخدوم. زمانی با خود میاندیشیدم که سروش با نگارش آن مقاله از ایدههایی که پیشتر در مقالهی «صناعت و قناعت» آورده بود، عبور کرده است اما یا برداشت من خطا بوده است یا سروش دوباره به خانهی نخستین بازگشته است. سروش در مقالهی «معیشت و فضیلت» هیچ یک از دو مقام فقر و غنا را بر دیگری برتری نمیبخشد و داوری غزالی را مبنی بر اینکه فقر برای عموم مردم برتر از غناست رد میکند. اما ادعای جدید او این است که مقام فقر (بخوانید ناتوانی) بر مقام غنا (بخوانید توانایی) دستکم برای کسی که دومی را نیازموده، ترجیح دارد. به هر روی، تعارضی در آثار سروش وجود دارد که چندان چارهپذیر نیست.
باکی نیست که متفکری نظر خود را تغییر دهد، اما به نظرم اگر نگاهی کلی به آثار سروش بیفکنیم برگرفتن این نظر وجه روشنفکرانهی پروژهی او را از رمق میاندازد. سروش در جغرافیای فکری ایران بیشتر به عنوان یک روشنفکر به ایفای نقش پرداخته است، و روشنفکری مطابق تلقی او حرکت در شکاف سنت و مدرنیته است. نگاه سروش به مدرنیته نگاهی وبری است که مطابق آن ظهور مدرنیته همان بسط و گسترش عقلانیت ابزاری است، در برابر رازآلودگی جهان سنتی. حال اگر ناتوانی را در برابر توانایی فضیلت/نعمت بدانیم، و عقلانیت ابزاری را هم از مقومات فکر مدرن بدانیم، آنگاه جهان سنت را بر جهان مدرن برتری بخشیدهایم، چیزی که سروش، بهدرستی، همواره از آن اجتناب کرده و آن را با رسالت روشنفکرانهی خود در تعارض دیده است. روشن است که عقلانیت ابزاری (این فرزند مشروع مدرنیته) توانایی را به عنوان یک نعمت میپرورد و آن دسته آدابی که توانایی را ارج نهند، فضیلت میشمارد.
بگذارید کمی از اصل مطلب دور شوم و این مسألهی اخیر را بسط بیشتری دهم. عقلانیت ابزاری بر رابطهی استراتژیک و سلطه استوار است، یعنی بر رابطهای که تناسب وسایل و اهداف را میسنجد. از این منظر هر چیز تا آنجا شناختنی است که بتواند در راستای اهداف انسان ثابت و متعین شود. این چشمانداز نظریهی شناختی را میپرورد که مبتنی بر دوگانهی سوژه-ابژه است. در برخی فلسفههای مدرن این مسأله وضوح بالایی دارد. برای مثال، در دکارت سوژه، که موجود اندیشنده است، تنها ابژهها را، که جوهرشان ممتدبودن است، میشناسد. به این ترتیب دیگر نزد او تاریخ مورد توجه نیست و جایی برایش درنظر گرفته نمیشود. فضای دکارتی کارتزینی است! و در آن تنها چیزهایی شناختنیاند که بتوان آنها را در یک فضای ریاضیاتی قرار داد؛ ابژههای شناخت باید مفاهیمی واضح و متمایز باشند. نگاه دکارتی به مسألهی شناخت تقلیلگرایانه و سلطهگرانه است و بعدها توسط فیسلوفانی مثل هگل و دیلتای به نقد کشیده میشود.
نگاه وبر به مدرنیته هرچند بصیرتبخش است اما مسأله را سادهسازی میکند. اگر برای وبر در یک طرف قضیه جهان سنتی را داریم با رازآلودگیاش و در طرف دیگر جهان مدرن را با عقلانیت ابزاریاش، نزد کسی مثل هابرماس دیگر این دوگانه وجود ندارد. دوگانهی وبری رازآلودگی سنت، و به هرحال نوعی معنویت، دربرابر قفس آهنین مدرنیته، علیرغم بصیرتهایی که میبخشد، مسأله را سادهسازی میکند. هابرماس از عقلانیت ارتباطیای سخن میگوید که در کاربرد هر روزهی زبان ما نهفته است. از نظر او کنش ارتباطی بر کنش استراتژیک و هدف-وسیلهای مقدم است و اصلاً دومی در پرتو اولی ممکن است. هابرماس بر خلاف هایدگر و دیگر منتقدان بنیادی پروژهی مدرنیته، در گفتمانهای مدرن سویههای رهاییبخشی هم شناسایی میکند.
خلل روشنفکرانهی پروژهی سروش در همین جا رخ مینماید و عرض اندام میکند. او در درسگفتارهای خود عقلانیت ابزاری را از منظر عرفانی به نقد کشیده است، اما هیچگاه از منظرگاه مدرن یا پستمدرن به نقد آن ننشسته است. سروش عقلی که عرفا آن را نکوهش میکنند به عقلانیت محاسبهگر و ابزاری فرومیکاهد و با تقابل نهادن میان عقلانیت ابزاری و عقلانیت تفهمی (بدون اینکه لزوماً از این اصطلاح استفاده کند) بستهی مباحث عرفانی را، که از نگاه او به دنبال معناکردن جهان است، تماماً در عقلانیت تفهمی جای میدهد و به این طریق به آنان مشروعیت میبخشد. اما اندیشه و کلام او در این زمینه بسطی نمییابد، و مثلاً توجه به عنصر تاریخیت، که در نقد دینی مورد توجه اوست، در درسهای عرفانی و در پرتو آتش گرم مرادش مولانا به بوتهی فراموشی سپرده میشود. سروش دین را لاغر کرد و از فربگی سرطانزا رهایی بخشید، اما عرفان نزد او همچنان فربه باقی مانده است. به نظرم نوبت آن رسیده که این یکی هم رژیم غذایی بگیرد و نسخهی دارویی خاص خود را دریافت کند.
از نظر سروش پست مدرنیسم با تحویل دلایل به علل عقل استدلالی را از اریکهی خدایی به پایین کشیده است. اما سروش هیچ شرح انتقادی یا همدلانهای از این عمل پست مدرن به دست نداده است. عقلانیت ابزاری را بهخاطر بیبهره بودن از عاشقی و پاکبازی و تفویت غرور و مخالفت با قناعت و تفاله کردن طبیعت به نقد کشیدن کافی نیست. ای کاش سروش در نقد روایت وبری مدرنیته با بزرگان معاصری چون هابرماس، گادامر و لیوتار هم همسخن میشد و بحث خود را در گفتوگو با فلاسفه هم پیش میبرد و عرصه را یکسره به عرفا واگذار نمیکرد. همهی متفکران مدرن را در یک کاسه قرار دادن و برای نقد مدرنیته به نقدهای مولانا از عقل بسنده کردن، حق روشنفکری را ادا نمیکند.
۳– بیتوجهی به بنیادگرایی اسلامی
سروش در نسخهای که برای تمدن اسلامی پیچیده هیچ اشارهای به بنیادگرایی اسلامی نمیکند. او فکر میکند که کشتهشدن ۲۰۰ هزار نفر توسط بمب اتمی باید بسیار بیش از سربریدن ۲۰ نفر توسط داعش وجدان اخلاقی جامعه را آزرده خاطر کند، در صورتی که چنین نیست. نظریهی نعمت ناتوانی خود را متکفل توضیح سرچشمههای بنیادگرایی اسلامی و ظهور افراطیونی مثل طالبان، داعش، الشباب، بوکوحرام و دیگر گروههای تندرو اسلامی نمیداند. این در صورتی است که دستکم مطابق یکی از نظریهها بنیادگرایی اسلامی در همین ناتوانی مورد علاقهی سروش ریشه دارد.[5] بنیادگرایی به یک روایت عکسالعمل منفی حاشیهنشینان (بخوانید ناتوانان) در برابر جهانی است که در ساختن آن مشارکتی نداشتهاند. نابودی بنایی است که نه آجرش را میشناسند و نه با معماریاش ارتباطی برقرار کردهاند. خشونت بنیادگرایانه همان خطی است که برخی بچههای جنوب شهر بر روی ماشینهای مدل بالای ”سوسول“های شمال شهر میاندازند. سروش میباید در نسخهی اخیر خود بنیادگرایی اسلامی را توضیح دهد وگرنه نتایج نظریهی او در معرض تردید جدی قرارخواهند داشت. اگر استعمار و بردهکشی رذایلیاند که در نتیجهی ناتوانی حاصل میشوند، شورش و طغیان هم رذایلیاند که ناتوانان بدان مبتلا میشوند. نگویید که اگر ناتوانان به توصیهی ما عمل کنند دست به شورش نخواهند زد. چرا که صاحب نظریه برای حفظ انسجام فکریاش نباید به حرفگوش کنی بشر زیاده از حد خوشبین باشد و این البته به همان پارادوکس درونیای برمیگردد که دربارهاش در نقد مورد ۱ سخن گفتم.
۴– سرمایهداری یا اشرافیت
سروش سرمایهداری را نظامی میداند که نتوانسته چندان به وعدههایش عمل کند. از نظر او سرمایهداری نظامی ضدقناعت است که آتش طمع را در آدمی برمیفروزد. این آدمیان طماع طبیعت را به تقاله تبدیل میکنند و با اشتغلات فراوانی که دارند از خود غافل میشوند. برای کسی چون سروش باید خیلی سخت باشد که تصور کند انسانی سی سال تمام روزی هشت ساعت پای یک دستگاه صنعتی مشغول کار باشد و بقیه را نیز به استراحت پای تلویزیون بگذراند. او زندگیای را میپسندد که در آن آدمی بتواند هر روز چند بیتی شعر بخواند، در طبیعت به پیادهروی برود و در وجود جهان حیرت کند. او تحلیل منسجم و سادهای از سرمایهداری ارائه میدهد که البته در این زمینه تقدم فضل با جناب مارکس است. از نظر سروش سرمایهداری نظامی تولیدی است که بر آزادی بازار استوار است و در آن هدف از تولید کسب سود بیشتر است. اما این هدف محقق نمیشود مگر با مصرف بیشتر و کاهش هزینههای تولید. بنابراین قناعت و فراغت[6] در این نظام جایی نخواهند داشت. او مدعی طراحی نظام اقتصادی-سیاسی جدیدی نیست، چرا که نیک میداند مدل اقتصاد مرکزگرایانهی سوسیالیستی خوشبینی غیرواقعگرایانهای به هیئت سیاسی حاکم دارد و از معایب تمرکز قدرت غافل است. اما حرکت محافظهکارانهی او در غیاب بلندپروازیهای سوسیالیستی و خوشبینیهای مارکسیستی، که همان توصیه به مصرف کمتر و پرداخت قیمت واقعی طبیعت است، باعث افزایش چند برابر قیمت محصولات و خدمات در جهان مدرن خواهد شد و در نهایت معادله را به نفع اغنیا و ثروتمندان حل خواهد کرد. به نظر حقیر اعمال هرگونه سیاست تجویزی که بخواهد با تأثیری مستقیم بر میزان تولید و مصرف عدالت را محقق کند، سبب افزایش استبداد و فساد در جهان خواهد شد. تنها راهکار فعلاً موجود تأثیرگذاری غیرمستقیم بر این روند است که در مناقشهی فلسفی، اقتصادی و سیاسی بر مسألهی مالیات تعدیلی[7] متجلی شده است.
۵- بیگانگی با سازوکار سیاست مدرن
یکی از مشکلات نظریهی «نعمت ناتوانی» این است که قصد دارد مسألهی مردمآزاری را بهنحو ریشهای حل کند. راه حلی که این نظریه ارائه میدهد خیلی ریشهای است. سروش برای جلوگیری از خیس شدن نه چتر برداشته و نه به عقیمسازی ابرها روآورده (راهحلهای کنشگرانهی محافظهکارانه و رادیکال حل مسأله)، بلکه تصمیم گرفته تا از خانه بیرون نیاید (راهحل انفعالی حل مسأله). بگذارید مثال مورد علاقهی او را علیه خودش بهکار گیرم. سروش چون کسی است که میخواهد مسألهی طلاق را با حذف ازدواج حل کند. مثال مورد علاقهی من پلیسی است که از ترس آدمکشی اسلحه نمیبندد، حتی در مقابله با مجرمان خطرناک.
اگر نظر سروش را توصیهای اخلاقمدارانه به سیاستمداران بدانیم، که در پارهای موارد آشکارا چنین است، عمل به توصیهی او اساس سیاست مدرن را ویران میکند. سیاستمداران و سیاستگذاران با خیر جمعی سروکار دارند و نه خیر فردی. با سروش موافقام که آدمکشی و استعمار حتی اگر در مواردی روا باشد، تأثیری منفی در خودفهمی اخلاقی آدمیان میگذارد. به علاوه، حتی اگر پای تفکیک راسی امر نیک و امر درست را هم به میان نیاوریم، از آنجا که پارهای تعارضهای اخلاقی رفعناشدنیاند، یعنی چنین نیست که در موارد تعارض همواره یک تصمیم درست وجود داشته باشد که اگر اتخاذ شود باقیماندهی اخلاقیِ طرف دیگر صفر شود، میتوان در مواردی به ناتوانیای که مسئولیت و بار سنگین انتخاب را از دوش آدمی برمیدارد امتیاز اخلاقی داد. سروش به نیکی این مسأله را دریافته است، اما چیزی که او به آن توجه نمیکند شأن «امر درست» است، که اساس سیاست مدرن را تشکیل میدهد. سیاستمدار در جهان مدرن به لحاظ حقوقی و اجرایی نماینده مردمان یک واحد «کشوری» یا «بینالمللی» است و نه نمایاننده، آنطور که در سیاست ولایی چنین است. رابطهی نمایندگی، بر خلاف رابطهی نمایانندگی، رابطهای نیست که از هر لحاظ وساطتپذیر باشد. نماینده اختیار محدودی دارد و در مواردی مشخص و محدود و در زمانی مشخص و محدود بر مبنای قراردادی نانوشته پارهای تصمیمگیریها به او ”تفویض“ شده است. در صورتی که تصمیمگیری بر مبنای توجه به «امر نیک» امری تفویضپذیر نیست، چرا که اگر امر درست، کم و بیش، بر مبنای شواهد در دسترس همگان قابل ارزیابی است، ارزیابی امر نیک یکسره به شهود اخلاقی آدمیان وابسته است.
اما بیگانگی این نظریه با سازوکار سیاست مدرن به تفکیک دو مقام «نمایندگی» و «نمایانندگی» خلاصه نمیشود. خصلت توصیهای نظریهی ناتوانی نیز آن را با سیاست مدرن بیگانه میکند. سروش بیشتر شبیه خواجه نظامالملک عمل کرده تا ماکیاول و اگر روا باشد که لیبرالیسم را «ماکیاولیسم مسلح» بنامیم، رواست تا نظریهی ناتوانی را «نظامالملکیسم نامسلح» بنامیم. نحوهی انتقاد سروش از لیبرالیسم آشکار میکند که او نظامی را میطلبد که در آن طبع و خواست آدمیان بدسرشت توسط اخلاق مهار شود. او نقصان نظام لیبرالی را در این میداند که در این نظام اخلاق پیرو اهوا و خواستهای آدمیان شده است و هرآنچه آدمیان بخواهند بهتدریج در جامهی اخلاق تزیین میشود. در حیرتم که سروش بهسرعت به تفسیری از لیبرالیسم نزدیک میشود که عمری با آن درپیچیده بود و آن را با تندترین عبارات به انتقاد گرفته بود و آن ترجمهی تفسیری لیبرالیسم به «مکتب اصالت اباحه» است. سروش همواره لیبرالیسم را به مکتب حقمداری تعریف کرده است، اما اکنون به ما میگوید این حق با زیر پانهادن و پایمالکردن اخلاق به دست آمده است. این روایت، ترکیبی را در معرفی لیبرالیسم به دنیا میآورد که تفاوت چندانی با ترجمهی لیبرالیسم به مکتب اصالت اباحه ندارد. حتی به نظر من میتوان گفت تعبیری که سروش اخیراً در توصیف لیبرالیسم به کار برده، یعنی ماکیاولیسم مسلح، بار منفی به مراتب بیشتری دارد تا تعبیر اصالت اباحه. نظریهی ناتوانی در صورتی میتواند موفق باشد که دولت را هادی و معلم مردم جامعه بخواهیم و نه ناظم و تدارکاتچی. اگر سیاستمداران توجه به امر نیک را سرلوحهی کارشان قرار دهند، خود را معلم دیدهاند و نه مدیر و این درغلطیدن به مدل کلاسیک سیاست (افلاطون) است. چنین دولتی میباید پارهای آزادیها را محدود کند. سخن من این نیست که دولت مدرن نباید اعتنایی به اخلاق داشته باشد، اما عمل در چارچوب اخلاق یک چیز است و وضع چارچوب برای اخلاق و به دنبال آن احساس تکلیف برای ”پیادهسازی“ اخلاق چیز دیگر. اینکه سیاستمدار نباید از الفاظ رکیک استفاده کند یک چیز است و اینکه دستور توقیف فیلمی را بدهد که در آن الفاظ رکیک استفاده شدهاند چیزی دیگر.
سروش لیبرالیسم را بر پیشفرض «نیکسرشت» بودن آدمی استوار میبیند، این نوعی درک خاص از لیبرالیسم است که، دستکم، در دوران معاصر خریدار چندانی ندارد. به عنوان مثال جان راولز در نظریهی عدالت سیاسی کوشیده تا لیبرالیسم را از ضرورت ابتنا بر هرگونه «آموزهی فراگیرِ»[8] دینی یا فلسفی برهاند.[9] حتی روایت کلاسیک از لیبرالیسم هم از آنجا که دولت را «شر لازم» میبیند و نه «پدر مهربان» و از آنجا که تجمع و گسترش قدرت را چندان برنمیتابد، لزوماً بر نیکسرشتی بشر مبتنی نیست. کما اینکه کسانی نظریهی سیاسی هابز را نوعی نظریهی لیبرالی میدانند. هابز به هر چه معتقد بود مطمئناً به نیکسرشتی بشر باوری نداشت.
سروش خواهان کنارهگیری مسلمانان (وشرقیان) از قدرتاندوزی نظامی است، علاوه بر این، او شرکت آنان در بازار جهانی اقتصاد را، که از نظر او سبب تخریب طبیعت و خودفراموشی است، توصیه نمیکند. سروش این اندرز را در عصری به مسلمانان میدهد که پافشاری دولت-ملتها بر ”منافع ملی“ در بسیاری موارد سبب تضییع حقوق مردمان دیگر ملتها میشود. معلوم نیست که روی این سخن با کدام مسلمانان یا شرقیان است. سروش لوازم و لواحق زندگی در عصر مدرن را به نیکی در پارهای موارد شناسایی کرده و اتفاقاً فقه اسلامی را به خاطر عدم سازگاری با دولت مدرن به نقد کشیده است، اما او، همچنان همانند اقبال و شریعتی، همواره با مسلمانان سخن میگوید. اگر بپذیریم، که سروش پذیرفته است، هویتهای ملی و جهانی در جهان جدید بر هویت دینی غلبه یافتهاند، آنگاه در غالب موارد باید با ایرانی و افغانی و ترک و یا انسان، به ما هو انسان، سخن بگوییم و نه با مسلمان. مشکل فقدان مخاطب در این مورد خاص اینگونه رخ مینماید که معلوم نیست کشوری که نه سلاحی داشته باشد تا از خود دفاع کند و نه اقتصاد پویایی که دیگران را به خود وابسته کند، جولانگاه چه تاخت و تازهایی خواهد شد و قدرتهایی که خود سروش آنان را «جهانخواران» نامیده است چه معاملهای با او خواهند کرد! و مثلاً آیا جمهوری اسلامی باید در شرایطی که عربستان بزرگترین خریدار سلاح در جهان است، همچنان پای خود را از بازار خرید سلاح بیرون بکشد. اینگونه است که چنین نظریاتی در صحنهی عمل تمام توان هنجاری خود را از دست میدهند و صرفاً به خودآشکارگریهایی انتزاعیِ بدل میشوند. در جهان جدید هر اندیشهی صلحطلبانهای باید راهحلی جهانی ارائه دهد و مخاطب خود را نه شرقیان و غربیان یا مسلمانان و مسیحیان، که جهانیان و اعضای سازمان ملل متحد بداند.
نتیجهگیری
امیدوارم نقدهای من در این نوشتار موجب پدیدآمدن این سوء تفاهم نشده باشد که من به مقام معلمی سروش متعرض شدهام. وجود کسانی چون او برای جامعه لازم است. همین وصفها و توصیههای او بصیرتبخش و مهماند، اما در مقام حکمت و نه فلسفه و در حیطهی اخلاق فردی و نه ساختارهای کلان اجتماعی و سیاسی. اگر سروش توصیهی خود را با نقد لیبرالیسم همراه نمیساخت و آیندهی مطلوب تمدن اسلامی را ترسیم نمیکرد، سخنی بس شنیدنی گفته بود و محمل خوبی برای انسانشناسی فراهم کرده بود، اما طرح این مطلب در ظرف فعلی و در قالب نظریه زیانبخش و نابهاندام است و میتواند سبب تقویت ارکان دیکتاتوری صلحا و تضعیف پایههای اخلاقی مشروعیت امنیت ملی شود.
سخن پایانی
مایلام سخن را با اشارهای به متافیزیک الهیاتی سروش به پایان برسانم. سروش درکی الهیاتی-اخلاقی از انسان در ذهن دارد. به نظر من همان پارداوکسی که گریبان متافیزیک اسلامی را گرفته در این مورد خاص، برخلاف دیگر نظرات سروش، گریبان او را هم گرفته است. از نظر سروش آدمیان هرچند مقام و تواناییهای ویژهای دارند و بار امانت الهی را حمل میکنند، اما در عین حال موجوداتی ظالم و جاهلاند. سروش به این آدم توصیه میکند که گاه برای پاک بودن باید کناره گرفت: «اگر خواهی سلامت بر کنار است». این توصیه بر نوعی دوگانگی ارزشی میان انسان و جهان دلالت دارد. و «متافیزیک وصال» سروش را به «متافیزیک فراق» بدل میکند.[10] به متافیزیک اسلامی نظر کنید. خدای اسلام خدایی برجهان است، یعنی نسبت به جهان هم به لحاظ وجودی و هم به لحاظ ارزشی علو و مرتبت دارد. تأکید میکنم که این علو و مرتبت فقط وجودی نیست، بلکه ارزشی و هنجارگذارانه هم هست و تا آنجا پیش میرود که در غالب موارد خداوند از آنچه مخلوقات مکرم خود مینامد راضی نیست. پیامبرانی پشت سر هم ارسال میشوند و ایمان نمیآورند مگر اندکی. پیامبر از قوم خارج میشود و عذاب الهی نازل میشود. این پیرنگ اصلی قصص الأنبیا قرآن است که در مقام تذکره مدام در گوش رسول خوانده میشود تا او تمنای مسلمان شدن همهی انسانها را رها کند و آنطور که به او امر شده پایداری کند.[11]خدای قرآن در غالب موارد همچون مدیر عصبانی یک دبیرستان جلوهگر میشود و نه معلم مشفق یک دبستان. زیردستان او جوانانی شکلیافتهاند که دیگر تربیتپذیر نیستند،[12] و به جز اندکی باید بقیه را به سختی تنبیه کرد. مدیر این دبیرستان از هیاهوی بچهها ترسی ندارد و مطمئن است کنترل اوضاع از دست او خارج نخواهد شد، چرا که سیاهچال مدرسه به اندازهی کافی جای دارد[13] و دانشآموزان نیز همگی از نوانخانه به آنجا فرستاده شدهاند و پدر و مادری ندارند تا دادخواهی آنان را بکنند.[14] جهان شیطانزده است و «قلیل من عبادی شکور». آری، اگر جهان چنین باشد، «اگر خواهی سلامت بر کنار است» اما پارداوکس این متافیزیک در این است که خالق این جهان و شیاطیناش خود همان خداست و همهی این جهان هم آیات و نشانههای اویند، اینجاست که دوآلیسم اسلام هم عود میکند.
پانویسها
[1] فرهنگ فارسی معین.
[2] «اندرز من به امیران ایران همین بوده و هست که سلاح اتمی را نه به سبب تضییقات جهانخواران، بل بهخاطر پاکدامنی سیاست، نخواهند و نسازند. بگذارند آیندگان بگویند که قومی میتوانستند، اما نخواستند”آبروی فقر و قناعت ” را ببرند و زور مردمآزاری داشته باشند و چندان توانا شوند که توانایی عدل و انصاف را از کف بدهند.» (سروش، «هله برخیز که اندیشه دیگر باید کرد»)
[3] بنگرید به سروش عبدالکریم، اخلاق خدایان، انتشارات صراط
[4] بنگرید به سروش عیدالکریم، مدارا و مدیریت، انتشارات صراط.
[5] با تشکر از دوست فاضل و دانشمندم صالح توسلی که این نکته را به من گوشزد کرد.
[6] قناعت رنگ میبازد، چراکه تولید بیشتر مصرف بیشتری را طلب میکند و فراغت رنگ میبازد، چرا که کاهش هزینههای تولید نیازمند تمرکز بالا بر کار و بروز خلاقیت اقتصادی است.
[7] Redistributive tax
[8] Comprehensive doctrine
[9] راولز در لیبرالیسم سیاسی آموزهی جامع را این چنین تعریف میکند:
«تلقیهایی از آنچه در زندگی بشر ارزش است، و ایدهآلهای شخصیت فردی، همچنین ایدهآلهای روابط دوستانه، خانوادگی و معاشرتی و بیشتر چیزهایی که به رفتار ما شکل میدهند، و مرزهای زندگی ما به عنوان یک کل را میسازند. یک تلقی جامع است، اگر همهی ارزشها و فضایل بهرسمیتشناختهشدهی درون یک سیستم تاحدودی بهطور دقیق مفصلبندیشده را پوشش دهد؛ حال آنکه یک تلقی تنها تاحدودی جامع است، هنگامی که شامل تعدادی، و نه همهی، ارزشها و فضیلتهای غیرسیاسی باشد، و تا اندازهای مفصلبندی شده باشد.»
John Rawls, Political Liberalism, New York Columbia University Press 1993 , 13.
[10] سروش در نظریهای که به «کلام محمد» معروف شد، کوشیده تا دوگانگی وجودشناختی میان خدا و جهان را از میان بردارد و پیامبر را نه پیکی پیامرسان که زنبوری مولد ببیند و جهان را نه معلول که جلوهگاه خداوند بداند. او در توصیف نسبتی که میان خدا و پیامبر برقرار میبیند، متافیزیک خود را در برابر آنچه «متافیزیک فراق» منتقدان مینامد، «متاقیزیک وصال» میخواند.
[11] مضامین جملات این فقره غالباً از سورهی هود اخذ شدهاند. این سوره از لحاظ آنچه من در اینجا بر آن انگشت تأکید نهادهام وحدت کمنظیری در قرآن دارد.
[12] «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ» کرند، لالند، کورند، بنابراین به راه نمیآیند (بقره: ۱۸، ترجمه محمدمهدی فولادوند). آیاتی نظیر این آیه در قرآن فراوان است.
[13] « لاَ یَغُرَّنَّکَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ کَفَرُواْ فِی الْبِلاَدِ مَتَعٌ قَلِیلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْس المْهَادُ» مبادا رفت و آمد (و جنب و جوش) کافران در شهرها تو را دستخوش فریب کند. کالای ناچیز و برخورداری اندکی است؛ سپس چایگاهشان دوزخ است و چه بدقرارگاهی است. (آل عمران: ۱۹۷-۱۹۶، همان).
[14] «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَتَرَکْتُم مَّا خَوَّلْنَاکُمْ وَرَاء ظُهُورِکُمْ وَمَا نَرَى مَعَکُمْ شُفَعَاءکُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیکُمْ شُرَکَاء لَقَد تَّقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَضَلَّ عَنکُم مَّا کُنتُمْ تَزْعُمُونَ» و همان گونه که شما را نخستین بار آفریدیم [اکنون نیز] تنها به سوى ما آمدهاید، و آنچه را به شما عطا کرده بودیم پشت سر خود نهادهاید، و شفیعانى را که در [کار] خودتان، شریکان [خدا] مىپنداشتید با شما نمىبینیم. به یقین، پیوند میان شما بریده شده، و آنچه را که مىپنداشتید از دست شما رفته است. (انعام: ۹۴، همان)
به راستی، که نقد خوب و مستدلی از دکتر شد…سپاس از عرفان بادکوبه نازنین….نکته ای که باعث خوشحالی من میشود این است که حتی دوستداران و شاگردان سروش از نقد معلم خود هراسناک نمیشوند و از میدان تفکر و نقد نمیگریزند….و این نتیجه همان تفکر سروش هست ، همان کس که معلم نقد بود و نماینده تفکر مدام!
باری، سروش در مصاحبه ای حدود 12 سال پیش تاکید کرد که من مدام میکوشم که تناقضی در ارا و اندیشه هایم نباشد و دایما آن ها را بررسی میکنم، در انجا از پازل فکری خود گفت و اینکه هر پروژه فکری باید اجزا پازل را به درستی کنار هم قرار دهد…حال وی باید در این زمینه تلاش بیشتری کند و پروژه خود را سامان بهتری بخشد…
با سلام و کسب اجازه از محضر دکتر عبدالکریم سروش، در ابتدای سخن یادی می کنم از سخن ایشان که قصد خود را از نوشتن مطلبی به مناسبت روز جهانی فلسفه چنین بیان می کنند: ” نقد بزرگان علم و ادب کاری است خطیر، مبادا جوانان و نوآموختگان تهوّر و تجرّی ورزند و مفتون تفلسفهای نامجویان شوند، و به شیوه ناستوده آنان اقتدا کنند و آداب نقد نادانسته تیر اهانت در کمان ملامت نهند، و پرده انصاف و فضیلت بدرند، و انتقاد را با انتقام یکی بگیرند، و آبروی خود و شرافت فرهنگ را لکهدار کنند و دانایی را با اغراض سیاسی بیالایند، و با یاد گرفتن یک دو اصطلاح، همه ملک جهان را زیر پر خویش ببینند.” همچنین در مقدمه قسمت چهارم از سلسله مقالات “رویای رسولانه” بیتی از حافظ می آورند که با خواندن نقد آقای بادکوبه، بد نمی بینم آن را با اندکی دستکاری به شکل زیر نقل کنم:
میی دارم چو جان صافی و “ناقد” می کند عیبش/ خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
به نظر می رسد نوشته آقای بادکوبه بیش از آنکه نقد نظریه “در نعمت ناتوانی” دکتر سروش باشد ـ هرچند که دکتر سروش در آن مقاله ادعای نظریه دادن نداشته اند ـ باشد، ساده و سطحی جلوه دادن نحوه اندیشیدن اوست نه فقط در مقاله مذکور که به طول کلی! لایه رویین این نوشته ظاهرا به نقد می نماید، اما در فحوای آن روشن می شود که قصد نویسنده خواسته یا ناخواسته بیشتر مطرح کردن دیدگاه های خود است. بازکردن مشکلات این نوشته البته در یک کامنت نمی گنجد اما می توان به برخی از آنها اشاره کرد. قبل از هرچیز آنچه در ذهنم از اولین برخورد با نوشته های دکتر سروش نقش بسته است، یادکردن از ادب و تواضعی است که از مولانا در برابر بزرگان آموخته و اینکه اظهار نظرکردن در برابر بزرگان، باید به شکل پرسش مطرح باشد نه هماوردی با ایشان و خدای ناکرده غرض ورزی و …
شاه چون با تو نشیند بر زمین / حدّ خود بشناس و نیکوتر نشین
چیزی که جایش در نوشتار آقای بادکوبه به شدت خالیست! اگرایشان با پیروی از نقد علمی تمام و کمال و با لحن دانشگاهی نوشته بود، جایی برای اشکال گرفتن بر او نبود، اما می توان بر او خرده گرفت که چرا نقد ظاهرا علمی را با استعاره و تشبیه و کنایه و … آمیخته است؟ او می نویسد: ” سروش چون مرغی مهاجر چندی به ینگه دنیا سفر کرد و بادهای با کانت و هگل سرکشید، و درنهایت از فراز دودکشهای منازل آلمان و انگلستان به قصد بامهای گلین بلخ و قونیه کوچید و کوشید تا میتواند خانهای مستحکم بنا کند، اما نه از سیمان بل با ریسمان”! هرچند از این قول بویی از برخی سخنان خود دکتر سروش و شیوه خطاب ایشان به معمولا بدخواهان و مخالفانشان برمی خیزد، اما سروش در دفاع از روشنفکری دینی و پرچمداری خودش معمولا چنین لحنی را به کار گرفته است نه همه جا! دغدغه سروش در روشنفکری دینی تا آنجا که خود بیان کرده، حرکت در شکاف میان سنت و مدرنیته است، چیزی که جز با شناخت کافی از هر دو سوی طیف امکانپذیر نیست. حال آیا به کارگرفتن استعاره ها و کنایه هایی از آن دست را در نقد آقای بادکوبه باید نقد نامید یا غرض ورزی یا خوش بینانه اگر بنگریم ساده کردن مسئله؟! بادکوبه می نویسد که سروش ” همواره در پی آن بوده که از درآمیختن تصوف و سیاست اجتناب کند و همواره سعی کرده میان اخلاق سکولار و اخلاق دینی مرزی بنهد” اما در سیر زمان از این مسیر دور افتاده است! البته که سروش بارها و بارها میان حق و تکلیف در اخلاق سکولار و سنتی بحث کرده است، اما چطور می توان با نادیده گرفتن مبادی فهم اخلاق و اعتقادات جامعه ای که آموزه های دینی اساس فهم و درک آن را تشکیل می دهد، از همگان خواست که از امروز دستورالعمل عوض شده و باید خواهان و ستاننده حق خود باشند چون دوره تکلیف مداری گذشته است! به رغم آنچه بادکوبه در انتهای سخن خویش می آورد، جامعه ایرانی مسلمان را هنوز نمی توان همراه و همگام جامعه جهانی در بسیاری از امور دانست که مخاطب سخن هستند. روشن است که استناد سروش به اقوال بزرگان فلسفه اخلاق و عرفان حدود حق و تکلیف تدریجی و گام به گام صورت می گیرد.
مطالعه نوشته بادکوبه، سخنی دیگر از همان مقاله دکتر سروش در روز جهانی فلسفه را به یادم می آورد که گفته بود: “نویسنده کتاب، چنان از رورتی و گادامر و کواین و دریدا و فوکو و کوهن و فیرابند و لاکاتوش نام میبرد و آنها را به رژه وامیدارد، که گویی بیستسال است با آنها چای خورده و قلیان کشیده است! این فضلفروشی، ضعف دیگری است برای آن که ضعفهای اصلی را بپوشاند.” حال این سخن در داوری نوشته بادکوبه هم به کار می آید. او در ردیف کردن نام های اندیشمندان و فیلسوفان غربی مثل راس و راولز و هابرماس و … چنان گشاده دستی می کند گویی هدفش نه روشن کردن مسئله که بیشتر به رخ کشیدن گستردگی دانش خویش است، و فراموش می کند که سروش هنگامی اندیشه های این بزرگان را به مطالعه گرفت و در آن تعمق کرد که جناب بادکوبه هنوز به دنیا نیامده بود! او نه فقط در تشریح و توضیح اندیشه دکتر سروش به ساده سازی آن می پردازد که ابایی از درانداختن وبر و هایدگر و … هم به این مهلکه ندارد. هر چند که در نقد عقل ابزاری مدرن در موافقت با رأی هابرماس دم می زند و آرزو می کند که کاش دکتر سروش هم به جای نقد عقلانیت مدرن از دیدگاه مولانا (!) به اقوال هابرماس و گادامر و لیوتار هم توجه می کرد، اما خود حتی اشاره ای به دیگر ناقدان عقل ابزاری مدرن، آدورنو و هورکهایمر در مکتب فرانکفورت نمی کند! او عقل مورد نکوش سروش را به منظر عرفا و عقلانیت محاسبه گر و ابزارورز فرو می کاهد، چیزی که هایدگر و دو اندیشمند سابق الذکر مکتب فرانکفورت هم به کرّات از آن سخن گفته و نوشته اند. او چنان سروش را به یک سو نگری در نقد عقلانیت به نقد مولانا می کاهد که گویا در اندیشه سروش هرگز فیلسوفان منتقد غربی مدرنیته جایی نداشته اند!
آقای بادکوبه در بخش سوم نقد خود سروش را متهم به نادیده گرفتن بنیادگرایی اسلامی می کند! در حالیکه ایشان بسیاری از سخنرانی های خود را در زمستان و بهار 2015 بر همین موضوع استوار ساخته بود و مقاله “باد بی نیازی خداوند است که می وزد” را نیز به همین مناسبت نوشت. نه فقط ایشان که هیچ مسلمانی نمی تواند شوک عظیم ظهور داعش و گروه های افراطی مشابه نظیر الشباب و بوکوحرام را نایده بگیرد! دکتر سروش چند بار از مقاله کوتاه ولی مهم جناب مجتهد شبستری هم در این باب خطاب به فقیهان یاد کرده است. این همه پرداختن به این موضوع و روشن کردن وجوه مختلف آن را نادیده گرفتن، جفای کوچکی نیست. به یاد نمی آورم سروش جایی نوشته یا گفته باشد که ” کشتهشدن ۲۰۰ هزار نفر توسط بمب اتمی باید بسیار بیش از سربریدن ۲۰ نفر توسط داعش وجدان اخلاقی جامعه را آزرده خاطر کند…”؟! چطور می توان فکر کرد که دکتر سروش که حافظ بسیاری از آیات قرآن است نداند که: أَنَّهُ مدَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا… (مائده/ 32) هرکس یک نفر را بدون جرمی بکشد، مانند این است که همه مردم را کشته و اگر کسی را زنده کند، مانند آن است که همه را زنده کرده است؟ این چه تهمت نسنجیده ای است که بادکوبه به دکتر سروش روا می دارد؟ حتی در باب خرید اسلحه نیز مطالبی را می آورد که مثل بقیه موارد بسیار شبهه برانگیز است. بلی، دکتر سروش دولت های مسلمان و ایران را از مسلح شدن به سلام اتمی نهی کرده است، بخصوص که در زندگی ایرانیان تا این حد سبب محرومیت های بسیار شده است؛ اما کجا گفته که اساسا مسلمانان باید از تهیه ابزار و ادوات تسلیحاتی برای دفاع از خود اجتناب ورزند؟ کی و کجا ایشان ضعف و منفعل بودن ملتی را مرجح دانسته است که حتی قدرت دفاع از خود را ندارد؟ چنین اتهام هایی به همین جا ختم نمی شود و با کمال تعجب جلوتر می خوانیم که: ” برای کسی چون سروش باید خیلی سخت باشد که تصور کند انسانی سی سال تمام روزی هشت ساعت پای یک دستگاه صنعتی مشغول کار باشد و بقیه را نیز به استراحت پای تلویزیون بگذراند. او زندگیای را میپسندد که در آن آدمی بتواند هر روز چند بیتی شعر بخواند، در طبیعت به پیادهروی برود و در وجود جهان حیرت کند.”!!! شگفتا! خوب است که ننوشته سروش می پسندد که فرد مذکور در حالی که دستهایش را در جیب شلوارش فرو برده سوت زنان در طبیعت پیاده روی می کند و در وجود جهان حیرت می کند! آیا این شناخت عمیق آقای بادکوبه از اندیشه دکتر سروش است که فرد آرمانی او را چنین الکی خوش توصیف می کند؟ و باز ادامه می دهد: ” سروش چون کسی است که میخواهد مسألهی طلاق را با حذف ازدواج حل کند”! زهی نقد، زهی وجدان و انصاف! کی و کجا سروش صورت مسئله را پاک کرده است. بهتر است آقای باکوبه از صدور حکم به دلخواه خودداری کند و مرجع ادعایی را نشان دهد.
آقای بادکوبه در انتها و پس از به هم بافتن این توصیفات و توضیحات خاص از موضوع مورد بررسی، به این نتیجه می رسد که علیرغم اینکه سروش در پاره ای موارد (نه بسیاری یا حتی همه موارد) از ملحقات و لوازم زندگی مدرن، همچنان مانند اقبال و شریعتی روی سخنش با مسلمانان است! و می افزاید: اگر ” سروش پذیرفته است، هویتهای ملی و جهانی در جهان جدید بر هویت دینی غلبه یافتهاند، آنگاه در غالب موارد باید با ایرانی و افغانی و ترک و یا انسان، به ما هو انسان، سخن بگوییم و نه با مسلمان”. عجب حسن ختام نابی! آیا سروش به عنوان سردمدار “روشنفکری دینی” معاصر در ایران، در حال سخن گفتن باجهان است یا با جامعه ایرانیان مسلمان؟ کجا ایشان ادعا کرده است که سخنش جهانی است و برای حل مشکلات جهان نسخه پیچیده است؟ او که همیشه گفته درد دین دارد و دین خود را از عارفان گرفته است نه از فقیهان، کجا گفته که داعیه حل کردن مشکلات جامعه جهانی را دارد؟ چنین گزافه هایی را باید از افراد خرد و کوچک و پرمدّعایی انتظار داشت که نمونه های آن برای همگان آشناست، نه دکتر سروش! توصیه بادکوبه به دکتر سروش این است: ” در جهان جدید هر اندیشهی صلحطلبانهای باید راهحلی جهانی ارائه دهد و مخاطب خود را نه شرقیان و غربیان یا مسلمانان و مسیحیان، که جهانیان و اعضای سازمان ملل متحد بداند.”!!! به راستی که از چنین نقدی، توصیه منطقی تری از این نمی توان انتظار داشت! سخن پایانی ایشان هم ظاهرا اشاره به مسئله شرور است که نتیجه آن عود کردن دوالیسم اسلام است، که آن را هم به پای دکتر سروش می نویسد! در پایان بد نیست توصیه ای از زبان مولانا به ناقد جوان و خوش فکرمان بکنم، هر چند ایشان را خوش نمی آید، اما من ادعای نقد ندارم، پس می توانم از شعر و ادبیات مثال بیاورم:
چونک در یاران رسی، خامش نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
وربگویی شکل استسفار گو
با شهنشاهان تو مسکین وار گو…
به نظر من هم آن سخنرانی نطفه های نوعی نقطة عطف در برخی آرای استاد را در بر داشت، اما عطف درستی بود. یعنی معطوف به تجدیدنظر درستی بود و امیدوارم این مسیر ادامه یابد.
فرهود جان زحمت زیادی کشیده و متن مبسوطی نوشته ولی هیچ یک از مدعیات اصلی مقاله ی من را پاسخ نگفته است. ظاهراً ایشان از همان اول که نوشته را ناقدانه یافته عنان از کف داده و خشم اش بر فهم اش غلبه کرده است.
عزیزجان این که سروش در جاهایی دیگر در باب بنیادگرایی سخن گفته است، چه ربطی دارد به این مدعای من که نظریه نعمت ناتوانی خطر رشد بنیادگرایی در اثر نعمت فقر را در نظر نگرفته است!؟ این که سروش پیش از به دنیا آمدن من هابرماس می خوانده، بر قوت رأی او می افزاید یا تیغ نقد مرا کند میکند!؟ من در مقاله از هیچ فیلسوفی به منظور افزودن ارج نام او به ارج مقاله نام نبردهام و از همه شان به تناسب بحث استفاده کردهام.
جواب نقد یک نظریه را با دفاع از نظریه میدهند و نه با دفاع از صاحب نظریه. سروش نزد من آنقدر بلند مرتبه هست که به این ادعای شما که قصد مرا خوارداشت او داشتهاید پوزخندی تلخ بزنم، بی آنکه درونام آشفته شود.
از درک فرهودجان از صنعت استعاره چیزی نمیگویم، ظاهراً در منطق ایشان مرغ مهاجر فحش است و ریسمان همان تار عنکبوت و پرتقال خونی هم نمادی از یک میوهی بدمزهی بدسرشت!!! (سه علامت تعجب برای سه اشتباه. من مانند ایشان در خرج کردن علامت تعجب دستودلباز نیستم، و اتفاقاً دستودلام این جور جاها میلرزد)
اما نکتهی پایانی، شما اقوالی از سروش را به من تذکر دادهاید. از این باب سپاسگزارم، اما لازم میدانم که من هم این جملهی او را که زمانی تیتر یک پایگاه خبری هم شد به شما تذکر میدهم: «جمع شدن مریدان قاتل روح آدمی است». به قتل مراد خود برنخیزید و جز استفسار و مسکنت به شیوهی نقد و گفتوگو هم با او سخن بگویید که همهمان به آن محتاجایم.
همین جا به شما و دیگر دوستداران سروش بگویم که من قبل از اتنشار عمومی این مقاله آن را برای سروش بزرگ فرستاده بودم و ایشان با خاکساری همیشگی مرا شرمندهی خود ساخته بود و گفته بود: «در چاپاش تردید مکن».
حالا میفهمم که چرا زمانی سروش در پایان مقالاتاش مینوشت: «والسلام علی من التبع الهدی».
با سلام خدمت جناب بادکوبه گرامی، آنچه را باید می گفتم، گفته ام. همان طور که آوردم، قصد من “نقد” نوشته شما نبود، بلکه به شیوه نوشتاری و نحوه استدلالتان ایراد گرفتم که به نظرم در بسیاری موارد سبب خارج شدن مطلب از یک نقد علمی شده است چه در صورت چه در معنا. من نه مرید دکتر سروشم نه مرید هیچ کس دیگر، نه همچون شما این بخت را داشته ام که چنان با ایشان نزدیک باشم که قبل از درج کامنت خود ذیل نوشته شما، از خودشان صلاح و مصلحت کنم. حال که با ایشان در ارتباط هستید، می توانید سؤال بفرمایید که آیا مرا از نزدیک می شناسند یا نه؟ صرف درج “نقد” شما در این صفحه نشان می دهد که این مطلب مورد تأییدشان بوده است. بنابراین لزومی نداشت که اعلام عمومی بفرمایید. نحوه استدلالتان در استناد به گرفتن تأییدیه ایشان، مرا به یاد … انداخت. بگذریم.
ظاهرا این روزها استفاده از اصطلاح “مرید و مرادبازی” باب شده است. متاسفم که می بینم شما هم در پاسخ گویی به مخالفت اندکی که با نقدتان شده است از این اصطلاح استفاده کرده اید. اما جای نگرانی نیست، زیرا اصلا متعرض پسندیده بودن نوشته هایتان نزد دکتر سروش نشده ام و میدان تماما در اختیار شماست و همچنان یکه تازید. از پیش نوشته ها و دفاعیات شما را در باره این دو بزرگوار (پدر و پسر) دیده و خوانده ام، بنابراین نیازی نیست خود را معرفی کنید. حتی اگر همه آنها خوب و بی نقص بوده اند، به نظرم نقد اخیرتان محل ایراد می تواند باشد. آنچه فقط به گوشه ای از آنها اشاره کردم، نه از سر ارادت ورزی کورکورانه نسبت به شخصی است که به نقد اندیشه اش پرداخته اید، نه جویای نام و منتظر پاداشم که حتی نام کاملم را هم نیاورده ام؛ بلکه به روش، نحوه استدلال، شیوه نگارش و لحن نوشتاری شما اشکال گرفته ا م. لزومی نمی بینم که سخنانم را تکرار کنم. نوشته شما بی شباهت به نوشته های برخی طرفداران دو آتشه یکی از اهالی فلسفه و در مواردی برخی نویسندگان مهرنامه در به اصطلاح خودشان نقد دکتر سروش نیست (دست کم به نظر من چنین است). از درج علامت تعجب احتراز می کنم تا برای شما مسئله ساز نشود. به نظرم نوشته هایی که نام نقد بر خود می نهند نه فقط ملزم به اتخاذ روشی درست هستند که لحن و شیوه نگارش مناسبی را هم باید اتخاذ کنند. اگر “استعاره” ها (که البته به زعم شما، بنده از درک معنای صنعت آن چیزی نمی دانم) و کنایه هایی (بخوانید عباراتی) که شما در نوشته خود به کار برده اید (که برخی را دوباره اینجا هم تکرار کرده اید)، یا صدور برخی احکام و توصیه ها و پیشنهادهایتان از نظر خودتان و موافقانتان درست است (دیدم در صفحات دیگر نیز مرا به مریدبازی متهم کرده اند، گویا از خود شما تبعیت کرده اند)، دست کم من مخاطب، به عنوان یک شخص گمنام و بدون ادعا، چنین مواردی را درست نمی دانم. متاسفانه نوشته شما را نه “ناقدانه”، بلکه “خام” یافتم. خشمی هم بر من غلبه نکرده بود که مانع از فهم درست شود (چه نفع و ضرری از نوشته شما به من می رسد که چشم بصیرتم را ببندد چنان که میان سیاه و سفید و خاکستری نتوانم فرقی بگذارم؟). بلندمرتبگی سروش نزد شما موجب نشده که درک او را در بسیاری موارد نارسا و ساده گرایانه بیابید، چه برسد به صدور حکمتان در باره فهم من در معنای نقد شما و نیز فهم صنعت استعاره و… گویا شما عادت به صدور حکم به میل خود در باره افراد دارید چه دکتر سروش باشد چه بنده کمترین. با کمال تأسف منش گفتاری شما حتی در پاسخگویی به کامنت بنده و آن دیگران که “دوستداران سروش” خطابشان کرده اید، حالت اتمام حجت به خود می گیرد وقتی می نویسید: “همین جا به شما و دیگر دوستداران سروش بگویم که من قبل از انتشار عمومی این مقاله آن را برای سروش بزرگ فرستاده بودم و ایشان با خاکساری همیشگی مرا شرمندهی خود ساخته بود و گفته بود: «در چاپش تردید مکن». بگذریم از کاربرد کلمه “خاکساری” به جای تواضع یا افتادگی. “آن کس است اهل بشارت که اشارت داند”.
اما راجع به توصیه ای که ما را از آن بهره مند ساخته اید: “جمع شدن مریدان قاتل روح آدمی است. به قتل مراد خود برنخیزید و جز استفسار و مسکنت به شیوهی نقد و گفتوگو هم با او سخن بگویید که همهمان به آن محتاجیم.”
“جانا سخن از زبان ما می گویی”. آنچه شما را به پاسخگویی واداشته، در مطابقت کامل با همین توصیه است قبل از آنکه بر قلمتان جاری شود. مراد آن بود که مبادا با ستایش شما، در همین اوان جوانی کمر به قتل اندیشه تان بسته باشیم، پس از سر خیرخواهی برخی نکات نه چندان موافق با نوشته آن جناب قلمی شد. گویا مرگ خوب است اما برای همسایه. ابایی نیست اگر “پوزخندی تلخ” بزنید، ولی شوربختانه علیرغم ادعا دم خروس پیداست. قصد برآشفتن درونتان را نداشته و ندارم، و دوستانه می گویم: “بسیار سفر باید تا پخته شود خامی”. از زیاده گویی اجتناب می کنم که بیم آن می رود که این صفحه به صحنه مجادلاتی عبث بدل شود.
با آرزوی توفیق برای شما دوست عزیز، از لطفتان در صرف وقت بابت پاسخ گویی ممنونم. با این امید که نوشته ام مصداق “کوبیدن باد” در هاون نباشد. “ختم شد والله اعلم بالصواب”.
با درود و عرض احترام
اگر اجازه داشته باشم در حاشیه ی این بیانات دو نکته را قابل عرض دیدم
یکی اینکه با مروری گذرا بر نقد و نظرات دوستان بلافاصله به یاد مضمون اندیشه ی معروف کلام علی ع افتادم که به همه ی ما متذکر شدند :
ببینید چه می گوید نه آنکه که می گوید
انظر ما قال لا انظر من قال
واینکه همه ی ما باید دقت داشته باشیم و مراقب نظریات دفاعی خود از شخص مورد دفاعمان باشیم تا خدایی ناکرده موجبات این نشود که جایی که باید سکوت کنیم به سخن آییم و جایی که باید به سخن در آییم سکوت کنیم ودر ادامه ی این تذکر مهم ایشان که فرمودند
“جمع مریدان قاتل روح است ”
به نظر میرسد که نقد و تمجید دو سوی بام رشد و تکامل انسان اند و اگر هریک از آنها از حد خاصی بیرون شود بر ضد مسیر هدایت وتکامل عمل خواهند کرد
و به قول ناصح عزیزی که گفت
اندازه نگه دار که اندازه نکوست
هم قابل دشمن است و هم قابل دوست
و نکته ی دوم این است که یکی از مهمترین ویژگی های مثبت این وبسایت و تفاوتش با سایت قبلی این است که این امکان در آن مهیاست که هر دوگروه منتقد و مرید در این مجموعه امکان حضور دارند و چه امکانی نیکو تر و مبارکتر از این که مخالف و موافق از راهای دور و نزدیک به زیر یک چتر قرار داده شوند و اگر سخنی بود به نیکویی و احترام و آزادانه نقطه نظراتشان را بیان کنند
علی ایحال بنده به سهم خود نه تنها بابت این امکان در این وبسایت بسیار سپاسگذار مدیریت وبسایت هستم بلکه بابت نظرات روشن ومخالف ارزنده ای که گاه در بیان مخاطبان به چشم می خورد نیز از دوستان نکته سنج همچون جناب بادکوبه و دیگران سپاسگذارم که با نگاهشان زوایای دیگری از اندیشیدن را نیز در مقابل ما می نهند .
خداوند را می خوانم تا یاری کند که همه ی ما غرضها را ذهن و روحمان بزداییم و سعه ی صدر پذیرش و بررسی منصفانه ی نظرات مخالف را نیز کسب کنیم که
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
با تقدیم احترام و دعای خیر همگانی
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
با سلام خدمت دوستان
تا حدودی من با برخی انتقادهای فرهود عزیز موافقم…. سروش در یکی از سخنرانی های خود تاکید کرد که من هر جا احساس کنم در مبحثی کوتاهی شده، سعی میکنم بر روی آن تاکید کنم….در ایران بر “حق” و در خارج بر مفهوم “تکلیف” تاکید میکنم….اگر احساس کنم مفهوم حق و دنیای مدرن فربه شده است سعی میکنم که در سخنانم به نقطه مقابل اشاره کنم و افراد را متوجه وجوه مغفول مانده بکنم….و اگر در نقد ما به یک سمت قضیه و سخنان اشاره کنیم نقدی نسنجیده خواهد بود….نکاتی دیگری نیز در نوشته عرفان عزیز بود که شاید بعدا بدان ها اشاره کنم….اما نکته ای در نقد بادکوبه بود که به نظرم صحیح به نظر میرسید و من احساس میکنم خود سروش نیز متوجه آن هست…چنانچه نوشته داریوش آشوری که به مناسبت تولد دکتر نوشته شده بود را “هوشمندانه” خوانده بود…عنوان مطلب آشوری این بود: سروش غزالی دیگر؟؟
سروش در مواقعی در نظراتش، عرفان آنچنان فربه میشود که دیگر حق و دنیای مدرن به طور کامل محو میشود! چنانچه در کامنت نخست نیز به ان اشاره کردم سروش باید پازل فکری خود را به درستی کنار هم قرار دهد و همه اجزا در جای خویش بنشاند……
خودش در نامه ای به یکی از دوستان اشاره کرده بود که گاه میخواهم چاقوی نقد را بر اندیشه های مولانا بکشم اما دوستی و ارادت بدان عزیز مانعم میشود….بیش از این در باب این نکته و تبعات آن میتوان سخن گفت ولی تو خود حدیث مفصل بخوان از این نکته
یا حق
من نظریه یا تاکید دکتر سروش بر نعمت ناتوانی را این گونه دریافته ام که تنها توانایی آسیب رساندن مستقیم به دیگران را شامل می شود و نه توانایی به معنای اعمم. توانایی های مانند داشتن سلاح های کشتار جمعی، دانش هایی مانند چگونگی ساختن چنان سلاح هایی، زور بیش از حد داشتن به گونه ای که انسان را از هیچ جسارتی بازندارد یا دانشی که انسان را به ورطه غرور بیاندازد و وسیله ای شود برای تحقیقر و تخفیف دیگران، را نکوهش می کنند.
جان کلام ایشان این است که اگر توانمندی ندارید که به دیگران آسیب برسانید، نه تنها گله گذار نباشید بلکه شکر گذار هم باشید.
اگر سخنان ایشان ناظر بر هرگونه توانایی باشد، که گمان نمی کنم باشد، صد البته نادرست است. گو اینکه بگوییم انسان دانا و توانا و هوشیار و ماهر و کاردان و … فروتر از انسانی نادان و ناتوان و بی هوش و بی کار و …است که بی تردید چنین سخنی از هیچ انسان دانایی انتظار نمی رود و از جناب سروش که جای خود دارد.
به نظرم مشکل دیگه ناتوانی اینه که هیچ حد معینی نداره، در واقع کاملا نسبیه. یعنی معلوم نیست که اگر تا کجا ناتوان باشیم از فسادهای توانایی در امانیم.این البته در سطح فردی معنی داره، مثلا قبول نکردن یک پست به خاطر فسادهای احتمالی آن، ولی در سطح جامعه حتی ابتدایی ترین جوامع هم پر از ظلمند.کافیه مثلا کشورهای آفریقایی رو ببینیم.در واقع این برتری نسبیه آدمهاست که باعث ظلم میشه. در ابتدایی ترین جوامع هم که خبری از توانایی های مدرن نیست همین که به طور نسبی عده ای بر عده دیگر از نظر قدرت برتری دارند باعث ایجاد فساد است. یعنی فقط اگر کسی بر کس دیگر برتری نداشته باشد است که فساد ناشی از توانایی از بین میرود. یعنی هیچ حدی از ناتوانی ظاهرا باعث از بین رفتن و یا حتی کم شدن فساد لزوما نمیشود
شهوت دنیا مثال گلخنست / که ازو حمام دنیا روشنست
لیک قسم متقی زین تون صفاست / زان که درگرمابه است و در نقاست
اغنیا ماننده سرگین کشان / بهر اتش کردن گرمابه دان
تمام ماجرای “فضیلت ناتوانی”یا “نعمت ناتوانی” این است که اگر بجای “سرگین کشی ” در “گرمابه وطاهروپاک”
هستیم خدا را شاکر باشیم. همین
شکرکه ناتوانم از این مباحث. خدا به اقای دکترسروش صبرعطا بفرمایند که مجبورند برای زکات داناییشان به این مباحث وارد شوند.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وآن مواعید که کردی مرود از یادت
شادی مجلسیان در قدم مقدم توست
جای غم باد هرآن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که زتاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن وسرو وگل و شمشادت
چشم بد دور که کزآن تفرقه , خوش باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت